سیف فرغانی (غزلها)/قومی که جان به حضرت جانان همی برند
ظاهر
قومی که جان به حضرت جانان همی برند | شور آب سوی چشمهی حیوان همی برند | |||||
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند | این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند | |||||
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل | پای ملخ به نزد سلیمان همی برند | |||||
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست | خرما ببصره زیره بکرمان همی برند | |||||
تمثال کارخانهی مانی نقش بند | سوی نگارخانهی رضوان همی برند | |||||
اندر قمارخانهی این قوم پاک باز | دلق گدا و افسر سلطان همی برند | |||||
این راه را که ترک سر است اولین قدم | از سر گرفتهاند و به پایان همی برند | |||||
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست | وین گوی دولتیست که ایشان همیبرند | |||||
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست | آنچه ز دوست یافتهاند آن همی برند | |||||
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار | آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند |