سیف فرغانی (غزلها)/رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
ظاهر
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را | تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را | |||||
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند | چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا! | |||||
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم | کز نالههای زارم زحمت بود شما را | |||||
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم | پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را | |||||
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو | بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را | |||||
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان | گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را | |||||
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت | باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را | |||||
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن | در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را | |||||
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی | مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را | |||||
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد | این است وجه درمان آن درد بیدوا را | |||||
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی | میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را | |||||
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی | حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را | |||||
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو | در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را | |||||
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت | «مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا» |