سیف فرغانی (غزلها)/دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

از ویکی‌نبشته
سیف فرغانی (غزلها) از سیف فرغانی
(دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد)
  دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد  
  از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد  
  مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن او نوش لب و غمزه‌ی چون نیش ندارد  
  از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد  
  خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند چون آینه‌ی روی تو در پیش ندارد  
  از دایره‌ی عشق دلا پای برون نه کان محتشم اکنون سر درویش ندارد  
  چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد