سیف فرغانی (غزلها)/جانم از عشقت پریشانی گرفت
ظاهر
| جانم از عشقت پریشانی گرفت | کارم از هجر تو ویرانی گرفت | |||||
| وصل تو دشوار یابد چون منی | مملکت نتوان به آسانی گرفت | |||||
| گرسعادت یار باشد بنده را | سهل باشد ملک و سلطانی گرفت | |||||
| دست در زلفت به نادانی زدم | مار را کودک به نادانی گرفت | |||||
| دوست بیهمت نگردد ملک کس | ملک بیشمشیر نتوانی گرفت | |||||
| حسن رویت ای صنم آفاق را | راست چون دین مسلمانی گرفت | |||||
| بر سر بالین عشاقت به شب | خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت | |||||
| گفتمت کامم بده، گفتی به طنز | من بدادم گر تو بتوانی گرفت | |||||
| در بهای وصل اگر جان میخوهی | راضیم چون نرخش ارزانی گرفت | |||||
| اینچنین ملکی که سلطان را نبود | چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟ | |||||