سیف فرغانی (غزلها)/جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
ظاهر
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری | دردم همی فزایی و درمان همیبری | |||||
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان | دشوار مینمایی و آسان همی بری | |||||
اندر حریم سینهی مردم به قصد دل | دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری | |||||
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی | گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری | |||||
چون آب و آتشند در و لعل در سخن | تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری | |||||
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط | شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری | |||||
با چشم و غمزهی تو دلم دوش میل داشت | گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟ | |||||
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟ | دیوانه را بدیدن مستان همی بری! | |||||
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت | خرما به بصره زیره به کرمان همی بری! |