سیف فرغانی (غزلها)/تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را
ظاهر
تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را | مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را | |||||
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو | مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را | |||||
به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر | تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را | |||||
دلم کز رنج راه تو به جانش میرسد راحت | چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را | |||||
ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت | وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را | |||||
چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او | چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را | |||||
به عهد حسن تو پیدا نمیآیند نیکویان | ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را | |||||
بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم | شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را | |||||
اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن | مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را | |||||
وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو | مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را | |||||
همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد | از آن باکس نمیگویم غم شبهای هجران را | |||||
وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز | که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را | |||||
مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان | ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را | |||||
به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین | از آن لب یک شکر کم کن گرامیدار مهمان را | |||||
به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش | که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را |