سیف فرغانی (غزلها)/بپوش آن رخ و دلربایی مکن
ظاهر
بپوش آن رخ و دلربایی مکن | دگر با کسی آشنایی مکن | |||||
به چشم سیه خون مردم مریز | به روی چو مه دلربایی مکن | |||||
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع | به هر مجلسی روشنایی مکن | |||||
مرو از بر ما و گر میروی | دگر عزم رفتن چو آیی مکن | |||||
به امثال من بعد ازین التفات | به سگ روی نان مینمایی، مکن | |||||
سخن آتشی میفروزی، مگوی | نظر فتنهای میفزایی، مکن | |||||
مرا غمزهی تو به صد رمز گفت | تو نیز ای فلان، بیوفایی مکن | |||||
به چشمی که کردی به ما یک نظر | به دیگر کس ار آن نمایی، مکن | |||||
چو شمع فلک نور از آن روی تافت | تو روشندلی تیرهرایی مکن | |||||
گر او را خوهی ترک عالم بگوی | تو سلطان وقتی گدایی مکن | |||||
محبت وفاق است مر دوست را | خلافی به طبع مرایی مکن | |||||
چو معشوق رند است و می میخورد | اگر عاشقی پارسایی مکن |