سیف فرغانی (غزلها)/اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
ظاهر
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی | تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی | |||||
سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید | که در تو خیره میماند چو من چشم تماشایی | |||||
میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان | تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی | |||||
ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت | عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی | |||||
منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو | مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی | |||||
اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران | من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی | |||||
مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل | مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی | |||||
میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل | که اندر دل نمیگنجد غم عشق و شکیبایی | |||||
حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو | چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی | |||||
عزیز مصر اگر ما را ملامتگر بود شاید | تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی | |||||
ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود | که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بیپایی | |||||
چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهی تنگت | چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی | |||||
چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید | «تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی» |