پرش به محتوا

سه قطره خون/لاله

از ویکی‌نبشته
سه قطره خون (۱۳۳۳ خورشیدی) از صادق هدایت
لاله

لاله

از صبح زود ابرها جابجا میشدند و باد موذی سردی میوزید.

پائین درختها پر از برگ مرده بود، برگهای نیمه‌جانی که فاصله بفاصله در هوا چرخ میزدند، بزمین میافتادند. یکدسته کلاغ با همهمه و جنجال بسوی مقصد نامعلومی میرفت. خانه‌های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که رویهم چیده باشند با پنجره‌های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی بنظر میآمدند.

خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زنده‌دل، گامهای محکم برمیداشت و نیروی تازه‌ای در رگ و پی پیرش حس می کرد. نگاه او ظاهراً روی جادهٔ نمناک و دورنمای جلگه ممتد میشد. باد پوست تن او را نوازش میکرد. درختها بنظر او می رقصیدند. کلاغها برایش پیام شادی میآوردند و همهٔ طبیعت بنظر او خرم و خوشرو میآمد. بغچه قلمکاری زیر بغل داشت که بخودش چسبانیده بود. چشمهایش میدرخشید و هر گامی که برمیداشت، ساق پای ورزیدهٔ او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا میشد. رخت او آبی آسمانی و کلاهش نمدی زرد بود.

خداداد مردی شصت‌سالـه بود. استخوان‌بندی درشتی داشت. بلنداندام بود و چشمهای درخشان داشت. تقریباً بیست سال بود که اهالی دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه‌نشینی اختیار کرده بود. بالای چشمهٔ علا سر راه جادهٔ مازندران خدا داد برای خودش یک آلونک از سنگ و گل ساخته بود. بیست سال بود که تک‌وتنها زندگی تارک دنیائی میکرد. با دستهای زمخت خودش زمین را بیل میزد، آبیاری میکرد و کشت و درو مینمود. همان کاری که پدرش و شاید پشت‌درپشت او میکردند. هشتاد من زمین [۱] باو ارث رسیده بود که در سال قحطی نصف بیشتر آنرا فروخت، یعنی با آرد تاخت زد. و حالا با همان تکه‌ای که برایش مانده بود از حاصل کوچک آن زندگی خودش را میگذرانید.

چیزی که اسباب تعجب همه شده بود این بود که در دوسه سال اخیر خداداد در آبادیها و اغلب در بازار دماوند دیده میشد که پارچهٔ زنانه، قند و چای و خرده‌ریز میخرید، گاهی هم در کوههای اطراف در آب‌گرم، جابن و گیلیارد او را با یک دخترک کولی دیده بودند.

 

چهار سال پیش یکشب سرد از آن سرماها که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را میخراشید، خداداد همینکه چراغ را فوت کرد و در رختخواب رفت صدای غریبی شنید: ناله‌های بریده بریده که معلوم نبود صدای جانور است یا آدمیزاد. صدا پیوسته نزدیک میشد، تا اینکه در کلبهٔ او را زدند. خداداد که نه از غول و نه از گرگ میترسید، بلند شد، نشست و حس کرد که یک چکه عرق سرد روی تیره پشتش لغزید. هرچه پرسید که هستی و چه کار داری کسی جواب نمیداد و هنگامیکه میخوابید دوباره در می زدند. با دست لرزان چراغ را روشن کرد، کارد بزرگی که برای شکستن چوب و چلیکه بدیوار آویخته بود برداشت و در را یکمرتبه باز کرد. تعجب او بیشتر شد وقتی که دختر کولی کوچکی را با لبـاس سرخ دید که دم در اشک روی گونه‌هایش یخ زده و میلرزید. خداداد کارد را گوشهٔ اطاق پرت کرد. دست دختربچه را گرفت، داخل اطاق کرد. دم آتش او را گرم کرد و بعد با رختهای کهنهٔ خودش رختخواب برای او درست کرد.

فردا صبح هرچه از او پرسش کرد بی‌نتیجه بود. مثل اینکه بچه قسم خورده بود راجع بخودش هیچ نگوید. بهمین مناسبت خداداد اسم او را لال یا لالو گذاشت و کم‌کم لاله شد. چیزی که غریب بود حالا موسم ییلاق و قشلاق کولیها نبود و خداداد نمیدانست در میان زمین و آسمان این دختر از کجا آمده بود. از آلونکش بیرون رفت و رد پای بچه را گرفت، ولی رد پای او روی برگها نم‌کشیده گم می شد. از آسیابان چشمه‌علا پرسید، او هم جواب منفی داد. بالاخره تصمیم گرفت بچه را نگهدارد تا صاحبش پیدا بشود.

لالـه دختربچهٔ دوازدسالهٔ گندمگون بود. صورتی بانمک و چشمهای گیرنده داشت. روی دست و میان پیشانی او را خال آبی کوبیده بودند. در مدت چهار سال که لاله در آلونک خداداد بسر برد، هرچه خداداد جویای خویشان او شد، هیچکس از کولیها او را نمیشناختند. بعد هم دیگر خداداد مایل نبود که لاله را از دست بدهد! او را وجه فرزندی خودش برداشت و کم‌کم علاقهٔ مخصوصی نسبت باو پیدا کرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی، اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست میداشت.

همانوقت که وسوسهٔ عشق بسرش زد، میان اطاق را بند کشید و با یک پرده آنرا جدا کرد تا خوابگاهشان از هم مجزا باشد. چیزیکه از همه بدتر بود لاله به خداداد بابا خطاب میکرد و هر دفعه که باو بابا میگفت حالش دگرگون میشد. یکروز که خداداد وارد خانه‌اش شد دید دو تا مرغ کاکلی در نزدیکی آلونکش راه میروند. هرچه خداداد به لاله نصیحت میکرد که دزدی بد است به آتش دوزخ میسوزی لبخند شیطانی روی لبهای او نمودار میشد و به‌بهانه‌ای ازین گونه مباحثات شانه خالی میکرد.

لاله میل زیادی بگردش داشت. اگر دوسه روز پشت هم باران میآمد و مجبور میشد در آلونک بماند خاموش و غمگین میگردید، ولی روزهائیکه هوا خوب بود با خداداد و یا تنها بگردش میرفت. اغلب تنها میرفت و همین اسباب بدگمانی خداداد نسبت باو شد. چه دوسه بار عباس چوپان را با لاله دیده بود و او را رقیب خودش میدانست.

حتی یکروز هم آنها را دید که عباس تمشک می‌چید و بدهن لاله میگذاشت. همان شب به لاله توپید که نباید با مرد غریبه حرف بزند. اشک در چشمهای لاله جمع شد و قلب دهاتی او را متأثر کرد. ننهٔ عباس دو بار به خواستگاری لاله برای پسرش آمده بود ولی هر دفعه خداداد بهانه آورد که لاله هنوز بچه است و پیش خودش اینطور دلیل میآورد که این عباس تنبل وارث او خواهد شد و دارائی‌ای که در مدت پنجاه سال گرد آورده باو تعلق خواهد گرفت. آنوقت روح نیاکانش چه باو می‌گفتند که بجای وارث یکنفر بی‌سروپا را اختیار کرده که نمیتواند زمین را بکارد. ازین گذشته دختری که او در آلونک خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانیده، بپاش زحمت کشیده و بزرگ کرده بود، برایش حکم یک درخت میوه را داشت که او پرورانیده و بعرصه رسانیده و یکنفر بیگانه میوهٔ آنرا بچیند، آیا سیب سرخ برای دست چلاق بداست؟ نمیتواند لاله را خودش بگیرد؟ چرا که نه؟ ولی او حس میکرد که موضوع باین سادگی نبود و رضایت دختر هم شرط بود و بعد هم این عادت بدی که دختر داشت و او را پدر خودش مینامید بیشتر او را ناامید میکرد. شبها اغلب وقتیکه دختر میخوابید چراغ را بالا میگرفت، صورت، سینه، پستان و بازوهای او را مدتها تماشا میکرد. بعد مانند دیوانه میرفت بیرون در کوه‌وکمر و خیلی دیر بخانه برمیگشت. زندگی او میان بیم و امید میگذشت و ترس مانع میشد که باو عشق خودش را ابراز بکند. اگر لاله میگفت: «نه. تو پیری.» او دیگر چاره‌ای نداشت مگر اینکه خودش را بکشد.

یک تخته‌سنگ بزرگ نزدیک آلونک خداداد بود که لاله اغلب روی آن می‌نشست و ماهیچه‌های ورزیدهٔ پاهای لختش را بآن میچسبانید و مدتها بهمان حالت میماند، بدون اینکه خسته بشود و گاهی زیر لب با خودش آواز غم‌انگیزی را زمزمه میکرد. ولی بمحض اینکه کسی نزدیک او میآمد ناگهان خاموش میشد. خداداد بطور تصادف این آواز را شنیده بود و خیلی میل داشت که دوباره بشنود.

امروز وقتیکه خداداد میخواست برود به شهر دماوند، لاله روی همین تخته‌سنگ نشسته بود، ولی از هر روز خوشحال‌تر بود. برخلاف معمول نخواست که دنبال خـداداد بشهر برود. خداداد باو گفت:

«برایت یک لچک سرخ میخرم.»

لبخند بچگانه و خوشبخت او را دید که یکدنیا برای خداداد ارزش داشت و هنگامی که وارد بازار کوچک دماوند شد، اول رفت دم دکان بزازی و یکدانه لچک سرخ با گل‌وبتهٔ سبز و زرد خرید. بعد قند و چائی گرفت، آنها را در بغچهٔ قلمکار پیچید و با گامهای بلند بسوی کلبهٔ خودش روانه شد. برای خداداد که آمخته به پیاده‌روی بود، اگر چه شهر تا خانه‌اش دو فرسنگ فاصله داشت، بیش از یک میدان بنظرش نمیآمد. با وجود پیری و شکستگی حالا زندگی او مقصد و معنی پیدا کرده بود. در بین راه با خودش فکر میکرد:

«این لچک برازندهٔ روی دوش لاله است که روی شانه‌اش بیندازد و سر آنرا زیر پستانهایش گره بزند.» بعد مثل اینکه احساس شرم در او پیدا میشد، با خودش میگفت: «من باید به خوشگلی او بنازم. چون بجای پدرش هستم و یک شوهر خوب برایش پیدا میکنم!» ولی فکر اینکه عباس چوپان او را دوست دارد، تمام خون را در سرش جمع میکرد.

از راه‌های پست و بلند، از کنار دره، کوه و جلگه میگذشت. در راه کسی را نمیدید، چیزی را حس نمیکرد. حتی خستگی راه در او تأثیر نداشت. پیشتر گاهی که به آبادیهای اطراف گذارش میافتاد، همه‌اش آسمان را نگاه میکرد تا ببیند بارش میآید یا نه، بزمین نگاه میکرد تا حاصل مردم را دید بزند، از قیمت جو، گندم، لوبیا، قیسی، سیب، گیلاس، زردآلو و غیره استفسار میکرد. اما حالا فکر دیگری بجز لاله نداشت. زمین او امسال حاصلش خوب نبود و ناگزیر شد تا مقداری از پس‌انداز خودش خرج بکند، ولی اینها در نظرش بیک موی لاله نمیارزید.. درین بین از کنار درختها گذشت و در جادهٔ دیگر افتاد که در بلندی مقابل آن، آلونک او مثل دو تا قوطی کبریت شکسته که بغل هم گذاشته باشند نمایان گردید. قدمهایش را تند کرد، دست بغچه را بخودش فشرد و راهی را که خوب میشناخت پیموده از سربالائی دیگر گذشت، یک پیچ خورد و جلو آلونک خودش سر درآورد. ولی لاله آنجا نبود. نه روی تخته‌سنگ و نه در اطاق. آمد دم در، دستش را گذاشت کنار دهنش، فریاد زد: «لاله.. لاله..!» کسی جواب نداد. بیرون رفت و باز با تمام قوت ریهٔ خودش فریاد زد: لاله.. لاله.. لالو.. لالو...» انعکاس صدایش باو جواب داد: «لاله.. لالو..» ترس و واهمهٔ مهیبی باو دست داد. دوید بالای تخته‌سنگ، جلو آلونکش، اطراف را نگاه کرد. اثری از لباس سرخ او ندید. برگشت در اطاق دقت کرد، مجری لاله را باز کرد، دید لباسهای نوی که امسال برای او گرفته بود در آنجا نبود. میخواست دیوانه بشود. ازین قضایا سر درنمیآورد. دوباره بیرون آمد، در چشمه‌علا برخورد به آخوند ده که با لبادهٔ دراز و کلاه آبی ترک‌ترک و شال و شلوار سیاه و قبای سه‌چاک پای درخت چپق میکشید. چنان نگاه زهرآلودی به خداداد انداخت که جرأت نکرد از او چیزی بپرسد. کمی دورتر زنی را با چادر سرخ، شلوار سیاه و گیس بافته دید که بچه‌اش را به پشتش بسته بود. او هم نتوانست نشانی از لاله به خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت.

تاریکی شب همه‌جا را فرا گرفت، ولی لاله نیامد. چه خوابهای بدی که خداداد دید! نه، اصلا خواب بچشمش نیامد، کابوس بود، به کوچکترین صدا بلند میشد، بخیالش که او آمده، بیشتر از ده مرتبه بلند شد، پرده را پس میزد، کورکورانه رختخواب سرد لاله را دست میکشید، میلرزید و سرجایش میافتاد. آیا کسی بزور او را برده؟ آیا گولش زده‌اند یا خودش رفته؟

فردا صبح هوا صاف و سرد بود، خداداد لچکی را که خریده بود برداشت و به جستجوی لاله رفت. در راه همهٔ مردم بنظر او دیو و اژدها میآمدند. کوههای آبی و خاکستری که تا کمر آنها برف بود، مثل این بود که او را میترسانید، بوی پونهٔ کنار جوی او را خفه میکرد، در بین راه برخورد به دو نفر دهاتی. از آنها هراسان پرسید:

«شماها لاله را ندیدید؟»

اول بخیالشان دیوانه شده و از هم پرسیدند:

«کی؟»

«یک دختر کولی.»

یکی از آنها گفت:

«دو روز است که یک دسته از کولیها آمده‌اند، مومج چادر زده‌اند. شاید آنها را میگوئی.»

خداداد جادهٔ مومج را پیش گرفت. ایندفعه با گامهای تند و لغزنده راه میرفت. از چندین جاده و راه پیچید، تا اینکه از دور چند سیاه‌چادر بنظرش رسید. نزدیک که شد، دید کنار جوی مردی خوابیده بود. کمی دورتر یک زن کولی بلغور غربیل میکرد. آن زن سلام کرد و گفت:

«فال میگیریم. مهره مار داریم. الک، غربیل، گردو...»

خداداد دیوانه‌وار گفت:

«لاله، لالو را ندیدی، نمیدانی کجاست؟»

«فال میگیرم، بهت میگویم.»

«بگو، پولت میدهم.»

«-: نیازش را بده تا بگویم.»

خداداد خسته بود، دست کرد از جیبش یک قرآن درآورد به زن کولی داد. کولی دست او را گرفت، بصورتش نگاه کرد و گفت:

«علی پشت و پناهت است. ای مرد، تو الان غصه‌ای در دل داری. چون چیزی را گم کرده‌ای که چهار سال بپایش زحمت کشیدی، نه جگرپاره‌ات است و نه او را از جگرپاره‌ات کمتر دوست داری.»

خداداد با چشمان اشک‌آلود به کولی نگاه میکرد. زیر لب گفت:

«درست است. درست است.

«اما بیخود غم مخور، چه آن دختر در نزدیکی تو است. زنده و تن‌درست است. او هم ترا دوست دارد. اما چه فایده که سرنوشت کار خودش را کرده!»

«چطور، چطور؟ ترا بهرچه میپرستی بگو.»

«بخودت غصه راه نده. او خوشبخت است. در اطاقت را باز گذاشتی، شیطان داخل شد و او را گول زد.»

«اسمش عباس نیست؟»

«نه!»

«تو کی هستی؟ از کجا خبر داری؟ ترا بخدا راستش را بگو، هرچه بخواهی بتو میدهم.»

دست کرد از جیبش یکقران دیگر درآورد. گذاشت در دست کولی. ولی درین موقع دید که پردهٔ چادر مجاور پس رفت و لاله از آن بیرون آمد. همان لباس سرخ نوی که برایش خریده بود، تنش بود. یک سیب سرخ در دست داشت که آنرا با آستین لباسش پاک میکرد و گاز میزد. بعد خندید، رو کرد به زن فالگیر و گفت:

«ننه‌جون، این بابا خداداد است» و باو اشاره کرد. خداداد از شدت تعجب دهنش باز مانده. نگاه او پی‌درپی روی لالو و مادرش قرار میگرفت، ولی تاکنون لالو را آنقدر خوشحال و زنده‌دل ندیده بود، دست کرد از لای بغچه لچک سرخ را جلو او انداخت و گفت:

«از بازار این را برای تو خریدم.»

لالو خندهٔ بلندی کرد، لچک را روی دوشش انداخت، و زیر پستانش گره زد، بعد دوید جلو چادر، دست مرد جوانی را گرفت، بیرون کشید، به خداداد اشاره کرد و چیزی به آن مرد گفت. سپس بهمان آهنگ مخصوصی که میخواند، شروع کرد به زمزمه کردن و با ماهیچه‌های لخت ورزیده‌اش دست بگردن با آن مرد از زیر درختهای بید گذشتند و دور شدند.

خداداد از غم و خوشحالی گریه میکرد. افتان و خیزان ازهمان راهی که آمده بود برگشت، رفت در آلونکش و در را بروی خودش بست و دیگر کسی او را ندید.


  1. هشتاد من بذرافشان.