پرش به محتوا

سه قطره خون/صورتکها

از ویکی‌نبشته
سه قطره خون (۱۳۳۳ خورشیدی) از صادق هدایت
صورتکها

صورتکها

منوچهر دست راست را زیر چانه‌اش زده روی نیمکت والمیده

بود، سیمای او افسرده، چشمهایش خسته و نگاه او پی‌درپی به لنگر ساعت و لباسی که روی صندلی افتاده بود، قرار میگرفت و از خودش میپرسید:

«آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ منکه هرگز نمیتوانم.»

هوا تیره و خفه بود، باران ریز سمجی میبارید و روی آب لبخندهای افسرده میانداخت که زنجیروار در هم میپیچیدند و بعد کم‌کم محو میشدند. شاخهٔ درختها خاموش و بی‌حرکت زیر باران مانده بود. تنها صدای یکنواخت چکه‌های باران در ته ناودان حلبی شنیده میشد. از آن هواهای سنگین و دلچسب بود که روی قلب را فشار میدهد و آدم آرزو میکند که دور از آبادی در کنج دنجی باشد و کسی آهسته پیانو بزند. این منظره بطرز غریبی با افکار منوچهر اخت و جور میآید.

همهٔ فکر منوچهر بدون اراده دور یک سالک کوچک پرواز میکرد. سالک کوچکی که آنقدر بجا گوشهٔ لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلی او افزوده بود. چشمهای میشی گیرنده، دندانهای سفیدی که هروقت میخندید با رشادت آنها را بیرون میانداخت، سر کوچک، فکر کوچک و آن نگاه بی‌گناه مثل نگاه بره‌ای که بسلاخ خانه میبرند، برای منوچهر او یک بت یا یک عروسک چینی لطیف بود که میترسید به آن دست بزند و کنفت بشود. از روزیکه با خجسته آشنا شده بود، او را بطرز وحشیانه‌ای دوست داشت. هر حرکت او برای منوچهر پر از معنی، پر از دلربایی بود و فکر متارکهٔ با او بنظرش غیرممکن میآمد.

ولی دیروز عصر بود که فرنگیس خواهر بزرگش با چشم های اشگ‌آلود وارد اطاق او شد و بعد از یکمشت گله باو گفت: «اگر تو خجسته را بگیری آبروی چندین و چندسالهٔ ما بباد میرود. دیگر نمیتوانیم با مردم مراوده داشته باشیم. جلو همه خوار و سرشکست خواهیم شد که بگویند برادرت خجسته مترس ابوالفتح را گرفته!» و عکسی درآورد باو داد که همهٔ نقشه‌های منوچهر را ضایع و خراب کرد.

عکس خجسته بود با چشمهای خمار مست که در بغل ابوالفتح افتاده بود. از دیدن این عکس دود از سر منوچهر بلند شد، آیا برای خاطر او با خانواده‌اش بهم نزده؟ حالا این سرشکستگی را چه بکند؟ نه میتوانست از خجسته چشم بپوشد و نه اینکه دوباره او را به بیند. در هر صورت تمام امیدها و افکاری که شالودهٔ آیندهٔ خود را روی آن بنا کرده بود این عکس نیست و نابود کرد.

آشنائی آنها در سینما شروع شد. هر دفعه که چراغها روشن میشد، بهم نگاه میکردند. تا اینکه در موقع خروج از سینما با هم حرف زدند و چیزیکه از ساعت اول منوچهر را شیفتهٔ خجسته کرد، سادگی او بود، در همانجا اقرار کرد که شبهای دوشنبه به سینما میآید و سه شب دو شنبهٔ دیگر این ملاقات تکرار شد تا شب سوم منوچهر او را با اتومبیل خود در خیابان لختی به خانه‌اش رسانید. باندازه‌ای منوچهر فریفتهٔ خجسته شده بود که همهٔ معایب و محاسن او، همهٔ حرکاتش، سلیقه و حتی غلطهای املائی که در کاغذهایش میکرد برای منوچهر بهتر از آن ممکن نبود. این یکماهی که با هم آشنا بودند، بهترین دورهٔ زندگی او بشمار میرفت.

اولین بار که خجسته به خانهٔ او در همین اطاق آمد، گرامافن را کوک کرد. صفحه (سرناتا) را گذاشت و مدتها در دامن او گریه کرد. چقدر در اطاق تنها یا در اطاق کوچک کافه «وکا» با یکدیگر نقشهٔ آیندهٔ خودشان را میریختند. منوچهر همیشه پیشهنادش این بود که با او برود به املاکش در مازندران، کنار رودخانه یک کوشک کوچک تمیز بسازد و با هم زندگی بکنند. این پیشنهاد موافق سلیقه و پسند خجسته نبود، که مایل بود در تهران باشد، به مد جدید لباس بپوشد، تابستانها با اتومبیل در زرگنده بگردش برود و در مجالس رقص حاضر بشود.

با وجود مخالفت خانواده‌اش منوچهر تصمیم گرفته بود که خجسته را بزنی بگیرد و برای اتمام حجت با پدرش داخل مذاکره شد. ولی پدر او از آن شاهزاده‌کهنه‌ها بود با افکار پوسیده که موضوع صحبتش همیشه از معجزهٔ انبیاء و حکایتهای معجزه‌آسا که از مسافرتهای خودش نقل میکرد بود و دور اطاق در قفسه‌ها شیرینی چیده بود، پیوسته چشمهایش میدوید و آرواره‌هایش می‌جنبید و شکر خدا را میکرد که اینهمه نعمت آفریده و معدهٔ قوی باو داده. ازین تصمیم منوچهر بی‌اندازه خشمناک شد و پس از مشاجرهٔ سختی منوچهر خانهٔ پدرش را ترک کرد، چون تصمیم او قطعی بود.

درین یکماه اخیر چیزیکه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال‌کلوب ایران بود. منوچهر برای خودش لباس کشتیبانی تهیه کرده بود، اما خجسته لباس خودش را باو نمیگفت، چون میخواست در همان شب بال او را غافلگیر بکند.

ولی این عکس مشئوم، این عکسی که دیروز خواهرش فرنگیس برای او آورد نه‌تنها منوچهر را از رفتن به بال منصرف کرد، بلکه همهٔ امید و آرزوهایش را خراب کرد و فوراً به خجسته کاغذ نوشت که دیگر حاضر نیست او را به بیند. اما این کافی نبود، اول تصمیم گرفت برود،ابوالفتح، بعد خجسته و بعد هم خودش را بکشد. بعد از کمی فکر اینکار بنظرش بچگانه آمد و نقشهٔ دیگری برای خودش کشید. چون او میدانست که بدون خجسته زندگی برایش غیرممکن است و برای اینکه انتقام بکشد تصمیم گرفت بهر وسیله‌ای که شده دوباره با خجسته آشتی بکند و این زندگی را که یک شب توی رختخواب پدر و مادرش باو داده‌اند با یکشب تاخت بزند، خجسته باشد، زهر بخورند و در آغوش هم بمیرند. این فکر بنظرش خیلی قشنگ و شاعرانه بود.

 

مثل اینکه حوصله‌اش تنگ شد، منوچهر سیگاری آتش زد و بلند شد، بدون اراده دور اطاق شروع کرد به راه رفتن. ناگهان جلو صندلی که لباس ملاحی او روی آن افتاده بود ایستاد، صورتکی که برای امشب خریده بود برداشت نگاه کرد، شبیه صورت خندان و چاقی بود با دهن گشاد. با خودش فکر کرد: «امشب ساعت نه‌ونیم همه در آن تالار بزرگ هستند. آیا خجسته هم خواهد رفت؟» ازین فکر قلبش تند زد، چون هیچ استبعاد نداشت که خجسته با یکنفر دیگر شاید با ابوالفتح برود و برقصد. بعد از آنهمه شبهای بی‌خوابی، شبهائی که تا نزدیک صبح پشت پنجرهٔ خانه او قدم میزد و روزهائی که پای صفحهٔ گرامافن گریه میکرد، ساعتهای دراز، غم‌انگیز ولی دلربا - آیا این خجسته‌ای بود که برایش میمرد، همان خجسته که لب بشراب نمیزد، حالا مست و لایعقل در بغل این مرد که افتاده بود؟ آیا برای پول و اتومبیل او بود که اظهار علاقه میکرد. بخصوص اتومبیل، چون یکی‌دو بار که مذاکرهٔ فروش آنرا کرد خجسته جدا متغیر شد. در اینوقت صدای زنگ تلفن بلند شد، مدتی زنگ زد، منوچهر گوشیرا برداشت.

«آلو .. کجاست؟»


«آنجا کجاست؟»

«منوچهر شه‌اندوه ...»

«خودشان هستند؟»

«بله. بفرمائید!»

«از ساعت ده الی یازده کسی میخواهد راجع بکار فوق‌العاده مهمی با شما گفتگو بکند و ...»

منوچهر از بی‌حوصلگی گوشی را دوباره آویزان کرد و نگذاشت که حرفش را تمام بکند. صدای این مرد را نمیشناخت، آیا او را مسخره کرده بودند؟ آیا موضوع رمز با کسی دارد؟ منوچهر از آن کسانی بود که در بیداری خواب هستند، راه میروند، و هزار کار میکنند ولی فکرشان جای دیگر است. از دیروز این حس در او بیشتر بود. از خودش میپرسید. «این شخص که بوده؟ کس دیگری نمیتوانست باشد مگر خجسته که میخواهد بیاید، هزار جور قسم دروغ بخورد و ثابت بکند که این عکس را دشمنانش درست کرده‌اند. ولی آیا جای تردید باقی بود؟ آیا یکمرتبه گول خوردن کافی نبود؟ از ساعت ده تا یازده، حتماً اوست، چون علاقهٔ مرا نسبت بخودش میداند و این را هم میداند که بعد از این پیش‌آمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نمیرود، میخواهد بیاید اینجا، ولی آیا من میتوانم در را برویش ببندم یا بیرونش بکنم؟» برای منوچهر شکی باقی نبود که خجسته امشب خواهد آمد و برای اینکه بی‌علاقگی و بی‌اعتنایی خودش را نسبت باو نشان بدهد، تصمیم گرفت که برود به بال. اگرچه نیمساعت هم باشد تا بگوش خجسته برسد و بداند که برای این پیش‌آمد از تفریح بال خودش را محروم نکرده.

منوچهر چراغ را روشن کرد و مشغول تیز کردن تیغ ژیلت شد.

 

ساعت ده بود که اتوموبیل فیات منوچهر در باغ کلوب ایران جلو عمارت ایستاد، و او با لباس کشتیبانی سفید از آن پیاده شد.

تالار شلوغ و صدای موزیک تانگو بلند بود، همهٔ مهمانان با لباسهای عجیب وغریب صورتک گذاشته بودند. رنگهای جوربجور، لباسهای گوناگون، بوی عطر سفیدآب و دود سیگار در هوا پراکنده بود. منوچهر تا آخر رقص دور زد، دوسه نفر از دوستانش را با لباسهای مختلف شناخت، ولی آشنائی نداد، شنیدن این تانگوی اسپانیولی عوض اینکه در او میل رقص را تهییج بکند افکار غم‌انگیزی برایش تولید کرد. یاد روزهائی افتاد که با ماگ بود و بعضی تکه‌های زندگی فرنک او را بیادش آورد، این آهنگ همهٔ آنها را بیش از حقیقت در نظر او جلوه داد. از اطاق بیرون رفت، وارد اطاق بوفه شد ، جلو نوشگاه (بار) دو گیلاس ویسکی سدا پشت هم نوشید. حالش بهتر شد، دوباره به تالار رقص برگشت.

درین بین زنی بلباس مفیستو (اهریمن) با شنل سیاه و صورتک بشکل چینی آمد کنار او ایستاد ولی هنوچهر بقدری حواسش پرت بود که متوجه او نشد. جمعیت زیادی در آمدوشد بود، ساز پشت هم میزد، مفیستو جلو منوچهر آمد و گفت:

«نمیرقصی؟»

منوچهر صدای خجسته را شناخت، ولی خودش را به نشنیدن زد، خواست رد شود، خجسته بازوی او را گرفت و با هم بطرف اطاقی که پهلوی تالار بود رفتند. در آنجا خلوت بود، یک زن و مرد پیر کنج اطاق نشسته بودند و یک مرد چاق هم که لباس راجه هندی پوشیده بود خودش را باد میزد. منوچهر بدون اراده روی صندلی راحتی نشست. خجسته هم روی دسته پهن آن قرار گرفت، بعد به پشت منوچهر زد و گفت:

«به هه اوه ..! از دماغ شیر افتاده! هیچ میدانی بی‌تربیتی کردی؟ یک خانم ترا دعوت کرد و با او نرقصیدی!»

«....»

«امروز عصر بتو تلفن کردم که ساعت ده خانه بمانی، کسی بدیدنت میآید. چرا نماندی؟ میدانستم که از لجبازی با من هم شده تو به بال میآئی ....»

ازین حرف مثل این بود که سقف اطاق روی سر منوچهر فرود آمد و پی برد که تا چه اندازه این کلهٔ کوچک خجسته به سستیها و روحیهٔ او پی برده بود، در صورتیکه او هنوز خجسته را نمیشناخت و چشم بسته تسلیم او شده بود. درین ساعت همهٔ عشق و علاقهٔ او نسبت به خجسته تبدیل بکینه شده بود. خجسته باز پرسید:

«لباس من چطور است؟»

منوچهر بعد از کمی تأمل:

«چه لباس برازنده‌ای پوشیدی، خوب روحیه‌ات را مجسم میکند!»

«منوچ، تو راستی گمان کردی که آن عکس درست است؟»

«پس نه غلط است ... مال از ما بهتران است!»

«بتو گفته بودم که پارسال پسرخاله‌ام شیرینی مرا خورده بود.»

«اما لباست؟»

«چطور؟»

«همان لباس تافته‌ای که دو ماه پیش از لاله‌زار خریدی که رویش خال سیاه دارد، توی عکس همان به تنت است.»

«آخر یک چیزهائی هست، اگر تو میدانستی! من هیچ‌وقت جرأت نکردم که برایت بگویم، ولی تصمیم گرفته بودم که پیش از عروسی‌مان بتو بگویم. آیا میشود دو نفر با هم راست حرف بزنند؟»

«پس حالا اقرار میکنی که در تمام این مدت بمن دروغ میگفتی؟»

«نه، میخواهم بگویم من همیشه فکر کرده‌ام. آیا ممکن است که دو نفر ولو دو دقیقه هم باشد صاف و پوست‌کنده همهٔ احساسات و افکار خودشان را بهم بگویند؟»

«گمان میکنم از پشت صورتک بهتر بشود راست گفت.»

«من از خودم میپرسیدم آیا حقیقتاً تو مرا دوست داشتی یا نه؟»

«دوست داشتم ولی ..»

«درست است، اما در تمام این مدت آیا بمن دروغ نمیگفتی، آیا مرا از ته دل دوست داشتی؟»

«تو برای من مظهر کس دیگر بودی، میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هرکسی با قوهٔ تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهٔ تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.»

«من درست نفهمیدم.»

«میخواهم بگویم که تو برای من موهوم یک موهوم دیگر هستی، یعنی تو بکسی شباهت داری که او موهوم اول من بود. برایت گفته بودم که پیش از تو من ماگ را دوست داشتم.»

«همان دختری که توی دانسینگ با او آشنا شدی؟»

«خود اوست.»

«او را از من بیشتر دوست داشتی؟»

«ترا دوست داشتم چون شبیه او بودی. ترا میبوسیدم و در آغوش میکشیدم بخیال او. پیش خودم تصور میکردم که اوست و حالا هم با تو بهم زدم چون تو که نمایندهٔ موهوم من بودی یادگار آن موهوم را چرکین کردی.»

«مردها چه حسود و خودپسند هستند!»

«زنها هم دروغگو و مزورند.»

«مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسلیم تو نکردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهمیت میگذاری! دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم. چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزیکه میماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.»

«افسوس ... افسوس ... که این حرف را از ته دل میزنی، شماها آنقدر هم استقلال روح ندارید، حرفهای دیگران را مثل صفحهٔ گرامافن تکرار میکنید.»

در اینوقت دو نفر مرد که یکی لباس مستوفی‌های قدیم را پوشیده بود و دیگری لباس کردی در بر داشت نزدیک آنها شدند، همینکه گذشتند خجسته گفت:

«با همهٔ این حرفها میدانی وقتمان تنگ است. از امشب زندگی من بکلی عوض شده، با خانواده‌ام بهم زده ام و دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. میخواهی باور کن، میخواهی هم باور نکن، ولی برای آخرین بار اختیارم را میدهم بدستت. هرچه بگوئی خواهم کرد.»

«یکمرتبه دوستیت را بمن ثابت کردی کافی است. من توی این شهر انگشت‌نمای مردم شدم. از فردا باید با همین صورتک توی کوچه ها بگردم تا مرا نشناسند.»

«گفتم که حاضرم، همین الان، میخواهی برویم آنجا در ملکت، دور از شهر برای خودمان زندگی بکنیم. اصلا بشهر هم برنمیگردیم!»

با حرارت مخصوصی این جمله را گفت، چون درین موقع پردهٔ نقاشی که در خانهٔ پدربزرگش دیده بود جلو چشم او مجسم شد که جنگلی را نشان میداد با درختان انبوه، با یک تکه آسمان آبی که از لای شاخه‌ها پیدا بود. این پرده بنظر او خیلی شاعرانه بود، در خیال خودش مجسم کرد که دست بچه‌ای که شکل دهاتیهاست و گونه‌های سرخ دارد گرفته آنجا گردش میکند. و آن بچه‌ای است که بعد پیدا خواهد کرد. در صورتیکه این پیشنهاد فکر انتقام منوچهر را آسان کرد، سرش را بلند کرد و گفت:

«همین الان میرویم.»

از جایشان بلند شدند. منوچهر جلو نوشگاه یک گیلاس ویسکی دیگر سر کشید. از پله‌ها که پائین میرفتند خجسته گفت:

«اگر همینطور با صورتک برویم بامزه است، منکه صورتکم را برنمیدارم.»

هر دو آنها جلو اتومبیل جا گرفتند. اتوموبیل بوق زد و راه افتاد. از کوچه‌های خلوت نمناک که گذشت تندتر کرد و بدون تأمل از دروازه شمیران بیرون رفت. پشت آن چند بار سوت کشیدند، ولی اتوموبیل در جاده مازندران جست میزد. اثر ویسکی، هوای بارانی و این پیش‌آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران میداد مثل این بود که نیروی حیاتی او دو برابر شده بود و قوهٔ مخصوصی در خودش حس میکرد. هوا تاریک و فقط یک نوار سفید جلو اتوموبیل روشن بود.

خجسته خودش را به منوجهر چسبانیده بود، میخندید و میگفت:

«کاشکی دفعهٔ آخر یک تانگو با هم رقصیده بودیم!»

ولی منوچهر گوش بحرف او نمیداد، شانه‌هایش را بالا انداخت و بسرعت هرچه تمامتر اتومبیل را میراند. خجسته خواست دوباره چیزی بگوید، اما باد در دهن او پر شد. دره‌ها و تپه‌ها بطرز غریبی بزرگ میشدند و از جهت مخالف سیر اتوموبیل رد میشدند. ناگاه چرخها لغزیدند، اتومبیل دور خودش گردید و صدای غرش آهن، فولاد و شکستن شیشه در فضا پیچید و اتومبیل در پرتگاه کنار جاده افتاد. بعد یکمرتبه صدا خاموش شد، تنها شعله های آبی‌رنگ از روی شکستهٔ آن بلند میشد.

صبح یکمشت گوشت سوخته و لش اتومبیل کنار جاده افتاده بود. کمی دورتر دو صورتک پهلوی هم بود، یکی چاق و سرخ و دیگری زرد و لاغر بشکل چینیها که بهم دهن‌کجی کرده بودند.