پرش به محتوا

سه سال در دربار ایران/فصل دوم: در ایران، آذربایجان و عراق عجم

از ویکی‌نبشته

فصل دوم

در ایران، آذربایجان و عراق عجم

توپ‌ها به شلیک در آمد و به میمنت قدوم اعلیحضرت که به ایران برمی‌گشت یک صد تیر توپ شلیک شد.

اسبی که آن را با زبن و یراق قیمتی آراسته بودند در آن طرف ارس منتظر مقدم شاه بود و چنین می‌نمود که در انتظار بی‌تاب است.

کسی که دهانۀ اسب را در دست داشت قالیچۀ چند رنگ اعلای رشتی را که از گردن تا دم بر روی اسب برای آن که خاک بر آن ننشیند انداخته بود برداشت و زین و یراقی که از کثرت زر و سیم می‌درخشید نمایان شد. دهانه و سینه‌بند و کفال‌پوش اسب نیز همه غرق در طلا بود.

اعلیحضرت بر این اسب سوار شد و سپاهیانی را که از پیاده‌گاه قایق تا پوش مخصوص صف بسته بودند سان دید.

من نظیر این سان‌ها را در عثمانی نیز دیده بودم. در آنجا سربازان لباس‌هایی در بر دارند که کمتر نو است و در صفوفی شش‌ به‌ شش یا چهار به‌ چهار یا دو به‌ دو اسلحه به دوش می‌ایستند و چندان انضباطی ندارند.

مظفرالدین‌میرزا ولیعهد که حکومت آذربایجان را در عهده دارد فرمانده این سیاه است. وی از تبریز مخصوصاً به سرحد قلمرو حکومتی خود آمده تا در آنجا از پدر خود پذیرایی کند و احتراماتی را که باید نسبت به شاهنشاه منظور گردد تقدیم دارد.

در مقابل گمرکخانۀ ایران در کنار ارس قدری دورتر از این محل قریب چهار هزار چادر برپا شده. این اردوی سیار شاهنشاهی است که قریب ده هزار نفر اجزاء آنند و در حکم شهر متحرکی است که برای نقل و انتقال آن به همین عده اسب و استر و شتر به کار برده می‌شود.

پوش مخصوص سلطنتی از سایر چادرها به رنگ قرمز خود که علامت اقتدار به شمار می‌رود و بزرگی آن ممتاز است به علاوه در دورادور آن چادرهای مثلثی شکل بلند که به یکدیگر مرتبط‌اند زده و به این وسیله پوش سلطنتی را از سایر چادرها مجزا ساخته‌اند.

بر روی هر یک از چادرهای قرمزرنگ مثلث شکل یک قطعه پارچۀ سفید از بالا به پایین دوخته شده که مدخل چادر را می‌نمایاند و در داخل هر کدام از آنها گلدان گلی گذاشته‌اند.

سایر چادرها که رنگ آنها سفید است و بعضی بزرگ‌تر و برخی کوچکترند بدون ترتیب هر کدام را به میل صاحب آن در وسط دشت و سبزه زارها زده‌اند فقط چادر امین‌السلطان صدراعظم از سایر چادرها به پوش سلطنتی نزدیکتر بود و اگر چه از جهت اهمیت دوم چادر محسوب می‌شود لیکن رنگ آن سفید است.

چادرهای متعلق به ولیعهد و همراهان او در محلی مخصوص بر پا شده ولی از پوش سلطنتی زیاد فاصله ندارند.

آخورها را قدری دورتر زده‌اند فقط هر کس مرکوب مخصوص خود را نزدیک خود نگاهداشته، اسب‌های نوکران و خدمه نیز که باید هر آن لازم باشد سوار شوند نیز نزدیک چادرها بسته شده.

پس از آن‌که مرا به چادر مخصوص خودم بردند دیدم اثاثۀ سفرم که از پاریس تا اینجا از آنها خبری نداشتم و فقط در تفلیس یک لحظه آنها را دیده بودم همه در اینجاست و از این بابت تعجبی مسرت‌انگیز به من دست داد.

این چادر چهارگوش و نسبتاً بزرگ و قسمت خارجی آن سفید رنگ بود، قسمت داخلی را از پنبۀ لطیف بافته و بر روی آن اشکال مختلف گل و بوته نقش کرده و نمد ضخیمی بر روی زمین افکنده‌اند.

اثاثۀ چادر چندان تفصیلی ندارد یعنی غیر از یک دست رختخواب چیز دیگری در آنجا نیست. خوشبختانه من در جزو لوازم سفر میزی با دو صندلی داشتم که در سفرهای الجزایر و تونس و عثمانی و هرزه‌گوبن (در ایام جنگ عثمانی با قره‌طاغ) مکرر به درد من خورده بودند و در اینجا هم از آنها استفاده کردم.

در حالی که من از این منزل ایلیاتی خود لذت می‌بردم و لوازم و اشیاء هر یک را به جای خود می‌گذاشتم یک نفر ایرانی که در حدود سی سال داشت با لباسی تمیز و کلاهی از پوست هشترخان داخل چادر شد و خود را برای خدمتگذاری به من معرفی نمود. این جوان که اکبر نام داشت از طرف همسفر من به این خدمت معین شده بود و من چون از او توصیه داشت او را با حسن قبول پذیرفتم.

هنوز روز به انتها نرسیده بود که از دور صدای فشفشه‌ها به گوشم رسید و معلوم شد که این عمل مقدمۀ آتش‌بازی است.

همه از چادرها بیرون آمدیم و جمعیت و جنب‌وجوش به قدری زیاد شد که کار بدبختانه به بی‌نظمی عجیبی کشید، اسب‌ها که از این همهمه در وحشت افتادند میخ‌های خود را کندند و به میان جمعیت افتادند و بسیاری از چادرها را به زمین انداختند، عاقبت به زحمت تمام با طناب‌هایی که در راه آنها گستردند توانستند آنها را بگیرند. آتش‌بازی که تمام شد نظم و آرامش نیز برقرار گردید ولی من شب چند بار از هیاهوی مهترانی که به کار گرفتن بقیۀ اسب‌های فراری مشغول بودند از خواب جستم.

۱۴ سپتامبر = ۱۹ محرم

برای آن که اثاثۀ سفر خود را حمل کنم چهار شتر به اختیار من گذاشته شده و سر پرستی آنها به مرد قوی‌الجثه‌ای سپرده بود که قبایی بلند شال‌بسته در بر و کلاهی نمد بر سر داشت، کلاه او سفید و قبایش از پشم تیره‌رنگ و شلوار گشادش آبی‌رنگ بود کفشش فقط یک قطعه چرم بود که آن را با بندی می‌بست.

من بر حسب وضع راه گاهی با کالسکه گاهی با اسب سفر می‌کردم و همسفر من اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات بود که به لطف مخصوص شاه این مأموریت را داشت.

قریب به ساعت پنج صبح ساربان با چهار شتر حاضر شد و به یک چشم بر هم زدن دو تن فراش سلطنتی که برای این کار مأمور بودند چادر مرا پایین آوردند و به دستیاری اکبر و ساربان چون برای این نوع کارها ورزیده شده‌اند به دون زحمت اثاثه و منزل مرا بار کردند.

عقرب بزرگی در میان دو جامه‌دان من که آنها را روی یکدیگر گذاشته بودم منزل گرفته بود، من از دورۀ جنگ‌های هرزه گووین به قیافۀ این حیوان آشنایی کامل داشتم ولی در اینجا علاوه بر عقرب رتیلاهای عظیم‌الجثه دیده می‌شود که زخم آنها از زخم عقرب کم‌خطرتر نیست.

یکی از آنها را که در نزدیکی یکی از چادرهای مجاور کشته بودند به من نشان دادند به اندازۀ پنج تا شش سانتی‌ متر بود. رتیلاهای قره‌طاغ که سرهنگ کلبارس[۱] آنها را به مدد میلۀ آهنی که گلوله‌ای از موم بر سر آن چسبانده بود از سوراخشان بیرون می‌کشید پیش این رتیلاها در حکم عنکبوت‌های معمولی محسوب می‌شوند.

چادر و صندوق‌ها و بارها و جامه‌دان‌ها را هر کدام با طناب‌های درازی از پشم بز بر روی زین‌ها محکم بستند و شترها به وسیلۀ افسارهایی که سر هر یک از آنها به یکی از زین‌ها بسته بود مرتبط بودند. کاروان به راه افتاد و در هر منزل عین همین بارگیری تکرار می‌شد.

ساعت نه حرکت کردیم. شاه در کالسکه‌ای بود که چهار اسب قوی آن را می‌کشیدند. بر سر هر اسبی پری قرمز نصب کرده بودند و دم اسب‌ها قرمز بود.

پهلوی هر یک از اسب‌ها و نزدیک دو در کالسکه شش جوان نیزه به‌ دست با کلاه‌های عجیبی حرکت می‌کردند، این جماعت را شاطر می‌گویند.

این شاطرها جوراب‌های بلند سفید و شلوار تیره‌رنگ کوتاه در پا دارند، قبایشان گشاد و از ماهوت سبز است و نوارهای سفید بر آن دوخته شده و کمر چرمی قلابداری دارند که در نقره گرفته شده. کلاهشان شب‌کلاه بلندی است شبیه به کلاه پاسبانان که روی آن نوارها و قلابدوزی‌هایی از نقره کشیده‌اند و منگوله‌های سفید و قرمز و سبز در بالای آن آویزان است و چون در دو جانب پهن است برای کسانی که باید بدوند مناسب‌تر به نظر می‌آید و می‌گویند که استعمال آن بسیار قدیمی است.

اگر چه یک عده از همراهان بر کالسکه‌ها سوارند لیکن بیشتر جمعیت اسب در زیر پا دارند. جمعیت به این ترتیب با اثاثه و بنۀ اردو که خیلی عقب‌تر در راهند حرکت می‌کنند، با ما عده‌ای سوار به عنوان کشیک همراهند که آنان را از لباس‌های سفید و گل‌های نقره‌ای که بر روی حمایل و زین و برگ اسبان ایشان است و عصاهایی که گلولۀ نقره‌ای بر سر آنهاست می‌توان شناخت.

مابین ساعت یازده و ظهر پس از گذشتن از سرزمین مرتفعی که حدت آفتاب در سراسر آن و کوه‌های مجاور سرخ‌رنگ آن هیچ نوع علفی باقی نگذاشته بود برای صرف نهار توقف کردیم.

کم‌کم خود را به کلبه‌ای در آن حوالی نزدیک کردیم و بسیار خوشوقت شدیم وقتی که به چشمه آب سردی در آنجا برخوردیم. خاکی که بر روی آن راه می‌رفتیم می‌فهماند که این سرزمین وقتی مزروع بوده و اگر این وضع را نمی‌دیدیم ملاحظۀ شن و تخته‌سنگ‌هایی که در اطراف مشهود بود ما را در این باب به شک می‌انداخت.

غیر از این کلبه آبادی دیگری در این حدود دیده نمی‌شود. این کلبه مدورشکل بی‌شباهت به کوره نیست.

فقط سوراخی بیضی‌شکل به عنوان در دارد که از خوشوقتی ساکنین آن هیچ وقت بسته نمی‌شود، دیوارهای آن را از خشت‌های گلی ساخته‌اند و سقف آن یک تخته خشت بزرگ است که در آفتاب پخته شده و طول و عرض آن از هر جهت از دو متر تجاوز نمی‌کند.

مستخدمین همراه از این لانه سه نفر را بیرون آوردند، یکی مردی قوی‌الجثه بود که لباسی ژنده در برداشت، دومی زنی بود که سر و بازوی خود را با یک قطعه توشک پاره پاره و خانه‌ خانه‌ای به زحمت پوشانده بود سومی بچه‌ای بود تقریباً سراپا عریان.

بعد از آن که در و دیوار کلبه را تا حدی که امکان داشت پاک کردند و ساکنین دیگر آن را که هنوز با این موجود انسانی خارج نشده بودند بیرون ریختند نمدی بر روی زمین گستردند و نهاری به رسم ایرانی در آنجا خوردیم.

چلو و پلو با روغن و زعفران با خورش‌های مختلف و گوسفند و جوجۀ پخته و سیخ‌های کباب که در آن یک قطعه گوشت را با یک قطعه دنبه دنبال یکدیگر به سیخ کشیده و جوجۀ کباب شده که گاهی دانه‌های انار یا غوره در شکم آنها انباشته بودند با بادمجان‌های پخته و خیار خام با نمک و میوجات مخصوصاً هندوانه و خربزه و نان لواش و آب یخ غذا و مشروب ما بود و هر روز همان‌ها را چه ظهر چه شب باید صرف کنیم.

یک نفر اروپایی اگر میوه دوست بدارد در ایران می‌تواند به حد کمال کیف ببرد زیرا که انواع بسیار عالی از آنها در اینجا می‌یابد. کباب‌های اینجا به قدری لذیذ و اعلی است که در صورت اسراف انسان را به تدریج از گوسفند و مرغ زده می‌کند، به برنج نیز تدریجاً عادت پیدا می‌شود لیکن عادت کردن به نان برای اروپایی قدری مشکل است.

اگر اروپایی مانند ما در ایران در آخر تابستان مسافرت کند از نوشیدن آب یخ لذت خواهد برد ولی چیزی که او را به زحمت خواهد انداخت نبودن قاشق و چنگال و سایر لوازم میز است که اگر احتیاطاً آنها را با خود بر نداشته باشد از این حیث به او بد خواهد گذشت به علاوه نشستن بر زمین بر روی پاشنۀ پا دائما به رسم عثمانی‌ها یا بر روی زانو به رسم ایرانیان بسیار پرمشقت است.

من امروز پس از صرف نهار با این که مدت غذا طولی نداشت برای این که از این وضع ناگوار خلاص شوم به عجله از کلبه‌ای که ما را از آفتاب حفظ می‌کرد خارج شدم تا پیش از آن که به کالسکه سوار شوم اندکی قدم بزنم و پاها را از کوفتگی بیرون آورم.

اندکی بعد از گردنۀ تنگی گذشتیم، در اینجا غالباً راه عبور منحصر بود به بستر رودخانۀ خشکی، بعد داخل دشتی شدیم که در اطراف آن چند آبادی دیده می‌شد، مهم‌ترین آنها کلیم‌گویا نام داشت. از صبح که ساحل ارس را ترک گفتیم تا این منزل قریب ۷۰۰ متر زمین زیر پای ما ارتفاع پیدا کرده است.

به محض این که از کار برپاداشتن چادرها خلاص شدیم طوفان شدیدی برخاست و گردباد و ستون‌های گرد و خاک تا داخل چادر نیز نفوذ می‌کرد و شدت باد به سختی باعث زحمت شده بود اما از آنجا که می‌گویند: «بارانی مختصر بادی عظیم را برطرف می‌کند» چند قطره بارانی که ریخت اردوگاه ما را از خطری بزرگ نجات بخشید.

۱۵ سپتامبر = ۲۰ محرم

پس از آن که به آبادی کلیم‌گویا نزدیک شدیم دیدیم که قسمت اعظم آن مزروع است، حاصل‌ها از زمین برداشته شده و گله‌های احشام و اغنام در هر طرف به چرا مشغولند اما معلوم نیست که این حیوانات بیچاره در این سرزمینی که آفتاب آن را سوزانده حتی یک درخت یا علفی در آن دیده نمی‌شود و اگر هم علفی بوده سوخته و از میان رفته چه غذایی برای سد جوع به دست می‌آورند؟

در طرف دست چپ ما کوه‌هایی از همان نوع کوه‌های سابق که رؤس آنها غالباً مستدیر و رنگ احجار آنها زرد یا نارنجی یا قرمز یا آبی یا بنفش است دیده می‌شود جنس احجار آنها بیشتر نمک مخلوط به رس است.

شاه از کالسکه پیاده و بر اسبی سوار و از ما جدا شد و با چند فراش و همراهانی مختصر به شکار هوبره که در این نواحی خشک زیاد است رفت.

وضع طبیعی راه تا مرند چندان فرقی نکرد. نزدیک ساعت چهار پس از طی راهی سراشیب به این قصبه رسیدیم. شاه کمی بعد از ما به آنجا رسید و معلوم شد که فقط دو هوبره دیده بود که از تیررس دور بودند و به همین جهت نتوانسته بود چیزی بزند. من از این وضع تعجبی نکردم زیرا که تقریباً بیست سال قبل در الجزایر به شکار هوبره می‌رفتم و می‌دانم که این پرنده به این آسانی‌ها دم به تله نمی‌دهد.

۱۶ سپتامبر = ۲۱ محرم

تمام روز شانزدهم سپتامبر را در مرند در چادرهایی که در باغات زده بودیم ماندیم. این قصبه که مستحکم و قدیمی است خالی از اهمیت نیست. خانه‌های آن از خشت و گل ساخته شده و همهٔ آنها در میان جنگلی از درختان بارور قرار یافته. زلورود که از آنجا می‌گذرد به یک عده نهر کوچک و بزرگ منشعب می‌شود و از خیابان بزرگ آبادی که نسبتاً عریض و در دو طرف دارای درخت است عبور می‌کند.

چادر من به راحتی در یکی از باغ‌های عالی که هوایی مطبوع و خنک دارد و آب آن فراوان است زده شده. کثرت آب و حرارت آفتاب فیض‌بخش به شکل عجیبی درختان انگور و میوه را رشدونمو داده‌است.

اعلیحضرت از راه لطف دو سینی پر از میوه‌های گوناگون مرند از قبیل خربزه و هندوانه و خیار و اقسام انگور و سیب و گلابی و هلوهای اعلی پیش من فرستاده بود و من از آن میان بیشتر از هلوهای خوشرنگ و لذیذ و انگورهای گرد پرآب و بی‌هسته و سیب‌هایی که در دهان از شدت لطافت آب می‌شد و بی‌شباهت به گلابی‌های رسیدهٔ شاداب بود لذت می‌بردم.

۱۷ سپتامبر = ۲۲ محرم

پس از آن که از این سرزمین بهشت‌آسا بیرون آمدیم بار دیگر در همان جلگهٔ بی‌آب و علفی که جز خارشتری چیزی نداشت افتادیم. شن‌های آن زرد رنگ بود. هر جا که شن دیده نمی‌شد بیابان را خارهای تیره‌رنگ پوشانده بود. کمی بعد داخل درهٔ تنگی شدیم که مثل همهٔ دره‌های این حدود دو طرف آن را کوه‌های رنگارنگ احاطه می‌کرد.

از سلسلهٔ قراداغ گذشتیم، راه گاهی از دامنه‌های کوهی می‌گذشت که به تازگی آن را برای عبور تسطیح کرده بودند گاهی از مسیر سیلی که از سیصد تا چهارصد متر عرض داشت و آبی که در این وقت در آن بود نهری را تشکیل می‌داد که به سهولت می‌شد از آن گذشت.

عبور از گردنهٔ قراداغ[۲] اگر پیچ‌ و خم‌های آن را درست نکرده بودند چندان آسان و بی‌اشکال ممکن نمی‌شد. این پیچ‌ و خم‌ها را چنان‌ که گفتیم به تازگی برای عبور اعلیحضرت اصلاح کرده بودند تا هم به راحت از آنها بگذرد و هم به او چنین وانمود کنند که تمام راه‌های مملکت تحت مواظبت و رعایت است.

توپخانه که قبل از ما به راه افتاده بود هنوز در گردنه گرفتار است و به زحمت تمام توپ‌ها را می‌کشند. نزدیک ظهر ما هم مجبور شدیم که توقف کنیم تا توپخانه پیش برود و راه برای عبور آن آزاد باشد.

چادری که اعلیحضرت باید در زیر آن صرف نهار کند در کنار نهر در میان تخته‌سنگ‌هایی که سیل در موقع ذوب برف فرود آورده برپا شده‌است. من هم به عادتی که از بدو ورود به ایران به من تحمیل شده بود به آنجا رفتم زیرا که حضور داشتن بر سر سفرهٔ ناهار اعلیحضرت جزء خدمات یومیهٔ من شده بود.

همین که وارد چادر شدم شخصی را که به یکی از صاحب منصبان قزاق بی‌شباهت نبود بر اسبی عربی چالاک دیدم که هشت سوار مسلح در رکاب دارد و پیش می‌آید. با فاصلهٔ کمی از چادرها پیاده شدند. رئیس ایشان اسب خود را به دیگری داد و تنها جلو آمد. وی مردی بلند قامت و خوش‌اندام بود و قریب به سی سال داشت و صورتش به علت آن که در بیابان زندگی می‌کرد قدری چین خورده و تیره بود، لباسی نقره‌کوب از چرکسی‌های قفقازی که در روی آن چند جای فشنگ دوخته بودند در بر و کلاهی از پوست بخارا بر سر داشت.

بعد از آن که فهمیدم که این سوار که من او را صاحب‌منصبی روسی یا یکی از شاهزادگان گرجستان می‌پنداشتم همان کرم دزد مشهور است تعجب کردم و البته خواننده نیز میزان تعجب مرا در می‌یابد لیکن چون مشرق زمین از این مناظر غیرمترقبه زیاد دارد چندان تعجب هم نباید به خود راه داد.

باری این کرم کسی است که خواب راحت را از حاکمان ایروان سلب کرده و تمام مردم آن حوالی را در وحشت دائمی نگاه داشته‌است. همین که به حضور اعلیحضرت رسید قول داد که دیگر دست از ماجراجویی بردارد و مطیع باشد. شاه هم قول او را قبول کرد و امر داد که او را آزاد سازند.

پایین آمدن از گردنهٔ قراداغ بی‌ هیچ‌ گونه حادثه‌ای به انجام رسید و توپخانه در این مدت به جلگه رسیده بود به همین جهت دیگر هیچ چیز مانع آن که اسب‌های ما به سرعت بتازند در سر راه وجود نداشت.

در امتداد همان دره یا بستر همان رودخانه که در این قسمت پرآب‌تر بود صبح زود به صوفیان رسیدیم و در جلگهٔ وسیعی وارد شدیم. چادرهای ما را در کنار حصار شهر مجاور رودخانه برپا داشتند.

۱۸ سپتامبر = ۲۳ محرم

پایین آوردن چادرها و حرکت از منزل هر روز تقریباً در ساعت معین یعنی در ساعت پنج یا نه صورت می‌گرفت. فقط چادر شاه تا موقع حرکت او برپا می‌ماند و چون دو چادر مخصوص او بود به جای آن یکی که برپا بود چادر دیگر را قبلاً حرکت می‌دادند و همیشه پیش از آن که شاه وارد منزل نو شود آن را بر پا داشته بودند.

جلگه هر چه پیش‌تر می‌رفتیم وسیع‌تر می‌شد تا آنجا که کوه‌های اطراف مخصوصاً سلسلهٔ غربی کم‌کم از نظر محو می‌گردید، پیش چشم ما در جهت جنوب قلهٔ سهند در آن طرف تبریز نمودار گردید و از دور به خوبی می‌شد آن را تمیز داد.

هیئت‌هایی از سواران مرکب از رؤسا و اتباعشان دسته‌ دسته به استقبال اعلیحضرت می‌آمدند و گاه‌گاه که به ما برمی‌خوردند نزدیک شدن پایتخت آذربایجان را به ما مژده می‌دادند.

در میان این مستقبلین همسفر من پسر ارشد ولیعهد را به من نشان داد که جوانی پریده‌رنگ بود و لباس سر تیپی در بر داشت.

بعد از اندکی به پلی کج‌ و معوج رسیدیم که شانزده چشمه داشت ولی آن را خوب حفظ کرده بودند بلکه به مناسبت ورود شاه تعمیرات تازه‌ای نیز در آن شده بود. این پل بر روی آجی‌چای که از کنار شهر می‌گذرد بسته شده لیکن آب نهر در این موقع به قدری کم بود که اسب‌ها و استرها حتی بی‌ آن که تر شوند از آن گذشتند.

ورود ما به تبریز مصادف شد با یک اردو گدا که جلو ایشان را نمی‌شد گرفت مگر به زور چماق شاطرها. در واقع از معجزات بود که با این کوچه‌های تنگ پر پیچ‌ و خم کسی زیر کالسکه‌ها نرفت زیرا که تنگی کوچه و خم‌های شدید آنها در هر قدم کالسکه‌ها را به توقف مجبور می‌ساخت.

اگر در بیرون شهرهای بزرگ ما باز شدن منجلاب‌ها و فاضل‌آب‌های شهر به علت عفونت هوای اطراف را کریه و غیرقابل استشمام می‌نماید در اینجا بساط فقر و مسکنت که بزرگ‌ترین و پلیدترین زخم‌های پیکر جامعهٔ انسانی است به وسعت تمام گسترده‌است. خوشبختانه در رسیدن به دارالحکومه از دیدن این منظرهٔ حزن‌آور نجات یافتیم.

۱۹ سپتامبر = ۲۴ محرم

تبریز شهر وسیعی است که ۱۵۰۰۰۰ نفر جمعیت دارد ولی به روایات مردم سابقاً خیلی بیشتر از این سکنه داشته. به من گفتند که برای پیمودن وسعت تبریز از یک طرف به طرف دیگر پیاده سه ساعت وقت لازم است و اگر فاصلهٔ اقل بین دو طرف آن را بگیرند کمتر از دو ساعت طی آن ممکن نیست.

اگر پیچ‌ و خم کوچه‌ها و وسعت باغ‌های شهر را در نظر بیاوریم این نکته چندان بعید نیست. من این مطلب را به حقیقت مقرون‌تر از عدهٔ جمعیت تبریز می‌دانم زیرا که تحقیق این امر به خوبی ممکن است در صورتی که چون تاکنون هیچ‌گونه سرشماری صحیحی از شهر به عمل نیامده عمدهٔ جمعیتی را که برای تبریز معین می‌کنند نمی‌توان یقینی دانست.

تبریز مرکز مهمترین ایالات ایران است و به همین علت ادارهٔ آن را به ولیعهد مملکت می‌سپارند و ولیعهد تا وقتی که به کرسی سلطنت بنشیند حکمران آنجاست. غیر از این تبریز اهمیت دیگری دارد و آن وقوع آن است در محل تقاطع راه‌هایی که متوجه روسیه و عثمانی‌اند. قوافلی که از ایران از طریق قفقازیه تا بندر طرابوزان و بحر سیاه به اروپا می‌روند و ایران را با این قطعه مرتبط می‌سازند از آن می‌گذرند.

بدبختانه زلزله‌های متوالی تقریباً تمام ابنیهٔ قدیمی را منهدم ساخته و در شهر و در خارج آن در هر گوشه و کنار خرابه‌های زیاد دیده می‌شود بعضی در روی زمین و بعضی دیگر مدفون و مخفی در زیر خاک.

قابل ملاحظه‌ترین این ابنیه مسجد کبود است که امروز در حقیقت دیگر چیزی از آن برجا نمانده و گنبد و سقف‌های آن هم بر زمین فرو ریخته، فقط چند دیوار از آن برپاست که تا حدی از دورهٔ آبادی و عظمت آن حکایت می‌کند.

قسمتی از آن که بهتر از همه محفوظ مانده سر در ورودی آن است. این قسمت که مرتفع و بالای آن به شکل قوسی بیضوی است دارای حاشیه‌ای است مارپیچی از کاشی‌های کبود بسیار خوش‌رنگ، اما جزء اعظم نقوش و کثیبه‌ها از میان رفته‌ است.

علت این که این مسجد را کبود می‌گویند آجرهای مینایی است که زمینهٔ آنها کبود است و روی آنها نقوشی به رنگ‌های مختلف دیده می‌شود و شکسته‌های آنها در اطراف بنا فراوان است.

دیگر از بناهای قدیمی تبریز ارگ آن است که بنایی عظیم و مستحکم است، این بنا چنان محکم بوده که تاکنون به خوبی پایدار مانده و با وجود سوسمارهایی که از دیوارهای آن بالا می‌روند باز صورت بالنسبه آبادی دارد.

با این که شهر تبریز به مناسبت مقدم اعلیحضرت آن جوش و خروشی را که شایسته‌است ندارد باز در تجلیل ورود و اقامهٔ مراسم تشریفاتی به حکم اجبار شرکت نموده است. بازارها پر از جمعیت است لیکن هیچ وضع فوق‌العاده‌ای در آن مشهود نیست. این بازار از جهت منظره و امتعهٔ فروشی با سایر بازارها که تاکنون دیده‌ایم چندان فرقی ندارد غیر از این که از آنها بزرگ‌تر و وسیع‌تر است و اقوام مختلف زیاد در آنجا نیست، غلبه با فارس‌ها و ترک‌هاست و کرد در میان ایشان نمایان است مثل بربرهای شمال افریقا در میان عرب و آلبانی در میان یونانی‌ها و اسلاوها.

چون شب‌ و روز در راه و بر سر سفره تا سرحد دائماً با همراهان متعدد شاه محشور بودم کم‌کم من هم جزء ایشان شده بودم و با اسامی ایرانی انس گرفته بودم. کمتر کسی از این جماعت بود که برای استشارهٔ طبی یا رفع کسالت پادرد مختصری پیش نیامده باشد. کسانی که فرانسه می‌دانند و چند نفر از ایشان هم آن را به خوبی تکلم می‌کنند زودتر با من آشنا شده‌اند و آنها هم که این زبان را نمی‌دانند با یک نفر زبان‌دان به عنوان مترجم بعد از ایشان به من مراجعه کرده‌اند، اولین مریضی که به من مراجعه کرد مدیخان بود که همان شب حرکت از پاریس به من رجوع نمود، مهدیخان بود که همان شب حرکت از پاریس به من رجوع نمود، مدیخان از امیرزادگان جوان افغانی است که به دربار ایران پناهنده شده.

در (باد) موقعی که همه در قصر جمع بودیم چند نفر مرا پیش خود خواندند یکی امین‌الدوله وزیر پست که اگر چه بسیار کم حرف می‌زند لیکن مرد بامحبتی است، دیگر جهانگیرخان وزیر صنایع که گرم‌تر است، سومی صدیق‌السلطنه پیشخدمت‌باشی.

حوادث دیگری در طی راه مرا با بعضی دیگر از همراهان اعلیحضرت مرتبط ساخت مثل مجد‌الدوله داماد و ناظرشاه که چهره‌ای تیره‌رنگ و چشمانی سیاه و گیرا دارد و امین خلوت منشی مخصوص که تنها ایرانی کبود چشمی است که من دیده‌ام و چند تن از پیشخدمت‌ها مثل میرزا عبداللّه‌خان که دو خواهر او از زنان شاهند و با محمد میرزا کاشف برادر زن خود که سال‌ها در سفارت ایران در پاریس منشی بود همراه است و کاشف چنین می‌نماید که از مفارقت پاریس چندان راضی نیست بر عکس میرزا عبداللّه‌ خان که از برگرداندن او به وطن مسرور است، و ادیب‌الملک برادرزادهٔ اعتماد‌السلطنه و معاون‌الملک (؟) که در راه‌آهن روسیه غالباً همسفر من بود و نایب ناظر برادر کوچک مجدالدوله که مردی است باب طیع و قابل معاشرت. از موقعی که به ایران رسیده‌ایم این جماعت را هر روز بر سر سفرهٔ نهار شاه جمع می‌بینیم، بعضی‌ها به کار خدمات محولهٔ به خود مشغولند و بعضی دیگر برای اظهار خدمت و تملق.

از همکار خود آقای فخرالاطبا طبیب مخصوص شاه نیز باید اسم ببرم. این مرد قیافهٔ خاصی داشت که در پاریس تا حدی انگشت‌نما محسوب می‌شد به این معنی که جثه‌اش قوی و قامتش بلند و صورتش سرخ‌فام و چشمانش زیادتر از اندازه گشاده بود. وقتی که با عزیزالسلطان که کوتاه بود و لکه‌های سرخ بر صورت داشت راه می‌رفتند درست نقطهٔ مقابل هم بودند.

فخرالأطبا زیاد پابند به آیات قرآنی و احکام حضرت رسول نیست زیرا که در سر سفره به محض این که چشم امین‌السلطان را دور می‌بیند با چالاکی تمام گیلاس‌های شراب و عرق را پی‌ در پی به گلو فرو می‌ریزد و از نهی شرع باکی ندارد. در اروپا مثل سایر همقطاران خود کلاهی از پوست بر سر داشت و ردنگت و شلوار سیاه می‌پوشید اما از وقتی که به ایران برگشته عمامهٔ سفید بزرگی که قیطانی دور آن دوخته شده بر سر گذاشته و قبای سفید بلندی دربر کرده‌است به شکلی که چهرهٔ گلگون او به خوبی از آن میان نمایان است.

در باب عزیزالسلطان سوگلی شاه حرف‌های بسیار زده‌اند، امری که مسلم است این که او فقط برادرزادهٔ امینه‌اقدس یکی از زنان بسیار محبوب شاه است.

این زن باکفایت که از کلفتی به این مقام بلند رسیده چون فرزند ندارد توانسته‌است با تردستی تمام برادرزادهٔ خود منیجک را که بعدها عزیزالسلطان لقب یافت و پسر میرزا محمدخان از مردمان گمنام بی‌قدر است مقرب شاه کند. این مرد یعنی میرزا محمدخان تمام جهدش این است که از سعادتی که به وضعی غیرمترقب نصیب پسرش شده‌است استفادهٔ کامل کند و نگذارد که از این نعمت بی‌نصیب شود.

امینه‌اقدس به شاه چنین فهمانده‌است که عزیزالسلطان دعای بی‌وقتی شاه است و مصاحبت او اعلیحضرت را از هر خطر و چشم‌زخمی حفظ می‌کند. به همین جهت است که شاه همانطور که از سایهٔ خود جدا نیست از او نیز جدایی نمی‌کند.

چه شاه به این طلسم جاندار معتقد باشد چه نباشد چیزی که در آن شکی نیست این که اعلیحضرت چنان در برابر این بچهٔ بی‌ریخت تسلیم است که هر چه او بخواهد از او مضایقه ندارد و هر چه او بکند معفو است.

شخص دیگری که در اروپا نظر کنجکاوی عده‌ای را جلب کرده بود عزیزخان است. عزیزخان شخصی است بالابلند و کشیده‌قامت و خوش‌ صورت، با چهره‌ای سفید مایل به رنگ پریدگی و چون مو بر صورت او نیست با این که قریب به سی سال دارد همه او را به جای دختری جوان می‌گیرند.

در روسیه مکرر کسانی را دیدم که به همان چشمی که به جنسی لطیف نظر می‌کنند به او چشم داشتند و عزیزخان از این بابت سخت در زحمت و خجلت می‌افتاد و این به آن علت بود که عده‌ای چنین تصور می‌کردند که عزیزخان زنی است که لباس مرد پوشیده در صورتی که او در حقیقت یکی از خواجه‌سرایان اندرون است که مالک اولیش امین‌السلطان او را به شاه پیشکش کرده‌است.

تنها زن واقعی که در جزء ملتزمین بود و او را غالباً با عزیزخان که همقد بودند اشتباه می‌کردند کنیزکی گرجی است که او را در استامبول خریده و در موقع اقامت شاه در آنجا به او تقدیم کرده بودند. چون بیش از دوازده سال ندارد شاه با او مثل بچه‌ای معامله می‌کند.

در پاریس وقتی که در تآتر اوپرا نمایشی به افتخار اعلیحضرت دادند این کنیزک هم با لباسی مردانه تحت نظر خواجه‌سرایش در جای مخصوصی طرف چپ جایگاه اختصاصی شاه جا گرفته بود.

این بود مختصری از احوال جماعت عجیب و غریبی که شاه ایران آنها را در اروپا همراه خود به این طرف آن طرف می‌کشاند.

بعد از عبور از سرحد چند بار اتفاقاً با ولیعهد مواجه شدم ولی چون زبان فرانسه نمی‌داند نتوانستم خود را به او معرفی کنم.

این شاهزاده سی و شش ساله است ولی ظاهراً پیرتر می‌نماید. اگرچه بعضی شباهت‌ها با پدر خود دارد لیکن از جهات دیگر به هیچ وجه با شاه قابل قیاس نیست. قدش کوتاه‌تر است مخصوصاً به خوش‌قامتی او نیست زیرا که ناصرالدین‌شاه راست می‌ایستد، شانه‌هایش راست و گردنش بلند است سر خود را راست نگاه می‌دارد. در صورتی که مظفرالدین میرزا دارای گردنی کوتاه است و سر خود را معمولاً به زیر می‌اندازد و به همین جهت خمیده می‌نماید.

گذشته از این چشمان بیمار پسر به هیچ‌وجه با نظر تیز و سرکش پدر که غالباً ملاطفت‌انگیز است هیچ‌گونه شباهتی ندارد.

در صورتی که در باب درجهٔ هوش و استعداد ولیعهد نظرها مختلف است در باب هوش تیز و استعداد فوق‌العادهٔ شاه کسی شک و شبهه ندارد.

روز بیستم سپتامبر مطابق ۲۵ محرم وقتی که شاه از خواب برخاست خسته بود. همین که من به حضور رفتم دست خود را پیش آورد، دیدم که نبض او آرام و ضعیف می‌زند یعنی در هر ثانیه‌ای منتهی شصت و اشتها نیز ندارد.

فخرالاطبا را به بالین شاه خواستند، او با طمانیهٔ مخصوص با قدم‌های شمرده سر به پایین به حضور آمد و به زمین زانو زد و با دست چپ آرنج شاه را گرفت و با دست راست به امتحان نبض پرداخت. دو نفر دیگر که من تا این تاریخ آنها را ندیده یا زیاد ملتفت آنها نشده بودم پیش آمدند و همین امتحان را کردند سپس عقب عقب در حالی که دست به سینه و در حال تعظیم بودند بیرون رفتند. به من گفتند این دو نفر اطباء جدیدی هستند که از سرحد تا اینجا ملتزم رکاب شده‌اند، آن وقت فهمیدیم که آنها را از همان موقع که می‌خواستند مرا در ولادیقفقاز از التزام رکاب شاه دور کنند برای خدمت احضار کرده بودند.

از این دو نفر یکی شیخ‌الاطباست که اسمی بامسمی دارد و با این که ریش و موی خود را تازه رنگ بسته لیکن صورت پرچین او از پیریش حکایت می‌کند و به هیئت کشیشی است، دیگری میرزا زین‌العابدین است که به آن پیری نیست و محجوب‌تر می‌نماید. هر دو کلاهی بلند و نوک تیز بر سر و قبای سیاه گشاد بلندی دربردارند که تا بند پای ایشان کشیده شده اما بر قبای شیخ‌الاطبا که آستین‌های گشادی با نوارهای زردوز دارد مانند صور آسمانی گل‌های ستاره‌مانندی است و عجب این است که این هیئت در نظرها چندان غرابت ندارد.

این سه نفر طبیب جدی مدتی بایکدیگر آهسته صحبت کردند و نتیجهٔ مشاورهٔ خود را بدون این که من بفهمم چه گفتند و چه تصمیمی گرفتند به عرض شاه رساندند و همه از حضور مرخص شديم.

فردا صبح من مثل هر روز به سر خدمت خود رفتم و چون ديروز بعد از ظهر احضار نشده بودم پيش خود مى‌گفتم كه چون كسالت شاه مختصر بوده و بهبود يافته ديگر احتياجى به حضور من نداشته‌اند ولى بعد معلوم شد كه قضيه بر عكس است و شاه شب را بسيار بد گذرانده.

حالت بد او ظاهر است و تب دارد. باز عين همان مجلس مشاوره يا همان كمدى ديروز تكرار شد و باز هم من ندانستم چه تصميمى گرفته شده است.

من با اعتمادالسلطنه بيرون آمدم، وى به من گفت كه اطباى ايرانى معمولاً مرضى را با ادويۀ مفرده معالجه مى‌كنند و به دواهاى فرنگى معتقد نيستند به همين نظر رفته‌اند كه دواهاى لازم را ترتيب دهند. اعتمادالسلطنه به من گفت كه شاه مبتلى به اسهال است و تا اين وقت كسى حقيقت اين مطلب را به اطلاع من نرسانده بود.

با خود گفتم كه شايد اين بازى براى آن است كه بى‌فايدگى وجود مرا پيش شاه ثابت كنند و حقانيت نظر خود را در باب خيالى كه براى فرستادن من در ولاديقفقاز از راه باكو و بحر خزر به طهران و دور كردن من از پيش شاه داشتند ظاهر نمايند. اگر ترس احتياجى كه شاه ممكن بود به دواها و معالجات من پيدا كند در ميان نبود يقيناً همين كار را هم مى‌كردند.

من و اعتمادالسلطنه با هم به قونسلگرى فرانسه در تبريز رفتيم و پطروف[۳] قنسول روس هم با ما آنجا به نهار دعوت داشت.

موسيو برنه[۴] قنسول ما با كمال گرمى از من پذيرايى كرد. در روز ورود به ديدن من آمد و از من خواهش نمود كه پيش او منزل كنم. من اگر قنسولخانه از مقر اقامت شاه يعنى محل خدمت من دور نبود از جان و دل اين دعوت را مى‌پذيرفتم تا چند صباحى هم زير بيرق فرانسه و در ميان فرانسويان به سر برم.

بعد از ظهر چون مكرر شنيده بودم كه فردا حركت خواهيم كرد با اين كه كسى مرا نخواسته بود موقع شام شاه آنجا رفتم اما چون ديدم كه شاه از اطاق خواب خود بيرون نيامد و هيچ پيشخدمتى را هم نديدم كه به وسيلۀ او به حضور بروم بى‌آن كه شاه را ببينم برگشتم.

۲۲ سپتامبر = ۲۷ محرم

ساعت هشت صبح از تبریز حرکت کردیم و به باسمنج رسیدیم. اگر چه راه دراز بود لیکن به علت کسالت شاه در همانجا بار انداختیم. با وجود این ارتفاعی که از آن بالا آمده بودیم زیاد بود به این معنی که از ۱۴۰۰ متر به ۱۷۰۰ متر رسیده بودیم به همین علت ارتفاع زیاد و آب‌های خوب فراوان باسمنج یکی از ییلاقات مردم تبریز است و اکثر ایشان تابستان‌ها برای هواخوری به آنجا می‌آمدند و غالباً هم در آنجا عمارات ییلاقی دارند و یکی از آنها هم متعلق به پطرف قونسول روس است.

به همین علت سلامت هوای باسمنج شب پیش امین‌السلطان تصمیم گرفته بود که شاه را صبح با همراهان به اینجا منتقل کند.

چادر ما را در محل مناسبی زده بودند و از چادر ولیعهد که پدر خود را مشایعت می‌کرد زیاد فاصله نداشت. با وجود این انتقال حالت شاه بهتر نشد بلکه تب و اسهال شدت می‌یافت. سه نفر طبیب ایرانی شب‌ و روز مواظب بودند و دواهایی را که خود تهیه می‌کردند خود به شاه می‌خوراندند.

۲۳ سپتامبر = ۲۸ محرم

شب گذشته شاه گاهی بیخوابی کشیده و گاه در خواب پریشان سرکرده بود صبح هم نبض تا هشتاد می‌زد، حالت عمومی رو به بدی می‌رفت و ضعف به منتهی درجه رسیده بود.

من تا این تاریخ نمی‌دانستم به شاه چه دوایی داده و چه غذایی به او خورانده‌اند. بعد از مدت‌ها شاه به من اقرار کرد که اسهال دارد و پرسید که آیا وسیله‌ای جهت قطع آن نیست؟ گفتم مرض اعلیحضرت به هیچ‌وجه نگرانی نداشته و در ابتدا ممکن بود که با یک مسهل یا دوایی قی‌آور جلوی آن را گرفت ولی حالا که به این درجه رسیده نظر من این است که یک قاشق محلول «سونیترات دو بیسموت» میل بفرمایید. شاه بیانات مرا با حالتی تفکرآمیز به فارسی تکرار کرد و دیگر چیزی نگفت و من بیرون آمدم. همکاران من همین که اسم مسهل را شنیدند هشتاد گرم روغن کرچک جهت شاه تجویز کردند! خوشبختانه ما مدت‌هاست که از زمان حاجیبابا دور شده‌ایم. اگر شاه دستور داده بود که امتحاناً به هر یک از وزرای خود همین مقدار روغن کرچک بخورانند از ایشان همان حالت مضحکی سر می‌زد که از گذشتگان ایشان بعد از خوردن حب کلمل سر زده بود. شب وحشت افزایش یافت و اسهال صورت خونی پیدا کرد و تب بالا رفت و نبض به ۹۶ رسید. اطرافیان به وحشت افتادند و اعتمادالسلطنه که جان شاه را در خطر می‌دید داوطلب شد که دستورالعمل‌های مرا به شاه برساند.

من به او گفتم که شاه را وادار کند که شالی از فلانل یا پشم بر کمر ببندند و به جای مشروبات سردی که به او می‌دهند و من از آن اطلاع پیدا کرده بودم مقداری چای گرم مخلوط با کمی عرق یا کنیاک به او بدهند و اگر به دستور من عمل شد فوراً یک گرم سولفات دوکینین نیز به او خواهم داد.

بعد از این صحبت من به چادر امینالسلطان رفتم، تازه آنجا رسیده بودم که سه طبیب همکارم وارد شدند و چون از اعتمادالسلطنه دستورهای مرا شنیده بودند و اسم کمر فلانل و چای مخلوط با عرق و سولفات دوکینین به گوش ایشان خورده بود مثل این که می‌خواهند از وقوع مخاطره‌ای جلوگیری کنند آمده بودند که صدراعظم را به جلوگیری از اجرای آنها وادارند و می‌گفتند خوردن سولفات دوکینین به اصطلاح ایشان آتش معده را بالا می‌برد و بالنتیجه درجهٔ عطش مریض را زیادتر می‌کند. در باب عرق و الکل هم از همین قبیل حرف‌ها زدند چنان‌که فخرالاطبا با اطمینان تمامی می‌گفت که این دو مشروب باعث بروز حصبه می‌شود و قیافهٔ او می‌فهماند که تا چه درجه به این بیان ایمان دارد.

امینالسلطان به توسط مترجم خود میرزانظام این بیانات را به اطلاع من رساند و عقیدهٔ مرا در آن باب پرسید.

گفتم به هیچ‌ وجه چنین نیست و سکوت من در این مورد به علت تحیری است که از این بیانات به من دست داده، اگر آقای فخرالاطبا واقعاً معتقدند که الکل تولید حصبه می‌کند پس چرا بعد از این همه گیلاس‌های کنیاک که من به ایشان خورانده‌ام تا کنون حصبه نگرفته‌اند. امینالسلطان در مقابل این شکایات همکاران و بیانات من دیگر نتوانست حال جدی خود را نگاه دارد و برای آن که خندهٔ او را کسی نبیند روی خود را برگرداند و لب خود را گاز گرفت.

من کسی نیستم که بتوانم با این قبیل مردم بسازم، اگر سر جنگ و ستیز دارند کاملاً برای مقابله حاضرم.

۲۴ سپتامبر = ۲۹ محرم

شاه که از اعتمادالسلطنه کمربند فلانلی گرفته و بسته بود به اصرار اطبای ایرانی آن را باز کرد و چای مخلوط با عرق یا کنیاک را هم نخورد ولی اطرافیان دوای قاطعی دیگری جهت او تصویب کرده بودند که میل کرد و آن مقداری تربت بود. با این حال اثری از آن هم ظاهر نشد و امروز صبح بر خلاف انتظار عموم ضعف حال شاه به قدری بود که نمی‌توانست از جای خود برخیزد و همین کیفیت می‌فهماند که تربت هم اثری نبخشیده! همکاران حقه‌باز من بی‌اثر ماندن تربت را به آن علت جلوه دادند که یک نفر فرنگی نجس نزدیک شاه بوده و حضور او اثر را از تربت برده‌است.

ساعت ده همه با هم از چادر شاه به چادر صدراعظم که ما را خواسته بود رفتیم مجلس مشاوره‌ای در آنجا برپا شد و این دفعه برخلاف سابق مرا هم در مشاوره دخالت دادند. این بار همکاران من چنان از خود تسلیم و رضایی نشان دادند که باعث سوءظن من شد تا آنجا که دیگر هر چه را من به این مؤمنین پیشنهاد می‌کردم می‌پذیرفتند و مخالفت نمی‌کردند فقط خواهش کردند تا موقعی که اثر تربت ظاهر شود اجازه دهند که مطبوخی از هستهٔ آلوبالو و به با کاسنی و کمی تریاک درست کنند و به شاه بدهند.

تمام مقصود ایشان این بود که تا می‌توانند از معالجات من جلوگیری کنند به امید آن که از تربت و دواهای ایشان اثری ظاهر شود و افتخار معالجهٔ شاه و استفاده‌هایی که از آن منظور است نصیب ایشان شود نه نصیب من.

چون من از طرفی اطمینان داشتم که به معالجات من عمل نخواهد شد و از طرفی دیگر می‌دانستم که این معالجه آخرالدواء ایشان است و در حقیقت آخرین تیر ترکش خود را می‌اندازند چیزی نگفتم و اجازه دادم که مطبوخ خود را تهیه کنند. همین که نهارم را خوردم به عجله به چادر شاه رفتم و چون شاه از آمدن من خبر یافت مرا فوراً به حضور خواست.

ضربان نبض که دیروز ۹۶ بود در ساعت سه به صد رسیده بود و در حدود ساعت پنج ۱۲۸ بود و تب شدت تام داشت، صورت بیحال و ضعف فوق‌العاده تمام اطرافیان شاه را در اضطراب انداخته بود. اطبای ایرانی با وجود ضربان شدید نبض و حالت خراب شاه باز پی به علت اساسی مرض نمی‌بردند و عدد حقیقی ضربان نبض را که ۱۲۸ بود از شاه پنهان می‌کردند و آن را به او ۸۵ می‌گفتند و واضح بود که تا چه حد پریشان و از خود بیخود بودند.

همه دچار وحشت غریبی بودند و از یکدیگر می‌پرسیدند چه خواهد شد. جمع کثیری بر این عقیده بودند که شاه به حال احتضار افتاده به همین جهت دویدند تا صدراعظم را خبر کنند و او نیز به عجله خود را به بالین شاه رساند. همین که او وارد شد درست نمی‌دانم که ما همگی خود بیرون رفتیم یا با اشارهٔ وی او و شاه را تنها گذاشتیم.

بعد از چند دقیقه که به چشم اطرافیان پریشان‌خاطر سالی آمد امین‌السلطان از پوش سلطنتی بیرون دوید و در حضور پیشخدمتان و اطبای ایرانی و اعیان و صاحب‌منصبان رو به من کرد و به فارسی و به صدای بلند گفت که: «ارادهٔ سیئهٔ ملوکانه بر آن قرار گرفته‌ است که افتخار معالجهٔ شاه به مسئولیت شما وا گذاشته شود» و مترجم این جمله را برای من ترجمه کرد.

من گفتم که من از روزی که شغل طبابت شاه را بر عهده گرفتم این مسئولیت را قبول کرده‌ام و چون طبیبی فرانسوی هستم وظیفهٔ خود را غیر از این نیز تشخیص نداده‌ام. امین‌السلطان مرا تنها پیش شاه برد و شاه که در حال کمال ضعف بود با صدای ضعیف و گرفته‌ای با صراحت تمام به من التماس کرد که جلوی اسهال او را بگیرم و گفت که این مرض خیلی زیاد مرا ناتوان کرده‌است. من برای اطمینان او گفتم که اگر به من اعتماد و به دستورهای من عمل کنید به سرعت شما را معالجه می‌نمایم. شاه پس از سه روز تردید و معالجاتی که به هیچ‌وجه مؤثر نیفتاده بود بالأخره تسلیم شد.

من برای آن که معالجات بعدی خود را به شاه بقبولانم ابتدا حالت او را دقیقاً برای او تشریح کردم و ابتدا به او گفتم که تبی شدید دارد و نبضش تا ۱۳۰ می‌زند، شاه که تا این وقت از این حقیقت بی‌اطلاع مانده بود و آن را نمی‌دانم به چه علت از او مخفی داشته بودند دچار وحشت عظیمی شد و من خوشم آمد زیرا که این حالت او را در قبول دستورهای من رام‌تر می‌ساخت.

به او گفتم که اگر دو روز قبل سولفات دو کینین را که من تجویز کرده بودم، به او داده بودند هیچ وقت تب دست نمی‌داد. این حرف فوراً اثر کرد و شاه در دم از من سولفات دو کینین خواست. به او فهماندم که امشب با حالت تب شدید خوردن آن صلاح نیست، فردا صبح که از خواب بر می‌خیزد این دوا به او داده خواهد شد و او از من تشکر کرد.

چون دیدم دیگر شاه مطیع است من هم سعی کردم که با نمودن حقایق بیشتر اعتماد او را جلب کنم به همین نظر در حضور او شربتی از بیسموت که مقدار زیادی لودانوم با آن مخلوط کرده بودم تهیه نموده و به او گفتم که این شربت برای قطع اسهال و خواب راحت شب است و هر نیم ساعت به نیم ساعت باید یک قاشق از آن را خورد.

ساعت ده شربت تمام شده و شاه به خواب رفته بود، من عین همان شربت را دوباره درست کردم و سپردم که تا صبح بیشتر از دو یا سه قاشق از آن را به او ندهید آن هم در صورتی که مریض بیدار شود سپس به چادر خود برگشتم.

۲۵ سپتامبر = ۲۹ محرم

صبح خیلی زود به چادر شاه رفتم، دیدم از هیچ‌ کس سر و صدایی نیست و همه خوابیده‌اند شاه ساعت هشت بیدار شد و شب را به راحت خوابیده بود فقط دو دفعه بیدار شده بود و به او از آن شربت دوم به همان اندازه که گفته بودم داده بودند.

باید یک گرم سولفات دو کینین به او خوراند اما امین‌السلطان آن را زیاد می‌دانست و عقیده داشت که یا آن را نصف کنم یا در دو سه نوبت به او بدهم ولی من اصرار کردم و به اندازه‌ای که لازم بود سولفات دو کینین به شاه دادم و بیرون آمدیم و شاه تا ساعت یازده خوابید.

موقع ناهار بر حسب معمول رسید، شاه به دستور من دو تخم‌مرغ تازه و قدری جوجه خورد و این غذای سبک را با کمال اشتها تناول نمود و به خوبی هضم کرد.

شاه روز را بدون اسهال و تب گذراند، چهره‌اش به حال عادی برگشت و قوای تحلیل رفتۀ او کم‌کم بر سر جای خود آمد به همین جهت شب همۀ اطرافیان را مسرور و بشاش دیدم، یکی به من به زبان چرب و نرم تهنیت می‌گفت و دیگری وعده‌های فریننده می‌داد.

شاه با گرمی تمام از من اظهار امتنان نمود و در تعریف مبالغه کرد، امین‌السلطان وعده داد که بهترین اسب‌های سرطویلۀ خود را به من ببخشد؛ مجدالدوله هم وعدۀ یک قالیچۀ عالی داد و هر کس به قدر خود دادن هدیه‌ای را به عهده گرفتند حتی یکی از وزرا گفت که ما همه باید دست شما را ببوسیم.

این مدح و ثناهای خارج از اندازه و تعارفات شاعرانه و احساساتی که کم و بیش آثار صداقت از آنها ظاهر بود برای من تازگی نداشت زیرا که مکرر از این حرف‌ها شنیده و از این وعده‌هایی که هیچ وقت صورت عمل به خود نگرفته است دیده بودم.

خوب است از شرح این جمله که خوب یا بد همان است که هست بگذریم و یادی از آن نکنیم فقط چیزی از آن که قابل ملاحظه است دلالت آن است بر احوال جمعیتی که من خواه ناخواه باید در میان ایشان زندگی کنم و به خاطر داشته باشم که در این مملکت دائماً اوضاع و احوال به سهولت و به سرعت تغییر و تبدیل می‌یابد و بین تخت مقام با تختۀ تابوت فاصلۀ زیادی وجود ندارد.

۲۶ سپتامبر = ۳۰ محرم

حالت بهبود شاه همچنان بر قرار است و من از ترس این که تب دوباره برنگردد بار دیگر یک گرم سولفات دو کینین تجویز کردم.

شاه چون حالتش بهتر شده بود امر داد که اردو حرکت کند. ساعت ده صبح به عزم منزلی که تا آنجا فقط دو فرسنگ راه بود حرکت کردیم.

در بین راه اعتمادالسلطنه به من گفت که حالت شاه چنان سخت شده بود که ولیعهد محرمانه دست به کار بعضی احتیاطاتی زده بود تا اگر تخت سلطنت خالی ماند آنها را مجری دارد اما جای بسی خوشوقتی است که اتفاق سویی رخ نداد و الا در ایران شورشی بروز می‌کرد و ما چاره‌ای جز آن که به روسیه برگردیم نداشتیم.

اعتمادالسلطنه برای اثبات مدعای خود می‌گفت که ولیعهد پسر ارشد شاه نیست بلکه پسر ارشد او ظل‌السلطان است که حالیه بر اصفهان حکومت می‌کند و از تصرف تاج و تخت صرف‌ نظر نکرده چون به علت شاهزاده خانم نبودن مادرش قانوناً نمی‌تواند به سلطنت برسد لابد اگر مقتضی ایجاب کند به زور سپاه و اسلحه مدعی ولیعهد خواهد شد و آن وقت به عقیدۀ اعتمادالسلطنه ما همگی در خطر خواهیم افتاد.

کیفیتی که من در گفتار اعتمادالسلطنه می‌دیدم یقین دارم که مخصوص به او نبود بلکه از تظاهرات محبت‌آمیزی که پس از بهبود شاه از جانب غالب همراهان او نسبت به خود مشاهده کردم بر من مسلم شد که ترس از شورش در صورت مرگ اعلیحضرت غالب ایشان را مشوش کرده بود چنان که تبریکاتی که از طرف همین جمع بعد از بهبود شاه به من که باعث آن به شمار می‌آمدم متوجه شد و این که ترس و اضطراب همین طایفه در خصوص از دست دادن مقام و جاه خود بار دیگر به امید و دلگرمی مبدل شده بود همین نکته را ثابت می‌کرد.

منزل بعدی ما سعادت‌آباد بود که ۱۸۰۰ متر ارتفاع دارد و سرزمین بلندی است خرم و محصور بین کوه‌ها. دامنه‌های اولی از جهت پیچ‌ و خم و سنگ‌های رنگ‌ به‌ رنگ شبیه به مناظری بود که سابقاً دیده بودیم، قدری دورتر قله‌ای مستور از برف دیده می‌شد.

از طرف مغرب طوفانی برخاست لیکن از آن چند قطره بیشتر نصیب ما نشد. حال این قبیل طوفان‌ها همیشه همین است، باران آنها بر کوهستان‌ها فرو می‌ریزد و کمتر جلگه‌ها از آن بهره می‌برند.

ساعت شش بعداز ظهر که شاه را دیدم دیگر نه تب داشت نه اسهال. خود او می‌گفت که معالجه شده است. من از او خواستم که باز پنج دسی‌گرم سولفات دو کینین بخورد تا کاملاً از بابت آینده مطمئن شویم، شاه قبول کرد به شرط آن که آن را به صورت حب به او بدهم چه تاکنون آن را به میل خود به حال محلول می‌خورد. چون من در سفر همیشه از این قبیل حب‌ها همراه دارم فوراً از آنها به او دادم.

شاه چون عادت داشت که هر دوایی را که می‌خورد از دواخانه مخصوص او باشد یا آن که آن را در حضور او تهیه کنند از من پرسید که این حب‌ها کار کجاست و به نظر می‌رسید که از حاضر بودن آنها در جیب من در تعجب افتاده است.

به او گفتم که چون من زود زود دچار تب می‌شوم همیشه در ممالک تب‌خیز از راه احتیاط حب‌های سولفات دو کینین را همراه برمی‌دارم و ناچارم که در سفر مخصوصاً از آنها مقداری در دسترس داشته باشم، این حب‌ها را کمی قبل از حرکت به دستور من در پاریس ساخته‌اند.

اعلیحضرت که از توضیحات من قانع شد اظهار میل کرد که مقداری از همان حب‌ها داشته باشد به همین نظر به من گفت که فورا به وسیلۀ تلگراف ساختن هزار عدد از آنها را سفارش دهم. من البته هیچ نگفتم و از بیان این که هزار حب زیاد است و پیش از آن که احتیاج به استعمال آنها پیش آید خشک می‌شوند و اثر آنها از میان می‌رود خودداری نمودم زیرا که این کار از اعتمادی که شاه به معالجات من پیدا کرده بود و من از آن خوشوقت بودم می‌کاست به همین جهت گفتم که فوراً به پاریس تلگراف می‌کنم و شاه از وعدۀ من بسیار مسرور شد و از شیرینی‌هایی که میرزا ابوالقاسم نایب در خانه برای او آورده بود مقداری به من داد.

۲۷ سپتامبر = ۱ صفر

امشب باران رقیقی بر روی چادرها بارید، صدای ملایم و یکنواخت آن خواب را خوش‌تر می‌کرد و قله‌های اطراف را برف گرفت. همین نم‌نم باران باعث شد که راه آبپاشی و گرد و غبار آن کم شود.

یک دستۀ چند نفری سرباز که طرف راست ما ایستاده بودند نظر مرا جلب کرد زیرا که ایشان را گرداگرد سربازی که به زمین افتاده بود جمع دیدم. از کالسکه پیاده شدم و دیدم که آن سرباز بینوا در حال احتضار است. معلوم شد که چهار روز است که ناخوش شده و به همین حال بی‌دوا و طبیب به دنبال اردو آمده و به اینجا که رسیده است به حال مرگ افتاده و هیچ‌کس هم به فکر او نبوده تا جان سپرده است. این امر در چنین مملکتی که همۀ پیش‌آمدها را نتیجۀ قضا و قدر می‌دانند عجیب نیست.

در موقعی که من ناظر مرگ این بیچاره بودم دیدم که یکی از کالسکه‌های سلطنتی با سه خانم از نزدیک ما گذشت. این سه خانم یکی همان کنیزک گرجی بود که در ایران لباس مردانۀ فرنگستان خود را به لباس زنانه مبدل کرده بود، دو خانم دیگر دو دختر جوان بودند که خانواده‌های آنها برای تقرب و جلب منفعت ایشان را در تبریز به شاه بخشیده بودند.

بعد از آن که از گردنه‌ای به ارتفاع ۲۱۵۰ متر گذشتیم به سرزمینی به ارتفاع ۱۸۰۰ متر رسیدیم و در آن نزدیکی‌ها خرابۀ قصری را دیدیم که عباس‌میرزا جد ناصرالدین‌شاه سرتیپ گاردان مأمور مخصوص ناپلئون را در آنجا پذیرفته بود.

نزدیک ظهر پس از طی چهار فرسخ به اوجان رسیدیم. در اینجا چند چشمه آب گرم است که نمونه‌ای از آنها را پیش من آوردند و چنین تصور می‌کردند که من به یک دیدن می‌توانم تمام خواص آنها را مشخص نمایم.

۲۸ سپتامبر = ۲ صفر

عوارض طبیعی راه هر چند جلوتر می‌رفتیم بیشتر می‌شد، در چند متری تپۀ بلندی بود شبیه به خرابه. اگر چه غیر از چند تخته‌سنگ پراکنده چیز دیگری پیدا نبود و از دیوار و غیره چیزی دیده نمی‌شد رفیق همسفر من تصور می‌کرد که در این محل سابقاً ابنیۀ یا لااقل حصاری بوده و می‌گفت که در کتاب‌ها چنین خوانده است که این نقطه از نقاط سرحدی محسوب می‌شده.

در طرف چپ جاده کاروانسرایی است که تصادفاً آباد و از دستبرد حوادث مصون مانده است. همین حال آبادی مرا بر آن داشت که برای آلبوم خود طرحی مدادی از آن بسازم تا نمونه‌ای از این بناهای عظیم که همه شبیه‌اند داشته باشم. از کتیبۀ سر در آن چنین بر می‌آید که از بناهای عهد صفوی و بانی آن حاجی محمد حسین گیلانی است.

ساعت یازده به تیکمه‌داش که در ۲۰۰۰ متری است رسیدیم و قرار شد که در آنجا برای صرف نهار توقف کنیم زیرا که شاه از وقتی که ناخوش شده بود دیگر در حین راه رفتن غذا نمی‌خورد.

غذای شاه و آداب صرف آن خالی از غرابتی نیست. غذاهای مختلف را همچنان که پیش ما معمول است یکی بعد از دیگری نمی‌آوردند بلکه همه را یک‌جا به توسط آنقدر فراشی که برای آوردن آنها لازم باشد یکجا حاضر می‌کنند. به این شکل که فراش‌ها که بر سر هرکدام مجموعۀ گرد بزرگی است و قلمکاری خوشرنگ با منگوله‌های رنگارنگ بر آن انداخته‌اند دنبال هم غذاها را پیش می‌آورند و مجدالدوله ناظرباشی شاه همیشه پیشاپیش ایشان است.

همین که فراش‌ها به حضور شاه رسیدند همۀ مجموعه‌ها را بر زمین می‌گذارند و قلمکارها و سرپوش‌ها را از روی ظروف بر می‌دارند و با مجموعه‌های خالی و قلمکارها بیرون می‌روند، آقادایی که گاهی میرزا ابوالقاسم نیز با او همراه است ظروف غذایی را که شاه می‌خواهد نزدیک او می‌برد و شاه که مثل همۀ ایرانیان چهار زانو مقابل سفره‌ای چرمی که سفرۀ پارچۀ ملونی روی آن می‌اندازند می‌نشیند با دست یعنی بی‌ قاشق و چنگال از آن ظروف غذای خود را برمی‌دارد و میل می‌کند اما کباب از این قاعده مستثنی است به این معنی که آن را به محض این که حاضر شد صرف می‌کند.

با این که بریلا ساوران[۵] می‌گوید که آشپزی را می‌آموزند ولی کباب‌پزی برای هر کس طبیعی است باز تهیۀ این نوع کباب‌های مخصوص مهارت لازم دارد و کبابی شاه را نباید از جنس آشپزهای معمولی دانست.

بعد از آن که شاه غذای خود را خورد همان فراش‌ها مجموعه‌ها را می‌آورند و سفره را برمی‌چینند تا دیگران به ترتیب سلسلۀ مراتب از باقیمانده غذای خود را بخورند اما معلوم است که با این ترتیب به نوکرهای زیر دست جز مقداری برنج خشک و استخوان بی‌گوشت چیزی نمی‌رسد.

هر قدر عدد غذاخورها بیشتر شود باز نوع غذا معمولا همان است فقط مقدار آن مخصوصاً پلو را بیشتر می‌کنند و باز ترتیبی که وضع در خانۀ شاهنشاه دارد می‌توان دریافت که تا چه اندازه می‌توان بر مقدار غذاها افزود و فوج فراشان را زیادتر کرد.

این نکته را نیز بگوییم که شاه همیشه تنها غذا می‌خورد و عادت مملکتی بر این جاری است.

اردو را کنار رودخانۀ کم‌عمقی که ته آن آب باریکی است بر روی زمین بلندی، که یک گوشۀ آن مزررع است زده‌اند و افق نیلگونی از بالای کوه‌ها چشم انداز ما را محدود می‌نماید.

۲۹ سپتامبر = ۳ صفر

دو سلسله کوهی که یکی در سمت راست دیگری در طرف چپ است همه‌ جا با ما همراهند با این تفاوت که هر قدر بیشتر می‌رویم از یکدیگر دورتر می‌شوند و دره وسعت پیدا می‌کند لیکن منظرۀ راه همیشه یکی است و عین همان تپه‌ها و دره‌ها تکرار می‌شود.

در قراچمن پایین یکی از همین دره‌ها به ارتفاع ۱۶۵۰ متر در بستر رودخانۀ عریضی که در این موقع فقط دو نهر کوچک در آن جاری بود چادر زدیم.

همراهان ما مثل این است که برای تب کردن از هیچ کاری باک ندارند چنان که دیروز نوبت امیر نظام بود.

امیر نظام پیرمردی است بسیار زیرک و با تجربه و عاقل و کاردیده به همین علت نزد ولیعهد مقامی ممتاز دارد و سابقاً در پاریس وزیر مختار ایران بود. وقتی که من حالت تب او را به او گفتم و نامناسب بودن محل اردو را به او نمودم و از امور شگفتی که از پاریس تا اینجا دیده‌ام با او صحبت کردم به من گفت از این جملۀ مختصر نباید زیاد تعجب کنید انشاءالله وقتی که زیادتر در این مملکت ماندید عجایب بیشتری خواهید دید.

امروز نوبت تب کردن به محمود خان وزیر مختار ایران در پترسبورگ که تازه به ما ملحق شده رسیده است. این شخص که خود را در خزی و شال‌ گردنی پیچیده بود به حال لرز پیش من آمد. البته با بی‌احتیاطی معمولی که در انتخاب محل چادر زدن به کار می‌رود و باز هم از این مریضی برای من خواهد رسید زیرا به این عنوان که چادرها باید نزدیک به آب باشد همیشه آنها را در جاهای پست حتی مثل اردوی امروزی در ته رودخانه می‌زنند و ملتفت رعایت هیچ احتیاطی دیگر نیستند. اردوی مسلمانی اگر کنار آب نباشد اردوی مسلمانی حساب نمی‌شود مثلاً موقعی که وضع زمین یا بزرگی چادر شاه اجازه ندهد که آن را در کنار آبی بزنند فراش‌ها مجرای آب را بر می‌گردانند تا از زیر چادر شاهانه بگذرد و دیگران هم همین کار را تقلید می‌کنند حتی به یک آب باریکی نیز قانع می‌شوند.

اگر پیغمبر اسلام به پیروان خود در بهشت آب روان و درخت و سایه وعده داده بیشتر به کسانی بوده است که در دنیا از این نعم محروم بوده‌اند. در این سرزمین خشک و آب و هوای سوزان دسترسی به آب برای مسلمین جهت طهارت و وضو از واجبات است.

اما این تهطیر و وضو در حقیقت باید گفت که برای اکثر مردم مطابق قوانین حفظ صحت که نیست سهل است جنبۀ پاکیزگی نیز ندارد زیرا که من غالب مردم را دیده‌ام که دست خود را تر می‌کنند و به صورت و ساعد و پا می‌کشند و اگر چه شاید بر طبق حکم شریعت عمل می‌نمایند لیکن با این عمل هیچ کثافت و چرکی را از میان نمی‌برند.

بعضی دیگر که شاید مقدس‌ترند لباس‌های خود را کاملاً بیرون می‌آورند و در آب کمی می‌روند و مقداری از آن بر سر می‌ریزند و بدن خود را تر می‌کنند و بی‌آن که چرک‌های بدن را ازاله و خود را پاک یا خشک نمایند دوباره همان لباس‌های چرکینی را که اگر آبی دیده است همان آب باران بوده می‌پوشند.

بعضی دیگر هم از همان آبی که کنار آن قضای حاجت می‌کنند می‌نوشند.

وقتی من با بعضی از این بابت‌ها صحبت می‌کنم می‌گویند کسانی که به این شکل‌ها عمل می‌نمایند اشخاصی هستند که به باطن احکام شریعت پی‌ نبرده تنها به ظاهر آن می‌چسبند اما افسوس که عدۀ این مسلمین ظاهربین خیلی زیاد است و طرز تطهیر و وضوی ایشان به شکلی که گفتیم پاره‌ای از اوقات مخصوصاً در ایام شیوع امراض مسری عواقب وخیم در بر دارد.

مسلمینی که قبل از ادای هر نماز خود را شرعاً به ساختن وضو مکلف می‌دانند هر آب جاری را نیز برای آشامیدن صالح می‌دانند به همین نظر آب نهرها را با وجود این که آلوده شده است می‌آشامیدند. آیا در مملکتی که آب تا این درجه قیمتی و کمیاب است بهتر نیست که مردم را به نیالودن آن چه چه جاری باشد چه غیرجاری مجبور کنند؟

اما بدبختانه در این مملکت هر وقت که بین حفظ صحت و امری مذهبی معارضه پیش آید همیشه غلبه با دین است.

پیش از این که به محل اردو برسیم شش ارابۀ بزرگ دیدیم که آنها را از تنه‌های چوب گردو پر کرده بودند. این چوب‌ها را روس‌ها از کردستان می‌خرند و از آنها در روسیه برای پوشش سقف تخته‌های نازک درست می‌کنند.

سر شب طوفان شدیدی برخاست و با این که بارانی نیامد لیکن باد شدید بود و جای خوشوقتی بود که چادرهای ما را نبرد.

۳۰ سپتامبر = ۴ صفر

کوهی که طرف دست راست هست هر قدر جلوتر می‌رویم دورتر می‌شود تا آنجا که کمی بعد از نظر محو شد. زمین قدم‌ به‌ قدم دره‌های عمیقی دارد و معمولاً در ته عموم آنها نهر آبی جاری است.

چون آب فراوان است صحرا را همه جا زراعت کرده‌اند مخصوصاً در اطراف ترکمانچای این حال مشهودتر است. اردوی ما را در همین نقطه در کنار نهری که این قریه به نام آن خوانده شده زده‌اند.

ترکمانچای قریۀ کوچکی است که مثل همۀ قرای این حدود خانه‌های کم‌ارتفاع و پشت‌بام‌ها و حیاط‌هایی دارد که درختان باغ‌ها روی غالب آنها را گرفته. اگر معاهدۀ سال ۱۸۲۸(مطابق ۱۲۴۴ هجری) در آنجا بین ایران و روسیه به امضای عباس‌میرزا ولیعهد و ژنرال پاسکیویچ بسته نشده بود ترکمانچای این شهرت را حاصل نمی‌کرد. به موجب این معاهده علاوه بر ده کرور تومان خسارت ایران در ولایت ایروان و نخجوان که می‌توان آن دو را آلزاس و لورن ایران نامید از دست داد و رودخانۀ ارس همچنان که حالیه نیز هست سرحد بین دولتین شد، تنها روسیه عباس‌میرزا را وارث تاج و تخت ایران شناخت و او نیز چنان که می‌دانیم به این آرزو نرسید.

من در صدد برآمدم که منزلی را که این عهدنامه در آنجا بسته شده بود ببینم. خانه‌ای را به من نشان دادند که به کلی خراب است فقط در ورودی و چند دیوار از آن باقی است و یک درخت تبریزی در میان خرابه‌ها سر به فلک کشیده. این خانه امروز تعلق به مشهدی‌محمد نامی دارد، چون یقین دارم که چندی بعد از این منزل تاریخی دیگر اثری بر جا نخواهد ماند صورت آن را با مداد طراحی کردم تا یادگاری از آن بر جا بماند.

۱ کتبر = ۵ صفر

امروز به علت گرد و خاک غلیظ و بالا و پایین رفتن دائمی و کثرت دره یکی از روزهای بد و خسته‌کنندۀ مسافرت ما بود.

زن‌هایی که دیروز خرمن‌های خود را در ترکمانچای به باد می‌دادند باید از این وضع خوشحال باشند. طرز خرمن باد دادن ایشان بسیار ساده و ابتدایی است به این معنی که گندمی را که به طرز ساده‌تر از آنچه در آکتای قفقاز دیده بودیم درو کرده‌اند در سبدهایی می‌ریزند و آن را تا حدی که بتوانند بالا می‌برند و آرام‌آرام به زمین می‌ریزند به شکلی که دانه‌های سالم چون پرتر و سنگین‌ترند مستقیماً به زمین ریخته می‌شوند ولی دانه‌های پوسیده و کاه را باد به نسبت شدت به طرفی می‌برد. دیروز چون هوا آرام و بی‌باد بود گندم خوب و بدکاه همه با هم به زمین می‌افتاد، زن‌ها غرغر می‌کردند و باد را به یاری می‌طلبیدند. امروز باد درخواست ایشان را اجابت کرده لیکن بدبختانه چنان به شدت می‌وزد که هم ما را به عذاب انداخته و هم شدت آن گندم خوب و بد و کاه همه را می‌برد.

کوه‌های طرف دست راست به تدریج به ما نزدیک می‌شوند و در قریۀ آوینک که ما در آنجا اردو زده‌ایم تقریباً به کوه‌های سمت چپ اتصال پیدا کرده‌اند.

امیرنظام بابت حق‌العلاج امروز شال بسیار اعلایی برای من فرستاده بود با نامۀ ملاطفت‌آمیزی و از این که به قول خود به صحبت من شفا یافته بود تشکر کرده.

۲ اکتبر = ۶ صفر

با این که دیروز از نزدیک شدن کوه‌ها در آوینک حدس می‌زدیم که کوهستان تمام و جلگه شروع شده است امروز دانستیم که چنین نیست. پس از گذشتن از دو دره و جلگۀ وسیع همواری به میانه رسیدیم که غریب‌گز آن شهرتی بخصوص دارد. به علت وجود همین حیوان غربا از توقف یا سکونت در این قصبه احتراز دارند، ما هم به همین سبب از آنجا رد شدیم و نیم فرسخ دورتر چادر زدیم.

از قصبۀ میانه که بیرون آمدیم با اسب و کالسکه از رودخانه گذشتیم، در طرف چپ مشغول تهیۀ ساختن پل درازی بودند که البته چندان خوب نمی‌شد و استحکامی هم پیدا نمی‌کرد. برای این کار چندین کوره جهت ساختن آجر و آهک زده بودند. به من گفتند که چون میانه از آبادی سابق افتاده و مردم آن فقیر شده و تاب تحمل مخارج این کار را ندارند شاه این مخارج را از کیسۀ خود می‌پردازد، البته عبور شاه از این نواحی برای مردم متضمن منافعی است.

۳ اکتبر = ۷ صفر

کوه‌هایی که امروز از دامنه‌های آن بالا می‌رویم حاشیۀ سلسله جبالی است که آذربایجان را از عراق عجم جدا می‌سازد.

بعد از آن که پیچی خوردیم یک عده چادر دیدیم که در محل اردوی شب گذشتۀ ما بر پاست، معلوم شد که آنها تعلق به ولیعهد دارد و چون به آخر حوزۀ حکومتی خود رسیده مصمم است که از آنجا به تبریز بر گردد.

پس از گذشتن از چند سر بالایی تند از روی راهی که در دامنۀ تپه‌های پر از سنگ به زحمت درست کرده بودند در حدود ساعت نه به ارفع قلل قافلانکوه به ارتفاع ۱۴۰۰ متر رسیدیم و در بین راه پنج ارابۀ دیگر دیدیم که تنه‌های چوب گردو بار داشتند و از سرازیری تندی پایین می‌آمدند واقعاً معجز بود که این تنه‌های سنگین بر روی اسب‌ها نمی‌افتادند. لابد سنگینی وزن مانع افتادن آنها بود.

از روی این گردنه افق پشت‌ سر وسعت تمامی دارد، در میان قللی که به نظر می‌رسید قلۀ سولان را که در طرف راست میانه است به من نشان دادند که گویی بر صفحۀ آسمان کبود نقش شده.

در جلوی ما صخره‌های خشک و عریان نمایان است، از این محل سنگ‌های قرمز رنگی برای آسیا می‌کنند، نمونه‌هایی از آنها را که بعضی خوب‌تر و بعضی بدتر تهیه شده بود به ما نشان دادند.

دامنه‌های این طرف قافانلانکو جزء عراق عجم است، در این ناحیه طرف دست چپ خرابه‌ای بود که ظاهراً سابقاً در آنجا قلعه‌ای قرار داشته. وقوع آن بر بالای قله قلعۀ کاتارو[۶] را که از مرتفات کرساتس[۷] دیده می‌شود به خاطر من آورد.

این قلعه جایی ساخته شده بود که بر یک قسمت از درۀ قزل‌اوزون و بر پلی که ما باید هم اکنون از روی آن بگذریم تسلط داشته باشد.

این قلعه را قلعه‌دختر می‌خوانند و در باب آن حکایتی بین مردم متداول است که شاید بعضی راست و بعضی دیگر افسانه باشد مثلاً بعضی می‌گویند که وجه تسمیۀ این قلعه به دختر آن است که شاهزاده خانمی در آنجا منزوی و معتکف شده عبادت می‌کرده است.

برخی دیگر می‌گویند که پادشاهی دختر خود را که سر به عصیان و نافرمانی برداشته بود در آنجا در زندان داشته بود.

قزل‌اوزون دورخانۀ بزرگی است که پس از اتصال به شاهرود به نام سفیدرود در می‌آید و به همین اسم به دریای مازندران می‌ریزد.

اگر چه اسم آن را گاهی سفید و گاهی قرمز گذاشته‌اند ولی در این محل آب آن به رنگ زرد اخرایی است شبیه به زمین‌های کنار دریا.

پلی که از روی آن گذشتیم عجب این است که بسیار خوب مانده. این پل خرپشته‌مانند از آجرهای محکم ساخته شده و سه دهانۀ مختلف‌العرض دارد و دهانۀ و سطی بلندتر است و کتیبۀ آن این است: «در عهد شاه صفی به سال ۱۰۴۲ هجری در دو سال تمام شد» .

همین که به آن طرف پل آمدیم تپه‌هایی در جلوی ما ظاهر گردید که از تپه‌های سابق شیب آنها کمتر است و در دامنۀ مقابل آن جمال‌آباد قرار دارد.

به منزل که رسیدیم شاه که دیده بود من مشغول طراحی پل هستم آلبوم مرا از من خواست و نقاشی‌های آن را به دقت نگاه کرد و مرا از این که نقاشی می‌دانم تحسین نمود و گفت که او نیز از این هنر بهره دارد سپس مداد را از من گرفت و در زیر نقشی که من از پل کشیده بودم به فرانسه همانطور که خود تلفظ می‌کرد نوشت: «پل قزل‌اوزون» .

جمال‌آباد قریه‌ای است در پای کاروانسرایی مخروبه که سابقاً قلعه بود و کتیبۀ سر در آن این مطلب را می‌رساند زیرا که این عبارت را متضمن است: «امیر دیوان شاه‌عباس ثانی جانب قلعۀ جمال‌آباد به سال ۱۰۶۵ هجری. . . . .».[۸]

۴ اکتبر = ۷ صفر

پس از آن که از تپه‌های کم‌ارتفاع پایین آمدیم به دشت وسیع بی‌پایانی رسیدیم که هیچ نوع سبزه و درختی نداشت، بعد از بیش از یک ساعت طی طریق دره‌ای ظاهر شد بعد سرزمین مرتفعی که بلندی‌های ساده‌ای در آن دیده می‌شد. چنین به نظر می‌آمد که در این سرزمین صاف تپه‌ها مصنوعاً ساخته شده یا زمین را به نسبتی معین و یک‌نواخت بالا آورده‌اند. اگر چه راه بهتر از دو سه روز قبل بود لیکن کالسکه‌های ما و بادی که آنها را می‌راند گرد و غبار زیادی بر ما می‌ریخت و زحمت زیاد داشت.

اردو را در سرچم کنار زنجان‌رود زدند، این رودخانه که از شعب قزل‌اوزون است در این تاریخ آبی ندارد و عرض بستر آن هم از یک کیلومتر متجاوز نیست.

در این نواحی چون ضخامت طبقۀ خاک زیاد است هر نهر کوچکی می‌تواند بی‌زحمت بستری جهت خود بکند، رودخانه‌هایی در اینجا دیده می‌شود که خاک ساحلی آنها از ۷ تا ۸ متر ضخامت دارند و برای زراعت بسیار نافعند. با این حال علت این که این اراضی لم‌یزرع افتاده کمی زارع و کارگر است تا این زمین‌های مستعد را مورد استفاده قرار دهند.

در اینجا نیز آثار کاروانسرا خرابه‌ای دیده می‌شود، این کاروانسراها که در ایران همه جا در کنار جاده‌ها وجود داشته و عموم عابرین را پناه می‌داده یکی از افتخارات گذشتۀ این مملکت است.

از کتیبۀ این کاروانسرا معلوم می‌شود که آن را در عهد سلطان ابوسعید مغول وزیر او غیاث‌الدین محمد در سال ۷۳۳ هجری ساخته است.

اگر از هر یک از عوام ایران اسم بانی هر کاروانسرایی را بپرسید جواب می‌دهد شاه‌عباس زیرا که پیش ایشان هر کار مفید و عظیمی از شاه عباس است و افسانه‌ای میان ایشان شایع است که شاه عباس ۹۹۹ کاروانسرا ساخته.

راست است که شاه عباس بانظر بلندی که داشته همه جا راه‌ها ساخته و رباط‌ها و پل‌ها بنا کرده لیکن قبل از او نیز در ایران نظایر این ابنیه بسیار بوده است، از این که شکل پل‌ها و رباطها به یکدیگر شبیه است نباید چنین تصور کرد که تمام آنها از شاه عباس است چنان که پل قزل‌اوزون از نوادۀ او شاه صفی و کاروانسرای جمال‌آباد کار امیر دیوان شاه عباس ثانی و کاروانسرای سرچم از بناهای وزیر سلطان ابوسعید و از سه قرن قبل از اوست. این شباهت خواهی نخواهی نتیجۀ اتحاد احتیاج و محیط و آب و هوای مملکتی است که از قرن‌ها پیش چندان تفاوتی نیافته.

این کاروانسراها به علت استحکام و وضع قلعه و برج‌های زاویه‌دار آنها کاملاً از تعرض مصون بوده‌اند و یک مدخل بیشتر نداشته که در عقب سر در بلندی که از دیوارها خیلی بلندتر است ساخته شده و دورادور آن حجره‌هایی است که آنها را بالاخانه می‌گویند و همین کلمه است که ما از آن لغت بالکن[۹] را ساخته‌ایم.

در اطراف حیاط طویل انبار و اطاق‌های کوچکی است که این زمان به علت خرابه شدن بام‌های سنگین از خاک و سنگ پر شده. وقتی که انسان عدۀ کثیر مردم و حیوانات و مال‌التجاره‌هایی که در حجرات و اصطبل و انبارها می‌توانند جا بگیرند در نظر می‌آورد دچار تعجب می‌شود.

در جلوی سردر زاویه‌های بزرگی است به شکل طاق‌هایی بیضوی‌شکل که آنها را در داخل دیوار ساخته‌اند. گاهی هم‌سطح با زمین گاهی قدری بالاتر. این اطاق‌ها که آنها را با نقش‌ونگار آراسته‌اند برای عابرین و کسانی که وقت توقف ندارند پناهگاه‌های دلپذیر و بی‌خرجی است و با این که ارتفاع آنها چندان نیست باز زیاد مورد احتیاج عابرین قرار می‌گیرد و این نکته را از ساییدگی کف آنها به خوبی می‌توان دریافت.

۵ اکتبر = ۹ صفر

راه ما در امتداد مجرای زنجان‌رود است که هر دو طرف آن تقریباً بلاانقطاع در زیر درخت و زراعت پوشیده است.

در دست راست و چپ ما مخصوصا طرف دست چپ تپه‌های خاکی کم‌ارتفاعی که دیروز از دور مجموعه آنها را می‌دیدیم نمایان است و هیئت آنها شبیه به امواج دریایی است که شروع به تموج نموده باشد.

گرد و خاک که باد شمال غربی به شکل گردباد آن را بر می‌انگیزد و چند روزی است که همچنان برقرار است شدت دارد، این باد که مقارن ساعت شش بعد از ظهر به منتهای قدرت می‌رسد و در این فصل عادی است از جانب بحر خزر بر می‌خیزد.

۶ اکتبر = ۱۰ صفر

راه ما همچنان در امتداد درۀ زنجان‌رود و در کنار راست آن است و در مواقعی که از بستر آن دور شویم باز راه همان امتداد را می‌گیرد.

زراعت پنبه در این قسمت‌ها مخصوصاً نقاطی که آبیاری آن آسان است خالی از اهمیت نیست. با این که فاصلۀ بوته‌ها از یکدیگر زیاد است و به علت وسعت زمین دور نشاندن آنها اشکالی ندارد باز رشد آنها چندان زیاد نیست.

امروز هم مثل دیروز در همان بستر تنگ زنجان‌رود در میان آب و درختان بید و تمشک و سنجد نزدیک به آبادی نیک‌پی چادر زدیم، کاروانسرا و منازل این آبادی از بالای ساحلی که در پایین آن منزل کرده‌ایم به خوبی نمایان است.

اعتمادالسلطنه که به علت طول آشنایی چه در راه که در یک کالسکه سفر می‌کردیم چه در منازل که با یکدیگر هم‌غذا بودیم متدرجاً با من محرم شده بود و با من از امور ایران و زمامداران آن آزادتر از دیگران صحبت می‌کرد.

امروز بعد از شام در باب امتیازاتی که به خارجیان داده شده مخصوصاً امتیاز بانک و مشروبات الکلی با من مفصل گفتگو کرد.

اعطای امتیاز بانک و استخراج معادن به انگلیس‌ها به بانک رویتر[۱۰] برای زمامداران عالی‌مقام مملکتی و نزدیکان ایشان موجب جلب منافعی عظیم شده مثلاً دو نفر از آنها رشوه‌ای در حدود یک میلیون و بعضی دیگر رشوه‌های چند صدهزار فرانکی گرفته‌اند.

امتیاز مشروبات الکلی را به شخصی به نام فیلی‌پار[۱۱] که از شرکای بانک‌های کوچۀ لافیت[۱۲] در پاریس است داده‌اند، اما فیلی‌پار به علت آن که بانک‌های شریک او آن رونق اولی را ندارند نتوانسته است مثل رویتر رشوه‌های گزافی بدهد. امری که اعتمادالسلطنه را عصبانی کرده سهم کمی است که از این خوان یغما به او رسیده زیرا که به او فقط ۵۰۰۰ فرانک داده‌اند در صورتی که دیگران بعضی ۴۰۰۰۰ بعضی ۱۰۰۰۰۰ و یکی دو نفر هم ۲۵۰۰۰۰ فرانک پول نقد بی‌غل‌ و غش گرفته‌اند.

با نهایت خشم به من می‌گفت که واقعاً مرا ریشخند کرده‌اند در صورتی که من اول کسی هستم که با سرمایه‌داران داخل گفتگو شدم و به ایشان فهماندم که اگر به تحصیل امتیازاتی در ایران اقدام کنند ملیون‌ها نفع می‌برند و بر اثر همین مداخلۀ من بود که به این کار تشویق شدند.

اگر چه فیلی‌پار سندی به دست خود به اعتمادالسلطنه سپرده است که در موقع انتشار سهام شرکت معادل ۹۵۰۰۰ فرانک سهم به او واگذارد ولی او عقیده دارد که این کار سرگرفتنی نیست چه او به تجربه دریافته است که این قبیل امتیازات که هر سال چند عدد از آن نوع داده می‌شود هیچ یک صورت عمل نمی‌یابد تنها نفع آن به رشوه‌گیران می‌رسد و نصیب صاحبان سهام جز ضرر و تخطئه چیز دیگر نیست.

به عقیدۀ اعتمادالسلطنه سر فیلی‌پار هم شیرۀ خوبی مالیده شده و امتیاز دهندگان با کمال مهارت او را تا قیام قیامت خواهند دواند.

با تمام این احوال اعتمادالسلطنه هنوز مأیوس نبود نوشتۀ فیلی‌پار را به من نشان داد و می‌خواست که آن را ولو به ضرر باشد به دیگری بفروشد و چون مرد ادیبی است لابد می‌خواهد به فحوای این مثل که: «سیلی نقد به از حلوای نسیه است» یا به گفتۀ حضرت مسیح که می‌گوید: «یک بگیر بهتر از دو خواهی گرفت است» عمل کند.

تمام اضطراب اعتمادالسلطنه از همین بابت است که مبادا به پول موعود نرسد والا چیزی که غم آن در میان نیست ایران و مصلحت آن است.

از این امتیازات گذشته یک نفر انگلیسی هم تقاضای امتیاز انحصار دخانیات را در لندن کرده است ولی هنوز گفتگوها به نتیجۀ قطعی نرسیده.

۷ اکتبر = ۱۲ صفر

به همان وضع یعنی همراه با همان بادی که ابرهایی از خاک و غبار جلو چشم ما می‌آورد درۀ زنجان را که طرف راست ما قرار داشت و گاهی پدیدار و زمانی ناپدید بود بالا آمدیم تا به شهر زنجان رسیدیم. شب اول ورود خاطر ما را با آتش‌بازی مفصلی خوش کردند.

روز هشتم اکتبر را در زنجان گذراندیم. این شهر که به علت محاصرۀ آن در اوایل عهد ناصرالدین شاه و رفتارهای زشتی که در آنجا به بابیان شده شهرتی به بدی پیدا کرده به همان حال خراب باقی است و دیوارهای شکافته و خانه‌های ویران آن که یادآور آن زمان شوم است تاکنون تعمیر نیافته است.

بابیه منسوبند به باب که لقب میرزا علی محمد پیشوای ایشان است و غرض او از این که خود را باب لقب داده این است که به وسیلۀ این در می‌توان به خدا راه یافت. این مذهب که بی‌شباهت به آیین مسیح نیست در اواخر ایام محمد شاه ظاهر شد و پیشرفت کرد. در آن ایام دولت زیاد کار به کار آن نداشت و شاید هم برای کاستن نفوذ روحانیون در جلوگیری نکردن از پیشرفت آن تعمد داشت به همین علت در اوان جلوس ناصرالدین شاه عدد گروندگان به آن زیاد شده و زنجان از مراکز عمدۀ ایشان بود.

چون روحانیون در پی آزار ایشان برخاستند بابیه هم که خود را قوی احساس می‌کردند بر ضد دولت قیام نمودند و در زنجان به مقاومت پرداختند و مردم آنجا هم اگر با آنها دست یکی نداشتند لااقل مخالف نبودند.

بابیه زنجان منظماً چندین ماه در مقابل قوای دولتی ایستادگی کردند ولی عاقبت مغلوب شدند و چنان از ایشان قتل‌عامی به عمل آمد که در آن ایام به نظر می‌رسید که مذهب بابی به کلی ریشه‌کن شده بخصوص بعد از آن که پس از یک سلسله حوادث پیشوای ایشان میرزا علی محمد را هم در تبریز به ضرب گلوله کشتند.

با این احوال چیزی از این وقایع نگذشته بود که شاه روزی در رفتن سواره به قصر صاحبقرانیه مورد حملۀ سه نفر بابی قرار گرفت و یکی از ایشان موفق شد که طپانچۀ ساچمه‌ای خود را به طرف شاه خالی کند ولی جز چند ساچمه که به شاه رسید صدمۀ دیگری وارد نیامد.

در نتیجۀ این پیش آمد یک عده بابی در طهران به بدترین وضع و به کیفیاتی از بی‌رحمی که عقل جن نیز به آنها نمی‌رسید و درباریان به خیال تقرب بیشتر به شاه آنها را اختراع کرده بودند کشته شدند ولی این درباریان وقتی که شنیدند که شاه از این قساوت‌ها به خشم آمده و ایشان را سخت مورد ملامت قرار داده دریافتند که به نتیجه‌ای که می‌خواستند برسند نرسیده و سنگ روی یخ شده‌اند.

قرةالعین نیز در همین ایام به قتل رسید. این زن بسیار زیرک که بر اثر گرویدن به مذهب بابی خیلی زود به مزایایی که جنس لطیف از آنها بهره‌مندند پی برده بود با شوری مؤثر در اندرون‌ها و هر کجا که راه داشت آیین جدید را تبلیغ می‌کرد حتی در مقابل کسانی که او را محاکمه می‌کردند با فخر مخصوص اقرار به دین خود کرد و با کمال شهامت به پای دار رفت.

کسی که این حکایت را برای من نقل می‌کرد می‌گفت که خونی که از این بابیان ریخته شد از تبلیغاتی که ایشان کردند برای پیشرفت مذهب بابی بسی مؤثرتر افتاد. با این که بابیه خود را علناً معرفی نمی‌نمایند باز در تمام ایران عدۀ آنها زیاد است حتی در دربار و در جزء خدمه و خواص شاه نیز از ایشان جماعتی هستند.

۱۹ اکتبر = ۱۴ صفر

روز نهم زنجان و خاطران شوم زمان محاصرۀ آن را ترک گفتیم و پس از آن که کمتر از یک فرسخ در امتداد ساحل راست زنجان‌رود جلو آمدیم برای صرف نهار به ساحل چپ آن رفتیم.

نزدیک ما چندین چشمه بود به عرض دو تا سه متر و به نظر می‌رسید که آب آنها بیشتر نتیجۀ نشط آب‌های اطراف باشد که اثر آن را در چمن‌های وسیع دامنۀ کوه‌های سمت چپ می‌دیدیم.

هنوز از توقف ما یک ساعت نگذشته بود که به راه افتادیم و سرزمین‌های ناهموار را طی کردیم کوه‌ها از یکدیگر دور می‌شدند و طولی نکشید که به دشت مرتفع وسیعی رسیدیم و از دور در انتهای آن گنبد درخشندۀ سلطانیه را دیدیم.

منظرۀ این خرابۀ عظیم تا مدتی جلوی چشم ما بود. اردوی ما را میان آبادی سلطانیه و قصری غیرمسکون که منظره‌ای عجیب داشت زده بودند. در همین قصر که از بناهای فتحعلی‌شاه است این پادشاه در سال ۱۲۲۴ (مطابق ۱۸۱۶ میلادی) شاهزاده منچیکف یعنی پدر همان پیرمردی که او را در مملکت (باد) دیدم پذیرفته بود. منچیکف را نیکلای اول کمی بعد از نشستن به تخت به عنوان وزیر مختار به دربار ایران فرستاده بود.

ناصرالدین‌شاه هم خیلی پیش‌تر یعنی آن ایامی که سربازان در جلگۀ زیبای سلطانیه به فراگرفتن تعلیمات نظامی می‌پرداختند موقتاً در اینجا سکونت اختیار می‌کرد و به تماشای سان نظامیان مشغول می‌شد.

همین سلطانیه که حال یک آبادی بسیار کم‌اهمیتی است در اوایل قرن هشتم شهری بزرگ و معتبر بود و بعضی از ایلخانان مغول آن را به پایتخت‌ی اختیار کرده بودند ولی هنوز یک قرن از بنای آن نگذشته یعنی در سال ۷۸۷(۱۳۸۵ میلادی) امیرتیمور چنان آن شهر را زیر و زبر نمود که دیگر سر بلند نکرد.

از ایام آبادی سلطانیه امروز چیزی که برپاست چند قبر و گنبدی است که آن را سلطان محمد خدابنده ایلخان شیعی مذهب ایران در سال ۷۰۴(۱۳۱۰ میلادی) بنا کرده است.

گنبد سلطانیه که خرابۀ آن نیز شکوه و عظمتی خاص دارد از بعد از تیمور تاکنون حوادث بسیار به خود دیده، گذشته از خرابی دائمی که کار سیر زمان است دست مخرب مردم و زلزلۀ روز به‌ روز بر ویرانی آن افزوده است حتی فتحعلی‌شاه هم موقعی که قصر نو خود را در آنجا می‌ساخته هر قدر توانسته است از آن بنا تهیۀ مصالح کرده.

گنبد سلطانیه بنایی است هشت‌ضلعی و سراسر آن از آجر ساخته شده و تزیینات آن از کاشی است اما از این کاشی‌ها در داخل به جز در آویزها و قسمت‌های صعب‌الوصول دیگر چیزی به جا نمانده لیکن گنبد که یک پارچه کاشی فیروزه‌فامی است تقریباً تاکنون دست نخورده.

کتیبه‌های کوفی آن که به خط زر در متن آبی نقش شده هنوز در پاره‌ای قسمت‌ها بر جاست، مدخل گنبد و سقف محراب مقابل در از میان رفته و خود گنبد هم شکاف‌هایی برداشته است که از خلال آنها می‌توان آسمان را دید.

شاه بعد از آن که نقاشی مجموعۀ مرا از خرابه‌های سلطانیه دید گفت که امر به تعمیر آن خواهد داد سپس چنین اظهار نظر کرد که انشاءاللّه دو سال دیگر خودم به اینجا می‌آیم و صورت تمیز شدۀ آن را نقاشی می‌کنم. باز خوب بود که شاه احتیاطاً انشاءاللّه گفت زیرا که گنبد هیچ وقت تعمیر نشد، تنها چیزی که باید آن را آرزو کرد این است که این بنا به همین حال بماند و از ویرانی کلی که انتظار آن می‌رود محفوظ بماند.

در میان قبوری که در حومۀ شهر دور از یکدیگر به نظر می‌رسد عدۀ زیادی بالنسبه بهتر محفوظ مانده‌اند از آن جمله است قبر سلطان ابوسعید که گنبد آن دست نخورده و بیشتر آجرهای دیوارهای هشت‌ضلعی آن برجاست و بعضی قسمت‌ها را هم با کمال مهارت کاوش کرده‌اند.

خلاصه از شهر بزرگی که وقتی پایتخت یکی از معتبرترین دولت‌ها بوده امروز چیزی که باقی است دهکده‌ای حقیر و مسجدی به حال ویرانی و چند قبر خراب در میان قبرستانی وسیع است.

۱۰ اکتبر-۱۵ صفر

دیشب آب یخ بسته بود و از این بابت نباید تعجب کرد زیرا نقطه‌ای که ما در روی آن آرمیده بودیم ۱۸۰۰ متر ارتفاع داشت. در حدود ساعت شش صبح میزان‌الحراره در بیرون صفر و در زیر چادر سه درجه بالای صفر را نشان می‌داد ولی قبل از ظهر در سایه درجه به بیست رسیده بود و این از اختصاصات آفتاب گرم ایران و در این مملکت امری طبیعی است.

چادرها را برداشتند و از این راهی که خوب و در غالب نقاط مزروع بود گذشتیم و سلطانیه را به این ترتیب ترک گفتیم و در درۀ نهری افتادیم که در خلاف جهت زنجان‌رود یعنی به سمت جنوب جریان دارد.

ناگهان سواران همراه ما عنان‌گسیخته در صحرا به تاخت مشغول شدند بعد معلوم شد که گرگی دیده بودند، چند تیر خالی کردند اما پس از مدتی دست از پا درازتر برگشتند و به گرد گرگ نرسیده بودند. منزل جدید ما صابین‌قلعه بود، در اینجا به علت فراوانی آب درخت زیاد است به حدی که خانه‌ها در میان باغات مخفی است.

۱۱ اکتبر = ۱۶ صفر

در میان پردۀ ضخیمی از گردوخاک که ما را امکان معتاد شدن به آن نبود پیش می‌رفتیم، راه ما از سرزمین مرتفعی که بین دو رشته‌کوه قرار داشت می‌گذشت، قلل این کوه‌ها هموار و شیب دامنه‌های آنها کم و اراضی اطراف آنها مزروع است.

خوشبختانه سفر امروز سه ساعت بیشتر طول نداشت به همین جهت به زودی به خرم‌دره رسیدیم. این آبادی هم مثل صابین‌قلعه در میان باغات و درختان بید عظیم‌الجثه‌ای که ریشه‌های آنها به آزادی تمام در آب صاف رودخانه فرورفته ساخته شده است.

چون اطبای ایرانی گفته بودند که مرض حصبه در خرم‌دره شیوع کلی دارد اردوی ما را دورتر از شهر زدند. این اطبا به قدری کلمۀ حصبه را در زیر زبان دارند که غالباً امراضی را که قطعاً غیر از حصبه‌اند به همین اسم می‌خوانند. امری که به نظر من جدی‌تر می‌رسد این است که بر طبق اخبار واصله وبا از طریق بغداد در حدود غربی ایران ظاهر شده و گویا به کرمانشاه هم رسیده است اما من نتوانستم که اطلاعی در خصوص جزییات آن به دست بیاورم به این علت که کسی از آن چیزی نمی‌دانست یا این که آن را از ما مخفی می‌کردند.

۱۲ اکتبر = ۱۷ صفر

هنوز یک فرسخ نرفته بودیم که به شهر قدیمی ابهر رسیدیم. این شهر که امروز دهکده و خرابه‌ای چند بیش نیست در عهد اسکندر کبیر از حصارهای معتبر بوده و استحکامات آن را از عهد داریوش شروع کرده بودند. مسلمین چند بار آن را خراب نموده‌اند. دفعۀ اخیر به دست مغول چنان ویران گردیده که دیگر روی آبادی ندیده است.

به قریۀ قرابلاغ که رسیدیم سربالایی زیادتر شد. از ساعت ۹ تا ظهر عبور ما از سلسله کوهی بود که ارفع نقاط آن قریب به ۱۹۰۰ متر است. این راه اگر چه در بعضی نقاط بد است لیکن عبور از آن که در دامنه‌ها صورت می‌گیرد عموماً سهل می‌باشد.

باد سرد شمالی به شدت می‌وزد و برای نجات از آن چادرهای ما را ظهر در پشت دیوارهای قرشکین برپا داشتند.

موقعی که برای صرف چای به چادر امین‌السلطان رفته بودیم برای او چند قطعه پارچه‌های الوان به عنوان هدیه آوردند، به اشارۀ او من یکی را که از پشم‌های لطیف خراسان بافته شده و رنگی روشن داشت برای خود برداشتم و از آن پالتوی بلندی درست کردم که در حفظ خود از گرد و خاک بسیار مفید واقع شد و هر کس هم که بخواهد که در راه‌های غبارآلود ایران سفر کند باید چنین لباسی داشته باشد.

۱۳ اکتبر = ۱۸ صفر

چون اعلیحضرت می‌خواست که صبح به قزوین برسد ساعت هفت صبح به راه افتادیم و پس از آن که قریب به یک ساعت راه رفتیم و از چند تپه گذشتیم به دشتی وسیع و بی‌پایان رسیدیم که از طرف جنوب شرقی وسعت آن بیشتر می‌شد و از همین جهت است که این دشت تا طهران امتداد می‌یابد و از آنجا به کویر مرکزی ایران می‌پیوندد.

در طرف چپ یعنی شمال شرقی دو سه سلسلۀ متوازی که امتداد آنها از شرق به غرب است دیده می‌شود، دورترین این سلسله‌ها البرز است.

در روی قله‌های مرتفع طالقان و الموت برف نمایان است و الموت همان کوهی است که ملاحده در آن آشیان داشته‌اند و به همان علت هم مشهور شده است.

قبل از ظهر به قزوین رسیدیم، در رسیدن به شهر دیدیم که باروهای گلی شهر به حال خرابی است و جمعی مشغول تعمیر آنها هستند. اولین کوچه‌هایی که به آنها برخوردیم بسیار کثیف و در اطراف آنها خرابه زیاد بود، فقط اگر مختصر نظافتی دیده می‌شد در اطراف عمارت حکومتی بود. ما در اینجا توقف کردیم ولی بار و بنه و اسب‌ها را بدون معطلی به منزل بعدی فرستادند.

شاه به عمارت حکومتی رفت و همراهان یا در خانه حاکم منزل گرفتند یا در مهمانخانه و من در جزء دستۀ اخیر بودم. فردا و پس‌ فردا باید در قزوین بمانیم.

۱۴ اکتبر = ۱۹ صفر

امروز صبح وقتی که از مهمانخانه بیرون آمدم عده‌ای را دیدم که به عجله می‌رفتند و در میان ایشان یکی که غریب به سی سال داشت و ناله می‌کرد بر گردن دیگری سوار بود. کیفیت را پرسیدم، گفتند که این مرد متهم به دزدی است به پنجاه کف‌پایی محکوم شده و با این که تا به حال سی ضربه خورد هنوز اقرار نکرده است، کسان وی او را به این وضع به زندان می‌برند تا با پای مجروح مجبور به راه رفتن نشود و نالۀ او هم از درد چوب خوردن نیست بلکه از این جهت می‌نالد که چرا تاب خوردن پنجاه ضربه را نیاورده تا پس از آن بتواند محصول دزدی خود را به راحت نوش‌ جان کند و به پس دادن آن مجبور نشود.

۱۵ اکتبر = ۲۰ صفر

از طهران چندین نفر از بزرگان به استقبال شاه آمده‌اند و از ایشان یکی نایب‍‌السلطانه پسر سوم اعلیحضرت و یکی از زنان حرم یعنی امینه‌اقدس عمۀ عزیزالسلطان است که سابقاً به نام او اشاره‌ای شد. این زن با یک عده کلفت و شش خواجه‌سرا به استقبال آمده.

از خواجه‌سراها سه نمونه را من در باغ حکومتی دیدم دو تن سفید پوست و شکم گنده بودند دیگری سیاه‌ پوست و قد بلند، این سومی چشمانی برجسته داشت و چنان سفیدی آن می‌درخشید که از دور آن را در میان متن سیاه صورت به خوبی می‌شد تشخیص داد.

قزوین شهری است که شمارۀ جمعیت آن از ۲۰۰۰۰ نفر متجاوز نیست ولی از مشاهدۀ محلات خالی و خرابه‌های متعدد آن می‌توان یقین کرد که سابقاً خیلی بیش از این سکنه داشته. این شهر هم به همان سرنوشت شهرهای دیگر قدیمی ایران که وقتی پایتخت بوده‌اند دچار شده به این معنی که تا پادشاه در آنجا مقر داشته آبادی و شکوه آن برجا بوده ولی همین که از این امتیاز افتاده و جای دیگر مقام آن را گرفته رو به تنزل و ویرانی نهاده است.

قزوین در دو موقع پایتخت بوده و در دفعۀ اخیر چند تن از پادشاهان صفوی قبل از شاه‌عباس بزرگ در آنجا مقر داشته‌اند. پس از آن که این پادشاه پایتخت خود را به اصفهان انتقال داد قزوین به سرعت رو به انحطاط رفت.

قزوین در کنار دو شاهراهی قرار دارد که ایران را به اروپا مرتبط می‌سازد یکی راه خشکی یعنی همین راهی که ما طی کردیم دیگر راه دریا که از قزوین به رشت و انزلی می‌رسد.

گذشته از این قزوین از طریق همدان و کرمانشاه و بغداد با ترکیۀ آسیا ارتباط دارد و از راه طهران و قم و اصفهان و شیراز و بندر بوشهر به خلیج فارس مرتبط است، قسمتی از این راه همان است که ما تا طهران در پیش داریم ولی بین قزوین و قم راه مستقیم دیگری که راه قزوین به ساوه و قم باشد نیز هست.

همین حسن موقع قزوین اهمیت وجود مهمانخانه‌ای را که ما در آنجا منزل داریم می‌رساند. این مهمانخانه که دولتی است دو قسمت دارد، قسمتی برای اقامت مسافرین، قسمتی دیگر جهت نگاهداری درشکه و اسبان یدکی چاپاری و مسافری. درشکه‌خانه و اصطبل این قسمت برای رفع احتیاجات مسافرین و تجار اسب و قاطر و درشکه فراوان در اختیار دارد.

مهمانخانه که در انتهای حیاط دوم که از حیاط اول کوچکتر است ساخته شده بنای یک‌طبقه‌ای زیبایی است.

در دورادور قسمت زیرزمینی آن که بر روی بلندی ساخته شده رواقی است مرکب از طاق‌هایی استوار که قسمت طبقه اول بنا به آن تکیه دارد، قسمت‌های پایین‌تر این رواق کاشی‌کاری است و دور قسمت اول را نرده کشیده‌اند.

وجود این رواق بر آن باعث آمده که بیننده از خارج چنین تصور کند که طبقه اول از قسمت تحتانی کوچکتر است در صورتی که چنین نیست و هر دو قسمت به یک اندازه در خروجی دارند، این تصور از اینجا ناشی است که رواق بیشتر از آن دو قسمت در دارد و از سی طاق مرکب شده طرفین بنا به سمت حیاط پیش‌آمدگی دارد در صورتی که قسمت وسطی آن بلندتر ساخته شده و تا لب بام بالا می‌آید و صورت رواقی را که بر چهار ستون متکی است پیدا کرده.

نمای وسطی عمارت به سمت باغی است که حوضی در میان آن وجود دارد و از آب آن با این که جاری نیست ظاهراً در همه کار حتی آشامیدن هم استفاده می‌شود. خلاصه اگر این کیفیات که شرح داده شد نبود این بنا با آن ستون‌های کلفت و کوتاه زیاد لطفی پیدا نمی‌کرد.

هر یک از جبهه‌های نیم‌دایره‌ای نماهای عمارت را با علامت دولتی ایران یعنی شیر و خورشید که بر روی کاشی کبودی ساخته شده مزین ساخته‌اند. در کنار پای شیر دو صفحۀ مدوری ترتیب داده‌اند که تناسب آنها با این نقش درست معلوم نیست شاید خواسته‌اند که با قرص خورشید که نمایش صورت یک خانم ایرانی است قرینه‌هایی باشند.

مهمانخانه‌ها اطاق‌های متعدد دارد و با این که اثاثه آن مختصر است باز به نظر مسافری که در هیچ‌ یک از منازل راه چنین چیزی ندیده بود تجمل‌آمیز می‌آید.

اگر چه قزوین رودخانه‌ای که از آن رفع احتیاج کند ندارد ولی به علت کوه‌هایی که از هر طرف به خصوص از طرف جنوب آن را احاطه کرده‌اند آب محتاج‌الیه خود را به دست می‌آورد و این کار به وسیلۀ قنوات عدیده که آب را تا شهر می‌آورند صورت می‌گیرد و آب‌انبارهای بزرگی در آنجاست که در ایام کم‌آبی مردم از آنها استفاده می‌کنند.

قنات عبارت از دالانی زیرزمینی است که از پای کوه که آب‌های بارانی در آنجا جمع می‌آیند تا شهر یا مراکز اجتماعات انسانی کنده می‌شود در هر چند قدمی فاصله تپه‌های توخالی که دهانه‌ای به داخل این دالان زیرزمینی دارد ترتیب داده شده تا از آن هم خاک و لای داخل مجری را به خارج نقل کرده و هم از آنجا برای لاروبی داخل قنات می‌شوند و ایرانی‌ها که قدر آب را به خوبی می‌شناسند در این کار هنری بخصوص دارند.

آب‌انبارهای بزرگ قزوین هر قدر زمین پرنشیب‌تر باشد عمیق‌ترند و آنها را از سردرهای هلالی‌ شکل که با کاشی‌های زیبای مینافام مزین می‌کنند به خوبی می‌توان شناخت. پس از آن که از پلکان درازی پایین بروید به دیواری می‌رسید که چند شیر به آنها وصل است و در تمام فصول از آنها آب خنکی بیرون می‌آید.

قزوین امامزادۀ معتبری دارد به نام شاهزاده حسین که پسر امام‌رضای مدفون در طوس است.

این بنای مربع‌شکل که دیوار و گنبد آن از کاشی‌های الوان مستور و دیوارهای داخلی آن آیینه‌کاری است بنایی باروح است و نسبة خوب هم مانده. بعد از آن که از زیر درگاهی که بر دو ستون ظریفی آیینه‌کاری شده بگذرند داخل حرم می‌شوند و در آنجا زیر گنبد ضریحی است طلا گرفته که قفسه‌ای از نقره آن را محصور می‌کند. در صحن حرم چند قالی برای نمازگزاران گسترده و چند فانوس مسی به سقف جهت زینت آن آویخته‌اند.

مؤمنینی که استطاعت فرستادن جنازۀ کسان خود را به کربلا یا مشهد ندارند دفن آنها را در نزدیکی مزار شاهزاده‌حسین موجب ثواب اخروی می‌دانند به همین نظر از جمیع جهات اجساد را برای دفن به آنجا روانه می‌دارند و گاهی عدۀ آنها به اندازه‌ای زیاد است که از آنها قافله‌ای تشکیل می‌شود.

البته محتاج به تذکر نیست که خطر و مضرات این چنین قافله‌ای که بار آن نعش مرده و بر دوش هر بارکش آن چند جسد باشد تا چه اندازه است.

نزدیک مهمانخانه مسجد جامع قزوین قرار دارد که از بناهای قدیمی است. سردر خراب و دو منارۀ بی‌سر آن از حالت زار داخل آن حکایت می‌کند.

پس از گذشتن از دو دالان تاریک و یک راهرو بی‌سقف به حیاط بزرگی می‌رسیم که در اطراف درخت و در وسط حوضی جهت وضو گرفتن دارد.

در چهار طرف حیاط چهار رواق است با درگاه‌هایی هلالی‌شکل که از پشت دیوارهای حیاط به تالارهایی راه دارند و تالار بزرگ‌تر جای ادای نماز است.

سقف‌ها و دیوارهای فروریخته و رواق‌ها و نماها و مناره‌های بی‌کاشی و حوض خراب و آجرهای شکسته یا پوشیده در زیر علف و خزه همه نماینده‌ی کمال بی‌مواظبتی و بی‌اعتنایی نسبت به حال این بناست.

راه عالی‌قاپو خیابانی است که در دو طرف آن چنارهای زیبایی کاشته شده. این بنا که مقر حکمران است سردر مجللی دارد که قراولان مسن در پیشگاه آن به حفاظت مأمورند. لباس این قراولان نیز با سنین آنها بی‌تناسب نیست به این معنی که نیم‌ تنۀ خشنی آبی‌رنگ و نامرتب و شلواری به همین رنگ با مغزی‌های قرمز بر تن داشتند که رنگ آن پریده و آثار کهنگی از آنها ظاهر بود. تنها کلاه سیاه کوتاه و استوانه‌ای شکل پوستی ایشان صاف و راست می‌نمود و جلوی آنها را به نشانی از شیر و خورشید که روی صفحه‌ای از مس قرار داشت زینت کرده بودند.

تفنگ‌ها را به حال چاتمه گذاشته‌اند و این قراولان بیچاره کنار دیوار نشسته چرت می‌زنند یا به حالی خسته به عابرین می‌نگرند، بیشتر آنها که در خواب رفته‌اند سر برهنه‌اند و البته این وضع بر خلاف میل عمومی ایرانیان است زیرا که مؤمنین ایرانی هیچ وقت جلوی مردم کلاه خود را از سر برنمی‌دارند. کلاه این سربازان بی‌آن‌که خواسته باشند در حال چرت به زمین افتاده و سر ایشان که به وضع عجیبی تراشیده شده آشکار شده است. اعراب و ترکان سنی مذهب تمام سر خود را می‌تراشند فقط کاکلی در فرق سر باقی می‌گذارند در صورتی که ایرانی شیعی دو طرف سر خود را از پیشانی تا پشت گردن می‌تراشد و فقط در دو طرف گوش حاشیه‌ای از زلف به عرض دو الی سه سانتی‌متر باقی می‌گذارد. وضع تراش سر این سربازان می‌فهماند که ایشان هم از مؤمنین پا بر جا هستند. با تمام این احوال این قراولان بی‌آزار باز هیچ‌کس را اجازۀ ورود به دارالحکومه نمی‌دهند.

باغ دارالحکومه قسمتی در زیر سایۀ درختان و قسمتی دیگر از باغچه‌های پر گل پوشیده شده.

قوت رشد بوته‌های شمعدانی فوق‌العاده و رنگ‌های آنها مختلف و سیر است؛ من هیچ‌ جا شمعدانی‌هایی به این خوش‌منظری ندیده‌ام به طوری که از دور کسی که اطلاع نداشته باشد آنها را بوتۀ گل سرخ تصور می‌کند.

عمارت حکومتی از چند دستگاه که مابین آنها حیاط‌های وسیعی است مرکب است و در مهم‌ترین آنها این ایام شاه منزل دارد.

اطاق‌ها به وسعت‌های مختلف است، دیوارهای آنها را با گچ سفید کرده‌اند و غیر از گچ‌بری‌های استادانه زینت دیگری در آنها به کار برده نشده. قالی‌های گرانبهایی که زیر آنها نمدهای ضخیمی پهن کرده‌اند اطاق‌ها را مفروش ساخته. رفت و آمد فوق‌العاده زیاد شده است زیرا که حواشی شاه به علت جمع زیادی که از طهران برای اظهار خدمتگزاری آمده‌اند افزایش کلی یافته است.

مرا به پسر سوم شاه نایب‌السلطنه امیرکبیر وزیر جنگ معرفی کردند. این شاهزاده که سی و سه سال دارد جوانی است کوتاه قد و قدری چاق. صورتی مستدیر و گوشت‌آلود و چشمانی بزرگ و گشاده و ابروانی سیاه و پرپشت قیافۀ او گاهی متبسم و گاهی فکور جلوه می‌کند و شخصاً اخلاق و صفاتی جالب دارد چنان که فرانسه را به درستی حرف می‌زند و صدایی گیرنده اما قدری متمایل به زیر دارد و می‌گویند اهل ظرافت و مردی با کفایت است، تنها چیزی که من می‌توانم بگویم این است که مرا با کمال لطف و مهربانی پذیرفت.

وقتی که به تالاری مستطیل که شاه در آنجا بود وارد شدم دیدم که به تماشای مجسمه‌هاى كوچك مفرغى كه آنها را از كرمانشاه و نقاط ديگر براى او به هديه فرستاده بودند مشغول بود. به شاه گفته بودند كه اين مجسمه‌ها كار چهار هزار سال پيش سال است، البته كسانى كه اين مطلب را گفته بودند هيچ اطلاع دقيقى در اين باب نداشتند فقط غرضشان اين بود كه ارزش و اهميت اين هدايا را بيشتر كنند.

در ميان اين مجسمه‌ها يكى بتى است سواره داراى شش‌دست كه بلندى قامت او و اسبش با هم از بيست سانتى‌متر تجاوز نمى‌كند، ديگرى اسبى است كه در طول قامت نصف آن از ميان رفته، ديگر دو سر آدمى است به طول ۴ الى ۵ سانتى‌متر كه آنها را به دو ميله چسبانده‌اند. حجارى تمام اين اشياء بسيار ساده و خالى از هنرنمايى است. اعتمادالسلطنه عقيده داشت كه اشياء مزبور از عهد مغول است. شاه بدون اين كه زياد به قدمت آنها متوجه شود از داشتن آنها مسرور بود و مى‌گفت كه آنها را به موزۀ پرثروت خود خواهد فرستاد و به من وعده داد كه در رسيدن به طهران آنجا را به من نشان دهد. در موقع بيرون آمدن از دارالحكومه در داخل باغ و بيشتر از آن در مقابل در خروجى و در خيابان عدۀ زيادى از مردم را ديدم كه عمامه‌هايى سبز يا كبود تيره بر سر داشتند و من سابقاً در تبريز و زنجان و ساير نقاط عرض راه اشخاص ديگرى را ملبس به همين لباس ديده بودم.

اين جماعت كه به ايشان سيد مى‌گويند يا حقيقةً از فرزندان پيغمبر اسلامند يا خود چنين ادعا مى‌كنند زيرا كه تحقيق سلسلۀ نسب ايشان بسيار مشكل است. آنها كه عمامۀ كبود بر سر دارند شيعى مذهب‌اند و صاحبان عمامۀ سبز يا سنى‌اند يا حاجى.[۱۳] چون عدۀ سادات عمامه به سر در اين شهر زياد است چنين به نظر مى‌رسد كه كاروكاسبى اين طبقه رونقى شايان دارد.

زندگانى اين جماعت از آنچه مردم به ايشان مى‌بخشند مى‌گذرد و بعضى از آنان از اين ممر عايدى سرشارى دارند چه بر هر مسلمانى از عهد پيغمبر اسلام به بعد واجب شده كه قسمتى از درآمد خود را به خاندان رسول مجاناً واگذارد. در واقع پيغمبر اسلام نسبت به اولاد خود مرحمت خاصی کرده و در مکلف ساختن مردم از راه دین به نگاهداری ذریۀ خود پیش‌بینی دقیقی به کار بسته است به همین جهت کمتر سیدی را می‌بینید که بینوا و سر و وضع او نامرتب باشد. بعضی از ایشان که به دنبال شاه می‌آمدند بر اسب عربی زیبایی سوار بودند که زین‌ و برگی پرتجمل داشت.

این طایفه البته با سائلین به کف بسیار فرق دارند و وضع متکبرانۀ ایشان می‌رساند که اگر هم دستی پیش کسی دراز می‌کنند به حاجتخواهی نیست بلکه برای گرفتن حقی است که مردم باید آن را به ایشان بپردازند و قرض آن را به گردن دارند.

غیر از سادات طبقۀ قابل‌اعتناء دیگری در ایران هستند که به آنها درویش می‌گویند و کار ایشان بیشتر این است که پای پیاده از این شهر به آن شهر بروند و زندگانی را به سؤال بگذرانند. تبری بر دوش و کشکولی در دست دارند و غالباً داستان رستم یا شرح حال علی‌بن ابی طالب و امام‌حسن و امام‌حسین یا سرگذشت خود را به طریق نقالی روایت می‌کنند. این دراویش سراسر ایران و هند و عربستان را می‌گردند و به نام کسانی که استطاعت زیارت کعبه یا مشاهد مقدسه را ندارند به آن نقاط می‌روند و خرج سفر خود را از همین مردم به تناسب توانگری ایشان می‌گیرند و از آنجا مهر و تسبیح و تربت که شفای هر دردی به شمار می‌رود یا اشیایی که با خود داشتن آنها موجب خوشبختی محسوب می‌شود همراه می‌آورند و آنها را به طالبان آنها می‌فروشند.

اما باید دانست که درآمد این طایفه هیچ‌وقت به پای عایدات سادات نمی‌رسد و وضع سر و لباس آنها خود شاهد این مدعی است چه اغلب شلواری کوتاه از کرباس سفید در پا و یک قطعه کرباس یا پوست گوسفند بر دوش دارند ولی با وجود این لباس بی‌تناسب با مناعت تمام حرکت می‌کنند و از این زندگانی آزادمنشانۀ خود کاملاً راضی به نظر می‌رسند. در ایرانی گدایی اقسام عدیده دارد و به همان نسبت که عدد گدایان بی‌شمار است طرق گدایی نیز لاتعدو لاتحصی است.

گذشته از سادات و دراویش و بینوایان واقعی که دم دروازه‌ها و در بازارها دیده می‌شوند عده‌ای خوره‌ای در بیرون شهرها هستند که آنها را از آبادی‌ها دور کرده و ایشان را از نزدیکی به مراکز مسکونی ممنوع ساخته‌اند. این بیچاره‌ها هر وقت مسافری را در حین عبور می‌بینند به جلوی او می‌دوند و با یک دست صورت خود را می‌پوشانند و دست دیگر را به تکدی دراز می‌کنند. انصافاً هیچ منظره‌ای از این تنفرانگیزتر و جانسوزتر در دنیا وجود ندارد.

۱۶ اکتبر = ۲۱ صفر

قزوین در ۲۴ فرسنگی یعنی ۱۴۰ کیلومتری طهران قرار دارد، این فاصله را با کالسکه می‌توان در چهارده ساعت طی کرد به شرط آن که در پنج منزل اسب‌ها را عوض کنند ولی ما منزل‌به‌منزل سفر می‌کردیم. همین که از دروازۀ کاشی‌کاری شدۀ طهران که در روی آن رستم را در حال بر زمین دیو سفید نقش کرده‌اند خارج شدیم در راه مستقیم خوبی که در میان دشتی غیرمزروع ترتیب داده‌اند افتادیم.

برای آن که کسی ملتفت ساختمان سرسری این راه شود هیچ لازم نیست که مهندس باشد زیرا که یک عدۀ عمله فقط خار و خاشاک زمین را برچیده و در دو طرف آن دو گودال نسبةً عمیق کنده و مقداری خاک و شن در چاله‌ها ریخته و آن را به این ترتیب تسطیح نموده‌اند. عرض این جاده قریب سه برابر از راه‌های ما معروف به راه‌های ملی بیشتر است ولی باید گفت که این اندازۀ عرض چندان لازم هم نبوده.

این راه چون تازه ساخته شده بسیار خوش‌منظره و هموار است و کالسکه‌ها بدون تکان از آن می‌گذرند لیکن شک می‌رود که بتواند حتی با عوارض یک زمستان مقاومت کند و همچنان سالم بماند.

شاه به این راه می‌نازید و می‌گفت که یک ملیون خرج آن شده و نمی‌دانست که اگر بخواهند آن را چنان که باید بسازند صد ملیون هم بیشتر خرج برمی‌دارد.

اردوی ما را در طرف جاده در بیابان نزدیک کمندر زده بودند، من در نزدیک چادر خود قطعاتی از صخره‌های کوه که آب آورده بود و به نظر عجیب می‌رسید دیدم، خوب که دقت کردم در میان آنها سنگ‌هایی سخت به الوان مختلفه دیدم از جمله چند قطعه یشب و دو قطعه عقیق شیرفام که بعضی اشعۀ آبی از آن برمی‌خاست و آن را به چشم گربه شبیه می‌کرد یافتم.

به من گفتند که از این احجار در ایران زیاد به دست می‌آید. آن وقت ملتفت شدم که ما در مملکت فیروزه و در سرزمین عجایبی هستیم که شاید در روی کرۀ زمین بر اثر انقلابات معرفةًالأرضی زودتر از سایر نواحی خشکی به وجود آمده باشد.

۱۷ اکتبر = ۲۲ صفر

طوفان شدیدی که با باران همراه بود یک قسمت از شب را نگذاشت بخوابم چه رعدی که در کوه طنین‌انداز بود شدت فوق‌العاده داشت، با این حال بارانی که بر دشت باریده بود مختصر بود به نحوی که سطح زمین‌ها همان خشکی دیروز را داشت و موقعی که حرکت کردیم یعنی ساعت نه صبح کالسکه‌ها همان گرد و خاک روز پیش را به آسمان بلند می‌کردند.

در طی راه در طرف چپ نزدیک به ما یک سلسله کوه قرار داشت که خشکی آن در زیر آفتابی سوزان از خشکی بیابان هیچ کمتر نبود، با این حال بوته‌های خاری که در بعضی از دره‌ها برروی‌هم جمع آورده بودند می‌فهماند که نباتاتی بر دامنۀ این کوه‌ها وجود داشته و آفتاب تابستان آنها را سوزانده است. قله‌های بلند دورتر به رنگ بنفش تیره‌ای در نظر جلوه می‌کنند.

کمی بعد یعنی قریب به ساعت یازده به قشلاق رسیدیم و چادر ما اگر چه از حرارت آفتاب که حتی در این ساعت هم شدید بود جلوگیری نمی‌کرد باز ما را از گرد و خاک پناه می‌داد.

۱۸ اکتبر = ۲۳ صفر

از قشلاق از همان راه و با همان وضع به ینگی‌امام رسیدیم، اما ظهر بود و حرارت کمال شدت را داشت. در طی راه فقط در دامنۀ کوه خانه‌های چند آبادی را با چند درخت از دور می‌دیدیم.

ینگی امام چیزی نیست جز یک مزار و یک کاروانسرا و یک آبادی، مزار آن گنبدی دارد مرکب از چند مربع مستطیل که در روی آن بنایی منظم قرار گرفته و به کاشی‌های آبی قشنگی مزین شده. حیاطی پردرخت در جلوی آن است و دیواری بر گرد آن حیاط کشیده‌اند، این بنا در طرف راست جاده در جلو کاروانسرا ساخته شده و آبادی که به شکل قلعه‌ای است و اردوی ما را در پشت آن زده‌اند روبه‌روی ما و در طرف دیگر جاده قرار دارد.

امروز کرم دزد معروف ایروان به دیدن من آمد، شاه لابد برای این که از جانب او خاطر جمع باشد او را با خود به طهران می‌برد. به من گفت که سی و یک سال دارد و دوازده سال است که به شغل شریف دزدی مشغول است ولی تصمیم گرفته است که از این به بعد به حرفه‌ای دیگر بپردازد.

۱۹ اکتبر = ۲۴ صفر

هر قدر بیشتر می‌رویم عدد آبادی‌ها و اراضی مزروع و آبیاری شده بیشتر می‌شود. در کردان از روی پلی گذشتیم و در کرج از روی پلی دیگر و در تلک که در کنار چپ نهر کرج قرار دارد یعنی در مقابل قصر سلیمانیه چادر زدیم.

از هر طرف آبادی‌ها را می‌بینیم، در میان آنها کرج که در دامنۀ کوه بنا شده منظرۀ شگفتی دارد و بر جاده و شهری که نام خود را از آن گرفته مشرف است.

۲۰ اکتبر = ۲۵ صفر

صبح وقتی که از خواب برخاستیم بسیار شاد بودیم زیرا که فراش‌ها را دیدیم که چادرها را تا می‌کنند و یقین کردیم که این منزل آخرین منزل سفر ماست و چند ساعت دیگر وارد طهران می‌شویم. برق شادمانی از چشمان مسافرینی که به خانه‌ها و کسان خود نزدیک می‌شدند می‌درخشید و هر کس خود را تا حدی که میسر بود می‌آراست تا در ورود به طهران بهتر در جزء ملتزمین رکاب در انظار جلوه کند، من هم لباس نظامی خود را در بر کردم.

هنوز بیش از نیم ساعت راه نرفته بودیم که قلۀ زیبای دماوند در طرف دست چپ ما برفراز سلسله‌ی البرز نمودار گردید و قامت بلند خود را به همه نمود.

گرما طاقت‌فرساست و چنین به نظر می‌رسد که شدت آن قدم‌ به‌ قدم بیشتر می‌شود.

در شاه‌آباد که آخرین بارانداز بین قزوین و طهران است به سرعتی از میان گرد و خاک می‌تاختیم که ملتفت هیچ‌ چیز نبودیم. مثل این بود که کالسکه‌ها و اسب‌ها هم می‌دانستند که دوران سفر و خستگی آنها اندکی بعد پایان می‌پذیرد. همین سرعت سیر و کثرت گرد و خاک نمی‌گذاشت که ما تا به حصار و دروازۀ طهران نرسیده بودیم آن را از دور ببینیم.

این دروازه که بر روی آن مناره‌هایی قرار دارد بنایی است باشکوه و سراپا غرقه در کاشی است و در مقابل اشعۀ آفتاب به جمال تمام می‌درخشد.


    (ادامه پاورقی از صفحه قبل) به اتفاق

      همان گشت فارضا تاریخ «رباط جانب دشت دز جمال‌آباد»  

  1. Colonel KauIbars
  2. قراداغ یعنی کوه سیاه، قسمت دیگر این سلسله قراباغ نام دارد به معنی باغ سیاه. اما قراباغ دامنهٔ شمالی این سلسله است که حاصلخیز است در صورتی که قراداغ دامنهٔ جنوبی است و حاصلی نیز ندارد.
  3. Petrof
  4. M. Bernay
  5. Brillat-Savarin
  6. Cattaro از قلاع دالماسی قدیم در کنار دریای آدریاتیک.
  7. Kertsatz
  8. عین کتیبۀ کاروانسرای جمال‌آباد این است:
      به عهد دولت شاهنشه جهان عباس که هست ثانی عباس در عدالت و داد  
      بنا نهاد اغورلو امیر دیوانش رباط جانب دشت دز جمال‌آباد  
      بنای دولت او باد تا ابد محکم که کرد بهر شه این خانۀ دعا آباد  
      چو یافت صورت اتمام این رباط ز خیز به سعی قدرت و بازوی بهترین استاد  
    (ادامه پاورقی در صفحه بعد)
  9. Balcon: ظاهراً بالکن کلمه‌ای ایتالیایی یا آلمانی است و ابداً ارتباطی با بالاخانه یا پالکانه (پنجرۀ) فارسی ندارد. (مترجم)
  10. Reuter
  11. Philipart
  12. rue Laffitte
  13. تصور مى‌رود كه در اين تشخيص مؤلف را اشتباه دست داده زيرا كه چنين امتيازى بين اهل عمائم در عهد ناصر الدين شاه وجود نداشته به خصوص كه رنگ عمامه هيچ وقت در ايران معرف مذهب كسى نبوده.
    (مترجم)