سه سال در دربار ایران/فصل اول: از فرانسه تا ایران به همراهی اعلیحضرت ناصرالدینشاه
فصل اول
از فرانسه تا ایران به همراهی اعلیحضرت ناصرالدینشاه
اگر سفرنامهٔ اعلیحضرت ناصرالدین در ۱۳۰۶–۱۳۰۷ (۱۸۸۹) روزی چاپ شود،[۱] این سطور که آن را مترجم اول شاه لطفاً برای من ترجمه کرده است در آنجا دیده میشود: «امروز حکیمباشی طولوزان یک حکیمی را به حضور ما آورد که اسمش فووریه است، این حکیم فرانسوی است و مدتی در نزد پرنس منتگرو بوده این اوقات به پاریس آمده و لباس نظامی پوشیده معلوم میشود حکیم نظامی است. جوان خوش بنیهٔ خوشروی زرنگی است. چون خود طولوزان میخواهد چند ماهی در پاریس بماند برای ما حکیمی آورده است که نایب خود شود و در خدمت ما باشد.»
همانطور که گفته شد در دوم ذیالحجه ۱۳۰۶ (اول اوت ۱۸۸۹) پس از آن که وزارت خارجه مرا رسماً تحت اختیار شاه قرار داد به او معرفی شدم شاه در حالی که تبسمی بر لب داشت به من دست داد و این چهار کلمه را به فرانسه ادا نمود: «شما طبیب من هستید».
این بود علت این که من به همراه اعلیحضرت پادشاه ایران به طرف آن مملکت روانه شدم.[۲]
۱۰ اوت ۱۸۸۹ - ۱۲ ذی الحجه ۱۳۰۶
ساعت دو بعد از ظهر از پاریس به طرف بلفور حرکت کردیم و این در موقعی بود که نمایشگاه ۱۸۸۹ به آخرین حد شهرت و ترقی خود رسیده بود.
در گرتز[۳] دختر جوانی یک دسته روزنامه به شاه تقدیم کرد، شاه از میان آن دو شماره از ایلوستراسیون انتخاب نمود و در مقابل یک اشرفی به او داد.
جمعیتی انبوه در اطراف ایستگاه تروا[۴] ازدحام کرده و بچههای کوچک از درختها و بعضی دیگر از تیرهای تلگراف بالا رفته بودند، تمام این مردم تا وقتی که ما از نظرشان غائب شدیم در کمال خوشحالی فریاد میزدند: «زنده باد شاه» .
ناصرالدینشاه با این که به این تظاهرات محبتآمیز پاریسیها عادت داشت از دیدن این منظرۀ غیرمنتظره متعجب و مشعوف شد به طوری که حالت جدی خود را از دست داد و وقتی که این جست و خیزهای مهرانگیز بچهها را دید به قهقۀ تمام خندید.
وقتی که به کلی از آبادی دور شده بودیم قطار راه آهن غفلة ایستاد: کارکنان قطار با کمال اضطراب میرفتند و میآمدند و به دقت هر اطاقی را تحت نظر تفتیش میآوردند، مسافرین هم همه بیرون آمده و از یکدیگر میپرسیدند که چه خبر است؟ آخر کار معلوم شد که عزیزالسلطان سوگلی اعلیحضرت از راه شیطنت یا برای تفریح علامت خطر قطار را به حرکت آورده و قطار به همین علت ایستاده است.
در وزول[۵] موقعی که قطار کمی توقف کرد من وقتی پیدا کردم که با اقوام که از سو[۶] مسقطالرأس من آمده بودند دیدهبوسی و خداحافظی کنم. تصور ایشان این بود که دیگر مرا نخواهند دید چه ایشان همیشه در صحبتهای خود میگفتند که «ایران در آخر دنیا واقع شده».
در ایستگاه بلغور شامی به ما داده شد و نیمه شب دوباره سوار قطار شدیم و از گوشۀ مملکت سویس گذشتیم و ساعت یازده به کشور (باد) رسیدیم.
شاه که علاقۀ قلبی به من دارد نمیخواست که به هیچ نقطهای از خاک آلزاس که حقاً سرزمینی فرانسوی و حالیه در تصرف آلمان است قدم بگذارد و از این راه داخل آلمان شود. روز اول سفر به این وضع خوش گذشت و نویدی بود برای روزهای بعد. در قسمتی از قطار که من بودم چهار نفر بودیم، از سه نفر همراه من دو نفر پیشخدمت مخصوص بودند و دیگری منشی سفارت، هر سه فرانسه را خوب تکلم میکردند و بسیار مهربان بودند.
سرتیپ ابوالحسنخان و سرتیپ احمدخان دو تن کرد جوانی هستند که چشمان و موهای سیاه ایشان از نژاد آنان حکایت میکند، اولی مردی خوشرو و بشاش است و دومی دارای ظاهری جدی است. این دو تن با این که با یکدیگر در کمال صفا هستند سعی دارند که در خدمتگزاری و جاننثاری نسبت به پادشاه متبوع خود بر یکدیگر تفوق حاصل کند. میرزا رضاخان که منشی سفارت ایران در پطرزبورگ است چنین به نظر میرسد که آیندهای درخشان داشته باشد زیرا که خاطر صدراعظم را به خود جلب کرده و صدراعظم هم در نظر دارد که مقام سیاسی مهمی در عهدهٔ او بگذارد.
۱۱ اوت-۱۳ ذیالحجه
گراندوک مملکت باد که ما در قصر جدید وی مهمان او هستیم چنین به نظر تمام ما رسید که از این پذیرایی راضی نیست و کاری را که بیگاری میماند در عهده گرفته. با این حال در این شش روز طولانی که ما مهمان او بودیم در پذیرایی از اعلیحضرت شاه ایران و خوش کردن اوقات او از هیچ چیز مضایفه نکرد و با شامهای قابل و آتشبازی و نمایش تئاتر و مجالس حقهبازی و گردش در هایدلبرگ[۷] و شکار در جنگل سیاه اوقات شاه را به خوشی گذراند.
باد امروزی آن شهر پرجمعیت سابق که مردم در آنجا به قمارهای مختلف سرگرم میشدند نیست. خیابانهای لیشتنهاله[۸] و ترینکهاله[۹] و عمارتی که به «خانهٔ صحبت» موسوم است چندان جمعیتی ندارند و امروز در چشم کسانی که سابقاً در پای میز قمار آنجا به قصد بردن ثروتی هنگفت میآمدند خالی میآید. معهذا اصلاحاتی که در این مدت در کار حمامهای این شهر، مخصوصاً حمامهای فردریک پیش آمده قابل ملاحظه است لیکن برای دلباختگان قمار این جمله هیچ لطفی ندارد تا آنها را به جای قمارخانههای سابق به چیزی بشمارند.
در سر شام شاهانه که در اینجا منعقد بود من مابین دو سرتیپ بودم، یکی که دائما صورتش در حرکت بود در تمام مدت صحبت میکرد و مدعی بود که در قشون فرانسه دوستانی دارد، بر عکس دیگری که چهرهای تیره داشت حتی به فکر یک خنده نیز نیفتاد و در تمام مدت صرف غذا یک کلمه هم از زبان او شنیده نشد مثل این که در این باب دستوری به او داده شده بود.
بر گردن گراندوک نشان تمثال همایون مزین به الماس که عالیترین نشانهای ایرانی است آویخته بود و این نشان را شاه در این سفر به گراندوک عطا کرده است.
شاهزاده ماکزیمیلین برادرزادۀ گراندوک که عادة او را ماکس میگویند و جوان رشیدی است خوشاندام و ظاهراً از پوشیدن لباس پروسی در پوست نمیگنجد پس از صرف شام پیش من آمد و با من به صحبت مشغول شد و علت این التفات مخصوص او نسبت به من این بود که من مدتی طویل در مونتگرو مانده بودم و او نیز آنجا را میشناخت. صحبت ما بیشتر راجع بود به آن مملکت و سکنه و خانوادۀ سلطنتی آنجا مخصوصا شاهزاده خانم میلیتزا[۱۰] که به تازگی با گراندوک پیز نیکولایویچ ازدواج کرده بود و خواهرش شاهزاده خانم آناستازی[۱۱] یا (استان) نامزد شاهزاده رومانوسکی[۱۲] دوک مملکت لویشتنبرگ[۱۳] بود.
این شاهزاده به من گفت که از طرف مادر با امیر رومانوسکی منسوب است و من این مطلب را از علاقهای که او در تحصیل اطلاعاتی راجع آناستازی شاهزاده خانم مونتنگرویی ظاهر میکرد کاملاً درک کرده بودم.
شبنشینی ما با تماشای جلسۀ حقهبازی که در تالار معروف به عمارت صحبت ترتیب داده شده بود و ما برای تماشای آن از وسط شهر باد که چراغان بود گذشتیم به انجام رسید.
قصر قدیمی هایدلبرگ که روز دیگر باید در آنجا منزل کنیم ظاهراً توجه شاه را جلب کرده بود. پس از آن که تاریخ آنجا را برای او نقل کردند و دانست که فرانسویان در خرابی آن بیدخالت نبودهاند به من نگاهی ملعنتآمیز کرد و سر خود را آهسته جنبانید. با این که آثار بدیع این خرابهها و منظرهای که در روی مهتابیها در جلوی چشم پیدا بود شاه را به تحسین وا داشت دیدن خمرۀ بزرگی که یک دخمه را پر کرده بود آتش شوق و تحسین او را سرد کرد.
با این همه شاه وقتی که در میان ادعیۀ کهنه و کتابهای قدیمی مقدار زیادی نسخ فارسی دید خیلی تعجب کرد. در همین دارالفنون در یک دفتری که برای ثبت یادگار مردمان بزرگی که از آنجا دیدن میکردند تهیه و به شاه تقدیم شده بود ناصر الدین شاه بدون این که تعارفی کند به فارسی چنین نوشت: «به یادگار دیدار من از دارالفنون هایدلبرگ».
قبل از این که به شکار جنگل سیاه بپردازیم شاه شاهزاده منچیکوف را که در باد ایام ییلاق خود را میگذراند پذیرفت و من بعد از شورول[۱۴] صد ساله مردی به این فرتونی ندیده بودم. چنین میگفتند که این شخص مورد محبت اهالی ایران است زیرا که پدرش مدتها در آنجا مأموریت داشته.
۱۷ اوت = ۱۹ ذیالحجه
بعد از مبادلۀ نشانها باد را ترک کردیم. در کارلسروه برای آن که گراندوک را پیاده کنیم توقف نمودیم سپس از اشتوتکارت گذشته شب را در یک کاخ غیر مسکون و مرطوبی که شایسته بود آن را تنهایی محض نام گذارند در حوالی شهر در میان پارک بزرگی گذراندیم. فردای آن قصر ویلهما[۱۵] را که به سبک غربی ساخته شده و در آن مقداری اسلحههای شرقی موجود است بازدید کردیم. شب را در کانستاد[۱۶] که به خاطر ما چراغانی و آتشبازی و ضیافتی در آنجا دائر بود ماندیم و روز ۲۲ ذی الحجه ۱۳۰۶ شبهنگام به مونیخ رسیدیم.
۲۰ اوت = ۲۲ ذیالحجه
من به مونیخ آشنا بودم چه چندین بار در آنجا توقف کرده بودم. این شهر که پایتخت باویر که در وسط جلگۀ باتلاقزاری واقع شده فقط از همین جهت قابل تماشاست. هر کسی میداند که آنجا برای علاقهمندان به آب جو بهشتی است معهذا برای کسی که کم مسافرت کرده باشد از لحاظ آثار هنری قابل ملاحظه است چه تمام سبکهای مختلف معماری در بناهای قابل توجه آن به کار رفته و موزههای آن پر است از آثار و صنایع دورههای مختلف و کتابخانۀ مهم آن از ثروتمندترین کتابخانههای دنیاست.
دولت اعلیحضرت اوتون به هیچگونه مراسم رسمی دست نزد به همین جهت شاه هم روز ۲۲ ذی الحجه (۲۰ اوت) دیگر در آنجا نماند.
۲۱ اوت = ۲۳ ذیالحجه
قبل از رسیدن به سالسبورگ برای این که قصر ناتمام لویی پادشاه دیوانۀ باویر را در روی دریاچۀ شیم[۱۷] ببینیم راه خود را بدان طرف کج کردیم. این شخص که ثانی اتنین وزغ افسانۀ لافونتن است خود را همتراز لویی چهاردهم دانسته و خواسته است که مانند قصر لوور برای خود قصری تهیه کند.
اما باید از حق نگذشت که اگر کوشش بیجایی کرده اقلا محل خوبی را انتخاب نموده است-اگر چه بنای او مضحک است ولی محل آن دلفریب است به همین جهت است که شاه از زیبایی منظرۀ آن لذت بسیار میبرد.
چقدر متعجب شدم وقتی که در میان هیأتی که از طرف اعلیحضرت فرانسوا ژوزف برای عرض سلام به شاه در موقع ورود به خاک اتریش آمده بودند سرتیپ تومل[۱۸] را شناختم. این شخص را من هنگامی که به عنوان نمایندۀ نظامی در جنگهای ما بین ترکها و قرهطاغیها به آنجا آمده و درجۀ سرهنگی داشت شناخته بودم. به محض این که مرا دید فریاد کرد: «دکتر شما هستید» چون از قطار پیاده شدم در گردن من آویخت و به من گفت که فعلا وزیر مختار اتریش در ایران است و به مرخصی آمده و در تمام مدت اقامت شاه در اتریش در رکاب او خواهد بود.۲۲ اوت = ۲۴ ذیالحجه
ما اکنون در سالسبورگ وطن موزار[۱۹] هستیم چون شاه تنها به هلبرون[۲۰] رفته من میتوانستم مدت فراغت را در شهر گردش کنم و من هم پیش خود تشخصی بفروشم به همین جهت ابتدا به سراغ منزلی رفتم که این سازندۀ عالیمقام در آن پای به عرصۀ وجود نهاده بود. از خود میپرسیدم که آیا این خانۀ محقر که آن نابغۀ بزرگ در کودکی اولین قطعات خود را در آن نواخته گرانبهاترین خانههای این شهر نیست؟ آنچه محقق است این است که پس از دیدن قصر قدیمی قرن شانزدهم یا کلیسای بزرگ قرن هفدهم که نمونۀ کوچکی از کلیسای سنپیر شهر رم است و سایر کلیساها و صومعهها خاطرۀ خانۀ موزار هیچ وقت از ذهن شخص بیرون نمیرود.
در انتهای پل سالتساخ[۲۱] در ساحل راست رودخانه خانۀ معروف دیگری است که طبیب دانشمند پاراسلس[۲۲] در آن سکونت داشته. وی در سویس متولد شده و قبرش در سالسبورگ در کلیسای سن سباستین[۲۳] است ولی آرامگاه موزار کجآست آیا در وین است؟ و اگر آنجاست در چه محلی؟
۲۳ اوت = ۲۵ ذیالحجه
از سالسبورگ بدون این که راه را کج کنیم یکسره به وین رسیدیم. ورود ما در روز ۲۳ اوت در ساعت سه به پایتخت اتریش مصادف شد با تشریفات باشکوهی که معمول خاندان سلطنتی هابسبورگ است.
کالسکههای دربار با سورچیان و شاطرهایی که شلوارهای کوتاه در پا و کلاههای سهشقه و سفید بر سر داشتند ما را از میان دو صف سرباز که جمعیتی آرام و زیاد آنها را احاصله کرده بودند به سوی کاخ شاهانۀ هوفبورگ[۲۴] بردند.
بعد از معرفی معمولی امپراتور بر یکییکی از اعضاء هیأت نظر انداخت، وقتی که لباس مخصوص مرا دید گفت: «شما که طبیب فرانسوی هستید» سپس به سوی من آمد و در بین گفتگو از وضع کار و خدمت من پرسید. این عمل ملاطفتآمیز البته در قلب حساس فرانسوی من بیتأثیر نماند.
اغلب ما در هوفبورگ با کمال جلال منزل گرفتیم، من به تنهایی یک عمارت سه اطاقه در قسمت پایین قصر در اختیار داشتم.
عصر فردای آن روز در ساعت شش شام مجللی برای پذیرایی صد نفر در دربار داده شد.
اعلیحضرت ناصر الدین شاه در سمت راست و اعلیحضرت فرانسوا ژوزف در سمت چپ بر سر میز شام که به شکل نعل اسب ترتیب داده شده بود ریاست میکردند و در هر طرف این دو پادشاه نمایندگان خانوادۀ سلطنتی مرکب از چهار آرشیدوک و شش تن از خانمهای ایشان دیده میشد.
بقیۀ مهمانان عبارت بودند از صاحب منصبان عالیرتبه و وزراء و صاحب منصبان ارشد و پنج نفر خانم و ده دوازده نفر از ایرانیها و همین قدر هم از سیامیهایی که در آن موقع برای انجام مأموریتی به وین آمده بودند. در بین این اشخاص کسانی که از دیگران متشخصتر محسوب میشدند عبارت بودند از آرشیدوک شارللویی برادر امپراطور و آرشیدوک رنیه[۲۵] عمومی شاه و شاهزاده هوهنلوهه[۲۶] وزیر دربار و کنت کالنوکی[۲۷] وزیر خارجه و کنت تافه[۲۸] وزیر داخله.
شاهزاده هوهنلوفه در وسط میز روبهروی اعلیحضرتین و در طرف راست او وزیر مختار ایران در اتریش آقای نریمان خان و در طرف چپش وزیر مختار سیام فیا دامرونگ[۲۹] نشسته بودند جای من نیز بین وزیر تجارت دوباکهم[۳۰] و سرتیپ لدرر[۳۱] معین شده بود.
نزدیک به تمام شدن غذا چنین فهمیدیم که تالار مشرف بر سفرهخانه کمکم پر از جمعیت میشود بعد دانستیم که اینان مهمانان مخصوصی هستند که برای تماشای ما آمدهاند.
امپراطور چون فردا صبح از وین میخواست حرکت کند دیگر بعد از شام تشریفاتی نبود به همین جهت امپراطور اجازۀ مرخصی خواست و ما هم از آنجا بیرون آمدیم اما این سفر بهانهای بیش نبود چه در حقیقت امپراطور یا بر اثر واقعۀ سوزناک مرگ رودلف ولیعهد اطریش که در ۳۰ ژانویه ۱۸۸۹ اتفاق افتاده بود یا به عللی دیگر میل داشت که شاه ایران هر چه زودتر از وینه برود و این بیمیلی را ممکن بود از طرز دست دادنش که فقط با فشار کمی انجام گرفت حدس زد.
روز ۲۵ در کاهلنبرک[۳۲] که از آنجا شهر وینه و شط دانوب منظرۀ زیبایی دارد گذشت در اینجا من به آرشیدوک برخوردم که فوق العاده عصبانی و دلخسته بود که چرا نمیتواند با شاه ایران به فرانسه یا آلمانی تکلم کند. وی بعد از این که نتوانسته بود به آلمانی با شاه صحبت کند به زبان فرانسه خواسته بود که شرح مناظری را که در مقابل نمایان بود بیان نماید ولی هر با متوجه میشد که شاه نفهمیده است. حقیقت قضیه این بود که شاه به زبان فرانسه کم آشناست و در تکلم به آن عاجز است، کلماتی مقطع ادا میکند و گاهی هم جملۀ کوتاهی میپراند ولی نمیتواند بیوسیلۀ مترجم به مکالمه ادامه دهد.
خوشبختانه من سابقاً در سر فرصت شهر وینه را در سال ۱۸۷۴ دیده و در سال ۱۸۸۸ هم تجدید دیداری از آن کرده بودم این است که این دفعه چندان وقتم تنگ نیست وینه اگر چه روزبهروز بر زیبایی آن افزوده میشود باز هنوز یک شهر اشرافی است به همین نظر یک نفر پاریسی خود را در آنجا غریب مییابد چه در اینجا بولوارهای پاریس و زندگانی شبهای آن را به هیچ وجه نمیبیند مثلا در ساعت ده شب دیگر هیچ تماشاخانهای باز نیست کوچهها خلوت است و ساکنین شهر همه در خانههای خود به صرف شام مشغولند.
۲۶ اوت = ۲۸ ذیالحجه
از وینه پایتخت امپراطوری به بوداپست پایتخت مجارستان رفتیم. همه میدانند که ممالک اطریش و مجارستان مرکب از چندین مملکت کوچک و بزرگ است که سر هم رفته مجموعۀ آن بیشباهت به لباس وصله وصلهای دهاتیها نیست.
بر روی دانوب به کشتی بزرگ «ایریس» که در اختیار ما گذاشته شده بود سوار شدیم و ساعت هشت صبح وینه را ترک گفته در طی دوازده ساعت به جانب بوداپست پیش راندیم و سفری طویل و یکنواخت را به انجام رساندیم اگر چه جزایر پر درختی که در سر راه است مخصوصاً لوباو[۳۳] در حد خود زیباست ولی چون چشمانداز انسان را محدود میکند خالی از لطف به نظر میرسد.
هاینبورگ[۳۴] به علت حصارها و برجهای قدیمی که دارد قابل توجه است همچنین قدری پایینتر خرابههایی که برفراز صخرهٔ تیزی واقع است بیتماشا نیست.
در رسیدن به شهر پرسبورگ[۳۵] دانستیم که به خاک مجارستان قدم گذاشتهایم. اگر چه تاج زرین سلاطین قدیم مجار همچنان بر فراز کلیسای مخصوص این پادشاهان میدرخشد لیکن قرنهاست که دیگر پادشاهی از نژاد مجار در این محل تاجگذاری نکرده و مجارها از نعمت استقلال محروم شدهاند و همه نیز از این پیش آمد متأسفند.
از این محل تا بوداپست سواحل شط هموار است و مناظر اطراف تقریباً عین همان مناظر سابق است جز این که در بعضی نقاط مثلاً در قسمت بین گران[۳۶] و وایتزن[۳۷] معبر شط چون از میان دو کوه گچی میگذرد تنگتر میشود. بر روی هم مناظر این سواحل هر قدر هم زیبا باشد باز چیزی نیست که خاطر فریب شود و ملالتی را که از کند رفتن کشتی دست میدهد از یاد ببرد.
۲۷ اوت = ۲۹ ذیالحجه
پایتخت مجارستان شهر بزرگ و زیبایی است و از دو شهر که هر یک بر یک طرف دانوب ساخته شده مرکب است-اولی یعنی «بودا» در ساحل راست مشرف بر دانوب بنا شده و محلاتی کهنه و قصر عظیمی از ابنیهٔ قدیمه دارد که ترکان عثمانی چندین بار آن را خراب کردهاند.
شهر دیگر یعنی «پست» بر عکس دارای محلاتی تازهساز است و تقریباً تمام فعالیت پایتخت مجارستان در این قسمت صورت میگیرد. دو شهر بودا و پست را پل معلقی به یکدیگر مرتبط میسازد و در حقیقت این پل آنها را به صورت شهر واحد عظیمی درمیآورد. میآورد.
همین که به قصر مجمع علمی وارد شدیم شخصی در لباس رسمی از جمعیت جدا شد و به حضور شاه رسید و به زبان فارسی خیر مقدم گفت. این شخص مستشرق شهیر فامبری[۳۸] دوست ارنست رنان[۳۹] بود.
فامبری از شدت عشقی که به مشرق زمین داشته برای آن که آنجا را به خوبی ببیند و تحت مطالعه درآورد چندین سال به یکی از پرمشقتترین زندگانیها تن در داده و ترکستان و ایران را به لباس درویشی پای پیاده و کشگول به دست طی کرده و مدتی نیز به گدایی و تصدق گرفتن معیشت خود را گذراندهاست و در تشبه به دراوبش و اجرای آداب درویشی و تکلم به مقال ایشان چنان ماهر شده که هیچکس ندانستهاست که او یک تن اروپایی است که به این لباس درآمده.
پس از آن که به عجله موزه و مجمع علمی را دیدن کردیم از همانجا به جزیرهٔ سنت مارگریت[۴۰] ملکی آرشیدوک ژوزف رفتیم و از دیدن چشمههای آب گرم آن محظوظ شدیم و قدمی نیز در پست زدیم و روز خود را به این ترتیب به آخر رساندیم.
چون من شخصاً دعوت شده بودم که چشمههای آب گرم معروف هونیادی یانوس[۴۱] را ببینم با آقای زاکس لنر[۴۲] مالک آن روز ۲۸ اوت به آنجا رفتم. به سرزمینی ریگزار رسیدیم که اگر چند تاکستان در آنجا نبود میگفتم که استعداد هیچگونه زراعتی را ندارد. بلی از همین زمین لم یزرع که از کثرت چاه به صورت غربالی درآمده است روزی هزارها هزار بطری آب معدنی ملین به چهار جهت دنیا حمل میشود. از سیصد چهار صد متر مربع زمین همین نقطه ثروت سرشاری به دست مالک میآید که مثل چشمههای آب آن زاینده و جاویدان است. با این معدن زر این زمین شرابی عالی دارد که آقای زاکس لنر به من از آن چشاند و پس از چشیدن دانستم که ما بین طعم آن و طعم آبهای معدنی این نقطه تفاوت از زمین تا آسمان است.
ساعت نه شب ۲۸ اوت سوار قطاری شدیم که باید ما را از میان ولایت گالیسی و کوههای کارپات به سرحد روسیه برساند گالیسی ولایتی فقیر است و این نکته را از خانههای کم و سقفهای کوتاه و گلی آنها میتوان به خوبی درک کرد.
۲۹ اوت = ۳۰ ذیالحجه
فردا شب تقریباً در همان ساعت ما در ولوچیسکا[۴۳] به قطارهای روسی سوار شدیم و از همراهان اطریشی خود خداحافظی کردیم. در میان ایشان یک نفر صاحبمنصب جوان از اعضای ارکان حزب بود به نام سلطان گیزل دوگیسلینگن[۴۴] که من مخصوصاً ممنون محبتهای او میباشم. این صاحبمنصب ابتدا در خدمت ارشیدوک آدلف بود و بعد از مرگ ولیعهد به خدمت مخصوص امپراتور نامزد گردید و در همین سمت مأموریت یافت که در مدت اقامت ما در وینه در همهٔ جهات راهنمای من باشد. چون من از او در این سمت کمال لطف را دیدهام خاطرهٔ بسیار خوشی از او دارم و باید از او اظهار امتنان کامل بنمایم.
مأمورین مخصوص تزار که باید از شاه پذیرایی کنند و در خاک روسیه تا سر حد با وی همراه باشند عبارتند از پوپوف[۴۵] امیرالبحر و سرهنگ پاشخف[۴۶] و سرهنگ کاولین[۴۷] این شخص اخیر بر قطار امپراطوری که حاضر به حرکت بود ریاست داشت.
در موقع سوار شدن دانستیم که پاسبانی قطار ما به شکلی مخصوص تحت انتظام درآمده، سرهنگ کاولین که صورت دقیق اسامی ما را داشت قبلاً جای هر کس را معین کرده بود و به هر یک آن را نشان میداد و غرض از این کار آن بود که اگر اشخاص خارجی یا طفیلی که موقع هر سوار شدنی زیادتر میشدند در قطار داخل شده و توجه او را جلب نکرده بودند در خارج بمانند یا از قطار خارج شوند.
۳۰ اوت = ۱ محرم ۱۳۰۷
قطار امپراطوری ساعت چهار روز سیام اوت بدون این که سوت بکشد به آرامی به حرکت درآمد. یکی از همراهان علت این مسئله را به من چنین گفت که سوت نزدن قطار برای آن بودهاست که: «شاه از خواب برنخیزد» و چنین میپنداشت که در بیان این عبارت جناس خوبی به کار بردهاست.[۴۸]
قطار ما داخل دشتهای بیپایان روسیهٔ وسیع شد. این دشتهای بیکران غبارآلود در این ایام هیچگونه گیاهی ندارد و تا چشم کار میکند مثل دریا کنارهٔ آن پیدا نیست.
چندین شب و روز گذشت و ما متصل راه میرفتیم فقط در مواقع صرف غذا در ایستگاههایی توقف میکردیم که در آنجا میز غذا با مزههای مختلف حاضر بود.
مزه یعنی غذاهای مختصری که قبل از شام یا نهار میخورند جداگانه به مسافرین داده میشد و معمولاً آنها را ایستاده و در حال صحبت و از این مزه به آن مزه پرداختن صرف میکنند. این قبیل مزهها غالباً مفصل است و خاویار و ماهی دودی و عرقهای قوی و ودکا جزء لا ینفک آن است و طوری است که همیشه پیش از رفتن به سر میز غذا انسان سیر بلکه مست میشود و دیگر میل به غدایی نمیکند.
در مواقع توقف سر بزرگ و گرد پوپوف امیرالبحر کاملاً در گردش بود و این مرد چنان سر خود را از ته زده بود که من اگر بخواهم طرز سر زدن امیرالبحرهای روسی را از سر او مقیاس بگیرم به زحمت خواهم افتاد.
این مرد فعال که دائم در حرکت است و غذا خوردن او به سرعت برق انجام میگیرد پیوسته به این طرف و آن طرف نظر دارد و در تسریع خدمت پیشخدمتان دستود میدهد و همهٔ کارها را به سرعت نظامی به انجام میرساند.
امیرالبحر پوپوف مخترع کشتی مخصوصی است بیضوی شکل که به نام او به پوپوسکا[۴۹] معروف شده و در آبهای سباستوپول کار میکند.
وقتی که روز ۳۱ اوت به شهر الیزابتگراد رسیدیم از آبادیهای ایمرینکا[۵۰] و بیرسولا[۵۱] و بالتا[۵۲] و نوواوکرینا[۵۳] گذشته بودیم. این آبادیها همه مجموعهٔ وسیعی است از خانههای تیره رنگ کم ارتفاع در میان اراضی لم بزرعی که هیچ گونه درخت در آنها دیده نمیشود.
الیزاتگراد شهر بالنسبه مهمی است که در وسط آن مشرف بر سایر بناهای اطراف خانۀ بزرگ دو طبقهای است که در آن مدرسهای جهت تربیت صاحب منصبان جزء تأسیس شده.
هنوز ناهار ما تمام نشده بود که دو فوج نیزهدار را دیدیم که برای سان دادن به جلوی اعلیحضرت آمده بودند. من پیش خود این سواران چالاک و موهای سیاه آنها را بیاختیار تحسین کردم.
از اینجا تا اسنامنکا[۵۴] ابتدا چند تپه دیدیم سپس رشتۀ آبادیها قطع نشد لیکن تا دلینسکایا[۵۵] که شب فرارسید آبادیهای مزبور همه شباهت به یکدیگر داشت.
۱ سپتامبر = ۵ محرم
صبح که از خواب برخاستیم چشمان ما باز به همان دشتهای حزنانگیز بیجمعیت و لم یزرع و همان باد و غبار باز شد.
از ساعت یازده تا ظهر در ایستگاه یاسنوواتایا[۵۶] در زیر طوفان و باران شدیدی نهار خوردیم و خوشوقت بودیم که این باران لااقل ابر غباری را که ما در میان آن سفر میکردیم از هم بشکافد.
نزدیک ساعت چهار پس از آن که چند ورستی را در اراضی پست و بلند سیر کردیم به سرزمین قزاقهای دن وارد شدیم و نزدیک ساعت نهار به بندر تاگانرگ[۵۷] که بازار عمدۀ معاملۀ گندم در کنار بحر آزف است قدم گذاشتیم.
موقعی که صبح روز دوم سپتامبر از خواب برخاستیم هنگامی که قطار از نهر قوبان میخواست عبور کند و سواحل بعید آن را به چشم میدیدیم ملتقت شدیم که از شهر رستوف خیلی دور شدهایم. ظهر را در نیکولایوسکایا[۵۸] غذا خوردیم در حالی که باد شدید از جهت جنوب غربی میوزید. بعد از ظهر از طرف مشرق خطی افقی و مرتفع به چشم ما خورد که چون خیلی از ما دور بود قلهای در آن نمیدیدیم و از دیدن آن یقین کردیم که سلسله کوهی است و ما به افقی نزدیک میشویم که با منظرۀ جلگههای بیپایانی که دیده بودیم فرق دارد و افق ما رو به تغییر است. راه در میان علفهای بلندی پیچ میخورد و از این علفها پرندگان زیادی برمیخاست مخصوصاً زنبورهای قشنگی که بالهای آبیرنگ زیبایی داشتند نظر را به خصوصه جلب میکرد.
به من گفتند که در این علفزارها حیوانات شکاری بسیار هست، قرقاول در آنجا فراوان است و غاز نیز در فصول گرم در آنجا دیده میشود.
آبادیها تقریباً به یکدیگر متصل است و آنها را از آسیاهای بادی آنها که جالب نظر است به خوبی میتوان شناخت. خانهها تیره رنگ و کم ارتفاع و هم سطح است و غالباً خرمنهای گندمی که به تازگی درو شده آنها را پشت خود مخفی کردهاست.
در این منطقه ایستگاهها حکم انبارهای بزرگ غله را دارد و در نگوتسکایا[۵۹] که قطار ما تا ساعت چهار صبح ایستاد قطارهای بسیار گندم خالی کردند.
۳ سپتامبر = ۷ محرم
کمکم کوههای درختدار نمودار گردید، هر قدر جلوتر میرفتیم درخت زیادتر میشد و مراتع وسیعی در طرف راست ما به نظر میرسید، از این مراتع انهار چندی که به طرف شط ترک جاریند میگذشت. تپههای دست چپ را با گاوآهن شخم میزدند و در جلوی ما سلسلهٔ قفقاز با قللی مستور از برف نمودار بود از قبیل قزبک (۵۰۴۳ متر) و دیختائو (۵۱۵۹ متر) و البرز (۵۶۴۷ متر) و عدهای دیگر که ارفع قلل این سلسلهاند.
سوم سپتامبر ساعت ده صبح به ولادیقفقاز که آخرین منزل ما در خاک اروپا است رسیدیم.
ولادیقفقاز شهر وسیعی است که بر روی دامنههای جبال قفقاز ساخته شده، خیابانها مستقیم و عریض است لیکن سنگفرش آنها خوب نیست، خانهها آجری یا چوبی است و سقف آنها را از سفال یا از رویی که به رنگ سبز رنگ شده پوشاندهاند و رودخانهٔ ترک که در این نقطهٔ نهر کثیفی بیش نیست از آن میگذرد اما ساکنین آن مخصوصاً قابل توجه هستند زیرا که اختلاط آنها فوقالعاده است. همه کس میداند که در کوههای قفقاز اختلاف نژادها تا چه اندازه است. ولادیقفقاز جایی است که از هر یک از این نژادها نمونهای دیده میشود به همین علت قیافههای گوناگون در این شهر بسیار به نظر میرسد.
در اینجا توطئهای بر ضد من درست شد که تا فردا صبح طول کشید و تفصیل آن این که نمایندگان روس به این بهانه که برای حمل و نقل تمام باروبنهٔ همراهان شاه واگن کافی ندارند پیشنهاد کردند که یک قسمت از ملتزمین رکاب و قسمت اعظم باروبنه از راه تفلیس و باکو و انزلی روانهٔ طهران شوند و شاه با یک عدهٔ محدود از ما همراهان و بارو بنهای که اسباب زحمت نباشد از راه خشکی از طریق تفلیس و ایروان و تبریز عازم شوند.
امینالسلطان که نوکر سیاست انگلیس است و از مقامی که من پیش شاه پیدا کردهام چندان خشنود نیست محرمانه ترتیبی کرد که من جزء دستهٔ اول روانه شوم و تا مدتی از شر من راحت باشد.
اما قضا و قدر که به گفتهٔ مورژه: «مأمور اجرای اوامر الهی است» و غالباً در زندگانی انسان قدرتش از قدرت مقتدرترین وزرا بیشتر است جریان امور را به شکلی دیگر خواست به این معنی که تصادفاً ساعت پنج بعد از ظهر یکی از انگشتان شاه در لای در قطار گیر کرد و همین اتفاق کوچک در تغییر سرنوشت من مؤثر افتاد. چون من فرانسوی بودم و مدتی در دربار نیکلا امیر مملکت قرهطاغ که به علاقهمندی به روسیه شهرت داشت خدمت کرده بودم به زودی در میان همراهان روسی دوستان عدیده پیدا کردم چنانکه یکی از ایشان روز پیش به محض این که از این توطئه اطلاع پیدا کرده بود به من خبر داد که نام من جزء نام کسانی که باید با شاه همراه باشند و امینالسلطان صورت آن را برای تهیهٔ جا در موقع عبور از معبر قزبک به مأمورین روسی دادهاست نیست.
موقعی که صدراعظم برای بردن من به حضور شاه به جستجویم فرستاد من از موضوع کاملاً مسبوق شده بودم به همین جهت به محض این که پیش او رفتم بدون آن که فرصت را از دست بدهم به او گفتم که چون وجود من بستگی به وجود اعلیحضرت دارد جای من هم باید قریب به جای شاه باشد و هیچکس قادر نخواهد بود که به میل خود مرا از وظیفهای که مأمور ایفای آن هستم بازدارد.
امینالسلطان به تناسب حال ولی نه از روی صفای باطن به من گفت که من به این علت خواستم شما را از راه دریای خزر به ایران بفرستم که نمیخواستم گرفتار مشقات سفر دور و دراز از راه خشکی شوید. من هم با اظهار تشکر از این حسن نیت به او گفتم که چون مزاجا ضعیف نیستم از رنج سفر خشکی باکی ندارم.
امینالسلطان دیگر جوابی نگفت و تبسمکنان مرا به مقر اعلیحضرت برد و به من اطمینان داد که حادثهای که برای من پیش آمده چندان مهم نبودهاست.
شاه شست خود را به من نشان داد و اظهار تألم بسیار کرد، دیدم، فقط سر آن مختصر ضربتی دیده، آن را در ظرفی پر از یخ گذاشتم و طولی نکشید که درد ساکت شد. شاه که تا این وقت ساکت بود تعجب و رضامندی خود را از این حال بیان کرد و برای حواشی خود تفصیل پیشآمد را حکایت نمود سپس به من اجازهٔ مرخصی داد و گفت که فردا ساعت یازده موقع معمول غذا خوردن او به حضور بیایم.
لزوم حضور یافتن من در این ساعت نزد شاه مانع حرکت من با مسافرینی بود که باید در همین ساعت پیش از دیگران رهسپار شوند و همین کیفیت توطئهای را که بر ضد من ترتیب داده شده بود برهم زد و نقشهٔ مخالفین نقش برآب شد. امینالسلطان مطلب را دریافت و اگر چه باز هم مورد لطف او قرار نگرفتم اقلاً دانستم که او قادر به آزار من نخواهد بود.
من از خیلی پیش به تجربهٔ شخصی دریافته بودم که در محیطی که من در آنجا زندگانی میکنم عنایت شاه همهٔ قیافههای عبوس را نسبت به من بشاش خواهد ساخت به همین نظر دریافتم که در این مرحله نیز پیشرفت اولی مرا حاصل شدهاست. اندکی نگذشت که همانطور که من پیشبینی کرده بودم شد به این معنی که شب آن روزی که به مدد اتفاق از بلایی رهایی یافتم میرزانظام سرتیپ به من اطلاع داد که من در تمام مدت مسافرت باید در رکاب شاه باشم و کمی بعد اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات به من گفت که من و او به امر شاه باید در یک کالسکه سفر کنیم.
میرزانظام و اعتمادالسلطنه هر دو زبان فرانسه را به خوبی تکلم میکنند به همین علت اولی مترجم امینالسلطان است و دومی مترجم شاه و این انتخاب کاملاً بجا بودهاست.
میرزانظام تحصیلات خود را در فرانسه به انجام رسانده و با کمال توفیق از مدارس دارالفنون و معدن فارغالتحصیل شده و اعتمادالسلطنه هم سابقاً سمت منشیگری سفارت ایران را در پاریس داشته مرد فاضلی است و در تاریخ و ادبیات مملکت خود تبحر دارد و تحت اسم خود یعنی محمد حسنخان تاکنون چند کتاب ذیقیمت منتشر کرده و من از این که چنین همسفری دارم و از صحبتهای شیرین او استفاده میکنم خوشحالم.
۵ سپتامبر = ۹ محرم
ساعت نه صبح از ولادیقفقاز بیرون آمدیم و کالسکههای سه یا چهار نفری که هر یک به چهار اسب بسته بود از شهر خارج شدند. کالسکهٔ اعلیحضرت از همه پیشتر میرفت و شاه تنها در آن نشسته بود، بلافاصله کالسکهٔ عزیزالسلطان سوگلی شاه بود پس از آن کالسکهٔ پیشخدمتان و اعضای خلوت سپس کالسکههای امینالسلطان و آجودان و منشیان او، بعد کالسکهٔ مخصوص ما و بعد از آن ده دوازده کالسکهٔ دیگر.
اسبها که چهار نعل میرفتند در فاصلهای نزدیک به نیم ساعت جلگهای را که بین شهر و کوهستان فاصله بود طی کردند و از نزدیک قلهای که حافظ مدخل کوهستان است گذشتند بعد به گردنهای که از اطراف آن چندین نهر آب بسیار صاف از میان سبزهزار خرمی میگذرد داخل شدیم.
راه در امتداد ساحل چپ نهر ترک سر بالا بود و اسبها بدون آن که از سرعت سیر خود بکاهند این راه را طی میکردند تا این که به اولین ایستگاه رسیدیم. این محل در میان سرزمین مرتفعی قرار داشت که دورادور آن را تپههای پردرخت احاطه کرده بودند.
عرض رودخانهٔ ترک در این محل بسیار زیاد است ولی هر قدر جلوتر میرویم عرض آن و عرض درهای که در آن جاری است کم میشود تا آن که به صورت سیلاب خروشندهٔ مهیبی درمیآید و در این قسمت چندین پل محکم آهنی بر روی آن بستهاند که ما از آنها گذشتیم. شکافی که حکم بستر این رودخانه را دارد عمیق است و کنارههای آن به قدری بلند است که در حکم حصارهای مرتفعی است و چشم از دیدن آن خیره میشود و در بعضی مواقع به قدری دو کنارهٔ دره به یکدیگر نزدیک است که برای عبور غالباً مجبور شدهاند که در میان صخرههای مشرف به رودخانه راهی بکنند، با تمام این احوال مسیر و نهر و راه هر دو در این قسمتها بسیار تنگ است.در ارتفاع هزار متری قلعهای است دارای برجهایی دندانهدار و باشکوه ولی باید گفت که این شکوه به نسبت کمی اهمیت قلعه زیادتر از حد لزوم است.
این قلعه که برای حفاظت این معبر ساخته شده و وجود آن در میان سکوت افق پایدار است در نزدیکی قصر ملکه تامارا قرار دارد. خرابههای این قصر امروز بر روی یکی از قلل کوه پیداست و عامه میگویند که ملکه تامارا عشاق خود را از بالای همین بلندی به رودخانه ترک فرو میافکند.
بعد از طی سربالایی مهمی به قریهٔ قزبک رسیدیم. قزبک در درهٔ عریضتری بنا شده لیکن باز در اینجا هم عمق دره زیاد است و قلهٔ مخروطی شکل قزبک که کلاه زیبایی از برف بر سر دارد بر آن مشرف است.
نیم ساعت بعد از ظهر بود و در تالاری که به خصوصه برای پذیرایی ما تزیین شده بود بساط نهار را چیده بودند. چون غذا صرف شد موقعی که انتظار بستن اسبها را به کالسکهها داشتیم اهالی قطعاتی از در کوهی را که در غارهای اطراف زیاد پیدا میشود برای تقدیم به ما آوردند. ساعت دو کالسکهها به راه افتاد.
از قزبک که گذشتیم درهٔ رودخانه هر چه پیشتر میرفتیم بازتر میشد و سکنهٔ اطراف که از نژاد است[۶۰] هستند در اطراف دیده میشدند. اگر چه مناظر سر راه به زیبایی مناظر سابق نیست لیکن زندهتر به نظر میرسند.
کمکم عدهٔ آبادیها زیادتر میشود، همهٔ این آبادیها برج بلندی دارند مربع شکل که به منزلهٔ حصار و باروی آنهاست، خانهها به رنگ خاکستری مایل به سیاهی است و پشت بامها گلی است و از دور به شکل بناهایی نیمه تمام یا مخروب جلوه میکنند. مزارع که در آنجا به درو مشغولند نمایش لکههای زردی را در میان سبزهزارهای دامنهها دارند به همین وضع از یک دره به درهٔ دیگر میرسیدیم. این درهها هیچیک به دیگری شباهت ندارد بعضی تنگ و بدون سکنه است و بعضی دیگر عریض و مسکون. راه همچنان در امتداد رودخانهٔ ترک پیش میرفت و در یک موقع رودخانه را دیدیم که از میان انبوهی از برف مثل این که از زیر پلی بیرون بیاید خارج میشود.
ارتفاعی که حالیه بر فراز آن هستیم ۱۸۰۰ متر است، نهرهای متعدد با آبی شفاف از میان فرش زمردین چمن از بالا به زیر میریزند و صدای لطیف ریزش آنها روح را شاد میسازد.
در این موقع بهآبادی «کبی» رسیدیم و پس از آن که از زیر دالانهای سقفدار که برای حفظ راه و عابرین از خطر ریزش سنگ و بهمن ساختهاند گذشتیم ساعت چهار بعد از ظهر به مرتفعترین نقطهٔ راه یعنی محل کراستویاگرا[۶۱] که ۲۲۰۰ متر ارتفاع دارد و آخرین نقطهٔ سرحدی اروپاست بار انداختیم.
بعد از بیرون آمدن از درهٔ ترک داخل درهٔ نهر آراگوا[۶۲] شدیم. این نهر از شعب شط «کورا» است و کورا همان است که آن را در قدیم کوروش میگفتند و این نام اسم فارسی جدید آن است. از اینجا دیگر ما در قطعهٔ آسیا هستیم.
اگر راه خوب و ارابهرو نبود و درخت دامنهها از این مقدار هم کمتر دیده میشد من یقین میکردم که از یکی از درهها مونتنگرو (قرهطاغ) یا هرزهگوین (هرسک) پایین میآیم چه من این درهها را خوب میشناسم و در جنگ اخیر عثمانی با مونتنگرو با زحمت بسیار از یک عده از آنها گذشته و راههای باریکی در آنها دیدهام مشرف بر پرتگاههای عمیقی که در سر هر پیچوخمی از آنها اگر اندکی غفلت شود عبور کننده در ته دره است.
درست در ساعت شش به قریهٔ «ملتی» که ۹۵۰ متر پایینتر است رسیدیم و این بعد از آن بود که نود ورست را به یورتمه و چهار نعل طی کرده و پنج مرتبه اسبها را عوض نموده بودیم. در ملتی برای ما سفره و خوابگاه ممتازی تهیه دیده بودند و ما در این نقطهٔ کوهستانی و پربیشه شب را به استراحت ماندیم.
۶ سپتامبر = ۱۰ محرم
امروز هم مثل دیروز ساعت نه بر کالسکهها سوار شدیم و به همان ترتیب طی طریق کردیم و راه ما هم از جهت بالا رفتن و پایین آمدن با روز پیش چندان فرقی نداشت.
کمی بعد به درهٔ زیبایی وارد شدیم که نهر آراگوا در سمت چپ آن قرار داشت. قلهها مثل سابق خشک نیست بلکه کوه از بالا تا پایین از جنگل و علف مستور است و دامنهها را زراعت کردهاند، آبادیها مثل سابق دارای بامهای مسطح است اما شمارهٔ آنها بیشتر است، یک ورست دیگر که رفتیم در دهکدهٔ «پسناور»[۶۳] اول منزل امروز بار انداختیم.
در عوض طبیعت با عظمت و سراسر شگفتی که روز پیش دیده بودیم مناظر امروزی اگر چه کم شکوهتر است لیکن لطف و موزونیت در آنها غلبه دارد و اراضی آنها را از هر طرف با گاوآهن شیار میکنند و من گاوآهنی را دیدم که به هفت گاو بسته بودند. شمارهٔ آبادیها ساعت به ساعت بیشتر میشود و بعضی از بامهای کاهگلی از بامهای دیگر نمایانترند و در میان آنها کلیسایی است به شکل قلعه با دیوارهای دندانهدار و برج که یادگار ایام کشمکشهای مذهبی است.
هنوز چندان از آبادی آنانور[۶۴] دور نشده بودیم که بعد از طی پنج شش ورست راه و چند دقیقه مدت از ارتفاع ۸۰۰ متر به هزار متری رسیدیم و از پلی عبور کردیم که اطراف آن منظرهٔ بسیار باشکوهی داشت سپس از ۱۰۰۰ متری به نقطهای به ارتفاع ۷۵۰ متر پایین آمدیم و به جلگهای رسیدیم که جمعیت بسیار داشت و در دورادور منازل آن مو کاشته بودند.
در نزدیکی محلی به نام «دوشت»[۶۵] که ساخلویی نظامی داشت و به همین جهت مهم محسوب میشد اسبها را عوض کردیم و راه خود را که به سرعت رو به شیب میرفت پیش گرفتیم و در درهای افتادیم که تقریباً هیچ جمعیتی نداشت و مستور از علفهای هرزه بود و کمتر مزرعهٔ شخم زدهای در آن دیده میشد.
نزدیک به ساعت پنج از نزدیکی خرابههای قلعهٔ مستحکمی گذشتیم بعد از میان خندقی که در اطراف آن سنگهای جسیم قبور پراکنده از یکدیگر قرار داشت عبور کردیم و معلوم شد که اینجا قبرستان قدیمی پایتخت سابق گرجستان بوده. بعد از گذشتن از خرابههای این شهر قدیمی به ملتقای دو نهر آراگوا و کورا یعنی به دهکدهٔ کوچک «متسخت»[۶۶] آمدیم. این دهکده که در میان خرابهها واقع است از شکوه و جلال سابق آن اثری جز یک کلیسا باقی نیست. این کلیسا هم مستحکم است و در زیر ناقوس مخروطی شکل آن پادشاهانی که دورهٔ رونق این کلیسا را دیده بودند در خواب ابدی آرمیدهاند.
به رسیدن به شط کورا باید از پلی که در مجاورت خط آهن باطوم به باکو ساخته شده گذشت و از آنجا از ساحل راست آن ما بین شط و خط آهن راه پیمود.
پس از پیمودن این راه به ششمین منزل که آخرین بارانداز ماست رسیدیم و در اینجا میان ما و تفلیس بیست ورست فاصله است. در ورست پنجم خط آهن با راه شوسه و رودخانه تلاقی میکند و از ورست هفتم تا دوازدهم جلگهٔ وسیعی است مستور از علفهای بلندی که تابش آفتاب تابستانی آنها را سوزانده و منظرهٔ زرین فام آن بسیار زیباست. از ورست دوازدهم تا تفلیس راه از میان غبار ضخیمی که نظیر آن را در هیچیک از نقاط دشت روسیه اروپا ندیده بودیم میگذرد، به همین علت گردآلود و چشم بسته در ساعت شش و نیم به تفلیس به منزل حکمران کل وارد شدیم و چون از خوشبختی ما حکمران کل یعنی شاهزاده دندوکف کورساکف[۶۷] حضور نداشت و به همین جهت پذیرایی رسمی به عمل آمد ما فوراً به اتاقهای خود رفتیم و استراحت کردیم.
۷ سپتامبر = ۱۱ محرم
تفلیس در دو طرف بستر عمیق و کم عرض کورا در پایین درهٔ قشنگی که آفتابی سوزان بر آن میتابد بنا شده.
اطراف قصر حکمران کل بیشباهت به اروپا نیست، کوچههای عریض آن دارای مغازههای بزرگ و مهمانخانههای آراسته و تئاتر و میدانی زیبا و محلهایی برای تفریح و گردشگاههایی است که اروپا را کاملاً به خاطر میآورد فقط در محلههای گرجی و ایرانی انسان خود را در آسیا میبیند.
محلهٔ ایرانی در پایین قلعهٔ قدیم شهر در ساحل یمین کورا قرار دارد، کوچههای آن تنگ و پیچدرپیچ و درهم فشرده و حزنانگیز و بازار آن پوشیدهاست و دارای مسجد و حمامهایی است که با آب گرم گوگرد طبیعی کار میکند.
ما بین محلهٔ ایرانی و گرجی پلی فاصله است یعنی محلهٔ گرجی در طرف دیگر رودخانه در اطراف کلیسایی که در ابتدای بنای تفلیس ساخته شده واقع گردیدهاست. همانطور که لازمه زندگانی پیروان حضرت مسیح کلیسایی است پیروان حضرت محمد هم بدون آب و حمام جهت وضو و غسل نمیتوانند زندگی کنند.
من که جمعیت ولادیقفقاز را مخلوط میدیدم نمیدانم در باب سکنهٔ تفلیس چه بگویم؟ روس و یونانی و ترک و گرجی و ایرانی و ارمنی و تاتار و ترکمن هر روز دوشبه دوش هم در کوچهها پراکندهاند. حتی یک عده از آلمانیهای وورتمبرگی نیز در اینجا مهاجرنشینی جهت خود ترتیب دادهاند و فرانسویان هم در شهر جدید یعنی قسمت روسی تفلیس به ادارهٔ مهمانخانهها و رستورانها و مغازههای تجارتی مختلف مشغولند.
قصر حکمران کل اگر چه جدیدالبناء است و به فرمان گراندوک میخاییل برادر آلکساندر دوم ساخته شده لیکن اتاقهای آن به سبک ایرانی مزین به آینههای کوچک و بزرگ متعدد دیواری است و گچبریهایی دارد که آن را به بناهای قدیمی بیشتر شبیه میکند.
روز هشتم سپتامبر (-دوازدهم محرم) ساعت پنج بعد از ظهر سوار ترن شدیم و پس از سه ساعت به ایستگاه آکستافا[۶۸] رسیدیم و شب را در قطار خوابیدیم. سرتیپ بکلمیچف[۶۹] آجودان سابق امام شامل ما را مصاحبت میکرد.
۹ سپتامبر = ۱۳ محرم
صبح نهم چون از خواب برخاستیم در ایستگاه اکستافا رفتوآمد و جنبوجوش بالنسبه زیادی دیدم و صاحب منصبانی که لباس تمام رسمی دربرداشتند در میان جمعیت مشاهده میشدند، بعد معلوم شد که شاهزاده دوندوکف کرساکف حمکمران کل قفقازیه وارد شده و در اتاق پذیرایی منتظر اعلیحضرت است.
این حکمران که ما در قصر او در تفلیس منزل کرده بودیم به مصب شط کورا رفته بود تا صیدگاههای مهم آنجا را که هر سال به چهار صد هزار منات اجاره داده میشود بازدید کند.
حکمران لباس سرتیپی دربرداشت و معلوم بود که به آن مینازد و حق هم داشت زیرا که او در جنگ معروف پلونا[۷۰] در موقع حمله سرکردگی یک عده از سواران روسیه را عهدهدار بود.
در قهوهخانه ایستگاه چاشت را صرف کردیم و شاهزادۀ حکمران در آنجا از اعلیحضرت اجازۀ مرخصی گرفت و ما بر کالسکههای خود سوار شده جهت جنوب را پیش گرفتیم و آخرین ایستگاه راه آهن قفقاز را بدین ترتیب ترک گفتیم.
اسبها و کالسکهها همانها بود که با آنها از سلسلۀ جبال قفقاز گذشته بودیم. ریاست این قافلۀ پشتی را یک تن ایرانی زیرک در عهده داشت.
پس از آن که جلگۀ شط کورا را وداع گفتیم به درۀ تنگی وارد شدیم که سراسر آن مسیر نهر اکستافاست. آفتاب مثل ایامی که به تفلیس نرسیده بودیم به حدت میتابید و رودخانه مقداری درختهایی را که از ریشه کنده بود با خود میبرد.
راه از سرزمینی میگذرد که در قسمت اول کموبیش پست و بلند است و جز چنارهای بلندی که در اطراف مناظر کاشتهاند گیاهی ندارد اما کمی که طی طریق کردیم بر ارتفاع قلل افزوده و اراضی پر جنگل نمایان شد.
بعد از آن که از آبادی اوزونتالا گذشتیم دیدیم که عدد آبادیها افزایش مییابد، مناظر اطراف مشرف بر دره عمیقی است که کوههای جنگلدار بر آن محاطند و از آنها سیلابهای خروشانی با آبی صاف به آکستافا میریزد.
راه در حاشیۀ کوه قرار دارد و درۀ مجاور بسیار زیباست لیکن به علت سرعت حرکت و رسیدن به دلیجان برای ما مجال آن که از زیبایی آن تمتعی ببریم فراهم نشد.
از ساعت ده صبح تا پنج بعد از ظهر ۷۵ ورست راه رفته و سه بار اسب عوض کرده بودیم و در این مدت فقط از ظهر تا ساعت یک برای صرف نهار در زیر چادرهای مخصوص که در کنار رودخانه زده بودند توقف کرده بودیم.
۱۰ سپتامبر = ۱۴ محرم
دلیجان یا دلیچای (رودخانه دیوانه) آبادی کوچکی است بر کنار نهر آکستافا که منظرهای دلنشین دارد و در آنجا ساخلویی است. اعلیحضرت همایونی در اقامتگاه حکمران که منزلی بالنسبه آراسته است منزل کردند.
راهی که امروز در پیش داریم دراز است به طول ۱۰۲ ورست، به همین علت از ساعت هشت صبح بر کالسکه سوار شدیم. در ۱۱ ورست اول همه جا جنگل بود و منظرهای به آن زیبایی نمیشد یافت. در ورست دوازدهم جنگل تمام شد و همانطور که جاده بالا میرفت به منطقهای مستور از مراتع خرم رسیدیم. ایلاتی در اینجا در زیر سیاهچادرهایی دودی رنگ ساکن و گوسفندهای دمدراز ایشان بدون چوپان در هر طرف به چرا مشغول بودند.
معمولاً در گلهها برههای سفید را نگاهداری میکنند اما در اینجا برعکس برههای سفید را میکشند و برههای سنگین پشم مخصوصاً سیاه را نگاه میدارند و پوست آنها را برای درست نمودن کلاههای مردانه و پشم آنها را جهت تهیهٔ چادر و پارچههای پشمی معمول در این نواحی که به رنگ کردن احتیاجی ندارد به کار میبرند.
در ۲۰۰۰ متری از گردنهای گذشتیم که هر طرف آن کوههایی بود مستور از چشمههایی باصفا و در میان آنها مزارع دستی از دور لکهلکه دیده میشد.
پس از طی سراشیب مختصری بهآبادی سیمنوکا[۷۱] وارد شدیم و دیدیم که ساکنین مشغول درو کردن محصولاند.
چون از این منزل که اسبها را در آنجا عوض کردیم گذشتیم دورنمای دریاچهٔ بزرگ گوگچه نمایان شد. دورادور این دریاچه را کوههای مرتفعی گرفتهاند که سر به فلک میکشند. جسته گریختههایی از این کوهها تا ته دره پیش میآیند و در آنجا آبادیی است به نام چیپقلی که ما از آنجا به همان سرعت گذشتیم و بلافاصله به کنار دریاچه رسیدیم. آب این دریاچه نیلگون زیبا که میگفتند ماهیهای قزلآلای بسیار دارد دارای امواج لطیفی است که با غرش آرامی به سواحل دریاچه میخورند و محو میشوند.
جزیره و کلیسای سوانگا[۷۲] که از کالسکههای ما به خوبی دیده میشد دیر مادونا[۷۳] را که در نزدیکی پراستو[۷۴] در دهانههای خلیج کاتارو[۷۵] (ساحل آدریاتیک) دیده بودم به یاد میآورد.
تا آبادی یلینوکا[۷۶] یعنی در طی ۱۶ ورست راه از طرف چپ گاهی نزدیکتر گاهی دورتر از کنار دریاچه میگذرد ولی همین که به طرف دیگر این آبادی رسیدیم دریاچه از نظر محو میگردد. بعد از آن که نزدیک به ظهر به عجله در یلینوکا اسبها را عوض کردیم در عرض یک ساعت به سرعت ۱۸ ورست فاصلۀ بین آبادیها و آکتا[۷۷] را طی نمودیم و در اینجا ناهار جهت ما مهیا شده بود.
عبور ما از دشتی بود که در آنجا دروگران زیادی به برداشت محصول اشتغال داشتند ولی آبادیهای مساکن این جماعت که در پشت کوهها واقع بود به هیچوجه دیده نمیشد.
در آکتا به ساحل ارس رسیدیم، این قسمت هیچ چیز قابل توجه ندارد. همۀ مردم مشغولند، مردها غلات را مانند یونجه درو میکنند و دستهدسته میبندند و به منازل خود میفرستند تا زنها آنها را در آنجا بکوبند.
زنان ایشان را از دور میدیدیم که لباسهای سادۀ کم خرجی در بر داشتند و رنگ قرمز در میان آنها غالب بود. ایشان بر روی تخته چوبهایی سورتمه مانند ایستاده بودند و گاوهای ضعیف اندامی آنها را آرامآرام میچرخاندند و برای جدا کردن دانهها از خوشه این گردش و چرخ باید چندین بار تکرار شود.
کمی پس از گذشتن از آبادی فنتان کوه آرارات از طرف جنوب ظاهر شد که تاج برف دائمی بر سر آن قرار داشت. باید به این قله با عظمت که تنها یادگار طوفان نوح است درود فرستاد. این قله به علت ارتفاع و عظمت از سلسله جبالی که جزء آن محسوب میشود به خوبی پیدا و تا آسمان نیلگون سرکشیده است و شکلی مخروطی دارد که در قسمت راست قله قدری ضربت خورده و بر تمام مرتفعات اطراف مشرف است.
در طرف مغرب کوههای دنبالۀ آرارات تا چشم کار میکند ممتدند ولی در جهت دیگر یعنی به طرف جنوب شرقی بعد از درۀ بالنسبه عریضی قلۀ آرارات صغیر است که بر خلاف آرارات کبیر با شیبی ملایم به جلگهای منتهی میگردد و چنین مینماید که آن منتهی الیه این سلسله جبال است.
در حالی که ما سفرکنان هر یک با رفقای هم کالسکۀ خود از آرارات و نوح و کشتی او صحبت میکنیم از جلوی چشم ما واحات زیبایی میگذرد که وجود آنها در میان این سرزمین مرتفع خشک جالب توجه است. خانههایی نیز دیده میشود که یک قسمت از آنها را درختان بزرگ بارور یا بیثمر پوشاندهاند و از میان آنها هزاران هزار جویهای شفاف با تلألؤ مخصوص میگذرد. شاید در باب همین جاست که پیر دوپن[۷۸] شاعر گفته است: «نهالها در این نقطه مستقیما از نژاد همان غنچۀ لطیفی است که جد اعلای ما نوح کاشته است» .
آیا در همین جا نبوده است که حضرت نوح همین «غنچۀ لطیف» را که عصارۀ آن پیری او را به جوانی مبدل ساخت به بار آورده؟
ما از آن جهت که حضرت نوح به قدر یک انگشت از این عصاره بیشتر خورده بود و به همین جهت این گیاه قیمتی را از هلاک نجات داد و به ما منتقل کرد باید نسبت به او از پسرش سام حقگزارتر باشیم.
با همین قبیل افکار بدون آن که ملتفت باشیم به شهر ایروان وارد شدیم و معذور هم بودیم زیرا که شهر در زیر دست در میان باغات انبوه پوشیده است و تا به آنجا نرسند دیده نمیشود.
ساعت نزدیک به هفت و قلۀ آرارات با عظمت تمام مرئی بود و چون آخرین اشعۀ آفتاب بر فراز آن دیده میشد و قسمت پایین آن در سایه غرقه بود جلوه خاص داشت.
از بعد از گذشتن از دریاچۀ گوگچه همواره پایین میآمدیم و با این که به ارتفاع هزار متری رسیده بودیم باز آرارات با ۴۲۰۰ متر بلندی بر ما مشرف بود.
۱۱ سپتامبر = ۱۵ محرم
شاه میخواست که از خلیفۀ بزرگ اچمیازین که در حکم پاپ ارامنه است دیدن کند. اچمیازین از ایروان هجده ورست فاصله دارد.
ما باید درست در ساعت ده حرکت کنیم زیرا که ورود شاه را به کلیسا ظهر اعلان کردهاند. جمعی از سربازان چریک محلی معین شده بودند که به عنوان قراولان نظامی با اعلیحضرت همراه باشند. سرتیپ بکلمیشف شاهزاده جنجری نوادۀ آخرین پادشاه گرجستان را که باید ریاست این عده را داشته باشد به من معرفی کرد.
این عده نظامی علاوه بر این که حکم قراولان افتخاری را داشتند برای دفاع ما از خطر نیز بودند زیرا که راهها امن نبود و از دلیجان تا سرحد ایران در غالب نواحی راهزنان متهوری از نژاد تاتار و غیره دیده میشوند که بسیار خطرناکند.
یکی از راهزنان که کرم نام دارد و اصلا ایرانی است و نام او در این حدود مشهور است تاکنون اسباب زحمت کلی جهت نظامیان روسی شده است.
کرم در یکی از برخوردهای اخیر خود با نظامیان روسی مجروح شده و به ایران پیش تیمورآقا حکمران ماکو گریخته و تیمورآقا هر قدر روسها در گرفتن او اصرار میورزیدند جرأت به رها کردن وی نمیکند. کریم مخصوصا با حکمران ایروان دشمنی دارد، گاهگاهی به او نامه مینویسد و خود را به خاطر او میآورد و از احوال خود اطلاعاتی به او میدهد و میگوید که همین که حالش بهبود یافت خدمتش میرسد تا در عوض گلولهای به مغزش بزند و انتقام خود را بگیرد.
صاحب منصب روسی که این جمله را برای من حکایت میکرد میگفت کرم لاف میزند زیرا که ایرانی است و ایرانی این جرأت را ندارد، همیشه مکر و شوخی او بر شجاعتش غالب است.
ساعت ده بود که ما به کالسکهها سوار شدیم و از طریق پل زنگه از شهر بیرون رفتیم. مشرف بر این پل قصر سرداران ایروانی است و محلۀ مجاور آن از دیوارهای بلند و خاکستری رنگ پوشیده شده.
پس از خروج از شهر متوجه مغرب شدیم و آرارات در سمت چپ ما بود. از جلگهای گذشتیم که آفتاب سوزانی بر آن میتافت و گاهگاه مثل دو روز قبل سواران مسلحی میدیدیم که در دو طرف جاده برای تأمین جان ما گذاشته بودند و ما با سرعتی که میرفتیم به آنان چندان توجهی نداشتیم.
همین که به مدخل کلیسای اچمیازین رسیدیم خلیفۀ اعظم را دیدیم که با کشیشان زیر دست خود با قباهای گشاد سیاه و ریشهای فراوان و سراندازهای سیاه ایستاده بود.
خلیفۀ اعظم قبایی بنفش رنگ در بر داشت و صلیب درخشندهای بر روی سرانداز خود نصب کرده بود.
پس از عبور از آستانه شاه در دالان کلیسا داخل شد، خلیفه و کشیشان جلوتر میرفتند و با سرودی که میخواندند دالان را به لرزه درآورده بودند. به هر حال دسته جمعی داخل دیر شدیم و از حیاط اولی که حصاری بلند داشت گذشتیم و بعد از عبور از زیر سقفی به حیاط دیگری که در اطراف آن منزلهایی بود رسیدیم و به کلیسا که در میان آن بنا شده داخل گردیدیم.
در داخل کلیسا پارچههای سنگین قیمتی همهجا در سر راه اعلیحضرت گسترده بود، حتی ما هم از روی این پارچههای زرفت و زردوزی گذشتیم.
این کلیسای قدیمی که از ابنیۀ قرن چهارم میلادی است با حصارها و برجهای آن از خارج بیشباهت به قلعهای نیست و آن را مخصوصا به این وضع ساختهاند تا بتوانند در جلوی حملات متعرضین مقاومت کند چنان که تاکنون چند بار از تعرض دزدان مسلمانی که به طمع خزاین آن به آنجا حمله کردهاند جلوگیری نموده است.
کلیسای اچیازین که به سبک بناهای روم شرقی ساخته شده شکل صلیبی را دارد که بر روی هر یک از دو شاخههای متساوی آن ناقوسی مجزاست و در وسط آن جای ناقوسی است که صاف پایین آمده و این وضع در تمام کلیساهای ارامنه که تاکنون دیدهایم مشاهده میشود.
در دورادور ناقوس در هر یک از اضلاع کلیسا پنجرههایی است که بالای هر یک از آنها عکس یکی از قدیسین در زمینهای دایره مانند نصب است و هر یک از آنها را به مهارت تمام حجاری کردهاند.
بر خلاف داخل تزیینات خارج آن نمایندۀ حال بیسلیقگی بانیان آن است به این معنی که گچبریها و نقاشیهای روی گچ و گل و بوتهسازیهای آن خشن و رنگهای آنها بسیار زننده است و در ذهن اثر بسیار زشتی از آنها میماند.
با این همه در میان این پرده نقاشیهای ناشیانه که خوب هم محفوظ نماندهاند چهار صورت از همه بهتر است، عبادت مغها و آخرین مجلس غذای حضرت مسیح در طرف چپ و شستشوی حضرت مسیح از پاهای یکی از پیروان و صورت آوردن مژده جبرییل به حضرت مریم.
سقف محراب کلیسا به رسم عیسویان ارتدکس از نقره پوشانده شده و عقیدۀ کشیشان اچمیازین این است که در همین محل بوده است که حضرت مسیح بر گریگوریوس قدیس ملقب به نورافکن رسول ارامنه شاهر شده است. در خزانۀ کلیسا را به روی شاه باز کردند اشیاء نفیسی که در آنجا دیدیم عبارت بود از مسکوکات قدیمه انفیهدان و شیرینیخوری و دو عدد ساعت که یکی میناکاری شده و متعلق به قرن هیجدهم میلادی، چند عدد فرش گوبلن قاب کرده که بر روی آنها صورت حضرت مریم و بچگی حضرت عیسی و حضرت یحیی را بافته بودند، و انواع لباس و متعلقات زندگانی کشیشی مزین به جواهرات قیمتی و اشیاء مقدسه که ساخت و قیمت آنها حیرت افزا محسوب میشد.
درمیان این اشیاء که کلیسای اچمیازین به تملک آنها فخر میفروشد و از این حیث با روم و سایر بلاد همچشمی میکند پیکانی است که با آن دندۀ حضرت مسیح را شکافتهاند دیگر قسمتی است از کشتی نوح و یک دست گریگوریوس قدیس.
قسمتهای دیگر کلیسا چیز جالب توجهی نداشت جز کتابخانۀ آن که پر از نسخ نادرۀ قدیمی است.
اعلیحضرت شاه با خلیفه از قسمت خزانه بیرون آمد و به اطاق پذیرایی که میز غذا در آنجا مهیا شده بود رفتیم.
بطریهای رنگارنگ شراب را که هر کدام متعلق به محلی مخصوص بود روی میزها چیده بودند. شاید اسباب این کار از طرف کشیشان عمدا برای وسوسه انداختن در خاطر مهمانان مسلمان چیده شده بود، به هر حال من یقین دارم که اگر این سفرۀ همیشگی کشیشان باشد ایشان همه وقت از دغدغۀ خاطر و هموغم آسودهاند.
غذا را به عجله خوردیم زیرا که ساعت دو نزدیک بود و ما باید در سر این ساعت به ایروان برگردیم.
از همان راهی که رفته بودیم در حدود ساعت چهار به ایروان مراجعت نمودیم و پیش از آن که تاریکی همه جا را فرا بگیرد وقت داشتیم که چیزهای دیدنی شهر را به خوبی ببینیم.
ابتدا مقابل قصر سرداران که مقر حکمرانان ایرانی این شهر در سابق بود ایستادیم. یادگار دورۀ تسلط ایرانیان بر قفقازیه در همهجا نمایان است و این قصر با این که امروز ویران افتاده یکی از زیباترین نمونههای آن به شمار میرود.
تالار آن که با کاشیهای مینایی و به رنگ آبی روشنی مزین شده و درهای بزرگ و پنجرههای گردان آن با شیشههای چند رنگ و نقاشیها و گل و بوته و طلاکاریهای اطراف آیینههای کوچک ملصق به دیوارها و ستونها و سقفها که همه نمایندۀ کمال ذوق ایرانی است امروز میتواند شاهد دورۀ آبادی قصر سرداران در ایروان باشد.
منظرۀ کنونی آن نیز خالی از لطف نیست، رودخانه زنگنه با پل کهنۀ آن که عرضۀ آن بیضوی شکل ساخته شده در زیر پای ما جاری است، کمی دورتر باغات شهر و پس از آن دشت پهناوری دیده میشود، قلۀ آرارات هم از افق به خوبی نمایان است.
در داخل ارگ قدیمی شهر مسجدی است که مثل آن قصر و این ارگ به حال ویرانی است، با این حال گنبد آن نسبهً سالم مانده و در داخل و خارج آن کاشیهایی است به رنگهای درخشان، اگر چه بعضی از آنها ریخته و شکستههای آن در این طرف و آن طرف دیده میشود.
در شهر مسجد دیگری دیدیم که بهتر محفوظ مانده و مسلمانان در آنجا نماز میگزارند، سبک آن شبیه به سبک مسجد سابق است و به همان ترتیب کاشیهای رنگارنگ در آن به کار برده شده لیکن رنگ آبی تند به رنگهای دیگر غالب است و بر آنها نقوشی به رنگ زرد یا کتیبههایی از آیات قرآنی است که جنبۀ تزیینی آنها غلبۀ کلی دارد.
بازار ایروان شبیه به بازار تفلیس است و یقینا بازارهای دیگری هم که در شهرهای ایران خواهیم دید از همین نوع خواهد بود و از جهت وضع ساختمان و بساط فروش با آنچه دیدهایم زیاد تفاوتی نخواهد داشت.
چون شب فرا میرسید ناچار بودیم که از گردش و کنجکاوی بیشتر صرف نظر کنیم ناچار از راه میدان که در این ساعت جمعیت چندانی نداشت به محلۀ اقامت خود که محل جدید شهر یعنی محلۀ روسی آن برگردیم و به این ترتیب به گردش روزی که در آن بسیار چیزها دیده بودیم خاتمه دادیم.
۱۷ سپتامبر = ۱۶ محرم
ساعت هشت صبح ایروان را ترک گفتیم، هنوز از شهر خارج نشده در دشت پهناوری افتادیم که تا پای قلۀ آرارات امتداد داشت و تا به آبادی آقا مزاوو رسیدیم و دو ساعت طول کشید پیش چشم ما بود.
بعد از آن که در این محل اسبها را عوض کردیم در همین دشت دیدیم که عدد آبادیها رو به افزایش رفته و همهجا آبیاری شده و مزروع است مخصوصا تاکستان و شلتوک زارهایی که در اطراف آنها کرچک کاشتهاند زیاد دیده میشوند.
آبادیها همه به یکدیگر شبیه است، بامها گلی و دیوارها بلند فقط شاخ و برگ درختان بارور زیاد که از دیوارها سر کشیده بعضی را با رنگ سبز مخلوط ساخته است.
ظهر نزدیک بود و آفتاب که به ما آزار میرساند با گرد و غبار آمیخته شد اما از خوشبختی تا منزل دیگر یعنی قمرلو پنج ورست بیشتر فاصله نداشتیم و خوشوقت شدیم که در آنجا پناهگاهی جهت نجات از آفتاب موقع صرف ناهار با این که زیاد طولی نکشید یافتیم.
بعد از قمرلو دره متدرجاً تنگ و کوهها به ما نزدیکتر شد. همین که به ارس رسیدیم دریافتیم که پس از قدم گذاشتن به ساحل راست آن در خاک ایران خواهیم بود.
دشتی که از آن میگذشتیم خشک و ریگزار بود، آفتاب در پشت آرارات که در این موقع در عقب سر ما بود غروب کرد و شب فرا رسید و ما به منزل بشنوراشن وارد شدیم.
۱۲ سپتامبر = ۱۷ محرم
چون اعلیحضرت میخواست صبح زود به خاک ایران قدم گذارد ناچار ساعت پنج بامداد سوار شدیم. برخاستن در این ساعت برای ما چندان دشوار نبود زیراکه از مدتی قبل پشهها ما را بیدار کرده بودند و ما از پشهبندهای خود که عقل کرده قبلاً بستر خواب خود را با آن حفظ نموده بیرون آمده بودیم.
ساعت پنج به راه افتادیم و از آرپاچای گذشتیم. آرپاچای در این ایام از سه یا چهار نهر کوچک که همه در بستری عریض جاریند مرکب است و اگر چه عبور از آن آسان بود لیکن در مواقع پرآبی البته گذشتن از آن به این سهولت دست نمیدهد.
تازه صبح شده بود و فرق سفید آرارات را میدیدیم که در اشعۀ زرین آفتاب میدرخشید، تا نخجوان همان دشتهای مزروع و مزارع پنبه و کرچک و برنج و غلات دیگر از جلوی چشم ما گذشت.
نخجوان سابقاً شهر مهمی بوده، خرابههای متعددی که در اراضی اطراف آن مشاهده میشود میرساند که آبادی و جمعیت شهر در گذشته به مراتب از امروز بیشتر بوده است.
از آثار قابل ملاحظۀ تاریخی نخجوان یکی مدخل بیضویشکل بنایی است که چند منارۀ بی سر در اطراف آن باقی است و از آنجا به گبندی هشت ترک میروند که بالنسبه خوب مانده و بیرون آن به کاشیهای مینایی مزبن است، دیگر مسجد بزرگی است که امروز ویران است و سقف آن چنان شکافی برداشته که از آن میتوان دو قلۀ آرارات را دید.
از شهر که گذشتیم باز صحرا شروع شد و چیزی نگذشت که قلۀ آرارات از پیش چشم ما ناپدید گردید و در گردنهای افتادیم که دو طرف آن را تختهسنگها محصور میکردند و منظره مخصوصی داشتند به این معنی که قسمتهایی که از آنها در امتداد دامنه فرود آمده با سنگهایی به رنگهای مختلف زرد و قرمز و سبز و بنفش طرفین گردنه را پوشانده بودند.
قصبۀ جلفا که مابین تپهای بنا شده طرف دست چپ ما واقع بود. این تپه شکلی غریب دارد یعنی نصف پایین آن در خاکهایی که از نصف بالای آن فرو ریخته و به کلی عریان شده است محصور گردیده است.
ساعت یک بعد از ظهر به حیاط گمرکخانۀ روس وارد شدیم که بیرق روس در بالای آن در اهتزاز بود. از اینجا تا قایقی که باید ما را از ساحل روسی ارس به ساحل ایرانی آن ببرد همه جا قالی بر زمین افکنده بودند.
از همسفران روسی خود که ما را از سرحد اطریش تا سرحد ایران همه جا همراهی کرده و به سرعت و بدون مخمصه مسافرت در یک قسمت بزرگ از روسیه را برای ما آسان نموده بودند خداحافظی و تشکر کردیم و پس از جدا شدن از ایشان و گذشتن از ارس به سرزمین ایران قدم گذاشتیم.
- ↑ مقصود سفر سوم ناصرالدینشاه به فرنگستان که از ۱۲ شعبان ۱۳۰۶ تا ۲۴ صفر ۱۳۰۷ قمری طول کشیده و سفرنامهٔ آن در ۱۳۰۹ در بمبئی چاپ شده (مترجم).
- ↑ در تاریخ ۲۷ شوال (۲۹ ژوئن) به محض این که من از خدمت اعلیحضرت پادشاه مونتگرو (قرهطاغ) مرخص و از شغل طبابت دربار او معاف شدم وزارت امور خارجه که من هنوز عضویت آنجا را داشتم به من اطلاع داد که من به سمت طبیب مخصوص اعلیحضرت پادشاه ایران انتخاب شدهام.
- ↑ Gretz
- ↑ Troyes
- ↑ Vesoul
- ↑ SauLx
- ↑ Heidelberg
- ↑ Lichtenhalle
- ↑ TrinKhalle
- ↑ Militza
- ↑ Anastasie
- ↑ Romanovsky
- ↑ Leuchtenberg
- ↑ Chevreul
- ↑ Wilhelma
- ↑ Canstadt
- ↑ Chiem
- ↑ General Tummel
- ↑ Muzart
- ↑ Hellbrunn
- ↑ Salzach
- ↑ Paracelse
- ↑ Saint-Sebastien
- ↑ Hofburg
- ↑ Renier
- ↑ Hohenlohe
- ↑ Kalnoky
- ↑ Taaffe
- ↑ Phya Damrong
- ↑ de Buquehem
- ↑ Lederer
- ↑ Kahlenberg
- ↑ Lobau
- ↑ Hainbourg
- ↑ Persbourg
- ↑ Gran
- ↑ Waitzen
- ↑ Vambery
- ↑ Ernest Renen
- ↑ Sainte Marguerite
- ↑ Hunyadi Janos
- ↑ Saxtlehner
- ↑ Vlootchiska
- ↑ Giesel de Giesligen
- ↑ Popof
- ↑ Pachkhof
- ↑ Kavlin
- ↑ در زبان فرانسه به گربه شا chau میگویند و غرض مؤلف از این عبارت جناس بین دو کلمهٔ شای فرانسه و شاه فارسی است.
- ↑ Popovska
- ↑ Imrinka
- ↑ Birsoula
- ↑ Balta
- ↑ Novo-Ukrainka
- ↑ Snamenka
- ↑ Dolinskaia
- ↑ Iassenovtaia
- ↑ Taganrog
- ↑ Nikolaievskaia
- ↑ Negouteskaia
- ↑ Ossetes
- ↑ Krastovaia-Gora
- ↑ Aragva
- ↑ Pasanaour
- ↑ Ananour
- ↑ Douchet
- ↑ Mtskhet
- ↑ Dondoukof-Korsakof
- ↑ Akstafa
- ↑ Beklemichef
- ↑ Plewna
- ↑ Simenovka
- ↑ Sevanga
- ↑ Madona
- ↑ Perasto
- ↑ Cattaro
- ↑ Yelinovka
- ↑ Akta
- ↑ Pierre Dupont