سنایی غزنوی (مسمطات)/المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان
ظاهر
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان | تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان | |||||
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان | از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس | |||||
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین | آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین | |||||
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین | کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس | |||||
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر | در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر | |||||
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر | بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس | |||||
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم | چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم | |||||
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم | از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس | |||||
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون | من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون | |||||
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون | چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس | |||||
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی | با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی | |||||
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی | در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس |