سنایی غزنوی (غزلیات)/گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست
ظاهر
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست | بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست | |||||
ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق | با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست | |||||
ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع | روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست | |||||
ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل | از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست | |||||
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را | از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست | |||||
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای | از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست | |||||
ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا | خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست | |||||
ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون | صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست |