سنایی غزنوی (غزلیات)/چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
ظاهر
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی | که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی | |||||
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب | ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی | |||||
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی | چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی | |||||
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم | تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی | |||||
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن | جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی | |||||
گداخت مایهی صبرم ز بانگ شکر لفظت | گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی | |||||
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد | عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی | |||||
ز بوسهی تو نماید زمانه نامهی شاهی | ز غمزهی تو فزاید جهان کتاب مغازی | |||||
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید | زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی | |||||
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه | بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی | |||||
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت | که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی | |||||
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت | رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی |