سنایی غزنوی (غزلیات)/ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهادهایم
ظاهر
ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهادهایم | تا که در بند کلهدوزی اسیر افتادهایم | |||||
صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک | ما بهای هر کله اکنون سری بنهادهایم | |||||
او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع | ما از آن چون شمع در پیشش به جان استادهایم | |||||
بندهی او از سر چشمیم همچون سوزنش | گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزادهایم | |||||
سینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست | تا غلام آن بهشتی روی حورا زادهایم | |||||
کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست | لاجرم ما از تن و دل هر دو را آمادهایم | |||||
از لب خویش و لب او در فراق و در وصال | چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با بادهایم | |||||
برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک | دل همی گوید گر او سادست ما هم سادهایم | |||||
لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان | تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجادهایم | |||||
ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او | خوان جان بنهاده و بانگ صلا در دادهایم | |||||
تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او | ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشادهایم |