سنایی غزنوی (غزلیات)/باد عنبر برد خاک کوی تو
ظاهر
باد عنبر برد خاک کوی تو | آب آتش ریخت رنگ روی تو | |||||
جاودان را نیست اندر کل کون | هیچ دولتخانه چون ابروی تو | |||||
کفر و دین را نیست در بازار عشق | گیسه داری چون خم گیسوی تو | |||||
چشم و دل ترست و گرم از عشق تو | کام و لب خشکست و سرد از خوی تو | |||||
ای بسا خلقا که اندر بند کرد | حلقهاشان حلقههای موی تو | |||||
گر بهشتی نیست پس جادو چراست | آن دو چشم بلعجب بر روی تو | |||||
عالمی را دارویی جز چشم را | بی ضیا چشمست از داروی تو | |||||
تا دل ریش مرا دست غمت | بست همچون مهره بر بازوی تو | |||||
کافرم چون چشم شوخت گر دهم | دین و دنیا را به تار موی تو | |||||
دل چو نار و رخ چو آبی کردهام | از کلوخ امرود و شفتالوی تو | |||||
هر کسی محراب دارد هر سویی | هست محراب سنایی سوی تو | |||||
ای بسا شرما که برد از چشمها | دیدهی شوخ خوش جادوی تو | |||||
کی توانم پای در عشقت نهاد | با چنان دست و دل و بازوی تو | |||||
سگ به از عقل منست ار عقل من | ناف آهو نشمرد آهوی تو |