سنایی غزنوی (غزلیات)/ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن
ظاهر
ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن | ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن | |||||
ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور | چون دور آسمان دگری به گزین مکن | |||||
مهری که خود نهادهای آن مهر بر مدار | مهری که خود نمودهای آن مهر کین مکن | |||||
گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز | گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن | |||||
در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی | در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن | |||||
از زلف تابدار نشان گمان مجوی | نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن | |||||
زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست | رخ چون چراغ حجرهی روحالامین مکن | |||||
ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش | ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن | |||||
خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت | با ما چو حلقهدار لبان چون نگین مکن | |||||
خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من | از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن | |||||
بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار | با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن | |||||
تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا | از خود بترس و دیدهی ما را چو هین مکن | |||||
ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان | عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن | |||||
مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری | خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن | |||||
با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی | با ما همی چو آن نکنی باری این مکن | |||||
آخر ترا که گفت که در جام بیدلان | وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن | |||||
آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش | نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن | |||||
آنان فسردهاند کشان پوستین کنی | ما را ز غم چو سوختهای پوستین مکن | |||||
گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم | ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن | |||||
ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف | او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن |