سنایی غزنوی (غزلیات)/انصاف بده که نیک یاری
ظاهر
انصاف بده که نیک یاری | زو هیچ مگو که خوش نگاری | |||||
در رود زدن شکر سماعی | در گوی زدن شکر سواری | |||||
مه جبهت و آفتاب رویی | زهره دل و مشتری عذاری | |||||
بنوشت زمانه گویی آنجا | در جانت کتاب بردباری | |||||
بنگاشت خدای گویی اینجا | در دیدهت نقش حقگزاری | |||||
از لعل تو هست عاقلان را | یک نوش و هزار گونه خاری | |||||
در جزع تو هست عاشقان را | یک غمزه و صد هزار خاری | |||||
جز غمزهی تو که دید هرگز | یک ناوک و صد جهان حصاری | |||||
جز خندهی تو که داشت در دهر | یک شکر و نه فلک شکاری | |||||
در رزم تو هیچ دل نپوشد | بر تن زره ستیزهکاری | |||||
در بزم تو هیچ شه ندارد | بر سر کله بزرگواری | |||||
ای شوخ سیهگری که از تو | کم دید کسی سپیدکاری | |||||
از ابجد برتری ازیراک | نی یک نه دو نه سه نه چهاری | |||||
سرمازدگان آب و گل را | در جمله، بهار در بهاری | |||||
جان و دل و دین بنده با تست | تا اینهمه را چگونه داری | |||||
چون بازسپید دلفریبی | چون شیرسیاه جانشکاری | |||||
تا پای من اندرین میانست | دستی به سرم فرو نیاری | |||||
من پای فرو نهادم ایراک | دانم سر پای من نداری | |||||
دشنام دهی که ای سنایی | بس خوش سخن و بزرگواری | |||||
هر چند جواب شرط من نیست | با این همه صد هزار باری |