سنایی غزنوی (ترکیبات)/ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش
ظاهر
ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش | چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش | |||||
همچو شانه بستهی هر تارهی مویی مشو | همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش | |||||
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو | گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش | |||||
همچو طوطی هر زمانی صدرهی دیبا مپوش | پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش | |||||
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش | تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش | |||||
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو | بندهی هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش | |||||
عاشق جانی به گرد حجرهی جانان مگرد | با جعل خو کردهای رو، طالب گلشن مباش | |||||
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر | طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش | |||||
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان | تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش | |||||
سید آل نظیری آن امام راستین | پیشوای راستان صاحب کلام راستین | |||||
ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش | عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش | |||||
چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او | یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش | |||||
یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو | یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش | |||||
یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو | ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش | |||||
گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست | همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش | |||||
ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت | یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش | |||||
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس | یار در غارست با تو غار گو پر مار باش | |||||
سینهی فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد | دیدهی دیوانگان را گل چه باشی، خار باش | |||||
ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست | همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش | |||||
مدح خواجهست این قصیده اندرین دعوی مکن | خواجه این معنی نکو داند تو زیرکسار باش | |||||
آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری | قرة العین جهان صاحب قران شاعری | |||||
ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن | صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن | |||||
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی | روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن | |||||
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست | بر در کعبه حدیث عقبهی شیطان مکن | |||||
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق | چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن | |||||
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار | چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن | |||||
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد | راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن | |||||
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز | گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن | |||||
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند | چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن | |||||
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی | هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن | |||||
صحبت حور ارت باید کینهی رضوان مجوی | تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن | |||||
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام | چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام | |||||
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای | آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای | |||||
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست | هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای | |||||
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس | چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای | |||||
زو گزیدهتر نبیند هیچ کس معنی گزین | زو ستودهتر نیابد هیچ کس مردمستای | |||||
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل | قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای | |||||
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان | در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای | |||||
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن | آب گردد استخوان ناچار در حلق همای | |||||
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو | همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای | |||||
معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب | این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای | |||||
خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج | شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای | |||||
شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست | شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست | |||||
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر | لفظها دیدم فصیح و نکتهها دیدم غور | |||||
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او | لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر | |||||
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب | وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر | |||||
اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر | شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر | |||||
از قفای بحتری از حله در تا قیروان | بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر | |||||
مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح | ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر | |||||
معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف | خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور | |||||
از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون | زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر | |||||
هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران | مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر | |||||
مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب | من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر | |||||
آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری | بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری | |||||
شعر او همچون سلامت عالم آراید همی | نکتهی او چون سعادت شادی افزاید همی | |||||
نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود | گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی | |||||
مادر بد مهر گفتستند عالم را و من | این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی | |||||
کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک | هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی | |||||
هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود | از میان جان و دل گوید چنین باید همی | |||||
سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند | مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی | |||||
آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان | گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی | |||||
زین شگفتی من خود از اندیشه حیران ماندهام | تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی | |||||
گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن | چون به عالم هر که دانایست بستاید همی | |||||
در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه | از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه |