پرش به محتوا

سنایی غزنوی (ترکیبات)/آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (ترکیبات) از سنایی غزنوی
(آتش عشق بتی برد آبروی دین ما)
  آتش عشق بتی برد آبروی دین ما سجده‌ی سوداییان برداشت از آیین ما  
  لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما  
  شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ مایه‌ی مهرش عطا دادست ما را کین ما  
  یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما  
  خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجله‌ی دین ما  
  آن گهرهایی که بر وی بست مشاطه‌ی مزاج لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما  
  لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما  
  می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام کرد گرد پای مستان جهان بالین ما  
  آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما  
  مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما  
  عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال  
  آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد  
  لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد  
  رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد  
  یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد  
  سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد  
  نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد  
  جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد  
  مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد  
  این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد  
  لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد  
  آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد کز جمال روی خوب او بود مه را جمال  
  شمسه‌ی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر  
  روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر  
  عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر  
  عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر  
  تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر  
  شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر  
  رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر  
  فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر  
  الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر  
  لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر  
  نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال  
  یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را  
  مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج نور او روشن همی دارد ره همنام را  
  تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه مایه‌ی خونی نماند اندر جگر ضرغام را  
  ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر حاصل آمد با بقای او بقا احکام را  
  یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را  
  آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را  
  لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که تا که او که را نماید لعل گوهر فام را  
  سایه‌ی او روز کوشش خاره گرداند چو موم همت او روز بخشش صبح بخشد شام را  
  لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را  
  مایه‌ی فضلش به دست آورد تیر چرخ را رایت رایش شکست آرد کمان سام را  
  زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال  
  فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم  
  خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم  
  روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم  
  آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم  
  لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم  
  سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم  
  نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم  
  تافته هرگز نبینی میم و را و دال را یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم  
  شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم  
  چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم  
  آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال  
  ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام  
  عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام  
  آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام  
  لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام  
  دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام  
  یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام  
  جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام  
  نکته‌ی یک دانشت را مشتری سازد کلاه وعده‌ی یک بخششت را آسمان باشد غلام  
  وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام  
  رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام  
  در دها و در سخا و در حیا و در وفا در جمال و در کمال و در مقال و در خصال  
  ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال  
  لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال  
  همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال  
  دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال  
  تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال  
  ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال  
  لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال  
  یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال  
  از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال  
  لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو گوهرت را از سواد سود شست و میل مال  
  لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال  
  دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو  
  وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو  
  لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ لولو شکر نثار جان کند مرجان تو  
  تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو  
  یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو  
  نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو  
  تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو  
  ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو  
  جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو  
  این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو  
  هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال  
  لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل  
  فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل  
  رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل  
  یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل  
  قاعده‌ی کارت محمدوار باشد خلق خوب آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل  
  یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل  
  نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل  
  آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات عرصه‌ی گردون به چشم همتت باشد قلیل  
  بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل  
  وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل  
  اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال  
  ای که تا طبع سنایی نامه‌ی مدحت بخواند لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند  
  لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند  
  مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند  
  فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند  
  اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند  
  خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت آسمان اندر شمار ساحران نامش براند  
  رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند  
  محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند  
  حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ ابتدا جامه‌ی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند  
  این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال  
  دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد  
  بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد بار شکر همره الفاظ در بار تو باد  
  نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد  
  مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد  
  حفظ ایزد سال و مه بر ساقه‌ی کام تو باد عون گردون روز و شب در کوکبه‌ی کار تو باد  
  مسند اقبال دنیای برون از ملک دین هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد  
  در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد  
  جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد  
  عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد  
  لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود هیت دین را بقا از خیر بسیار تو باد  
  یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد  
  دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال