سنایی غزنوی (ترکیبات)/آتش عشق بتی برد آبروی دین ما
ظاهر
| آتش عشق بتی برد آبروی دین ما | سجدهی سوداییان برداشت از آیین ما | |||||
| لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی | لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما | |||||
| شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ | مایهی مهرش عطا دادست ما را کین ما | |||||
| یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او | او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما | |||||
| خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را | لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهی دین ما | |||||
| آن گهرهایی که بر وی بست مشاطهی مزاج | لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما | |||||
| لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین | هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما | |||||
| می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام | کرد گرد پای مستان جهان بالین ما | |||||
| آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح | لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما | |||||
| مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام | ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما | |||||
| عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال | هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال | |||||
| آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد | حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد | |||||
| لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما | یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد | |||||
| رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی | وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد | |||||
| یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم | تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد | |||||
| سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح | جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد | |||||
| نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا | در جهان روز کوری حجرهای بنیاد کرد | |||||
| جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام | دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد | |||||
| مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد | عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد | |||||
| این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس | لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد | |||||
| لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری | یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد | |||||
| آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد | کز جمال روی خوب او بود مه را جمال | |||||
| شمسهی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر | آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر | |||||
| روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت | لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر | |||||
| عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا | مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر | |||||
| عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی | وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر | |||||
| تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید | لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر | |||||
| شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار | یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر | |||||
| رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ | مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر | |||||
| فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو | حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر | |||||
| الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار | مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر | |||||
| لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت | دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر | |||||
| نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب | نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال | |||||
| یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را | بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را | |||||
| مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج | نور او روشن همی دارد ره همنام را | |||||
| تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه | مایهی خونی نماند اندر جگر ضرغام را | |||||
| ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر | حاصل آمد با بقای او بقا احکام را | |||||
| یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد | من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را | |||||
| آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او | دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را | |||||
| لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که | تا که او که را نماید لعل گوهر فام را | |||||
| سایهی او روز کوشش خاره گرداند چو موم | همت او روز بخشش صبح بخشد شام را | |||||
| لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان | اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را | |||||
| مایهی فضلش به دست آورد تیر چرخ را | رایت رایش شکست آرد کمان سام را | |||||
| زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب | پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال | |||||
| فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم | یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم | |||||
| خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس | فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم | |||||
| روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور | یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم | |||||
| آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات | آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم | |||||
| لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب | لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم | |||||
| سیم بخشد شاعران را همتش بیگفتگوی | دوست دارد زایران را سیرتش بیترس و بیم | |||||
| نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند | جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم | |||||
| تافته هرگز نبینی میم و را و دال را | یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم | |||||
| شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب | کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم | |||||
| چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش | نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم | |||||
| آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش | نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال | |||||
| ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام | همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام | |||||
| عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا | اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام | |||||
| آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس | روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام | |||||
| لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه | ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام | |||||
| دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت | عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام | |||||
| یافهگویان را ز راه لطف بدهی آب و نان | مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام | |||||
| جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس | یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام | |||||
| نکتهی یک دانشت را مشتری سازد کلاه | وعدهی یک بخششت را آسمان باشد غلام | |||||
| وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا | لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام | |||||
| رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص | یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام | |||||
| در دها و در سخا و در حیا و در وفا | در جمال و در کمال و در مقال و در خصال | |||||
| ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال | لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال | |||||
| لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ | یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال | |||||
| همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط | فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال | |||||
| دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار | یافه باشد شاعران را بیقبولت قیل و قال | |||||
| تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات | آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال | |||||
| ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز | سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال | |||||
| لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا | همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال | |||||
| یافتی علمی چو نفس ذات کلی بیکران | اینت علمی بینهایت وینت فضلی با کمال | |||||
| از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز | در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال | |||||
| لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو | گوهرت را از سواد سود شست و میل مال | |||||
| لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد | بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال | |||||
| دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو | لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو | |||||
| وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس | یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو | |||||
| لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ | لولو شکر نثار جان کند مرجان تو | |||||
| تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا | آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو | |||||
| یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه | روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو | |||||
| نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر | مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو | |||||
| تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت | دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو | |||||
| ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو | حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو | |||||
| جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو | مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو | |||||
| این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع | یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو | |||||
| هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان | کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال | |||||
| لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل | داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل | |||||
| فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم | گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل | |||||
| رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا | لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل | |||||
| یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز | یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل | |||||
| قاعدهی کارت محمدوار باشد خلق خوب | آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل | |||||
| یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد | یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل | |||||
| نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار | راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل | |||||
| آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات | عرصهی گردون به چشم همتت باشد قلیل | |||||
| بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم | یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل | |||||
| وقتهای روشنت را هست بیطمعی قرین | وعدههای صادقت را هست بیصبری دلیل | |||||
| اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست | باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال | |||||
| ای که تا طبع سنایی نامهی مدحت بخواند | لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند | |||||
| لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان | کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند | |||||
| مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم | نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند | |||||
| فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع | موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند | |||||
| اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر | روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند | |||||
| خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت | آسمان اندر شمار ساحران نامش براند | |||||
| رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش | عقل را بر تارک اندیشه بیحکمت نشاند | |||||
| محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد | من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند | |||||
| حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ | ابتدا جامهی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند | |||||
| این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت | فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال | |||||
| دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد | لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد | |||||
| بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد | بار شکر همره الفاظ در بار تو باد | |||||
| نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست | رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد | |||||
| مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست | آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد | |||||
| حفظ ایزد سال و مه بر ساقهی کام تو باد | عون گردون روز و شب در کوکبهی کار تو باد | |||||
| مسند اقبال دنیای برون از ملک دین | هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد | |||||
| در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ | بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد | |||||
| جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب | آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد | |||||
| عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت | نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد | |||||
| لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود | هیت دین را بقا از خیر بسیار تو باد | |||||
| یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت | احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد | |||||
| دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام | تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال | |||||