کلیات سعدی/غزلیات/این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
ظاهر
۱۰۰– ب
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست | تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست | |||||
دل زنده میشود بامید وفای یار | جان رقص میکند بسماع کلام دوست | |||||
تا نفخ صور باز نیاید بخویشتن | هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست | |||||
من بعد ازین اگر بدیاری سفر کنم | هیچ ارمغانئی نبرم جز سلام دوست | |||||
رنجور عشق به نشود جز ببوی یار | ور رفتنیست جان ندهد جز بنام دوست | |||||
وقتی امیر مملکت خویش بودمی | اکنون باختیار و ارادت غلام دوست | |||||
گر دوست را بدیگری از من فراغتست | من دیگری ندارم قائممقام دوست | |||||
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای | هم چاره آنکه سر بنهی زیر بام دوست | |||||
درویش را که نام برد پیش پادشاه؟ | هیهات از افتقار من و احتشام دوست | |||||
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست | اینم حیات بس که بمیرم بکام دوست |