سعدی (باب چهارم در تواضع)/چنین یاد دارم که سقای نیل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) از سعدی (چنین یاد دارم که سقای نیل) |
' |
چنین یاد دارم که سقای نیل | نکرد آب بر مصر سالی سبیل | |||
گروهی سوی کوهساران شدند | به فریاد خواهان باران شدند | |||
گرستند و از گریه جویی روان | بیاید مگر گریهی آسمان | |||
به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی | که بر خلق رنج است و زحمت بسی | |||
فرو ماندگان را دعایی بکن | که مقبول را رد نباشد سخن | |||
شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت | بسی برنیامد که باران بریخت | |||
خبر شد به مدین پس از روز بیست | که ابر سیه دل برایشان گریست | |||
سبک عزم باز آمدن کرد پیر | که پر شد به سیل بهاران غدیر | |||
بپرسید از او عارفی در نهفت | چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت | |||
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان | شود تنگ روزی ز فعل بدان | |||
در این کشور اندیشه کردم بسی | پریشانتر از خود ندیدم کسی | |||
برفتم مبادا که از شر من | ببندد در خیر بر انجمن | |||
بهی بایدت لطف کن کان بهان | ندیدندی از خود بتر در جهان | |||
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز | که مر خویشتن را نگیری به چیز | |||
بزرگی که خود را به خردی شمرد | به دنیا و عقبی بزرگی ببرد | |||
از این خاکدان بندهای پاک شد | که در پای کمتر کسی خاک شد | |||
الا ای که بر خاک ما بگذری | به خاک عزیزان که یادآوری | |||
که گر خاک شد سعدی، چه غم؟ | که در زندگی خاک بودهست هم | |||
به بیچارگی تن فرا خاک داد | وگر گرد عالم برآمد چو باد | |||
بسی برنیامد که خاکش بخورد | دگر باره بادش به عالم ببرد | |||
نگر تا گلستان معنی شکفت | در او هیچ بلبل چنین خوش نگفت | |||
عجب گر بمیرد چنین بلبلی | که بر استخوانش نروید گلی |