سعدی (باب ششم در قناعت)/چه آوردم از بصره دانی عجب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب ششم در قناعت) از سعدی (چه آوردم از بصره دانی عجب) |
' |
چه آوردم از بصره دانی عجب | حدیثی که شیرین ترست از رطب | |||
تنی چند در خرقه راستان | گذشتیم بر طرف خرماستان | |||
یکی در میان معده انبار بود | از این تنگ چشمی شکم خوار بود | |||
میان بست مسکین و شد بر درخت | وزان جا به گردن در افتاد سخت | |||
رئیس ده آمد که این را که کشت؟ | بگفتم مزن بانگ بر ما درشت | |||
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ | بود تنگدل رودگانی فراخ | |||
نه هر بار خرما توان خورد و برد | لت انبار بد عاقبت خورد و مرد | |||
شکم بند دست است و زنجیر پای | شکم بنده نادر پرستد خدای | |||
سراسر شکم شد ملخ لاجرم | به پایش کشد مور کوچک شکم |