پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء یک: فصل چهار

از ویکی‌نبشته

فصل چهارم از جزء اول

در ذکر ملوک عجم و سلاطین ما تقدم

بر ضمیر مستنیر[نورگیر] واقفان فن تاریخ اخبار و خاطر مهر تنویر خداوندان سیر و آثار مخفی نماند که ملوک عجم که از زمان آدم تا بعثت حضرت خاتم در ملک ایران و بعضی اوقات که در اکثر ربع مسکون حکومت کرده‌اند منحصر در چهار طبقه‌اند اما طبقه اول که ایشان را پیشدادیان خوانند ده پادشاه بوده‌اند:

اول ایشان کیومرث بود

نخستین خدیوی که کشور گشود سر تاجداران کیومرث بود. بعضی را عقیده آنست که کیومرث از احفاد آدم بوده و عقیده مُسَوِّد[نویسنده] اوراق آنکه از احفاد سام بن نوح بوده چه قبل از طوفان نیز اگرچه کسی بر سریر سلطنت نشسته آثار و احوال او مهجور گشته زیرا که بعد از طوفان بجز نوح و سه پسر او کسی در روی زمین زنده نماند و مجوسان را اعتقاد آنست که کیومرث عبارت از آدم صفی است و او مردی سبزچهره نیکورخسار مناسب‌اندام بود گویند مسکن او در کوه‌ها و غارها بود و لباس او از پوست سباع و بهایم بوده.

هوشنگ

نبیرهٔ کیومرث بوده و بغایت صاحب فطنت[هوش] و زکی‌الحسن و نیکواخلاق بوده و بعمارت جهان مایل و در عهد او خلایق بسیار شدند و اهل فساد سربرآوردند هوشنگ آهن از معدن بیرون آورده آلات حرب ترتیب داده مفسدان را گوشمال داد چون مدت چهل سال سلطنت کرد متقاضی اجل، خیمه‌ای بر در او زد:

  چو روز کیومرث و هوشنگ شد مزین بطهمورث اورنگ شد  

«طهمورث»

بعد از هوشنگ سیصد سال جهان را پادشاه و کدخدا بود بعد از این مدت طهمورث که بقولی از احفاد هوشنگ بود بر سریر سلطنت نشست و جمعی از بنی‌آدم بطوع و رغبت و زمره‌ای از خوف کمر انقیاد او بر میان بستند و او اهل شهر را از روستا و روستا را از اهل شهر جدا کرد و صحرانشینان را بتربیت گله و رمه امر فرمود و او شکار دوست داشتی و پیوسته سیر فرمودی و به یک موضع مقام نساختی و لقب او پناوند است یعنی تمام سلام و او را دیوبند هم گویند. مدت عمرش هشتصد سال بود و زمان سلطنتش سیصد سال.

«ذکر سلطنت جمشید»

گوید این کلمه اسم و لقب اوست اسم او جمست و لقبش شید و بقولی بعد از آدم بهزار سال شمسی پادشاه شد ابو حنیفه دینوری گوید که جمشید پسرزاده ارفخشد بن سام بن نوح است فارسیان گویند که او بر اقالیم سبعه فرمان‌فرما شده طوایف جن و انس را مسخر گردانیده سلیمان عبارت از اوست و او از خداوند عز و علا مسئلت نمود که در زمان او مرض موت و هَرَم[پیری] از میان خلایق برگیرد و دعای او بشرف اجابت مقرون شد و سیصد سال هیچکس در مملکت او بیکی از این دو چیز مبتلا نگشت و جمشید بتجربه و امتحان مفردات و مرکبات ادویه و اغذیه پرداخته طبیعت هریک از آنها را شناخته ضار از نافع جدا کرده باستخراج قَزّ[ابریشم] و ابریشم پرداخته و حرفت خیاطت و رشتن و بافتن اختراع نمود و شراب ارغوانی که مقوی روح حیوانیست در زمان او ظاهر شد آورده‌اند که جمشید خواست تا انگور که لطیف‌ترین ثمار است در زمستان نیز از او محفوظ شوند چون نگاه داشتن آن بواسطهٔ سرما ممکن نبود فرمود تا آب او را از پوست و دانه جدا کرده در انائی ریختند و خود همه روز بر سر ظرف آمدی و عیار آن را بر محک مذاق عرض کردی چون طعم مرارت ظاهر گشت پادشاه گمان کرد که مگر زهری قاتلست و جمشید را کنیزکی بوده در غایت صباحت و ملاحت درد سر بر او طاری شد و سه روز نتوانست که سر بر بستر نهد از آن رنج به تنک آمده با خود گفت که از آن زهر که پادشاه ضبط کرده قدری باید خورد تا از این درد و الم خلاص گردم

  بسر خُم که نیایم بدر از میخانه تا در آن دم که مرا پر نشود پیمانه  

پس بر سر خم رفته جرعهٔ چند درکشید و بعد از آنکه چند روز بود که صورت خواب در آئینه دیده‌اش نقش نبسته بود بخواب رفته بعد از آنکه سلطان منام از سراپرده دیده‌اش خیمه بیرون زده خود را از جمیع علل و امراض مبرا یافته صورت واقعه بعرض جمشید رسانیده و پادشاه مست قدح سرور گشته بر شرب مدام قیام نمود

حکایت:

آورده‌اند که کیقباد در ایام سلطنت خود مستی را دید که پای درختی افتاده و زاغی آمده چشمهای او را از حدقه بیرون آورده پادشاه را این معنی ناخوش آمده فرمان داد که هرکه جام شراب در کف نهد خون او را در شیشه کنند و مدتی خلایق از شراب خوردن ممتنع گشتند تا روزی شیری از شیرخانهٔ پادشاه زنجیر گسیخته روی به کوچه و بازار آورد و خلایق از صولت او گریزان شدند ناگاه جوانی از گوشهٔ در آمد هر دو گوش شیر را محکم بگرفت و شیر را مانند روباه عاجز ساخته نگاهداشت تا شیربان دررسید این معنی بپادشاه رسید فرمود تا از حال و نسب او تحقیق نمایند جوان گفت من مردی کفشدوزم و مدتیست تا سلطان محبت دختر عم شهرستان دلم را تسخیر کرده شحنهٔ عقل را معزول کرده است و بجهة تنگدستی و عدم هستی صورت مراد در آینهٔ مرام جلوه‌گر نمی‌گردد امروز نائرهٔ عشق بیشتر از پیشتر در اشتعال آمده نزدیک بود که خرمن وجود را خاکستر سازد اندیشیدم که اگر آبی برین آتش نریزم این شعله دود از دودمان حیات برآرد لاجرم جرعهٔ چند از شراب کهن نوش کردم و لحظهٔ غم اشتیاق فراموش کردم اکنون فرمان پادشاه راست جمشید در تحصیل مراد جوان سعی فرموده او را بوصال رسانید و فرمود که تا ندا کردند که شراب چندان خورند که شیرگیر بوده باشند بالجمله چون چهار صد سال از سلطنت جمشید بگذشت بخار پندار بکاخ دماغ او راه یافته دعوی الوهیت کرده لاجرم غیرت الهی او را از درجه شاهی بیفکند و سرداران ایران از این معنی برآشفته ترک خدمت جمشید کردند و کمر ملازمت ضحاک بر میان جان بستند و ضحاک ضمیری (حمیری ظ) از یمن با سپاه گران بایران آمده جمشید بالضروره فرار برقرار اختیار نموده عاقبت بدست ضحاک افتاده بقتل رسید گویند که در حین قتل بر زبان جمشید گذشت که هرکه دین را بزرگ ندارد دین او را هلاک گرداند مدت سلطنتش را بعضی پانصد و بیست سال گفته‌اند

ذکر سلطنت ضحاک

ضحاک متهوری بود بی‌باک و ظالمی سفاک در نسب او اختلافست برخی او را برادرزادهٔ شداد حمیری گویند که بهشت ساخته و فرقهٔ او را برادرزادهٔ جمشید میدانند اما عقیدهٔ مسود اوراق آنست که ضحاک خواهرزاده جمشید و برادرزاده شداد است. قضا کرده ملک اقالیم سبع مقرر بضحاک بهرام طبع.

  اساسی که آن دشمن دین نهاد نه بر وجه شاهان پیشین نهاد  

در ایام او این سخن عام بود که ایام او شر ایام بود او را بیورسب می‌گویند یعنی صاحب ده هزار و چون همواره ده هزار اسب در طویلهٔ او جو می‌خوردند باین لقب ملقب گشته و عجم لفظ ضحاک را معجم ساخته ده آک گفتند یعنی خداوند ده عیب و آن عیوب اینست: قلت، حیا قصر قامت؛ کثرت اکل؛ زشتی روی؛ نخوت، افراط ظلم و فحش در گفتار؛ تعجیل در امور بلاهت؛ بددلی و اول امری قبیح و فعلی شنیع که از او صادر شد قتل پدر بود در ایام سلطنت سفاکان را برکشید و گوش از سخن متظلمان درکشید گویند جنی را با ضحاک دوستی بود و آن جن قلم زرین مجوف بضحاک داده گفت هرگاه ترا میل بزنی یا پسری باشد این قلم را در دهان گیر و بجانب او بدم فی الفور مطیع تو گردد و شیفتهٔ تو گردد بالجمله در ایام سلطنت دو قطعهٔ گوشت بهیأت دو مار از دوشهای ضحاک برآمده المی عظیم بضحاک می‌رسید و اطبا از معالجهٔ او عاجز گشته جن مذکور که با او دوستی می‌ورزید گفت علاج این وجع مرهمی است که از مغز سر آدمی ساخته شود؛ بنابراین هر روز دو نفر از رعیت را می‌کشتند و مغز سر ایشان را مرهم می‌ساختند بعد از مدتی نفیر عام برآمده کاوهٔ آهنگر اصفهانی که دو پسر او را بفرمان کشته بودند خروج کرده چرم پارهٔ که حدادان در وقت کار بر کمر بندند بر سر چوبی کرده فریاد برآورد که هرکه طالب شاه افریدونست با من موافقت کند خلایق با او اتفاق نموده بالبرز کوه رفتند فریدون را بر سریر سلطنت نشانیده متوجه دفع ضحاک شدند و ضحاک را گرفته دوالی از پس سرش تا کمرگاه او بریده بر دست او بستند و وی را بدماوند کوه برده بقتل آوردند

ذکر سلطنت فریدون

در مروج الذهب مسطور است که فریدون پسر اسقیان بن جمشید است و در بعضی از تواریخ هشت واسطه میان او و جمشید اثبات کرده‌اند و الاول هو الاصح و باتفاق ائمه تاریخ فریدون پادشاهی بود عادل و عالم سیاست سلطانی با فضایل نفسانی جمع داشت و در زمان او قواعد مردی و مردمی تمهید پذیرفت آورده‌اند که چون خاطر جهانیان از ظلم ضحاک فراغت یافت و فریدون بر سریر سلطنت نشست این روز که اول مهرماه بود عید کردند و مهرجان که عید فارسیان بوده عبارت از آنست و فریدون طبقات حشم و فرق رعایا را بمواعید خوب و سخنان مرغوب نوازش نمود و اساس ظلم که در زمان ضحاک ممهد گشته بود منهدم ساخت و آن چرم‌پاره را که کاوه در حین خروج بر سر نیزه کرده بود بیواقیت[یاقوت‌ها] و جواهر گرانبها ترصیع نموده بدرفش کاویان موسوم ساخت و هریک از سلاطین کیانی که بر سریر سلطنت می‌نشست از جواهر چیزی بر آن می‌افزود تا بحدی رسید که مقومان از قیمت آن عاجز ماندند و در فتح قادسیه آن علم بدست اهل اسلام افتاد و در میان مهاجر و انصار تقسیم یافت و بعد از نظام احوال ایران افریدون کاوه را با لشکر بسیار باطراف جهان فرستاده کاوه مدت بیست سال گرد معموره آفاق برآمده و با هر پادشاهی که محاربه نمود غالب آمده جهان را از خار و خاشاک معاندان ملک مصفا گردانید بخدمت فریدون بازآمد فریدون اصفهان را باقطاع او داد

حکایت:

آورده‌اند که فریدون سه پسر داشت و والدهٔ دو پسر او از دختر ضحاک بود و مادر یک فرزند او از احفاد جمشید و هیچکدام از ایشان را باسمی موسوم نساخته بود تا روزی که هر سه برادر از پیش پادشاه یمن که بخواستگاری سه دختر او بدان موضع رفته بودند بطرف دار الملک پدر می‌آمدند هریک باسمی موسوم گشتند تفصیل این اجمال آنکه فریدون که در علم شعبده مهارتی تمام داشت بصورت اژدهائی سر راه بر اولاد گرفت پسر بزرک راه سلامت پیش گرفته از نزد اژدها تحذیر نمود لهذا او را متسم بسلم گردانید و طالع او برج حمل بود و قابل تدبیر زحل و پسر اوسط دلیری نموده خواست که بحرب اژدها قیام نماید از این جهة بتور موسوم شد و بطالع اسد و مستولی بر طالع مریخ و پسر کهتر که مادرش از احفاد جمشید بود با اژدها خطاب کرد که اگر تو ندانسته قصد ما کردهٔ بدان که ما فرزندان شاه افریدونیم و اگر دانسته جرأت کردهٔ باز گرد و الا بزخم شمشیر بازگردی و چون وی نخست دست در حجت زده بدلیل سخن گفت فریدون او را ایرج نام نهاد و طالع او برج سرطان بود و خداوند آن قمر بود هم در سرطان و چون هر سه پسر بسن تمیز رسیدند مملکت روم را بسلم مسلم داشته ولایت ماوراء النهر را و ترکستان بتور تفویض فرمود و واسطهٔ عقد عالم و بهترین مواضع که عبارت از ایرانست بجهة ایرج ذخیره گذاشت اما در این باب خطا کرد چه این تدبیر منجر بفساد عظیم شد زیرا که برادران بزرگتر بر ایرج حسد بردند و بمخالفت پدر کمر بستند و فریدون ایرج را فرمود که لشکر کشیده با ایشان محاربه نماید اما ایرج از غایت سلامت نفس صلاح ذات البین را منظور داشته از پدر التماس نمود که پیش برادران رفته در رضای ایشان سعی نماید فریدون ملتمس او را مبذول داشته چون با برادران ملاقات کرد آن ناجوانمردان بقتل برادر مبادرت نمودند سر او را نزد پدر فرستادند و پیغام دادند که این سریست که سزاوار تاج می‌دانستی چون فریدون ازین واقعه عظمی آگاهی یافت عقل و هوش را وداع کرد با ناله و زاری و گریه و سوگواری همخانه گشت و زبان حالش بدین مقال مترنم بود: تا دور شدی شدستم ای غیرت ماه اندوه فزون صبر کم و حال تباه

تن چون نی و بر چو نیل و رخسار چو کاه انگشت بلب گوش بدر دیده براه و همیشه زبان بنفرین فرزندان گشاده از مسبب الاسباب مسئلت می‌نمود که از نسل ایرج شخصی ظاهر گردد تا کین او از این دو بی‌باک بازخواهد و بعد از قتل ایرج باندک وقتی بروایت ثعالبی که از اکابر مورخانست پسری از ماه آفرید زوجهٔ ایرج متولد شد و چون فرزند را نزد فریدون بردند بنابر مشابهتی تمام که در چهره و اندام با فریدون داشت او را منوچهر نام کرده به تربیت او پرداخت و منوچهر بسن رشد رسیده فریدون او را ولیعهد گردانید چون این خبر بسلم و تور رسید نامه‌ها بیکدیگر نوشته هر دو برادر از مشرق و مغرب در حرکت آمدند و آذربایجان را محل ملاقات ساختند و در باب منوچهر کعبتین شرارت در طاس فکرت انداخته رأی ایشان بر آن قرار گرفت که بنقش تزویر مهرهٔ خود را از آن ششدر برهانند و نایرهٔ جدال را بآب تدبیر فرونشانند لیکن از مضمون این بیت بیخبر بودند:

  مجو نقش مراد از طاس چرخ و مهرهٔ انجم که هرگز کعبتین دردمندان راست ننشیند  

لاجرم نامه بنزد پدر فرستادند و معذرت بسیار تمهید نمودند و هدیهٔ موفور و تحف غیر محصور ارسال داشته پیغام دادند که چون استماع افتاد که از ایرج فرزندی متولد شده خواستیم که با او ملاقات کرده عذر خواهیم و خزانهٔ که در این مدت اندوخته‌ایم نثار او کنیم فریدون جواب داد که:

  نه‌بینید رویش مگر با سپاه بسر بر نهاده ز آهن کلاه  

و چون سلم و تور جواب پدر شنیدند دانستند که تبر تزویر ایشان بر سر تدبیر فریدون کارگر نخواهد آمد لاجرم بر آن قرار دادند که پیش از آنکه منوچهر لشکر بجانب ایشان کشد ایشان بطرف او حرکت نمایند تا کاری ساخته شود و لشکرها جمع آورده روی بدار الملک پدر نهادند و صحن زمین از خون دلیران رنگ ادیم گرفت و سطح زمین از اجساد مقتولان با سقف فلک همراز گشت و سقف فیروزه‌فام از عکس خون مبارزان گونهٔ یاقوت رمانی گرفت.

  زمین شد بحر خون از قاف تا قاف در آن کشتی سوار و کینه لشکر  

عاقبت سلم و تور بدست منوچهر بقتل رسیدند و آن سپاه موفور گسسته عنان و شکسته رکاب روی باوطان خود نهادند و معدودی چند بمقصد رسیدند.

ذکر سلطنت منوچهر

بعد از قتل سلم و تور منوچهر باستقلال تمام بر مسند سروری تکیه کرده گردنکشان عالم سر بر خط فرمانش نهادند و در آن ایام جزویات و کلیات امور سپاهی و رعیت در کف کفایت سام نریمان بود و او را جهان پهلوان می‌خواندند و کابل و زابل و هند در اقطاع سام و در آن ایام از زوجهٔ سام فرزندی متولد گشت که موی سر او چون روی او سفید بود و جهان پهلوان از این صورت آشفته شده فرمود تا او را بکنار هیرمند برده بینداختند و باعتقاد مسود اوراق حکیمی سیمرغ‌نام آن طفل را برداشته بتربیت او اقدام نمود تا بسن رشد رسیده سام را از او خبر شد و نزد حکیم رفته تمهید معذرت نموده پسر را بخانه آورده مشروط بآنکه در حصول مرام او کوشد و زال بکابل رفته برودابه دختر مهراب عاشق شده صرصر محبت بنیاد وجودش را متزلزل ساخت چون شهریار عشق بر مملکت دلش استیلا یافت بیطاقت گشت سام را از حال خود آگاه نموده در تزویج او مبالغه و الحاح نمود و سام بجد تمام رخصت تزویج دختر مهراب بجهة زال از منوچهر طلب کرد و چون مهراب از تخم ضحاک بود منوچهر اندیشناک شد که در جواب چه گوید لاجرم منجمان را طلب داشته فرمود که بنگرید که از این دو مهتر فرزندی که متولد گردد چگونه باشد اهل نجوم گفتند که از زال و رودابه پسری متولد گردد که عرصهٔ عالم را به تیغ مسخر سازد خنک پادشاهی که در عهد وی باشد منوچهر چون این سخن بشنید اسباب جشن ترتیب داده سام را بازگردانید و چون رودابه را با زال اتصال روی نمود رستم دستان از ایشان متولد شد و چون مدتی از ولادت او درگذشت و هلالش از محاق صغری بدر آمده بدر شد سام از اشتیاق جمال او بی‌آرام شده از هندوستان بزابل آمد و چون دیده بدیدار نبیره روشن کرد بزبان آورد که چون هلال از فلک جمال نماید هنگام غروب آفتاب باشد و چون گل سوری آغاز شکفتن نماید وقت پژمردن نرگس بود اکنون نوبت ما بسر آمده وقت شما درآمد پسر و نبیره را وداع نموده بهندوستان مراجعت نمود و چون صد و بیست سال از ایام سلطنت منوچهر بگذشت خلل در امور ملکی بوقوع پیوسته منوچهر صلاح بر آن دید که پسر خود نوذر را ولیعهد گرداند اکابر اطراف و اعیان اکناف را طلب نمود تا با نوذر بیعت نمودند و بعد از اندک روزگاری روی بعالم بقا آورد

ذکر سلطنت نوذر بن منوچهر

چون منوچهر چهره در نقاب تراب کشید مزاج جهان که بواسطهٔ تدبیر منوچهر روزی چند باعتدال آمده بود روی باعتلال و اختلال آورد زیرا که نوذر از عهدهٔ تنظیم امور جمهور و دارائی سپاهی و رعیت نزدیک و دور بیرون نمی‌توانست آمد فرومایگانرا تربیت کرده اعیان و اشراف را از نظر التفات بینداخت از این‌جهت ارکان مملکت و اعاظم دولت گردن از طوق اطاعت پیچیدند و این خبر بترکستان رسیده پشنک که از احفاد تور بن فریدون بود پسر خود افراسیاب را طلبیده فرمود که وقت آن آمد که کینهٔ تور از اولاد منوچهر خواسته گردد باید که با لشکری آراسته و دلیرانی از صفت جبن و بددلی پیراسته.

  همه زره‌تن و شمشیردست و تیرانگشت همه سپه‌شکن و دیوبند و شیرشکار  

عزیمت ایران مصمم سازی و تخت را از وجود نوذر بپردازی افراسیاب با سپاهی بعد دمور وصولت پیل مانند دریای نیل از آب جیحون عبور نموده چون نوذر را از توجه او خبر شد قاصدی نزد سام نریمان فرستاده از توجه خصم و مخالفت اعیان ایران جهان‌پهلوان را خبر داد و سام بپایهٔ سریر نوذر درآمده اکابر و اشراف باستقبال شتافته و جهان‌پهلوان ایشان را ملامت و سرزنش کرده از مخالفت صاحب تاج و سریر تحذیر نمود ایرانیان در جواب گفتند که ما این عنایت بجهة روح منوچهر کرده‌ایم و الا نوذر قابلیت ریاست قریهٔ ندارد تا بامر پادشاهی که نظام کلیست چه رسد اکنون ما فی الضمیر ما آنست که همه باتفاق در خدمت تو کمر بندیم تا ملک ایران را نظامی و مهام سپاهی و رعیت را انتظامی پیدا شود و اعدا مخذول و منهوب و احبا خوشحال و مسرور گردند سام از قبول این سخن اعراض نموده گفت اگر زنی کور از خاندان منوچهر بماند که من بجهة رعایت حقوق در خدمت کمر بندم آنگاه نزد نوذر پادشاه سام را تعظیم نموده او را با خود در تخت نشانید و سام نوذر را نصیحت کرده او را از امور نالایق منع نموده نوذر نصایح جهان پهلوان را بسمع رضا اصغا نموده سام خللها که در امور ملکی روی نموده بود باصلاح آورده احوال مملکت استقامت یافت در این اثنا سام بجهة تربیت سپاه و استعداد لشکر بجانب سیستان رفته بود نوذر را نیز باستجماع عساکر و تراضی خاطر وصیت نمود تا با افراسیاب محاربه نمایند چون جهان پهلوان بسیستان شتافت بار دیگر پریشانی باحوال مملکت نوذر راه یافته افراسیاب بمملکت ایران درآمد و مقارن حال جهان پهلوان سام نریمان بجهان جاودان خرامید نوذر از وصول افراسیاب آگاهی یافته بدهستان آمد و چون تلاقی فریقین بتقارب انجامیده تسویه صفوف دست داد اول بارمان که از سپاه ترکان بمزید تهور ممتاز بود بمیان هر دو صف خرامیده مبارز خواست قباد بن کاوه که برادر بزرگ قارن بود در برابر او رفته بضرب سنان بارمان روی به آن جهان نهاد قارن از این معنی برآشفته مردم خود را جمع ساخته بیکبار کوچ کرده حمله آورد و خلق بسیار از جانبین بقتل رسیدند و چون از نوذر آثار ضعف بر صفحهٔ احوال خود مشاهده نمود فرمان داد تا قارن کوچ و بنه او و اعیان سپاه بحصاری محکم برند از قلاع فارس و قارن بصوب فارس شتافته افراسیاب از این حال آگاه شده شیرویه را با لشکری از عقب قارن فرستاد تا آن بنه‌ها را بازگردانید و چون اعیان سپاه شنیدند که افراسیاب فوجی از لشکر در عقب کوچ و بنه ایشان فرستاده از فضیحت اندیشیدند و بجهة استخلاص خویش عزیمت فارس نموده با نوذر گفتند که التماس آنکه تا زمان وصول ما از آنجا شهریار از حصار بیرون نیاید و سپاه افراسیاب بقارن رسیده جنگ در پیوستند و قارن تیغ جلادت آخته پسر و پدر را که سردار سپاه افراسیاب بود با اکثر آن جماعت بر خاک هلاک انداخت در این اثنا شخصی از فرومایگان که بتربیت نوذر اختصاص یافته مشار الیه گشته بود با او گفت صلاح پادشاه در آنست که او نیز بجانب فارس حرکت نماید و بنه‌ها را در اصطخر مستحکم ساخته باتفاق امرا بازگردد مبادا که او را در این حصار آفتی رسد نوذر از حصار با چهار هزار سوار بیرون آمده افراسیاب را خبر شده مانند برق خاطف از دنبال او شتافته او را دریافت و بعد از کوشش و کشش لا تعد و لا تحصی نوذر را با هزار سوار از اکابر ملک اسیر و دستگیر گردانید و چون خبر قتل جمعی که ببازگردانیدن کوچ و بنه ایرانیان رفته بودند بافراسیاب رسید بقتل نوذر فرمان داد و چون خواست که مجموع اسیران را بکشد برادرش اغریرث شفیع شد و افراسیاب اسیران را در قلعه ساری موقوف داشته اغریرث را بر طبرستان والی گردانید و خود بری رفته بر تخت نشست و دست بظلم و بیداد برآورده قحط و غلا علاوهٔ ظلم او شده مدت دوازده سال که افراسیاب مالک ممالک ایران و راه یافت اعیان ایران روی بزابل نهاده جمعیتی کردند اغریرث باسیران گفت که می‌ترسم برادرم از اجتماع ایرانیان آگاه شده شما را بکشد و سعیی که در استخلاص شما کرده‌ام ضایع شود نامهٔ بزال بنویسید تا سپاهی باینجانب فرستد و من بوصول لشکر متمسک شده ولایت را گذاشته بروم و در استخلاص شما بهانهٔ داشته باشم چون مکتوب اسیران بزال رسید گودرز و گشواد را بدان صوب فرستاده اغریرث ملک و اسیران را رها کرده نزد برادر رفت و افراسیاب او را بمحبت ایرانیان متهم ساخته بکشت و زال خبر شنیده نایره غضبش اشتعال یافته لشکر بجانب افراسیاب کشید و افراسیاب نیز متوجه او شده هر دو لشکر در برابر یکدیگر فرود آمدند چنانکه بین العسکرین مسافت یک فرسخ بیش نبود و بسبب قحط آدمی و چهارپایان بسیار تلف می‌گشتند در این اثنا ایرانیان خواستند که سریر سلطنت را بوجود شخصی تزیین دهند تا باعتضاد او خصم را از ولایت بیرون توانند کرد چه بی‌وجود سردار آن کار دشوار میسر نگردد

  پادشه چون سر است و ملک چو تن تن بی‌سر دهد بخاری تن  

قرعهٔ اختیار بنام ژو بن طهماسب که برادرزادهٔ فریدون بود افتاد او را بر تخت نشاندند ژو بن طهماسب بافراسیاب پیغام فرستاد که بسبب ظلم و اراقه دماء مزاج جهان فاسد شده است و خرمی مانند عنقاروی از جهانیان پوشیده اگر صلاح دانی روزی چند جادهٔ مصالحه مسلوک داریم تا این آتش فساد که افروخته شده است فرونشیند و این رایت عناد که افروخته شده است فرود آید افراسیاب بمصالحه راضی بجهة تنگی علف به طبرستان رفت و میعادی از برای اتمام امر مصالحه معین ساخت و چون ژو بر سریر سلطنت نشست جهان معمور شده بارانهای متعاقب آمد و قحط و غلا بفراوانی و ارزانی مبدل گشت

ذکر سلطنت ژو بن طهماسب

چون موعد مصالحه رسید سفر در میان آمده بر آن قرار دادند که ارش از سر کوه دماوند تیری بیندازد و در هر موضع که تیر بر زمین آید فاصله در میان دو مملکت آنجا باشد و ارش مرد پیر بود و در علم سحر و شعبده ماهر از چوبی معین تیری مجوف ساخته پر عقابی که او را بطریقی پرورده بود بر آن نشاند و جوف تیر را به سیماب و دیگر ادویه پر ساخته هر دو پادشاه نشان خویش تیر تیز کردند و ارش بر قله جبل برآمده هنگام طلوع آن تیر را در کمان نهاده بینداخت و آن تیر از صباح تا وقت زوال حرکت کرده در صحرای باعیس بر زمین آمد و چون آفتاب راست بایستاد بی‌آنکه دست انسانی بآن تیر رسد بقوت ادویه که در آن ترتیب کرده بودند از زمین برخاسته در روی هوا حرکت می‌کرد تا وقت غروب آفتاب در موضعی که قریب به رود جیحون بود فرود آمده جمعی از ثقات از جانب هر دو پادشاه رفته آن تیر را آوردند و نزد افراسیاب گواهی دادند که بکدام موضع رسیده بود افراسیاب به این معنا راضی شده روی بماوراء النهر نهاد و بعضی از مورخان این قضیه را در زمان منوچهر نوشته‌اند بالجمله در ایام ژو بن طهماسب خلایق در مهد امن و راحت آسوده بودند اما روزگار دولت او مانند فصل گل اندک بقا بود و زیاده بر پنج سال سلطنت نکرد که قضای مبرم عنانش گرفت:

  روزی دو سه مانند گل نو بشکفت و آخر ز میان همچو گلش باد ببرد  

بعد از فوت برادرزادهٔ او گرشاسف مدتی سلطنت کرده او نیز بعالم دیگر رفت

ذکر طبقه دوم از ملوک عجم که ایشان را کیان خوانند

و اول این طبقه کیقباد است

بعد از وفات گرشاسف که برادرزاده ژو بن طهماسب بود مدتی دیگر تخت ایران از پادشاه خالی مانده اعیان مملکت بمشورت زال کیقباد را که از احفاد منوچهر بود بایران آورده بر تخت نشاندند و چون در آن ایام بسمع افراسیاب رسیده بود که سریر سلطنت ایران از وجود صاحب شوکت خالیست بار دیگر لشکر گران بعزم تسخیر ایران جمع آورده.

ز آب آهو گذشت و آمد نیز در خراسان فکند رستاخیز و خبر توجه او بزال رسیده خشمناک گشته باحضار سپاه فرمان داد و بعد از استجماع عساکر بر زبان آورد که حمایت مملکت ایران و رعایت حال سپاهی برای من بود و اکنون من پیر گشته‌ام و لیکن رستم جوانیست رسیده منصب خود را باو تفویض می‌کنم بعد ازین در سوانح امور از رأی رزین او استفاضه نمائید و در شدائد و مصائب از قوت بازوی او استقامت جوئید اما هیچ مرکبی تاب سواری او ندارد اگر یکی از شما اسبی داشته باشد لطف فرمائید که من منت بسیار تقلد نمایم و او را از سیم و زر بینیاز گردانم اعیان ایران گفتند که جان و سر و مال ما فدای او باد ما جان از او دریغ نداریم اسب چیست و اکابر ایران و زابل قرب پنجاه هزار اسب بنظر رستم رسانیدند اما هیچکدام مقبول نیفتاد ناگاه مادیانی که کره کمیت همراه داشت بنظر رستم درآمد و صورت آن کره رستم را بشگفت آورده از نگاهبان پرسید که این اسب کیست گفتند که ما این کره را رخشک رستم می‌خوانیم و تا غایت کسی نتوانسته که زین بر پشت او نهد و آن کره مانند رخش قمر سریع‌السیر و تیزگام بود و چون توسن آفتاب زیبا هیکل و خوشخرام خورشید شکل رعد سهیل و ستاره چشم گردون نورد و بادپیمای راه‌بر

  چون وهم تیزپای و چو حس زودآگهی چون عقل دوربین و چو اندیشه پرحذر  

در هند را کبش اگر الحمد سر کند للّه بر زبان وی آید بباختر

و رستم اسب را بکمند گرفته بزین زرین و لجام سیمینش بیاراست و زال و رستم با سپاه زابل بکیقباد پیوسته پادشاه در جمال رستم خیره بماند و در تعظیم و تکریم زال دقیقهٔ نامرعی نگذاشت و چون افراسیاب قریب بلشگرگاه ایران رسید و هر دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند رستم زال گرز سام را بر دوش گرفته خود را بر قلب لشکر توران زده صفوف را مانند پرده عناکب برهم‌شکافته خود را بافراسیاب رسانید و شاه ترکان را از اسب افکنده پالهنک در گردنش کرده بجانب سپاه خویش روان شد و ایرانیان از این معنی خبر یافته امراء و اشراف بجانب رستم آمده زبان تهنیت گشودند و رستم بایشان مشغول شده افراسیاب بعلم شعبده خود را از بند خلاص ساخته یکی از آن کشتگان را بر کمند رستم بست و خویش را در میان کشتگان انداخت و رستم آن کشته را کشان‌کشان بنظر شاه جهان رسانیده چون دانست حال چیست بغایت منفعل شد و بر زبان آورد که:

  چرا بر کمر کردمش دست خویش چرا گفت نگرفتمش زیرکش  

و کیقباد زبان بنوازش رستم گشاده گفت فتح امروز بواسطهٔ قوت بازوی تو بود گو افراسیاب دست تو کشته نگردد منوچهر که دست بخون اعمام آلوده کرد چندین فتنه روی نمود اگر افراسیاب نیز بر دست تو کشته شدی شورش موفور صدور یافتی و افراسیاب از بیم تیغ رستم در جوف لیل کوچ کرده روی بماوراء النهر نهادند مدت سلطنت کیقباد صد سال بود

ذکر سلطنت کیکاوس

او پادشاهی مختلف العزم بود و در امور کلی بغایت تعجیل نمودی در جزئیات ثبات و تأنی فرمودی و باستصواب طوس و گودرز بلخ را دار الملک ساخت و بدان سبب ملک ایران از هجوم ترکان محفوظ ماند و کیکاوس در مبدء سلطنت هوس تسخیر دیار شام و یمن نموده که آن مقصد به هاماران تعبیر کرده بعد از طی مسافت چون به آن حوالی فرود آمد ذو الاذعار ملک یمن بجنک پیش رفته چون شوکت کاوس را مشاهده نموده با او مصالحه کرد مقرر بر آنکه هزار هزار مثقال طلا و هزار اسب تازی تسلیم کاوس و دختر ذو الاذعار که فارسیان سودابه گویند و بعربی او را شعرای یمانی خوانند در حبالهٔ نکاح آورده بینهما صداقت مؤکد شده ذو الاذعار پادشاه و امنای فارس را بضیافت طلبیده مجموع را بند کرده کیکاوس را در چاه کرد و خواست که سودابه را بقصر خود درآورد دختر روی و موی را کنده بمفارقت شوهر رضا نداد و این خبر بایران رسید رستم زال با دوازده هزار سوار بصوب یمن رفته ذو الاذعار نوبتی با رستم محاربه نموده دانست که روباه را طاقت مقاومت شیر نیست لاجرم خائف شده بقدم صلح پیش رفت مشروط بآنکه شاه و امرا را با آنچه از ایشان گرفته تسلیم نماید و تهمتن تن بصلح درداده ملک یمن بعد از تسلیم اموال سودابه را نیز با هزار کنیز در صحبت کاوس روان کرد

حکایت: [سیاوش]

آورده‌اند که کیکاوس را پسری بود سیاوش نام از منکوحهٔ غیر سودابه که در حجر تربیت رستم زابلی بود چون شاهزاده بسن رشد رسید پادشاه او را طلبید رسم شاهزاده را بپایهٔ سریر ارسال داشت و سیاوش صباحت و شجاعت با هم جمع کرده بود و در آن روزگار بحسن و جمال او مثل زدندی و چون سودابه از حال سیاوش خبر یافت از کیکاوس التماس نمود که پسر را بحرم فرستد تا لحظهٔ بمشاهده جمال او پردازد و کاوس سیاوش را بحرم فرستاد چون سودابه را نظر بر او افتاد در نگاه اول دل بباد داده

  از یک نگاه خرمن صبرم بباد رفت ای وای اگر نگاه دگر سوی من کند  

در همین مجلس باشارات و حرکات چنان کرد که شاهزاده را بر ما فی الضمیر او اطلاع حاصل شد بنابراین در حرم زیاد توقفی ننمود نوبتی دیگر سودابه او را ببهانهٔ در حرم طلبیده و چون خاست ما فی الضمیر خویش را از قوه بفعل آورد شاهزاده را پاکیزگی طینت از آن حرکت مانع آمده دست بر دست سودابه زده از حرم عزم بیرون آمدن کرد و سودابه دید که تیر تزویر او بر دل فولاد سیاوش کارگر نیامد و ایضا اندیشید که بافشای اسرار او پردازد بنابراین فریاد و افغان بمحدب آسمان رسانید شهریار ایران بحرم رفته از سبب آن وحشت سؤال کرد سودابه گفت سیاوش قصد آنکرد که بمن درآویزد و شیر با شکر بیامیزد چون او را از آن حرکت قبیح منع کردم روی مرا خراشید و پیراهنم بدرید و از حرم بیرون دوید کیکاوس از استماع این سخن پریشان‌خاطر شده سیاوش را طلبیده گفت از تو سخنی غریب بمن رسانیده‌اند اگرچه میدانم که تو در رفتن بحرم راغب نبودی لیکن تو را منسوب ساخته‌اند باید که صورت راستی بر آینهٔ ضمیر من جلوه دهی

مصرع:

  راستی آور که شوی رستگار   سیاوش صورت واقعه را براستی تقریر کرده کیکاوس بسخن سودابه التفات ننمود و پسر را در اخفای آن سر وصیت نموده گفت این صورت بجهت سوء تدبیر من روی نمود که تو را بحرم فرستادم و سودابه چون دید که سنان تزویر او بر جوشن عصمت سیاوش کارگر بیامد زنی حامله را که بحرم آمدوشد می‌نمود مبلغی زر داد تا نوعی کند که حمل وی ساقط گردد و آن عورت داروئی خورده بچه از وی بیکبار بیفتاد و سودابه در جوف لیل بر بستر افتاد کنیزان فغان برکشیدند و کیکاوس از خواب درآمده پرسید که باعث بر این شورش چیست جواب دادند که سودابه را حملی بوده و بواسطهٔ مزاحمت سیاوش و مقاومت سودابه با وی جنین ساقط گشته و کاوس بر بالین سودابه رفته کنیزان دو بچه را در طشتی زرین نهاده بنظر شهریار عدالت شعار رسانیدند کیکاوس را از مشاهدهٔ آن حالت نسبت بسیاوش شکی در دل افتاده باحضار منجمان فرمان داد و صورت حال را با ایشان در میان آورده فرمود که احتیاط نمائید که این بچه‌ها از شکم سودابه و صلب او منفصل شده یا قضیه نوعی دیگر است منجمان بعد از ملاحظه اوضاع اختران و مشاهدهٔ دقایق کواکب هفت آسمان بر زبان آوردند که از قواعد نجوم چنین وضوح می‌پیوندد که این دو بچه نه از پشت شاهند و نه زین زنند ز پشت یکی بدگهر ریمنند آنگاه نشان دادند که مادر آن دو بچه زنی است باین هیأت وصفت ملازمان بارگاه سلطنت به پیدا ساختن آن عورت مأمور شدند و او را بعد از تفتیش و تفحص پیدا ساخته بخدمت شهریار آوردند و بعد از تهدید و تخویف اقرار نمود که این دو بچه از آن منند و سودابه آغاز زاری کرده گفت این زن را بزر فریب داده‌اند یا از بیم رستم تهمتی چنین بر خود می‌بندد و این ستم که در حق من روا می‌داری پاداش آنست که از سر جان و خان‌ومان گذشته خدمت تو اختیار کردم و موافقت و مرافقت تو بر مخالفت پدر گزیدم که با وجود چنین ظلمی که بر من رفته مرا تصدیق نمی‌کنی کیکاوس علماء را طلبیده با ایشان قرعهٔ مشورت گردانیدن گرفت آن جماعت گفتند که این محاکمه جز آتش نتواند کرد صلاح در آنست که آتش عظیم برافروزیم و هر دو را تکلیف کنی از آنجا گذر کنند تا هرکه کاذب و گنه‌کار باشد خاکستر ادبار بر چهرهٔ احوال او نشیند و کیکاوس بر آن نهج عمل نموده فرمود تا آتشی بلند برافروختند و طریقی در میان گذاشته با سودابه و سیاوش گفت برخیزید و قدم در آتش نهید تا صادق از کاذب جدا گردد سودابه گفت من گواه خود گذرانیدم و حجت خویش نمودم وقت آنست که سیاوش حجت خویش ظاهر سازد و با قامت برهان خویش پردازد کاوس با پسر گفت که اگر امری از تو صادر شده است استغفار کن و دست در حبل المتین توبه و انابت زن که این معنی بهتر از آن باشد که دست بر آتش یازی و خود را فضیحت سازی اگر بی- گناهی زبان مردم را از خود کوتاه ساز سیاوش جامهای سفید پوشیده بر اسبی نشسته خود را بر بحر آتش غوطه داده از جانب دیگر بساحل سلامت بیرون و کاوس باستقبال او شتافته از روی تعجب گفت مصراع از این دریای آتش چون گذشتی -و علی الفور بسیاست سودابه فرمانداده سیاوش در آن باب شفیع شد تا پادشاه از سر خون او درگذشت مقارن حال افراسیاب ببلخ آمده عیش بر اهل خراسان تلخ ساخت و کاوس خواست که بنفس نفیس خود متوجه گردد لیکن سیاوش از پدر التماس نمود که او را باین خدمت نامزد فرماید چه از تهمت سودابه کوفته‌خاطر بود کاوس التماس پسر را مبذول داشته خزانه و لشکر باو سپرد و فرمان داد تا بسیستان رفته رستم را مصحوب خویش سازد شاهزاده بزابل رفته با رستم ملاقات نموده باتفاق روی بحرب افراسیاب نهادند و مقارن وصول سیاوش چند شب متعاقب خوابهای پریشان دید خوفناک گشت و برادر خود گرسیوز را نزد رستم و سیاوش ارسال داشته تحف و هدایای غیر محصور فرستاد و سخن صلح در میان آورد سیاوش در آن باب با رستم مشورت کرده تهمتن بصلح راضی شده بواسطهٔ گرسیوز به افراسیاب پیغام فرستاد که وقتی صورت مصالحه از آینه مراد عکس نماید که آنچه از ولایت ایران بردهٔ بازدهی و هر موضعی که بسبب عبور لشکر تو خراب گشته معمور سازی و صد کس از اقربای خویش برسم نوا پیش ما فرستی و افراسیاب شروط مذکوره را قبول نموده بلکه همه از قوه بفعل آورده سیاوش نیز در باب قبول مصالحه نزد افراسیاب فرستاده شاه ترکان از آن مصالحه مسرور گشته با ارکان دولت خویش گفت عاقبت کودک بمال فریفته شد و چون امر صلح مؤکد گشت سیاوش با رستم گفت این مهم بی‌فرمان کیکاوس ساخته نگردد چه می‌ترسم که اگر بعد از اتمام صلح بر این قضیه اطلاع یابد از ما برنجد و رستم تحف و هدایای افراسیاب را نزد کاوس برده صورت حال بازگفت کیکاوس متأثر و مضطرب گشته گفت زود بتزویر افراسیاب فریفته شدید و بصد مجهول که سر ایشان بمزد حجامی نیرزد از راه رفتید وی آن جماعت را نزد شما فرستاده تا مؤنت ایشان از او مدفوع گردد وظیفه آنکه همین لحظه بازگردی و تحف افراسیاب را رد کنی و آن صد نفر را نزد من فرستی تا چوبهٔ دار را بوجود ایشان زینت دهم و لشکر بتوران بری و از عمارت و زراعت نشان نگذاری رستم گفت ای شهریار جمعی که با ما جنگ نکنند ما با ایشان چگونه جنگ کنیم و دیگر آنکه سیاوش عهدی کرده و پیمان بسته و پسر و اقربای افراسیاب را بنوا گرفته و نقض عهد لایق حال ملوک و سلاطین نباشد و نیز اگر سیاوش این سخن بشنود آزرده گردد کاوس گفت این همه بسبب غفلت و تهاون تو واقع شده رستم گفت من آنچه صلاح دولت و استقامت مملکت بود عرض کردم اگر شهریار بر این معنی اصرار خواهد فرمود دیگری نزد سیاوش فرستد این پیغام باو رساند که من این سخن باو نمی‌توانم گفت کاوس گفت کفایت امور منحصر بوجود تو نیست. ایزد ز جهان برنگرفته است عنایت گر زید بشد عمرو کند کار کفایت رستم آزرده‌خاطر از مجلس برخاست گفت تصور تو آنست که آنچه از من آید از دیگری نیز صدور خواهد یافت هیهات این معنی کی تواند بود اگر مرا تو ندانی فلک مرا داند که من کیم ز سر تیغ من چه کار آید بهر قرون و بهر دهر چون منی نبود بروزگار چو من کس بروزگار آید آنگاه کاوس اشاره کرد تا طوس نوذر این پیغام بسیاوش رساند اگر او سر از فرمان برتابد خزانه و لشکر را بوی سپارد طوس ببلخ رسیده خزانه و سپاه را باو داده گفت مردم افراسیاب را بتو نمی‌دهم زیرا که نمی‌خواهم که بسبب من جمعی کشته شوند و خون ایشان در گردن من بماند و ایشان را نزد افراسیاب فرستاده پیغام داد تا او را راه دهد که از ولایت ترکستان گذشته بولایت کشمیر رود افراسیاب در آن باب با پیران ویسه که مشیر صایب تدبیر و وزیر صاحب رای او بود مشورت نموده پیران افراسیاب را بتربیت سیاوش تحریص نموده و افراسیاب نامه نوشته انواع تفقد و دلجوئی بجای آورده تعهدات نموده التماس قدوم سیاوش فرموده گفت اگر آن فرزند بدین جانب تشریف آورده آنچه شرط محبت و مودت و طریقهٔ پدر و فرزندی و مروت باشد دربارهٔ او بتقدیم رسانم و شاهزاده بترکستان رفته نخست افراسیاب انواع تعظیم و تکریم و اصناف اکرام و تبجیل نسبت بسیاوش بجای آورد و دختر خود را در حباله نکاح او درآورد و عاقبت بسعایت گرسیوز نسبت بوی بدگمان شده و آن همه دوستی و محبت بعداوت مبدل شده بی‌آنکه تفحص احوال او نماید که آنچه گرسیوز می‌گوید مطابق نفس الامر است یا در آن باب غرضی فاسد دارد در وقتی که پیران بموضعی رفته غایب بود سیاوش را گرفته سرش را در طشت بریدند

گلی بود بشکفته در باغ عمر از آن همچو گل بوده اندک بقا

و بشومی این حرکت فتنها روی نمود و خونها ریخته گشت و شهرها خراب شده افراسیاب از آن فعل شنیع پشیمان شده با برادر خود گرسیوز گفت تو مرا بر این عمل باعث آمدی و نمیدانم که عاقبت این کار چگونه خواهد نمود و چه قسم خواهد بود و چون این خبر بایران رسید ناله و زاری و خروش و بیقراری از عامه خلایق و کیکاوس تاج شاهی بر زمین زده خاک بر سر کرد و زبان بمضمون گویا ساخت

تا در ز درد او بجگر در گشاده‌ام صد جوی خون ز دیدهٔ اختر گشاده‌ام
تا برده باد غم ز سر من کلاه صبر شاید که من ز بی‌کلهی سر گشاده‌ام

و رستم از این قضیه آگاه شده گریان و بریان بجانب دار الملک کیکاوس شتافت و زبان بسرزنش و ملامت وی گشوده بی‌رخصت وی بحرم‌سرای سلطنت درآمده سودابه را بیرون آورده در برابر کاوس دو نیم زد و لشکرها جمع کرده بعزم محاربهٔ افراسیاب متوجه ماوراء النهر شد و افراسیاب نیز از وصول رستم آگاه شده باجتماع لشکر فرمان داد و پسر خود را در مقدمه روان کرده چون رستم بلشکر توران رسید در حملهٔ اول پسر افراسیاب سرخه را با اکثر معارف سپاه بر خاک هلاکت انداخت و روز دیگر افراسیاب بنفس خود رسیده آسیای جنگ بخون دلیران تیزچنک گردان شد زبان تیر پیغام مرگ بسمع مبارزان می‌رسانید و سنان آبدار بجای جوهر عقل در دماغ گردان جای می‌ساخت

نیزه‌ها در مغزها گشته روان همچون خرد تیرها در شخصها گشته دوان همچون روان
همچو برق اندر هوا در مغزها جسته حسام همچو باد اندر شمر در قلبها رفته سنان
حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب رشته دام فنا در دست قهاران عنان

و بعد از کوشش و کشش بسیار افراسیاب آثار ضعف و انکسار و علامت هزیمت و فرار در چهره حال حشم خویش مشاهده نموده بدست نامرادی عنان از معرکه برتافت

عنان برتافت ترک از بیم خنجر گریزان شد چو روباه از غضنفر

و رستم بولایت ماوراء النهر و ترکستان استیلا یافته آنچه ممکن و متصور بود از قتل و غارت و خرابی شهر و ولایت دقیقهٔ نامرعی نگذاشت و بدار الملک افراسیاب رفته خزانه و اسباب او را در حیطهٔ ضبط آورد و بعد از مدتی که در آن ولایت سیر کرد اندیشید که کیکاوس بعقل و نفس ضعیف شده است شاید که افراسیاب از گوشهٔ بیرون آید و در ولایت ایران فتنهٔ حادث گردد که تدارک آن دشوار باشد لاجرم مراجعت نموده خزاین افراسیاب را نزد کاوس برد و افراسیاب بشومی نقض عهد و خلاف پیمان مدتها در اطراف جهان سرگردان بود. ذکر ولادت کیخسرو و رسیدن او بدرجه سلطنت گوید مورخان فصاحت شعار مرقوم خامهٔ عنبربار گردانیده‌اند که سیاوش قبل از قتل خویش بروزی چند خوابی دید که دلالت بر اعدام و افناء او می‌کرد، چون بیدار شد دختر افراسیاب فرنگیس که منکوحه او بود طلب نموده گفت اراده ازلی متعلق باین شده که من بدست پدرت هلاک گردم و همچنین قصد قتل تو کند لیکن پیران مانع آید چون من اخلاص و محبت ترا نسبت بخود میدانم ترا از این قضایای مقدر که البته بوقوع خواهد پیوست اخبار می‌نمایم اول آنکه حملی که داری اگر پسر باشد او را کیخسرو نام کن و در تربیت او غایت سعی و کوشش کن چون گیو گودرز بطلب کیخسرو (آید تاظ) در ایران بتخت سلطنت نشیند مگذار که آرام گیرد تا کین مرا از افراسیاب نخواهد بالجمله چون افراسیاب سیاوش را بقتل رسانید بر حمل فرنگیس واقف شده خواست نوعی نماید که حمل ساقط گردد در این اثنا پیران ویسه را از واقعه سیاوش خبر شده بر باد پای زمین نورد نشسته:

تکاوری که بیک لحظه زیر پای آرد اگر درازی امید باشدش میدان

باندک مدتی بدرگاه افراسیاب حاضر شده مشاهده نمود که فرنگیس را از حرم بیرون کشیده‌اند پیران خشمناک‌شده زبان بدشنام روزبانان گشوده ایشان را فرمود تا دست از فرنگیس بداشتند و نزد افراسیاب آمده او را از ارتکاب این فعل شنیع ملامت کرد افراسیاب جواب داد که چون کاری ناصواب کرده‌ام از مکافات این عمل محظورم و نمی‌خواهم که تخم سیاوش در جهان باشد پیران گفت زینهار که این خیال از خاطر بیرون بر که اهل روزگار این معنی را بر قساوت قلب و زکاکت رأی تو حمل کنند و چون تو بقتل فرزند خود مبادرت نمائی دیگران را بر تو اعتمادی نماند افراسیاب بدین سخنان رام شده آهن دلش از نفس پیران نرم گشته دختر را بپیران سپرده بعد از اندک روزگاری از فرنگیس پسری تولد نموده که آفتاب از رشک جمالش در نقاب سحاب متواری می‌گشت و در صورت بپدر مشابهتی تمام داشت. پیران در اخفای آن می‌کوشید و از آشنا و بیگانه می‌پوشید تا روزی افراسیاب را خوشحال یافته قصهٔ ولادت کیخسرو را با او در میان آورد افراسیاب قصد قتل وی نموده پیران زبان بنصیحت او بگشاد شاه ترکان بزبان آورد که مرا نیز شفقت پدری از این حرکت مانع می‌آید و لیکن او را از مادر بستان و بشبانی بسپار تا او را در بیابان بپروراند تا با صحرانشینان نشو و نما یافته بطبع ایشان برآید شاید که از قضایای گذشته یاد نیارد. چو کار گذشته نیاید بیاد ز بد شاد و ما نیز باشیم شاد پیران بموجب فرموده بتقدیم رسانیده بعد از روزگاری حال او از شبان پرسیده راعی گفت بی‌آنکه از کسی تعلیم گیرد از چوب تیر و کمان ساخته روباه و خرگوش می‌افکند و فرایزدی از جبینش می‌تابد پیران باحضار کیخسرو فرمان داده چون او را حاضر ساخته پیران شیفتهٔ جمال او شده او را بخانه برد و بعد از چندگاه از افراسیاب ترسیده او را نزد وی برد عرق ابوت افراسیاب در حرکت آمده بعد از مشاهده جمال کیخسرو فرمود تا او را پیران با مادرش بسیاوش‌آباد فرستد و چون ایشان بدان موضع رسیدند دفاین سیاوش را بدست آورده بفراغت روزگار می‌گذرانیدند در این اثنا هفت سال متعاقب در ایران باران نیامده قحطی عظیم روی نمود گودرز شبی بخواب دید که تا کیخسرو بن سیاوش بایران نیاید حال مملکت نیکو نشود و چون روز دیگر که صبح صادق از افق مشرقی طلوع کرد گیو را که باصابت رأی و تدبیر و شجاعت و شهامت موصوف بود بتوران فرستاد تا کیخسرو را بایران آورد و گیو هفت سال در آن دیار گشته آخر کار کیخسرو را در حین شکار کردن دیده بشناخت و کیخسرو نیز بطور فراست دانست که آن شخص گیو است او را پرسشی گرم کرده نزد مادر برد و همان شب فرنگیس و کیخسرو و گیو بر بادپایان هامون نورد سوار شده روی بایران نهادند روز دیگر اهل سیاوش‌آباد را خبر شده قاصدی نزد افراسیاب فرستادند و از فرار ایشان او را اعلام دادند و افراسیاب جمعی را در عقب فرستاد اما بگرد آن سه سوار نرسیدند و چون کیخسرو بجیحون رسید بواسطه مضایقه کشتی‌بانان در دادن کشتی و خوف رسیدن افراسیاب اسب در آب رانده هر سه بسلامت از آنجا بیرون آمدند و چون ایرانیان را خبر شد باستقبال شتافته فوج‌فوج بتقبیل رکاب ظفر انتساب مشرف می‌گشتند و از قضیه سیاوش یاد آورده زار- زار می‌نالیدند و بشکرانه وصول شاهزاده روی بر زمین می‌مالیدند و چون بدار الملک کیکاوس رسیدند کیخسرو بخدمت جد رفته کیکاوس گریان شده از تخت برخاست و نبیره را در پهلوی خود جای داده بروایتی بی‌توقف امر او اعیان را به بیعت او امر فرمود و بقول صاحب شاهنامه طوس خواست که فریبرز کاوس را بسلطنت بردارد گودرزیان کیخسرو را بر تخت نشاندند و عاقبت کاوس گفت که هرکه قلعه بهمن‌دز و اردبیل را فتح نماید شاه او باشد و آن قلعه بدست کیخسرو مفتوح شد و چون کیخسرو در امر سلطنت مستقل شد کیکاوس او را بر محاربه افراسیاب تحریص نموده و کیخسرو چند نوبت لشکر بتوران کشید و نوبت آخر در صحرای خوارزم افراسیاب را شکستی رسید که دیگر جبر وی را میسر نشد

در آن غوغا که تاج آن را گره بود سری برد از میان گر تاج به بود

و کیخسرو در عقب افراسیاب بچین رفته خراج بر آن مملکت نهاده مجموع دیار ترکستان را تسخیر نموده و افراسیاب مدتی از خلایق روی پنهان کرده عاقبت در آذربایجان بتوسط زاهدی در دست کیخسرو گرفتار شد و کیخسرو خواست که او را امان دهد اما گودرز بی‌رخصت کیخسرو بضرب عنق افراسیاب اقدام نموده مدت ملک کیکاوس صد و پنجاه سال بود و زمان سلطنت کیخسرو شصت سال و بعد از قتل افراسیاب باندک روزگاری کیکاوس وفات یافته فرمان کیخسرو بر شرق و غرب نافذ گردید در آن اثنا هوای انزوا و اعتزال بر خاطر خسرو ایران استیلا یافته لهراسب را ولیعهد ساخت و روی در بیابان نهاده و دیگر کسی از وی نشان نداد ذکر سلطنت لهراسب لهراسب نبیرهٔ برادر کیکاوس بود چون بر مسند سلطنت نشست مستوفیان و اصحاب دیوان نصب نمود و دفتری ترتیب کرد و جمع و خرج ممالک بر آن ثبت کرد و سپاهیان را از رعایا جدا ساخته مراتب و درجهٔ هریک متعین فرمود و بدین تدبیر مملکت معمور و خلایق مرفه گشتند و لهراسب را دو پسر بود گشتاسب و زریر اما گشتاسب بغایت شجاع و صایب رأی بود و چون لهراسب فرزندان کیکاوس را بر اولاد خود ترجیح می‌داد گشتاسب از پدر آزرده‌خاطر شده بولایت روم رفت و در آن اوان قیاصره را رسم چنان بود که چون دختران ایشان بسن رشد می‌رسیدند محفلی ترتیب داده بارعام می‌دادند و دختر ترنجی در دست بر آن محفل گذشته هرکه بنظرش مستحسن می‌نمود ترنج را بجانب او می‌افکند و آن شخص داماد قیصر می‌گشت و در آن ایام گشتاسب در روم بود محفلی چنین دست داده گشتاسب بان محفل درآمد تا زمانی بتفرج خویش را مشغول داشته غم غربت فراموش کند کتایون دختر قیصر بدان مجلس شتافته نظرش بر او افتاده رعونت قامت و لطافت رخسار و تناسب اعضای گشتاسب در نظر بصیرتش خوش نموده سلطان محبتش را در سراپردهٔ دل فروآورد و عنان اختیار از دست داده ترنج را از دست داده بجانب گشتاسب انداخت و چون در آن ولایت کسی گشتاسب را نمی‌شناخت قیصر از دختر برنجیده فرمود که او را بهمان جامه که دربر دارد بشوهر تسلیم کردند و چون دختر را بگشتاسب دادند با دختر گفت تو بناز و نعیم خو کردهٔ و در حجر سلطنت پرورده شدهٔ من امروز تجملی ندارم و صلاح چنین می‌نماید که ترک این عزیمت اختیار کنی دختر قیصر جواب داد که من حرمت ترا بمال و اسباب نگزیده‌ام و راحت روح را بر فراغت جسم اختیار کرده‌ام و دست گشتاسب را گرفته به حجرهٔ او درآمد و گردن‌بندی از جواهر ثمین که در گردن داشت بیرون آورده بگشتاسب داد تا آن را فروخته اسباب معیشت مهیا کرد و موضعی در سواد شهر اختیار کرده آنجا ساکن شدند و گشتاسب هر روز بشکار می‌رفت و شکار بسیار می‌انداخت و مردم اسب تاختن و تیر انداختن او را ملاحظه کرده صورت حال بعرض قیصر رسانیدند و قیصر داماد را طلب نموده بامتحان او پرداخته او را بهمه فنی کامل و نادر دیده لاجرم زبان بمعذرت گشوده از نام و نسب او استفسار نموده در آن باب مبالغهٔ تمام بجای آورد گشتاسب نام و نسب خویش بیان کرده قیصر مسرور و خرم گشته دختر را طلب نموده و شرایط احسان تقدیم نمود و با گشتاسب گفت دل فارغ دار که من ترا بملک موروث رسانم و مملکت ایران را در تصرف تو آورم و علی الفور رسولی نزد لهراسب فرستاده پیغامهای خشونت‌آمیز بر زبان راند نامهٔ بر قلم درآورد؛ مضمون آنکه هر سال مبلغی زر و مال بر سبیل خراج از من می‌ستانی و تو استحقاق آن نداری که از همچو منی خراج گیری اگر آنچه در این مدت گرفتهٔ باز دهی فهو المطلوب و الا محاربه را آماده باش و چون نامه بلهراسب رسید دانست که قیصر بیموجبی بر این جرأت اقدام نتواند نمود لاجرم زبان بجواب نگشوده رسول را اعزاز و اکرام نموده بیکی از اعیان سپرده آن شخص را در خلوتی طلبیده با او گفت که رسول را بقدحهای مالامال مست ساخته در وقتی که دانی که عنان خویشتن‌داری از دست داده است از وی معلوم کن که باعث بر این رسالت چیست و سبب این جرأت و جلادت باستظهار کیست آن شخص بموجب فرموده عمل نموده با شاه ایران تقریر کرده لهراسب مصلحت در آن دید که ملک به پسر رشید سپارد پس پسر دیگر خویش زریر را نزد گشتاسب فرستاده که من ملک و سلطنت از تو دریغ نمی‌داشتم لیکن چون تو هنوز بتجارب روزگار مهذب نگشته و سرد و گرم نچشیده بودی در تسلیم ملک و سلطنت بتو توقفی می‌رفت اکنون که بدین خصال حمیده آراسته شدی باید که بر سبیل تعجیل بازآئی که تاج و تخت منتظر تواند و زریر بروم رفته پیغام پدر ببرادر رسانید و گشتاسب متوجه ایران گشته قیصر دختر خویش را بتجملی که دیدهٔ گردون پیر شبیه و نظیر آن ندیده بود همراه او ساخت و گشتاسب بایران رسیده لهراسب ملک باو گذاشته ببلخ رفت مدت سلطنت او صد و بیست سال بود ذکر سلطنت گشتاسب گشتاسب پادشاهی عالی‌قدر بلندهمت بود اما او را خطائی افتاد که دین زردشت قبول کرد صورت قضیه آنکه زردشت مردی بود از فلسطین که مدتها خدمت یکی از انبیای بنی اسرائیل نموده علوم غریبه یاد گرفته بود و آن نبی بسببی از اسباب رنجیده او را دعای بد کرد زردشت مبروص شده از وطن هجرت نموده بآذربایجان رفته دعوی نبوت کرده بعلم شعبده امری چند در غایت غرابت بمردم نمود و آن را معجزهٔ خود نام کرد. و از آن جمله گویند زمستان خفت با یک رطل روی را گرم کرده بر سینهٔ او ریختند و آن روی بر سینهٔ وی دانه‌دانه منعقد گشته ضرری بوی نرسیده دیگر آنکه آتش در دست داشت و دست او نمی‌سوخت و بدست هرکه می‌رسید دست آن شخص نیز نمی‌سوخت و بروایات صاحب جامع الحکایات چون مهم گشتاسب ضعیف گشته امرا اطاعت وی نمی‌نمودند بجهت آنکه لهراسب از او آزرده‌خاطر بود خواست که مهم خویش را باعانت متابعان زردشت تقویت دهد لاجرم متابعت دین نمود باین تدبیر لشکریانش بسیار شدند و مهم مملکتش قراری یافت و بقول بعضی از مورخان نخست گشتاسب زردشت را حبس کرده بعد از مشاهده اموری که بعضی از آن مذکور شد باطاعت رغبت نمود بالجمله در ممالک ایران قتلی بافراط روی نمود تا دین زردشت را رواج داد و قاصدی نزد ارجاسب پادشاه توران فرستاده او را بمتابعت ملت مجوس دعوت نمود و ارجاسب از این معنی آزرده خاطر شده با سپاه گران متوجه بلاد ایران گردیده و گشتاسب از توجه وی خبر یافته او را استقبال نمود در این اثنا زردشت بدست شخصی از اهل فسای شیراز بقتل رسید و گشتاسب جاماسب برادر خود را بجای او نشانده و جاماسب که در فنون علوم بتخصیص علم نجوم سرآمد اهل روزگار بود شبی در اثنای راه گشتاسب از وی سؤال نمود که مآل این کار که ما در پیش گرفته‌ایم چگونه خواهد بود جاماسب سر در پیش افکنده بعد از لحظهٔ سر برآورد و گفت کاش من تا این هنگام نزیستمی و چون زیستم علم نجوم ندانستمی گشتاسب از سبب آن سخنان پرسیده جاماسب گفت در این حرب اکثر برادران و فرزندان و اقارب و عشایر و اکابر لشکر پادشاه طعمه شمشیر تیز و صید سنان خونریز گردند ما عاقبت خصم منهزم گشته ظفر شهریار را باشد و چون گشتاسب روی بازگشتن نداشت توکل بر عنایت ازلی کرده بمحاربهٔ ارجاسب شتافت و چون تسویهٔ صفوف نمود مبارزان از جانبین بجولان آواز کوس پیام اجل بگوش عافیت‌طلبان می‌رسانید و خیاط قضا بسوزن تیر جان پردلان می‌دوخت و بمقراض سیوف پیراهن بقای دلاوران چاک می‌کرد. نار کفیده گشت سر سروران بتیغ ز آن نار سنگریزهٔ میدان چو ناروان

از عکس تیغ چهرهٔ دشمن همی نمود کآبستن است تیغ یمانی بزعفران

و آن روز در میدان معرکه سه پسر گشتاسب و شش نفر از امرای ایران را سر بریدند و زریر و اسفندیار این صورت مشاهده نموده با سایر عساکر حمله بردند و خاک معرکه را بخون ترکان گل ساختند و در اثنای محاربه زریر کشته گردید اسفندیار بضرب شمشیر آتشبار خرمن وجود مبارزان را در معرکهٔ کارزار گداخته بنبل شبرنگ مغز سر دلیران تیزچنگ با خاک میدان برآمیخت و جهان روشن را در چشم ترکان تیره و تاریک گردانید و ارجاسب روی از معرکه برتافت و سپاه ایران مظفر و منصور با فرح و سرور بازگشتند و گشتاسب در بلخ ساکن شده اسفندیار را بعراق فرستاد و اسفندیار بعراق آمده هوس سلطنت بر ضمیرش مستولی شده اندیشه خلع پدر در خاطرش جای کرد و ارباب اخبار پدر را از عزیمت پسر آگاه ساختند و گشتاسب جاماسب را بطلب اسفندیار بعراق فرستاده اسفندیار اطاعت نموده چون بپایه سریر گشتاسب رسیده مقید کرده در یکی از قلاع حصین محبوس گردیده و گشتاسب چون پسر را بقلعه فرستاد خود بسیستان رفت چون خبر حبس اسفندیار بارجاسب رسید فرصت غنیمت شمرده با سپاه جرار از آب جیحون عبور نموده و متوجه بلخ شد و لهراسب پیر که در بلخ بعبادت مشغول بود حشری فراهم آورده بمدافعه ارجاسب شتافت و در آن پیری صد مبارز نامدار را از پشت زین بزخم نیزه بر روی زمین انداخته و چون هوا گرم گردید از تشنگی بیتاب شده پایش از رکاب جدا شده بر زمین افتاد یکی از مبارزان بسروقتش رسیده ریش سفید آن شهریار را بخون ارغوانی ساخت و ارجاسب ببلخ در آمده آتشکده‌ها را خراب ساخت و هفتاد نفر از علمای مجوس را بردار کرده آتش زردشتی را بخون مجوسان انطفاء داد و خزاین گشتاسب را غارت کرده دختران او را اسیر ساخته بترکستان برد و گشتاسب از این حادثه آگاهی یافته باستقبال ارجاسب شتافت و کارزاری بین العسکرین روی نمود که دیده مثل آن ندیده بود و روز دیگر چون خطیب شمشیر بر منبر رقاب اجل آغاز کرد و اکثر پسران گشتاسب و بسیاری از مبارزان ایران عرضه تیغ و هدف تیر گشتند و گشتاسب مجال قرار ندیده روی بفرار آورد و بکوهی بلند تحصن فرمود و جاماسب را نزد اسفندیار فرستاده تمهید معذرت نموده او را بپادشاهی نوید داده همراه بیاورد و نخست اسفندیار از قبول آن امر ابا و امتناع نمود و عاقبت بنصیحت جاماسب دلش نرم گشته سر رضا بجنبانید و چون آهنگری را که بجهة برداشتن قیود او طلبیده بودند دیر می‌آمد شهزاده بزور و بازو آن بندهای فولاد را چون تار عنکبوت از هم کنده از قلعه قدم بیرون نهاد و بخدمت پدر شتافته منظور نظر اشفاق و مهربانی گشته و آن شب باستراحت پرداخته روز دیگر چون سیل از آن کوه فرود آمده بباد حمله آتش در خرمن اعمار ترکان زده و بآب تیغ چشمهٔ حیات تورانیان را بخاک بینباشت و ارجاسب گسسته عنان و شکسته رکاب روی بوادی گریز نهاد و اسفندیار فتح و نصرت همعنان و بخت و دولت در رکاب روی بخدمت آورده گشتاسب او را در کنار گرفته نوازش فرمود و زبان روزگار او را باین خطاب مخاطب نموده:

فلکی را که آن‌چنان قمر است پدری را که این‌چنین پسر است
آفتابش در آستین قبا است ماهتابش بر آستان در است

و بعد از این فتح نامدار اسفندیار طالب وعدهٔ گشتاسب شاه بار دیگر بهانه پیش آورده گفت روا باشد که تو فرمانده جهان باشی و خواهران تو در دست ارجاسب اسیر بمانند از این سخن عرق حمیت اسفندیار در حرکت آمده دوازده هزار نامدار از لشکر ایران زمین اختیار نموده روی بتوران زمین نهاد بر ضمیر منیر از کیای صاحب فطنت مخفی نماند که قضیهٔ هفتخوان که بعضی از مورخان در مصنفات خویش ایراد نموده‌اند از موضوعات عجم است که عقل مستقیم داند که از ایران بهیچ راهی در مدت هفت روز باقصای ترکستان نمی‌توان رفت بنابراین قلم مشکین رقم بایراد آن جرأت نکرده می‌گوید که اسفندیار با آن سپاه چون بحوالی جیحون رسید عنان از طریق پیچیده از طریق غیر مسلوک متوجه ترکستان شده شب همه شب مسافت طی نموده روز در شعاب وادی پنهان می‌گشت و هر کرا در راه می‌دید بقتل می‌رسانید تا کسی خبر توجه او بارجاسب نرساند و چون بروئین دز که دار الملک ارجاسب بود رسید خزانه و سپاه را ببرادر خود سپرده فرمود تا در درهٔ فرود آید و دیده‌بانان باطراف فرستاده تا نوعی نماید که کسی از احوال او وقوف نیابد و هرکه در آن حوالی به‌بینند بقتل رسانند و در شبی که از جانب حصار ارجاسب روشنی آتش بینند بقدم محاربه نزدیک شهر آیند و بنفس خویش بهیأت تجار با اموال بسیار بشهر درآمده تحف بیقیاس نزد ارجاسب برد و ارجاسب او را نوازش نموده در موضعی فرود آورد که قریب بقصر سلطنت بوده چون شب درآمد اسفندیار آتش بسیار بر بام خانه خویش برافروخت و پشوتن چون روشنی آتش از جانب شهر پدیدار شده ایلغار کرده نیمشب گذشته بحصار رسیده آتش بدروازه زد و ترکان از لشکر بی‌آگاه آگاهی یافته بپای ممانعت و مقاومت از شهر بیرون آمدند تا خصم را از در شهر بازگردانند و دور کنند و اسفندیار صدای گیرودار از بیرون شنیده صد و پنجاه مبارز نامدار که بجای امتعه در صندوقها نهاده بشهر آورده بود بیرون آورد و باتفاق متوجه قصر ارجاسب گشتند و هر کرا می‌یافتند می‌کشتند و ترکان از درون و بیرون شهر نعرهٔ دلیران و صدای گیرودار پهلوانان شنیده سراسیمه شدند و اسفندیار بدر قصر ارجاسب رسیده حارسان و محافظان را طعمهٔ نهنک شمشیر ماهی اندام ساخت و آنگاه قدم در حرم نهاده و ارجاسب را بر تخت خفته یافته سرش از مرکب بدن جدا ساخته متوجه دروازه‌ها شده ابواب شهر مفتوح گردانید و لشکر ایران بدار الملک توران درآمده دست بقتل و غارت درآوردند و اقارب و عشایر ارجاسب را بقتل رسانید و خزاین و دفاین او را برداشته و اسفندیار خواهران خویش ماه آفرید و همای را بدست آورده مظفر و منصور با غنایم نامحصور روی بدیار ایران نهاد و بعد از وصول گشتاسب زبان باستحسان پسر گشوده گفت سلطنت حق تست اما رستم که در وسط مملکت ماست هنوز اطاعت تو نکرده و بدین ما در نیامده مصلحت آنست که بسیستان رفته او را باطاعت خود دعوت نمائی اگر قبول کند او را بند کرده نزد من آوری و زبان بشفاعت او در پایهٔ سریر سلطنت بگشائی تا نوبت دیگر او را بسیستان فرستیم و اگر قبول نکند کار او بسازی اسفندیار گفت ای شهریار سوابق خدمت رستم را نسبت بخاندان خود یاد آر و خدمات چندین سالهٔ او را بیک گناه تباه مگردان گشتاسب گفت دندان که مدار لذت طعام برده است چون فاسد گردد از معدن دهان باختیار برآرند و چون آکله بر دست افتد بجهة سلامت سایر اعضا بقطع آن مبادرت نمایند اسفندیار بجز اذعان و انقیاد چاره ندیده متوجه سیستان شد و پسر خود بهمن را برسم رسالت نزد رستم فرستاده پیغام داد که مدتیست که دیدهٔ شهریار ایران از نظارهٔ دیدار تو محروم گشته و بدین سبب نام بد عهدی و بیوفائی بر تو نهاده‌اند اگر رعایت حقوق ولی‌نعمت نموده شرط اطاعت بجای خواهی آورد تا من ترا بند کرده نزد شهریار برم و شفاعت کنم تا حقوق ترا منظور داشته منصب افزون سازد و اگر بقدم انقیاد پیش نیائی بدان که من بهیچ معذرتی فریفته نگردم و بهیچ بهانهٔ دست از تو ندارم و میان من و تو حاکم عدل جز شمشیر نخواهد بود و جز تیغ تیز این مهم را بفیصل نخواهد رسانید و بهمن بسیستان رفت زال بشکارگاه نزد رستم فرستاد و بهمن بشکارگاه رفته رستم را دید که گوری بر آتش می‌گرداند و خیک شرابی نزد خود نهاده بود بهمن سلام کرده رستم سیمای بزرگی در ناصیه او دیده بجهة تعظیم او برخاست و بهمن پیغام پدر گذارده رستم گفت اگر جواب این رسالت من خود گویم مناسب بود بهمن را نشانده چون گور پخته شد نزد بهمن آورده هر دو بخوردن کباب و شراب مشغول شدند و بهمن لقمهٔ تناول نموده باقی گور را رستم افشانده استخوانهای او را بیفکنده گوشتهای گور را با آن خیگ شراب پاک بخورد بهمن در شکل و شمایل و اکل و شرب او حیران مانده دانست که اسفندیار حریف او نخواهد بود و رستم با بهمن بکنار هیرمند آمده او را فرستاد تا اسفندیار را از قدوم وی آگاهی دهد و بهمن پدر را از آمدن رستم اخبار نموده اسفندیار کس بطلب رستم فرستاد چون رستم نزد اسفندیار رسید او را تعظیم کرده برخاست و کرسی زرین طلبیده رستم را بدانجا نشانیده و سخنی که بوسیله بهمن با تهمتن گفته بود مکرر گردانید و رستم از دست به بند دادن ابا و امتناع نموده هرچند شاهزاده او را بمملکت و مال تطمیع نموده و بر زبان آورد که هرچه مطلب تست در ایالت و امارت متقبلم که در خدمت بتقدیم رسانم فایدهٔ بر آن مترتب نگشت رستم گفت اگر غرض اطاعت فرمانست عنان بر عنان شهزاده پیوسته بخدمت شهریار جهان آیم اسفندیار گفت حکم چنانست که ترا دست بسته بپایهٔ سریر رسانم رستم گفت که دست بستن من امریست که سپهر دوار قدرت بر آن کار ندارد؛ که گفتت برو دست رستم به‌بند نه‌بندد مرا دست چرخ بلند و بعد از قیل و قال بسیار رستم سوگند یاد کرد که شاهزاده از در مصالحه درآید که او را بایران برده بر تخت سلطنت نشانم و خود مانند بندگان در خدمت او کمر بندم اما اسفندیار بر سخن خویش اصرار نموده مهم بر محاربه قرار یافت و رستم بازگشته روز دیگر که خسرو شیر شکار با علم زرنگار از دیار مشرق برآمد رستم سلاح پوشیده در برابر لشکر اسفندیار آمده. فغان کرد کای فرخ اسفندیار هم‌آوردت آمد بر آرای کار

بدو گفت کآری برآراستم بدانگه که از خواب برخاستم

رستم بار دیگر زبان بتملق و چاپلوسی گشوده اسفندیار بیشتر از پیشتر اظهار غلظت و شدت نمود و رستم روی بآسمان کرده گفت الهی میدانی که در این مدافعه دافعم و صلح را طالبم و او بر من ظلم می‌کند و سر بمصالحه درنمی‌آرد آنگاه مقرر کردند که جانبین هیچکس بنصرت ایشان نپردازد و هر دو دلاور دست بتیغ و خنجر برده تا وقت زوال مصاف کردند و هنگام پیشین که محل زوال دولت اسفندیار بود تیری از شست رستم جدا شده بر مردمک دیدهٔ اسفندیار آمد و شاهزاده لجاجت شعار بر خاک هلاک افتاده و در روضة الصفا مسطور است که آنچه عجم گفته که تیغ و تیر بر اسفندیار کارگر نمی‌شد و رستم بتعلیم سیمرغ تیر گزی بر چشم او زده اسفندیار را بقتل آورد از طریق صدق و صفا دور می‌نماید مسود اوراق گوید که این معنی محال نیست چه می‌شاید که حکما داروئی بر بدن طلا کنند که مادام که آن طلا بر حال خود باشد هیچ سلاحی بر بدن انسان کار نکند و در آخر این کتاب مذکور خواهد شد در فصلی که مشتمل است بر اشیاء غریبه و سنگی چند هست که چون آنها را در روغن کنجد بجوشانند و بر بدن آدمی طلا کنند هیچ آهنی بر بدن او کار نکند بالجمله چون خبر قتل اسفندیار بایرانیان رسید سر و پای برهنه بسوی او شتافتند و خاک بر سر کرده بر خاکستر نشستند و رستم نیز سلاح انداخته گریبان چاک زده نوحه آغاز کرد و اسفندیار چشم باز کرده رستم و اعیان ایران را بر بالین خود دیده روی برستم کرده گفت این شربت که من چشیدم چشیدنی بود و این ضربت که بمن رسید رسیدنی و عاقبت همین جام فنانوش می‌بایست کرد و این بد از بدسگالی پدر بمن رسید نه از تو اکنون التماس دارم که بتربیت بهمن پردازی و مهر سیاوش بر او اندازی رستم انگشت قبول بر دیده نهاد اسفندیار عهد توحید تازه کرد و جان بجانان سپرد و رستم بهمن را بخانه برده کمر تربیت او بر میان بست و بشوتن برادر اسفندیار نعش او را برداشته پیش گشتاسب برده و گشتاسب از کرده پشیمان شده از تخت فرود آمده بر خاک نشست و زبان روزگار او را باین خطاب که «الان قد ندمت و ما ینفع الندم» و زال در خلوتی با رستم گفت که بقتل اسفندیار اهانت خاندان خود کردی ای کاش بر این حرکت اقدام نمی‌نمودی چه از اوضاع کواکب چنان مستفاد می‌گردد که قاتل اسفندیار بعد از او باندک زمانی کشته گردد و خاندان او مستاصل شود و رستم از این سخن اندیشناک می‌بود تا بعد از اندک فرصتی که بمکر برادرش شغاد و سعی ملک کابل چاهی بر سر راه او کنده بودند افتاده بقتل رسید و این خبر بزابلستان رسیده زال فرامرز را بانتقام خون پدر تحریص نموده فرامرز لشکر بکابلستان کشیده پادشاه کابل را با چهل نفر از اقارب وی کشته جسد آن طایفه را بر آتش نهاده دود از دودمان برآورد و شغاد خود بزخم تیر رستم بعالم دیگر انتقال کرد ذکر سلطنت بهمن بن اسفندیار چون مدتی از قتل اسفندیار برآمد گشتاسب قاصدی نزد رستم فرستاده بهمن را طلب نموده رستم شاهزاده را با تجملی که دیدهٔ دوران ندیده بود و در حوصلهٔ خیال نمی‌گنجید بایران فرستاده گشتاسب بهمن را ولیعهد گردانید بعد از اندک روزگاری راه سفر آخرت پیش گرفت مدت سلطنت گشتاسب صد و بیست سال بود و چون بهمن بر سریر سلطنت نشست ابواب عدل و احسان بر روی جهانیان گشاده در جور و اعتساف مسدود گردانید و دست تصرف در اکثر معمورهٔ عالم دراز کرده از آن جهت او را اردشیر دراز دست می‌خواندند و بعد از تمکن در امر سلطنت عزیمت سیستان کرده فرامرز پسر رستم را بکین پدر بکشت و اقارب و عشایر او را بقتل آورد و زال را گرفته در قفس کرد و بعد از مدتی بشفاعت ارکان دولت او را اطلاق فرمود بعد از آنکه صد و چهارده سال بدولت و اقبال گذرانید لباس حیاتش بمقراض اجل مقطوع گشت. ایام عمر بهمن اگرچه بهار بود آخر ز جور گردش افلاک تیره گشت بهمن در وقت نزع وصیت کرد که پسرش ساسان را در امر سلطنت مدخل ندهند و دختر خویش همای را که از پدر حامله بود ولیعهد گردانیده با ارکان دولت گفت اگرچه رسم نیست که زمام مملکت بزن سپارند اما همای حامله است چون مدت حمل او بسر آید اگر از وی پسر آید پادشاه پسر او باشد اگر ولد پسر نباشد و دختری از همای متولد گردد به استصواب شما ملک را به هرکه خواهد تسلیم کند ذکر سلطنت همای بنت بهمن چون همای بر تخت کیانی نشست رسوم آبا و اجداد را احیا نموده با رعیت و سپاه باحسن وجهی زندگانی کرد و بعد از اندک فرصتی از ملکه پسری متولد شد که اشعه جمالش طپانچه بر رخسار آفتاب می‌زد و صفای دیدارش داغ رشک بر دیدار ماه می‌نهاد و ملکه وضع حمل خود را پوشیده داشته اندیشید که اگر این معنی ظاهر گردد جمیله ملک که عروسی است عقیم جمال از وی پنهان کند لاجرم تابوتی ساخته اندرون و بیرون او را بقیر اندوده و کودک را با مقداری زر و جواهر در آنجا نهاده سر آن را استوار گردانیده در آب دجله انداخت و با ارکان دولت گفت که آنچه در زمان بهمن ظهور یافته بود حمل نبود بل علتی بود و آن صندوق در روی آب می‌رفت تا روزی گازری بجهة شستن رخت و مصفا نمودن اثواب بکنار دجله آمده صندوق را دیده خویش را در آب انداخت و صندوق را گرفته پوشیده و پنهان بخانه آورد و سر آن را برگشوده دیده‌اش بدیدار کودکی که فر بزرگی از جبین او می‌تافت روشنی پذیرفت و بر جانب راست کودک نگریسته دید مشتی از طلا بر سر هم ریخته‌اند و بر طرف چپش دراهم نقره و بر بالینش دانهٔ چند از جواهر ثمین در رشته کشیده و در آن میان یاقوتی بود که در شب تار می‌تافت گازر پسر وزر دیده خندان و فرحناک گشت و به‌تربیت و پرورش او پرداخته طفل را بداراب موسوم گردانید اتفاقا زن گازر را فرزندی طفل وفات یافته بود و شیر در پستان او باقی مانده همواره در مفارقت آن طفل می‌نالید چون آن طفل را دید محنتش بسرور مبدل شد در پرورشش نهایت کوشش می‌کرد تا آنکه داراب بسن رشد رسید روزی با گازر گفت مرا بخاطر چنان می‌رسد که فرزند تو نیستم چو من در ذات خود حالتی مشاهده می‌کنم و علو همتی ملاحظه می‌نمایم که آن معنی مناسب حرکت تو نیست گازر جواب داد که لعل خوش‌رنگ از نتیجهٔ سنک و طلای پاک از مآثر خاک چرا نشاید که از من درویشی مانند تو بلندهمتی در وجود آید داراب گفت دست از این سخن‌آرائی بدار و صورت راستی با من در میان آر گازر البته مزاج سخن نگردانیده هم بر آن قول اصرار نمود روزی داراب زن گازر را تنها یافته تیغ از نیام برکشیده بتهدید تمام حال خود از وی استفسار نمود زن گازر از بیم شمشیر سرگذشت او را من اوله الی آخره بیان نمود و جواهری که مانده بود حاضر ساخت و بر زبان آورد که این از جملهٔ اموال تست و لیکن طمع داریم که ما را محروم نگردانی و از ما دوری نجوئی داراب جواب داد که حق تربیت شما در گردن منست اگر خداوند قدیر توفیق رفیق گرداند حق شما گذارده شود داراب از آن اموال اسباب سپاهیگری مهیا کرده بخدمت یکی از امرای همای رفت تا روزی که همای بر غرفهٔ بلند نشسته بعرض لشکر پرداخته بود سواران فوج‌فوج از پیش او می‌گذشتند و چون لشکر اصفهان در موقف عرض آمدند نظر همای بر داراب افتاد نایرهٔ شفقت مادری اشتعال یافته عنان تمالک از دست او بیرون برد با یکی از معتمدان گفت این جوان را نگاهدار و بعد از عرض لشکر نزد من آر و چون از عرض لشکر بازپرداخت پسر را پیش خود طلبیده از نام و نسب او پرسید داراب آنچه آن زن گازر باو گفته بود عرض کرد و آن یاقوت و لعل را بدو نمود و همای جواهر خود را شناخته برخاست و سر و روی پسر را بوسیده ساعتی بگریست و گفت بدان که من مادر توام و تو پسر بهمنی آنگاه اعیان و ارکان دولت را طلبیده حکایات گذشته را تقریر نمود و تاج شاهی را بر سر داراب نهاده ملک باو سپرد و گازر و زن را طلب نموده شرف احماد ارزانی داشت و مالی خطیر بگازر داده گفت ترک گازری کن و از مناصب عالی و اعمال خطیر هر چه خاطرخواه تو باشد تقلد نمای گازر گفت من هرگز ترک حرفتی که مرا بچنین سعادتی رسانده نکنم چون داراب استقلال یافت سلاطین جهان و خواقین نافذ فرمان داغ خراج‌گذاری او بر جبین نهادند مگر فیلقوس قیصر روم که سر بچنبر اطاعت او در نیاورد و داراب بروم لشکر کشیده فیلقوس را بدست آورده درم‌وبوزرمنآ آتشخانها بنا نهادند و آخر الامر قیصر را اطلاق فرموده با او صلح کرد و دختر مهتر او را در عقد خویش آورد و هر سال هزار بیضهٔ زرین که هریک بوزن چهل مثقال باشد خراج بر قیصر مقرر کرده دوازده سال سلطنت کرده بعالم دیگر خرامید ذکر دارای ابن داراب داراب از غایت محبتی که به پسر داشت او را باسم خویش موسوم گردانید و چون داراب وفات یافت دارا چهارده ساله بود و بتجارب روزگار مهذب ناگشته لاجرم دست تعدی دراز کرده امرا و اعیان ایران را آزرده ساخت و با ملوک اطراف طریق تجبر و تکبر پیش گرفته عاقبت بواسطهٔ مخالفت اسکندر رومی بقتل آمد و دست قضا صحیفهٔ دولت کیان را درنوشت ذکر سلطنت سکندر رومی سابقا سمت گذارش یافت که داراب دختر فیلقوس را در حباله نکاح و بعد از روزی چند بواسطهٔ آنکه بوی ناخوش از دهان او می‌آمد دختر قیصر را حامله نزد پدر فرستاد و چون اسکندر از آن دختر متولد شد فیلقوس ننگداشت که مردم بدانند که داراب دختر او را با وجود حمل نزد پدر فرستاده لاجرم گفت که اسکندر فرزند منست و بجهت آنکه بوی دهان دختر را حکما بسندروس معالجه کردند پسر را اسکندروس نام نهاده بکثرت استعمال اسکندر گفتند و فیلقوس اسکندر را در وقت نزع که بسی عاقل و دانا و بر امر سلطنت قادر و توانا بود ولیعهد گردانید و در باب نسب اسکندر روایات دیگر در کتب تواریخ مذکور است خوفا للتطویل بایراد یک روایت که نزد اصحاب خبرت بصحت اقربست اقتصار نموده بالجمله چون امر سلطنت بر اسکندر مقرر شد دارای بن داراب رسولی فرستاده خراج مذکور را که فیلقوس قرار گذارده بود طلب نموده جواب داد که آن مرغی که از او بیضها تولد می‌نمود پرباز کرده بعالم آخرت شتافت چون نامه بدارا رسید چوگانی و گوئی و انبانی کنجد نزد اسکندر فرستاد یعنی ترا مانند طفلان لعب بگوی و چوگان باید نمود و عدد لشکر مرا اگر بر تو پوشیده است از دانهای کنجد قیاس کن اسکندر با رسول دارا گفت بگوی که گوی و چوگان که بجهة من فرستاده‌ای دلالت بر آن می‌کند که گوی زمین و کرهٔ ارض در خم چوگان من خواهد آمد و کنجد دلیل برآنست که سپاه او را عساکر من چون مرغان که کنجد برچینند از روی زمین بردارند و رسول او را رخصت انصراف داده خود تغییر لباس کرده با چند نفر از خواص برسم رسالت نزد او رفت و بر زبان آورد که قیصر شهریار ایران را تحیت رسانیده می‌گوید که بواسطهٔ نزاع پادشاهان خون بیگناهان ریخته خواهد شد و وبال آن در گردن ما و تو خواهد ماند صلاح در مصالحه است من عذر خویش تمهید نمودم و دامن همت خویش را از این وبال مبرا و معرا گردانیدم در این اثنا رسول دارا که بروم رفته بود در آن مجلس درآمده اسکندر را بشناخت و بایما و اشاره بدارا رسانید که حریف کیست و دارا تیزتیز در اسکندر نگاه کرد اسکندر از کمال فراست دریافت که او را شناخته‌اند علی الفور ببهانهٔ قضای حاجت از مجلس دارا بیرون رفت و بر اسب نوبتی که در دهلیز بارگاه حاضر بود سوار شده روی بلشکرگاه خود نهاد و چون اسکندر بیرون رفت طایفهٔ بمحافظت وی نامزد کرد تا صید در دام آمده باز از دست بیرون نرود و آن جماعت بخیمه وی رفته کسیرا ندیدند و دارا فوجی از عقب اسکندر فرستاد اما بگرد او نرسیدند و هرچند بلا از وی بخیر گذشت اما این حرکت از جمله خطاهای او بود و هیچ عاقل خود را بی‌ضرورتی در مخاطر و مهالک نیندازد بالجمله میان هر دو پادشاه مهم از تیغ زبان بزبان تیغ خون‌فشان رسید و چند مرتبه محاربه واقع شد و هربار شکست بر دارا می‌افتاد و در کرت اخیر دو کس از خواص دارا بزخمهای متعاقب پادشاه خود را کشته پناه باسکندر بردند و ایرانیان از این صورت آگاه شده سلاحها افکنده بامان پیش اسکندر رفتند و اسکندر پیش دارا رفته سر او را در کنار نهاد و سوگندان بر زبان آورد که این معنی موافق رضای من نبود و اگر من آگاه شدمی جان خود را سپر تو ساختمی اکنون چون امکان تدارک ندارد وصیتی که داری بفرمای تا بآن قیام نمایم دارا گفت سه وصیت دارم اول آنکه دختر من روشنک را در حباله نکاح آوری و قاتلان مرا قصاص فرمائی و بیگانگان بر ملک ایران مستولی نسازی اسکندر قبول وصایای دارا کرده بدانچه دارا گفته بود عمل نمود بعد از آنکه ملک ایران اسکندر را مسخر شد عزم تسخیر بلاد هند نموده با فور هندی که از سایر ملوک هند بافزونی مال و کثرت رجال ممتاز و مستغنی بود مصاف داده در اثنای محاربه اسکندر با فور مقابل افتاده فور بضرب تیغ اسکندر بعالم دیگر شتافت و عساکر هند بامان نزد اسکندر آمدند و همچنین مجموع ربع مسکون در مدت دوازده سال بحوزهٔ تسخیر و حیز تصرف ذو القرنین درآمد و عجایب فتوحات و غرایب طلسمات اسکندر را بمجلدی علی‌حده باید و شرح او در این محل نگنجد و چون مدت چهارده سال از ابتدای سلطنت او منقضی شد سی و هشت مرحله از مراحل زندگانی قطع کرد از جیحون ترمد گذشته خواست که بعراق در آید و در آنجا متوطن شود چون فوتش رسید بطلیموس حکیم دانست که کار او باتمام رسیده حکم کرد که مکان وفات او جائی باشد که زمینش از آهن و سقف او از طلا بود و اسکندر از کثرت تحمل مشقت اسفار زار و ناتوان شده بود و با وجود آن مسافت می- پیمود تا هم از ولایت قومس از اردع پیش رفته در اثنای سیر رعافی مفرط بر وی استیلا یافته در میان راه فرود آمده و بسبب عدم فرش زرهی چند را گستردند تا شهریار بر بالای زره‌ها نشسته و بجهة دفع حرارت آفتاب چند سپر زرین را برهم نزدیک وضع کردند و اسکندر را نظر بر آن صورت افتاد دانست که آنچه بطلیموس گفته بود که مرگ او در مکانی واقع شود که زمین آهنین و هوا زرین باشد بوضوح پیوسته لاجرم وصیت نامه بمادر نوشت مضمون آنکه چون خبر وفات من بتو رسد صبر و شکیبائی شعار خود ساز و اگر خواهی که مرهمی بجراحت خود نهی باید که مائدهٔ ترتیب دهی و خلایق را دعوت کنی لیکن که هیچ صاحب مصیبت را از آن طعام بهره ندهی و چون تابوت اسکندر بروم رسید مادرش بموجب وصیت طعامی ترتیب داده خلایق روم را حاضر گردانید و گفت هر کرا مصیبتی رسیده و عزیزی وفات یافته از این طعام تناول ننماید و هیچکس بآن مائده دست دراز نکرد مادر اسکندر از سبب امتناع خلایق پرسید جواب دادند که ملکه شرط نمود که هرکه بداغ مصیبت عزیزان سوخته باشد از این طعام نخورد و هیچکس در میان ما نیست که بدین صفت موصوف نباشد مادر اسکندر دانست که غرض پسرش از آن وصیت این بود که بر وی ظاهر گردد که او تنها در عالم خستهٔ تیر فراق و بستهٔ دام اشتیاق فرزند نیست بلکه در این امر شریک و سهیم بسیار دارد آورده‌اند که اسکندر بقتل دزدی فرمان داد دزد گفت ای پادشاه من در این امر کاره بودم ذو القرنین فرمود در کشته شدن نیز کاره باش ذکر طبقهٔ سوم از ملوک عجم که ایشان را ملوک طوایف خوانند آورده‌اند که چون مملکت عجم بر اسکندر مسلم شد و ابنای ملوک فرس در خدمت او کمر بستند اسکندر از ایشان خایف شد که مبادا فتنه انگیزند در این باب از رأی استاد خویش و معلم اول که ارسطاطالیس بود استفاده نموده که با ابنای ملوک چکنم اگر ایشان را بگذارم از فتنه خایفم و اگر بکشم از خداوند جل ذکره که خالق عالی و سافل و عادل و قهار است می‌اندیشم ارسطو جواب داد که هریک از ملکزاده‌ها را حاکم ولایتی گردان و باید که دیگری را بر دیگری ترجیح ننهی مجموع را اقطاعات به یک دستور باشد تا بضبط ملک خود مشغول گردند و بخلاف کلی نپردازند و اسکندر بدین شیوه عمل نموده بتدبیر صایب حکیم سیصد سال آن طایفه بهمان دستور بماندند و هیچیک را میسر نشد که بر مملکت دیگری استیلا یابد و بعضی زمان مملکت آن جماعت را پانصد و بیست و سه سال گفته‌اند از کنار جیحون تا سرحد شام هشتاد پادشاه باستقلال بوده‌اند آورده‌اند که بعد از اسکندر یکی از ملوک روم که موسوم بابطحش بود بسرحد ایران لشکر کشیده از کنار فرات تاری تسخیر کرد و چند نفر از ملوک طوایف را اسیر و قتیل گردانید در این اثنا اشک بن داراب بن بهمن بن اسفندیار که در زمان اسکندر مخفی و مستور زندگانی می‌کرد در مملکت ری خروج کرده از ملوک الطوایف استمداد نموده مشروط بآنکه بعد از تسلط بر ابطحش خراج از ایشان نطلبد و بهمان مقدار ولایت که ابطحش تصرف نموده قناعت کند و بعد از تأکید پیمان ملوک او را مدد کردند و اشک بر ابطحش مستولی شده او را بقتل آورد و بهمان مملکت قناعت کرد و ملوک طوایف بجهت بزرگی خاندان نام او را بالای نام خود می‌نوشتند و او را تعظیم می‌کردند اما کسی خراج باو نمی‌داد و درفش کاویانی و تاج‌وتخت کیان نزد اشک بود بعد از ابطحش قسطنطین قیصر روم قصد ایران نموده اشک بار دیگر از ملوک طوایف استعانت خواست و همه او را مدد کردند و پادشاه حیره که از شهرهای عراق عربست بنفس خود پیش اشک آمد و اشک او را تعظیم بسیار کرده صد هزار سوار که از اطراف مملکت ایران بمدد او آمده بودند با پادشاه حیره بحرب قسطنطین فرستاد و ایرانیان ظفر یافته رومیان مقهور و منکوب گشتند و قسطنطین بروم گریخته از بیم اشک شهری محکم بجهة سکنای خویش بنا کرده باسم خود موسوم ساخت و آن شهر قسطنطنیه است که اکنون باستنبول اشتهار دارد و بعد از اشک اسامی ملوک طوایف در کتب تواریخ مذکور است و احوال ایشان چنانچه باید در هیچ نسخهٔ مسطور نیست بنابراین محرر اوراق بمجرد اسامی ایشان اقتصار نمود شاپور بن اشک و او ملقب ببرزین بود بهرام بن شاپور گودرز نرسی بن هرمز که او سالار بود بهرام هرمز و لقب او روشن بود نرسی بن بهرام و آخرین ملوک طوایف اردوان بود که اردشیر بابکان بر وی خروج کرده ملک از او به ساسانیان انتقال یافت ذکر طبقه چهارم از پادشاهان عجم که ایشان را ملوک بنی ساسان خوانند و اول آن طایفه اردشیر بابکست اردشیر بابکان از نسل بهمن اسفندیار است اما در کیفیت خروج و حقیقت و آبا و اجداد آن شهریار عالمدار عالی‌مقدار اختلاف بسیار است آنچه متفق علیه اکثر ارباب اخبار است آنست که چون بهمن زمام مهام ملک و مال بدست دختر داد پسرش ساسان از حرمان سلطنت سر در جهان نهاده سیاحت پیشه کرد و جمعی درویشان تابع او گشته در هیچ مکان توطن نمی‌نمودند و از این جهة گدایان بسیار را ساسانی گویند و رسم قلندری را او در میان آورد و این ساسان را پسری بود ایضا ساسان نام داشت و بعد از فوت پدر بفارس افتاده در سلک ملازمان بابک که از قبل اردوان حاکم اصطخر بود منتظم گردید؛ طایفهٔ از مورخان از این ساسان تا ساسان بن بهمن شش واسطه اثبات کرده و بابک بسبب آنکه آثار بزرگی در جبین او لایح می‌دید او را تربیت می‌کرد تا شبی در خواب دید که آفتاب از پیشانی ساسان طالع شده صباح او را طلبیده صورت واقعه را بیان کرد ساسان گفت من نیز در این شبها بخواب دیدم که نوری از پیشانی من جدا گردیده میل هوا کرد و اکثر ممالک جهان از آن نور روشن شده و بابک بعد از استماع این حکایت از ساسان التماس نمود که نسب خود را بیان نماید و ساسان اظهار نسب خویش نمود نزد بابک بیقین پیوست که از نسل ساسان دولتمندی ظهور خواهد نمود که وارث ملک فریدون باشد؛ دختر خود را در حبالهٔ ساسان آورده بعد از اتفاق زفاف ساسان بعالم آخرت انتقال یافت و بعد از زفاف او باندک مدتی از دختر بابک پسری خورشید هیأت مشتری ماهیت تولد نمود که مخایل بزرگی و شمایل پادشاهی در جبین او کالشمس فی وسط السماء ظاهر و هویدا بود بابک او را باردشیر نام گردانید و چون اردشیر بسن رشد رسید شمهٔ از لطف گفتار و حسن دیدار او و شجاعت و جلادتش نزد اردوان بیان کردند و اردوان آن را طلب داشته بابک با ارباب تجربه در آن باب مشورت نموده ایشان گفتند صواب آنست که او را نزد اردوان فرستی تا در حجر تربیت او پرورش یافته آداب خدمت ملوک بیاموزد و بابک اردشیر را روانه اردوی اردوان گردانید نوبتی اردشیر در مصاحبت اولاد اردوان بشکار رفته پادشاه خواست که ملاحظهٔ جوانان در شکارگاه نماید بکوهی که در مقابل شکارگاه ایشان بود بالا رفت و اردشیر را نظر بر آن کوه افتاده گفت مرا از آن کوه شکوهی در نظر می‌آید همانا سایهٔ پادشاهی بر آن جبل افتاده مقارن این حال اردوان از آن کوه فرود آمده جوانان را طلب نموده همه را بنواخت و چون دید که اردشیر باسب تاختن و صید انداختن مشغول است و در پیش است نایرهٔ حسد در باطن او اشتعال یافته با اردشیر گفت پدر تو عالمی بیش نیست ترا این همه مهارت در امر مبارزت بکار نیاید منصب آخور سالاری بتو ارزانی داشتم باید که در طویلهٔ خاصه مقیم باشی و اگرچه همت اردشیر از آن عالی‌تر بود که بچنین شغل خسیسی سر فرود آرد لیکن از بیم جان متعذر بآن شغل گردیده رخت بطویلهٔ اردوان برد روزی در آن موضع نشسته بود که از گوشهٔ قصر اردوان سنگی آمد اردشیر سر بالا کرده کنیزکی دید که در حسن و جمال بی‌نظیر. مهش مشک‌سای و شکر میفروش دو نرگس کمانکش دو گل درع‌پوش اردشیر را نظر بر او افتاده بجهة وقوف بر اسرار اردوان حسن دعوت او را بقبول تلقی فرمود و آن کنیزک را هرگاه با اردشیر خلوتی میسر شدی او را از خفایای اسرار و خبایای اطوار اردوان خبردار ساختی تا خبر مرگ بابک رسیده اردشیر غمناک گردید و از اردوان منصب جد خود را التماس نموده مقبول نیفتاد و اردوان پسر مهتر خود را بحکومت فارس تعیین نمود شبی کنیزک نزد اردشیر بر زبان آورد که دوشینه پادشاه خوابی دیده منجمان و معبران را در وثاق من حاضر گردانیده طلب تعبیر فرمود گفتند نوبت انتقال ملک تو رسیده و مملکت از تو به شخصی رسد که فردا از دار الملک تو فرار نماید اردشیر اراده فرار نموده با کنیزک گفت من بخواهم رفت اگر با من مرافقت نمائی ترا ضایع نگذارم کنیزک جواب داد که تا جان دارم چون سایه از دنبال تو جدا نگردم اما مرا مهلت ده تا بمنزل روم از نقود و جواهر چیزی بردارم اردشیر به این معنا همداستان شده کنیزک بقصر رفته همان لحظه بازگردید و اردشیر زین برد و بادپای تازی‌نژاد نهاده با کنیزک سوار شد و مانند برق خاطف متوجه فارس گردیدند و روز دیگر اردوان از آن قضیه خبردار شده جماعتی را در عقب اردشیر روان ساخت و ایشان مسافتی طی کرده بی‌نیل مقصود بازگشتند و اردوان از آن غفلت پشیمان گشته اما وقتی بود که ندامت سود نداشت و چون اردشیر باصطخر رسید جمعی از خواص بابک را پیدا کرده از ایشان بیعت ستد و ایشان گروهی انبوه در مطاوعت اردشیر در آمدند و ناگاه پسر اردوان را گرفته بقتل رسانیدند و اردشیر بر تخت نشسته از ملوک طوایف استمداد نموده و لشکرها از اطراف بمعاونت او روی نهادند و اردوان بدفع او لشکر کشیده در اثنای حرب گرفتار شده بقتل رسید و محمد بن جریر گوید اردشیر او را به نیزه از اسب انداخته فرود آمده لگد بر سر اردوان می‌زد تا مرغ روحش از قفس قالب رمیده پرواز نمود و آن روز را اردشیر به شهنشاه ملقب گردید و لشکر بهمدان کشید مملکت نهاوند و دبورزر و جبال را مستخلص ساخت و از آنجا بآذربایجان شتافته موصل و ارمنیه و سواد عراق را تصرف نمود و همچنین مجموع ملوک طوایف را مستأصل گردانیده مملکت ایشان را در حوزهٔ تصرف آورد و چون مدت چهارده سال بدولت و اقبال گذرانید ماه حیاتش بمحاق فنا گرفتار گشت و پسرش شاپور پادشاه شد ذکر شاپور بن اردشیر بعد از آنکه شاپور بر ممالک ایران مستولی شد جمعی از پیران کهن با او گفتند که جد تو ساسان سوگند خورده بود که اگر ملک باو رسد نسل جماعت اشکانیان را منقطع گرداند و چون او را این سعادت مساعد نگشت وصیت نمود که هرکه از فرزندان من به این دولت برسد باید که سوگند مرا راست گرداند بنابراین اردشیر تیغ کین در ذریت ملوک طوایف نهاده بر ذکور و اناث این طایفه ابقا نمی‌نمود روزی بقصر خود درآمده دختری دید که ماه جمالش طعنه بر آفتاب می‌زد از او پرسید که چه کسی جواب داد که از خدمتکاران حرمم شهریار عالی‌مقدار مایل دیدار او شده ازالهٔ بکارتش نمود و بتدریج صحبت میان ایشان درگرفته روزی دختر با اردشیر گفت که من کنیزک نیستم بلکه از نسل اشک بن اشکانم اردشیر غمناک شده وزیر را طلبیده و گفت این جاریه را در شکم زمین جای ده وزیر او را بخانه برده خواست که بفرموده عمل نماید دختر گفت من از اردشیر حملی دارم وزیر در زیر زمین برای او منزلی ساخته آلت تناسل خود را بریده در حقه نهاد و نزد اردشیر آورده گفت امانتی است پادشاه بخاتم همایون مهر کرده بخزانه‌دار سپرد و پادشاه ملتمس وزیر را مبذول داشته بعد از اندک روزگاری خورشید منظری از آن دختر تولد نموده وزیر بی‌رخصت پادشاه پسر او را نام نکرده شاپور می‌خواند یعنی پسر شاه و مدتی از این واقعه گذشته روزی وزیر اردشیر را غمناک یافته از سبب آن پرسید جواب داد که اکثر ربع مسکون را در تحت تصرف درآورده‌ام و اکنون فرزندی که وارث مملکت باشد ندارم و مع ذلک برف پیری بر سرم نشسته و بهار جوانی گذشته. برف پیری می‌نشیند بر سرم همچنان طبعم جوانی می‌کند وزیر گفت پادشاه را از این جهة غمناک نباید بود که فرزندی رشید در حجر تربیت من دارد اردشیر از سر آن سخن پرسید وزیر گفت تا آن حقه را که بمهر پادشاه رسانیده‌ام خزانه‌دار نیاورد بافشای این راز نپردازم خزانه‌دار حقه را حاضر گردانید اردشیر حاصل و باقی وزیر را در آنجا دید از آن حقه‌بازی استفسار نمود وزیر صورت حال را من اوله الی آخره تحریر کرد اردشیر فرحناک شده فرمود تا شاپور را با چند پسر دیگر که با او مشابهتی داشته باشند بنظر من رسان تا به‌بینم که مهر ابوت مرا باو نشان می‌دهد یا نه و چون گودرز وزیر کودکان را احضار نمود اردشیر پسر خود را براه‌نمائی محبت جبلی شناخته در تربیت او کوشیده وی را ولیعهد گردانید و چون اردشیر شکار پلنگ اجل گشت شاپور بر تخت نشسته عمال اردشیر را تبدیل و تغییر نفرموده و نهال محبتی که او در زمین دلها نشانده بود بآب تربیت بپرورد و بجهة همین تدبیر خلایق خواهان او گشته و قیصر روم قسطنطین بعهد سلطنت شاپور در نصیبین که سرحد شام است ساکن شده با شاپور آهنگ مخالفت سازداده شاپور لشکر بجانب او کشید و قیصر بروم رفت تا استعداد سپاه کند و شاپور به نصیبین شتافته آن بلده را بعد از محاصره گرفته خزاین و دفاین قیصر را بر لشکر قسمت نمود و قسطنطین از شاپور اندیشناک شده خراج بر دمه گرفت مدت سلطنت شاپور دوازده سال بود و بقولی سی سال و بعد از فوت شاپور ذکر هرمز بن شاپور بر مسند سلطنت نشست و ابواب عدل و احسان بر روی خلایق گشوده دروب جور و اعتساف مسدود گردانید آورده‌اند که شاپور در ایام سلطنت اردشیر بشکار رفته بود در اثنای صید از سپاه دور افتاد تشنه شد مقارن بخانه شبانی رسیده آب طلبید اتفاقا دختر مهرک که یکی از ملوک طوایف بود و از بیم شمشیر اردشیر پناه بآن شبان برده بود قدحی آب بشاپور داد و شاپور در شکل شمایل و لطف جمال آن جمیله متحیر مانده او را بخانه آورد و آن دلیر خورشید رخسار مدتی شاپور را پیش خود نمی‌گذاشت چه آن دلبند بغایت زورمند بود روزی شاپور از سبب امتناع آن سؤال نمود دختر گفت من از نسل ملوک طوایفم و از اردشیر بدین جهت خایفم شاپور عهد کرد که صورت تزویج او را بر آئینهٔ ضمیر اردشیر جلوه‌گر نگرداند و بعد از آن اجتماع میان ایشان روی نمود و از آن دختر پسری متولد شد و بهرمز موسوم گردید و تولد شاهزاده مدتی از اردشیر مخفی بود تا روزی اردشیر بی‌خبر بخانه پسر درآمده هرمز دلش باو میل نمود پرسید که ابن کیستی هرمز گفت پسر پسر تو شاپور؛ و اردشیر او را در کنار گرفته شاپور را طلبیده از حقیقت آن حال سؤال نمود شاپور قضیه تزویج دختر مهرک را تقریر کرد؛ اردشیر گفت الحمد للّه که خاطر من از دغدغهٔ سخن منجمان فارغ گردید که می‌گفتند ملک ایران بیکی از فرزندان مهرک انتقال خواهد یافت بالجمله شاپور هرمز را در ایام سلطنت خود حاکم سیستان و خراسان ساخته بود و بعضی از غمازان او را نزد پدر سعایت کردند که هوای مخالفت دارد و هرمز از این قضیه اطلاع یافته دست خود را بریده نزد پدر ارسال داشت چه در آن زمان معیوبان را بسلطنت موسوم نمی‌ساختند و چون این تحفه بشاپور رسیده تاسف بسیار خورده بهرمز پیغام داد که اگر فی المثل اعضای خود را ریزه‌ریزه کنی که من جز تو کسی را ولیعهد نخواهم ساخت و بعد از پدر هرمز امر سلطنت را ضبط کرده رسوم عدل و انصاف نهاد و شیوهٔ جور و اعتساف برانداخت اما مدت سلطنت او زیاده بر یک سال نبود ذکر سلطنت بهرام بن هرمز مردی باوقار و سکون بود رسوم نیکو نهاده بدعتها برانداخت و خروج مانی نقاش در زمان او بود مقدسی آورده که دین الحاد موضوع مانی است و هر بیدینی که دست در آن زده آن را نامی نهاده و ملاحده در اصل آن دین فاسد تغییرات کرده بچند شعبه منشعب ساختند حروفی نقطوی و تناسخی و غیر ذلک مدت سلطنت بهرام سه سال و سه ماه بود ذکر بهرام بن بهرام بهرام بن هرمز بجهة تعلق که بفرزند خود داشت او را بهرام نام کرد و بهرام ثانی در مبدء حال بظلم مایل بود و آخر الامر بسعی مؤبد مؤبدان از آن شیوه ناستوده توبه کرد مؤلف کتاب آورده که مانی در زمان بهرام ثانی ظاهر شده و او نقاش مهندس بود و بعضی از سخنان او اینست که روح در بدن آدمی چون مرغ در قفس محبوس است و چنانچه مرغ در قفس همواره مترصد خلاص است او نیز پیوسته منتظر آنست که این قفس را بگشاید تا بمطار و مقصد خود رود و اکنون جهد باید کرد که روح صافی از کدورت جسم حافی خلاص یابد و بدین تزویر خلق را بفریفت چون کلمات او را ببهرام نقل کردند مانی را طلبیده پرسید که آنچه از تو نقل می‌کنند مطابق واقعست جواب داد که چنین است بهرام گفت ما بتو موافق رضای تو بعمل آوریم و فرمود تا او را بر دار کردند مدت ملک بهرام ثانی هفده سال بود ذکر بهرام بن بهرام بن بهرام او را بهرام ثالث گویند و اعراب بجهة کثرت او در ملبوسات و غیرها وی را صلف می‌خواندند و او بگناه اندک عقوبت بسیار کردی و تأدیب او جز بتحریک شمشیر روی ننمودی خلایق درمانده شدند نزد حکمای مجوس رفتند و صورت بازنموده ایشان جواب دادند که ما از شما درمانده‌تریم مؤبد مؤبدان گفت اگر مجموع امرا و ارکان دولت و اهل خدمت متفق شوند من مهم او را باصلاح آرم عجم گفتند ما باتفاق گوش و چشم باشارهٔ تو داریم مؤبد گفت باید که فردا هیچیک از اهل خدمت و غیر هم بدر خانهٔ پادشاه نروند این جماعت بیکبار از خدمت تخلف نمودند بهرام حیران مانده تا چاشت مصابرت نمود و چون گرسنه شده و بیطاقت مؤبد نزد او رفته گفت: تنها مانی چو یار بسیار کشی بییار شوی چون بستم یار کشی ای شهریار هرگاه این طایفه ترا مطاوعت ننمایند امرونهی تو بر که نافذ گردد چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند پادشاه از این سخن متنبه شده شرط کرد که من بعد طریقه خوشخوئی و شفقت پیش گیرد و بدین تدبیر زندگی نماید و در مدت ملک او اختلاف کرده‌اند محمد بن جریر طبری چهارده سال گفته و ابو منصور ثعالبی در غرر سیر چهار ماه آورده. ذکر نرسی بن بهرام و پسر بهرام ثانی و برادر بهرام ثالث بود پادشاهی کریم‌طبع، خوش‌خلق بود و خلایق در ایام او مرفه بودند مدت دولتش بقول اصح نه سال بود ذکر هرمز بن نرسی در اوایل حال بدخوی و ترش‌روی بود چون ملک پدر باو منتقل شد کافهٔ برایا را جمع ساخته بایشان خطاب نمود که مال دیوانی را کما ینبغی بعمال رسانید و گوش بفرمان داشته خیال مخالفت بخود راه ندهید تا از سطوت من در امان باشید مردم بتوهم تمام بآواز بلند گفتند خدا ترا نیکی دهاد و رعیت را فرمان‌بردار تو گرداناد که پادشاهی ترا این دو چیز از لوازم است نرسی دانست که مراد خلایق از این دعا چیست لاجرم گفت پیش از آنکه ضبط امور ممالک برای دیگری بود از سوء اخلاق ما نبود اگر ضرری بکسی می‌رسید کنون که سرانجام مهام جمهور منوط برأی ما باشد عادت پدر را باخلاق نیکو مبدل ساختیم و رسوم جور و جفا برانداختیم رعایا زبان بدعای او گشوده شاکر بازگشتند مدت ملک او بقول صاحب مروج الذهب هفت سال و پنج ماه بود ذکر شاپور ذو الاکتاف چون هرمز بر بستر مرک افتاد (گفت عورت من حمل دارد اگر ظ) از او فرزندی متولد گردد و پسر باشد ولیعهد من اوست این بگفت و رخت بربست و ملک عجم ضایع ماند و لیکن بعد از دو سه ماهی از این واقعه از آن عورت پسری متولد شد که در جمال و کمال و صورت و سیرت یگانه زمان بود و خلایق بولادت آن شاد گشتند و تاج شاهی بر سر او بیاویختند و در تربیت او مبالغه‌ها نمودند و چون بسن هفت سالگی رسید سؤال نمود که این چه غوغا است گفتند بجهة عبور آینده و رونده این دجله این شور و شعف بر سر جسر بوقوع می‌انجامد شاپور گفت جسری دیگر بربندید تا هریک از آینده و رونده را جسری علی‌حده باشد و این شورش ننماید اعیان ایران این سخن شنیده بغایت امیدوار گشتند چون شاپور پانزده ساله شد بانتقام جمعی از اعراب که در زمان طفولیت او بتاراج سرحد ایران اقدام نموده بودند لشکر کشیده در استیصال این طبقه جد تمام نمود و چون از قتل ایشان ملول گشت شانهای عربان را سوراخ کرده ریسمان در آن می‌کشید از این‌جهت به ذو الاکتاف ملقب گشت و بعد از قتل اعراب شاپور جریده بروم رفته تا بمشاهدهٔ‌م‌وبوزرمنآ پرداخته طریق مداخل و مخارج آن را معلوم کند در روزی که جشنی عظیم ترتیب داده بود بآن مجلس درآمده یکی از مقربان قیصر که از دیار ایران بود شاپور را در آن مجلس دیده بشناخت و بقیصر رسانیده و قیصر شهریار عجم را گرفته در خام گاوی پیچیده در قصر خود محبوس ساخت بایران آمد و دست بقتل و غارت و خرابی شهر و ولایت برآورد و در وقتی که بمحاصرهٔ جند شاپور بودند از بند نجات یافته و طریق خلاصی وی چنان بود که کنیزکی در حرم قیصر معتمد بود شاپور را شناخته بشیر گرم آن چرم را از بدن وی جدا ساخت و هر دو بر اسبان نشسته بایران آمدند و ایرانیان از وصول شاپور خبر یافته بخدمت شتافته و با شاپور با قیصر محاربه نموده قیصر را با جمعی از اکابر روم گرفته تکلیف نمود که مصالح عمارت از روم آورده هر خرابی که از رومیان در ایران صادر شده بود باصلاح آورد آنگاه مالی خطیر قبول نموده شاپور او را اطلاق کرد و بقولی هر دو پاشنهٔ پای او را سوراخ ساخته مهاری در بینی او کرده وی را بر خری نشانده بروم فرستاد مدت ملک ذو الاکتاف هفتاد سال و مدت عمرش نیز همین بود ذکر اردشیر بن بهرام چون شاپور ذو الاکتاف عالم فانی را وداع نموده از او دو پسر صغیر السن ماندند: یکی موسوم ببهرام و دیگری متسم بشاپور لاجرم عم ایشان اردشیر بر سریر سلطنت نشست تا وقتی که وارثان ملک بسن رجولیت رسیده حق ایشان را بدیشان سپرد و نخست اردشیر سپاهی و رعیت را استمالت داد و چون استقلال یافت دست بقتل خواص و مقربان شاپور درآورد و در محو آثار برادر کوشیده چون چند نفر را بکشت دیگران بترسیدند و هجوم کرده او را از سلطنت عزل کردند ذکر شاپور بن شاپور چون بر سریر سلطنت نشست عمش اردشیر اطاعت امر او را نموده و بخوشخوئی رقبه سرکشان ملک را در ربقهٔ اطاعت خود در آورد و بعد از آنکه پنج سال و کسری از سلطنت او بگذشت روزی بشکار رفته بود و از آن کار فارغ در خیمه نشست ناگاه بادی تند برخاسته میخهای خیمه را برکند و چوب خیمه بر سر آمد و مغزش پریشان گشت ذکر بهرام بن شاپور چون در زمان پدر و برادر حاکم کرمان بود بکرمانشاه ملقب شد گویند بغایت نیکوسیرت و پاکیزه سریرت بود بعد از یازده سال از سلطنتش سپاه بر او هجوم آورده در آن غوغای عام تیری بر مقتل او آمده بدان درگذشت ذکر یزدجرد بن بهرام عجم او را یزدجرد پرویزه‌گر گویند یعنی اندوزندهٔ گناه و عرب اثیم نامند بعضی یزدجرد را پسر بهرام و برخی برادر او گفته‌اند و قبل از سلطنت بدانش و تمیز و محاسن افعال و کرایم اخلاق اشتهار داشت چون بر مسند حکومت بنشست خون فراوان ریخت و با علما استخفاف می‌نمود و با سپاه و رعیت اهانت می‌کرد و بعضی از مورخین آورده‌اند که هر فرزندی که در عهد یزدجرد متولد شدی مانند گل اندک بقا بودی و نهال عمر او از تندباد حوادث در همان چند روز منقطع شدی و چون چند روز از چنگ اجل امان یافت پدر بوجود او امیدوار شده از موضعی که بعذوبت ماء و لطافت هوا موصوف باشد استفسار می‌نمود تا فرزند را آنجا فرستد جمعی بلدهٔ حیره را که از سواد عراق عربست و باقطاع نعمان بن منذر مقرر بود اختیار کردند و یزدجرد نعمان را که از قبل او والی ولایت عرب بود طلب داشت و بهرام را باو سپرد و نعمان بهرام را بولایت خود برد و از برای رضای او سه دایه اختیار کرد: دو عربیه و یک عجمیه و سنمار نام معماری را از روم آورد تا دو قصر عالی متوالی هم بنا کرد: یکی را عجم خورنگاه می‌گفتند و یکی را سه دیرچه مشتمل بر سه گنبد بود و عرب آن را معرب ساخته خورنق و سدیر می‌گفتند و در آن ایام نعمان بت‌پرست بود و بارشاد وزیر خود نصرانیت اختیار کرده بود و سر در جهان نهاد و دیگر کسی از وی نشان نداد و پسرش منذر بتربیت بهرام پرداخته در دانش و علم و آداب فروسیت درجهٔ کمال یافت در این اثنا خبر فوت پدرش یزدجرد بسمع بهرام رسید و کیفیت وفات یزدجرد چنان بود که روزی یزدجرد در قصر نشسته بود اسبی توسن پیدا شد ملک فرمود تا آن اسب را زین کرده حاضر سازند و آخور سالاران متوجه او شده و آن فرس توسنی کرده یزدجرد بنفس خود نزدیک اسب رفته اسب تن درداد یزدجرد زین بر پشت او نهاده چون خواست که زین را بپاردم بر پشت فرس مستحکم سازد که اسب چنان لگدی بر سینهٔ یزدجرد زد که تا در تنگنای لحد در هیچ جا مقام نگرفت و بعد از فوت او عجم دفتر مشورت بجهة امر سلطنت باز کرده گفتند اگر پسر یزدجرد را که در میان عرب پرورش یافته بطلبیم و ملک را باو بسپاریم با ما همین طریق معاش کند که پدرش می‌کرد و بعد از استشاره خسرو نامی را از اولاد اردشیر بابکان بمداین آورده بر تخت نشاندند و عرب‌ها خسرو را کسری می‌خواندند و چون خبر سلطنت کسری بسمع بهرام رسید بی‌آرام شد و صورت حادثه را با منذر در میان نهاده منذر قبایل عرب را جمع آورده مجموع گردنکشان بسلطنت بهرام همداستان شدند بعد از تهیهٔ اسباب کروفر منذر پسر خود نعمان را با دوازده هزار سوار برسم مقدمه بمداین فرستاد با او گفت هرکه در مقام محاربهٔ تو آید مقاتله نمای و در قتل و غارت تقصیر مکن و نعمان قریب بمداین رسیده در سرحد سوار بنشست و شورشی از توجه عرب در خاطر عجم افتاده منذر با سی هزار نفر در رکاب بهرام از عقب رسید و اکابر عجم باستقبال شتافته میان ایشان و بهرام قال و قیل بسرحد تطویل کشیده بر آن مقرر شد که تاج شاهی را در میان دو شیر گرسنه نهند و هریک از بهرام و کسری که آن را بردارند پادشاه آن‌کس باشد و بسطام که در سلک سرداران عجم انتظام داشت دو شیر شرزه حاضر گردانیده تاج شاهی را بین السبعین وضع کرد بهرام با کسری گفت قدم پیش نه و تاج بردار کسری گفت طالب ملک توئی و صاحب تاج من باید که این جرأت کنی و بهرام بر پشت یک شیر جسته چون شیر دیگر بر او حمله آورده پیکرش را بضرب گرز نرم ساخت آنگاه گرزی دیگر بر سر مرکوب خویش زده مغزش را پریشان ساخت و تاج را برداشته تارک همایون را زینت داد اول کسی که با او بیعت کرد کسری بود ذکر سلطنت بهرام گور چون بهرام بر سریر ملک استقرار یافت نعمان بن منذر را از خواص خویش بمزید قرب ممتاز ساخته پدرش منذر را عذرها خواسته اموال بسیار داد و عامه سپاه عرب را بانعامات محظوظ گردانید تغار و علوفه مقرر کرده روی به نشاط و شکار آورده همواره بشرب مدام و مصاحبت دلبران سیم- اندام اشتغال می‌نمود و اهل بازار در این باب تقلید پادشاه نموده از صباح تا چاشت بکسب اشتغال نموده بقیهٔ روز را بعیش و طرب بسر می‌رسانیدند و چون خبر بخاقان چین رسید که بهرام مانند نرگس و لاله یک لحظه بی‌قدح و پیاله بسر نمی‌برد طمع در ملک ایران کرده با سیصد هزار سوار از آب آمویه عبور کرده چون این خبر ببهرام رسید در باب اجتماع سپاه و استعداد پیکار تغافل نموده هرچند بزرگان ایران او را بتهیهٔ قتال ترغیب می‌نمودند قبول نکرده می‌گفت اعتماد نه بر لشکر بسیار است بلکه بلطف آفریدگار است و چون خاقان بولایت ایران درآمد بهرام با هزار سوار که هریک رستم و اسفندیار را قابل غاشیه‌کشی می‌دانستند باسم شکار بآذربایجان رفت عوام گمان بردند که بهرام از خاقان گریخته التجا بقیصر می‌برد و امرا از بیم جان عرضداشتها بخاقان نوشتند و از فرار بهرام اعلام دادند و تحف و هدایا فرستادند و اظهار بندگی و سرافکندگی کرده ملتزم باج و خراج شدند و خاقان از این صورت مسرور شده آنجا که رسیده بود رحل اقامت انداخته بود بعیش و طرب اشتغال داشته دشمن قوی را ضعیف شمرد بی‌پاسبان و طلایه رحل اقامت انداخته بی‌حارس و نگهبان در مرغزارهای خراسان بمی خوردن نشست و از مضمون این قطعه غافل مانده که:

دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسیکه آب سرچشمهٔ خورد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

بهرام از آذربایجان راه گردانیده بسرحد خوارزم رفت و ناگاه بمرو رسیده شبی بکنار معرکهٔ خاقان درآمده مردم خود را بچهار حصه کرده فرمود تا از چهار جانب شبیخون کنند و بنفس خویش بسراپردهٔ خاقان درآمده سر پرشر او را از بدن جدا کرده پسران خاقان سواره بدرگاه پدر آمدند تا صورت حال معلوم کنند ناگاه بدست بهرام افتاده ایشان نیز بپدر ملحق شدند و بهرام خزانهٔ خاقانرا بدست آورده هرچه در آن ایام ترکان از رعایای ایران گرفته بودند برعیت باز داد و اعیان ملک از این فتح نامدار خبر یافتند مؤبد مؤبدان بخدمت پادشاه ظفر پناه شتافته بجهة نامه‌ها که بخاقان نوشته بودند از جریمهٔ خویش هراسان بودند و چون بپایهٔ سریر خسرو جهانگیر رسیدند مؤبد مؤبدان مضمون این قطعه را بر زبان راندند:

گناه خورد بنزدیک عفو خورد برند بخورد مایه گنه نزد عفو تو نایم
به پیش عفو تو آرم از آن گناه بزرک که تا بزرگی عفوت بخلق بنمایم

و عذر امرای عجم را که بخلق و خاقان نامه‌ها نوشته بودند پذیرفته قلم عفو بر جرایم جراید ایشان کشید و قیصر که او نیز در آن و لا بقصد بهرام کمر بسته بود بعد از استماع این خبر ملتزم باج و خراج گردید و بهرام بعد از این فتح نامدار مملکت ایران را ببرادر خود نرسی سپرده جریده بهند رفت و در آن سرزمین امور غریبه مانند کشتن فیل و کرگدن و اژدها از او بظهور آمد و بعد از مدتی با دختر ملک هند که در حبالهٔ نکاح آورده بود بایران بازآمد و او را بهرام گور بجهة آن گویند که نوبتی با منذر بن نعمان بشکار رفته در آن اثنا گوری دید که شیری بر پشت او جسته بود بهرام تیری چنان بر شیر زد که از سینهٔ گور گذشته بر زمین نشست و شیر و گور هر دو بیفتادند و منذر آن زخم را دیده بر آن ساعد آفرین کرد و بر زبان آورد که اگر نه آن بود که من این معنی را برأی العین دیدمی و از دیگری شنیدمی هرگز باور نکردمی و عادت بهرام چنان بود که چون بشکار رفتی از لشکر جدا شده تنها بدیها شتافتی و بخانهٔ رعایا برسم مهمانی فرود آمدی و در حق ایشان انعامات فرمودی و دختران زیباروی که در خانهای میزبانان دیدی بعقد نکاح درآورده بحرم فرستادی و بدین طریق هزار و دویست دختر حوری سرشت در حریم او جمع شدند و شبها تا صباح با ایشان صحبت داشتی و شدت امتزاجش با ایشان بمرتبهٔ بود که آن دختران تاب اتصال او نمی‌آوردند و از وی به تنک آمده از خلوتخانه بیرون می‌دویدند: چو دال و نون همه قد الف قدان خم گشت ز بسکه کرد الف در شکاف کاف همه چون مدت شصت و سه سال از ملک او بگذشت و بروایتی بعد از چهل سال روزی گوری از پیش او گریزان گشت بهرام اسب از عقب او برانگیخت و اسب در چاهی عمیق افتاده چون این خبر بلشکرگاه رسید لشکریان بسر چاه آمدند و اسب برکشیدند اما بهرام را زنده و مرده درنیافتند و مادر بهرام مدتی در سر آن چاه بنشست و فرمود تا چندان گل از آن چاه برآوردند که اگر کلوخی در آن افتادی به پشت گاوماهی رسیدی اما چون از بهرام اثری نیافت نومید بازگشت و با درد و الم انباز.آن قصر که بهرام در او جام گرفت رو به بچه کرد و شیر آرام گرفت

تا جای گرفته است بهرام بگور دیریست که گور جای بهرام گرفت

ذکر یزدجرد بهرام بعد از بهرام یزدجرد که خلف صدق او بود قایم‌مقام پدر گشت و او بحسن کردار و لطف گفتار و خوبی صورت و پاکیزگی سیرت یگانه زمان بود چون مدت هیجده سال از ملک او برآمد ایام عمرش بسر آمد و او را دو پسر بود یکی موسوم بهرمز و دیگری که مهتر بود فیروز نام داشت و یزدجرد در مرض موت هرمز را که پسر کهتر بود ولیعهد ساخته با اعیان ایران گفت:

اگر چند فیروز نیکو خصال ز هرمز فزونست چندین بسال
ز هرمز همی بینم آهستگی خردمندی و شرم بایستگی

چون هرمز بر سریر سلطنت نشست.تو فیروز را ویژه گفتی بخشم فرو ریخت از خشم آبش ز چشم فیروز که پدر او را بحکومت سیستان نامزد کرده بود از پادشاه ماوراء النهر و بدخشان که آن ولایت را هیاطله گویند استمداد نموده با هرمز محاربات نمود عاقبت- الامر فیروز غالب آمده و هرمز را محبوس ساخت و پادشاه شد ذکر سلطنت فیروز بن یزدجرد چون فیروز بر تخت سلطنت نشست هفت سال متعاقب سحاب در آسمان و آب در زمین بچشم هیچ آفریدهٔ نیامد.چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل و آب دجلهٔ فرات خشک شد تا بچشمه‌ها و کاریزها چه رسد و فیروز حکم کرد که در آن مدت مال از رعایا نگیرند بلکه حاصل خزانهٔ خود را صرف بینوایان کرد و ایضا فرمود که هر درویشی در شهر یا قریهٔ از گرسنگی بمیرد توانگر را بقصاص او بر دار اعتبار کشند لاجرم در آن مدت یک نفر از رهگذر معاش تنگی نکشید و بعد از این مدت ابواب رحمت الهی مفتوح شده بارانهای پیوسته آمده باغات و بساتین خضرت و نضرت آغاز نسیم مشک نفس گشت و ابر قطره‌فشان ز لاله شد سپر سیم خاک لعل‌نشان عدل پادشاه را چندان اثر است که خراب را آبادان سازد گفته‌اند «سلطان عادل خیر من مطر و ابل»

شه چو عادل بود ز قحط منال عدل سلطان به از فراخی سال

و چون فیروز بیست و شش سال سلطنت کرد برزم پادشاه هیاطله رفته در آن محاربه رقم فنا بر جریدهٔ عمر او کشیده آمد تفصیل این اجمال آنکه ملک خوشنواز که فیروز از وی استمداد نموده بود دست تعدی بر رعایا دراز کرده در میدان شهوت پای چپ پیش نهاده و هرکس را که پسری نیکوصورت بود از او بعنف می‌گرفت و خلایق از آن حادثه بفریاد آمده تظلم بدرگاه فیروز آوردند و فیروز رسولی را فرستاده خوش‌نواز را نصیحت کرد تا آهنگ فساد ساز ندهد اما مؤثر نیفتاد و چون ارسال رسل مکرر شد خوشنواز بسخن فیروز التفات نکرد فیروز با سپاهی گران قصد خوشنواز کرده خوشنواز از این معنی خبر یافته اعیان ملک را طلب نموده گفت میدانم که مرا تاب مقاومت فیروز نیست دراین‌باب تدبیری کنید یکی از امرا گفت اگر بازماندگان مرا در ظل حمایت خویش محفوظ دارد چنانکه خاطر من بکلی از ایشان جمع گردد شر فیروز را مندفع سازم خوشنواز متکفل این امر شده مالی خطیر باو داد و بنابر فرمودهٔ آن محیل هر دو دست و پای او را بریده در رهگذر فیروز افکندند و چون موکب فیروز بدان موضع رسید آن مجروح را بدان حال دید از حال او استفسار نمود جواب داد که بنابر آنکه خوشنواز را نصیحت کردم که با فیروز مخالفت مکن و دست تعدی بر خلق خدای کوتاه ساز خشمناک شده بقطع یدی و ارجل من فرمان داد و مرا بر سر راه پادشاه انداخت اکنون می‌خواهم که شهریار جهان داد من از او بستاند فیروز فرمود تا او را در محفهٔ نشاندند آنگاه فیروز از وی سؤال نمود که خوشنواز کجا بوده باشد جواب داد که از اینجا که شمائید تا پیش او بیست روزه راه است من شما را راهی برم که در پنج روز باو رسیده ناگاه او را فروگیرید فیروز بسخن دشمن فریفته شده ندانست که دشمن دوست‌تر نگردد: کز دشمنان کهن دوستان نو کردن بدست دیو بود عقل را گرو کردن و سپاه را فرمود تا پنج روزه آب و علف برداشتند به بیابانی برد که وهم اگر بر مرکب باد نشستی کران او را درنیافتی و سیر جاسوس فکر بمسافت آن وفا نکردی چنانکه شاعر گوید:

نه هیچ ساکن و جنبان در او بجز انجم نه هیچ سایر و طایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر عرین او بیدل چو شاخ آهو شاخ درخت او بی‌بر
بچاره کردی باد اندر آن حدود گذر بیاره جستی مرغ اندر آنچه دود گذر

و چند روز قطع بیابان کرده صورت آب و علف در نظر او مرئی نشد و حیات را وداع کرده صورت حیلهٔ خود را بر آئینهٔ ضمیر فیروز جلوه داد و فیروز بقتل او اشارت کرده مدت بیست شبانه‌روز در آن بیابان بماند و از جملهٔ پنجاه هزار کس که داشت هزار نفر زنده ماندند و از آن مغاره بطرفی از مملکت خوشنواز بیرون آمدند و بحکم ضرورت قاصدی نزد خوشنواز فرستادند عذر خواست و گفت تو بی‌سابقهٔ خدمتی در حق من نیکوئی کردی اگرچه من بر بدی اقدام نمودم تو سعی خود را که دربارهٔ من کرده ضایع مکن خوشنواز با قاصد گفت فیروز عهد کند که دیگر قاصد ولایت ما نگردد تا بار دیگر او را بدار الملک ایران رسانیم و فیروز پیمان بر این جمله بسته خوشنواز فرمود تا منارهٔ از سنگ تراشیده بگچ در سرحد ولایت محکم کردند مقرر بر آنکه فیروز از آنجا تجاوز جایز ندارد و آنگاه علوفه و پیشکش نزد او فرستاد فیروز بدار الملک خود رفت و بعد از سه سال از این قضیه نوبت دیگر داعیه انتقام در خاطر شهریار ایران مستولی شده لشکر جمع کرده قصد مملکت خوشنواز نمود. مؤبدان جمعشده نزد فیروز گفتند نقض عهد لایق ملوک نیست و خلاف آن بر هیچ خاندان مبارک نیامده و بزرگان گفته‌اند ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم گر همه زهر است چون خوردیم ساغر نشکنیم و هرچند در این باب سخنان گفتند مؤثر نیفتاد و فیروز لشکر را سر کرده چون بآن مناره رسید فرمود تا او را بینداختند و بر گردونها نهاده پنجاه فیل آن را می‌کشیدند و خوشنواز این خبر شنیده حیله دیگر پیش آورد که گفته‌اند:

برأیی لشکری را بشکنی پشت بشمشیری یکی تا ده توان کشت

و فرمود تا در صحرا خندقی کردند و سر آن را بچوبهای باریک پوشیده در میان خندق راهی بگذاشت و چون تلاقی فریقین دست داد خوشنواز عهدنامه فیروز را بر سر نیزه کرده فرمود تا او را در برابر لشکر بداشتند و گفت همین عهدنامه داد من از تو بستاند آنگاه با فوجی از دلاوران از راه مذکور گذشته و آغاز محاربه نمود و چون لشکر فیروز حمله آوردند لشکر خوشنواز روی بفرار آورده از راهی که میان دو خندق گذاشته بودند بیرون رفتند و لشکریان فیروز بی‌محابا در عقب ایشان تاختند و بدان خندق رسیده در آب افتادند خوشنواز برگشته تیغ در ایشان نهاده قتلی بافراط کرد چون ایرانیان بهزیمت رفتند خوشنواز فرمود تا فیروز را مرده از خندق برآوردند و در بازوی او تعویذی بود که نسخه گنجهای او بود ذکر پادشاهی بلاش بن فیروز در زمان توجه خویش بهیاطله فیروز مملکت خود را بسوخرانامی که در بعضی کتب بسوقرا از او تعبیر کرده‌اند سپرده بود و چون خبر قتل فیروز بسمع سوقرا رسید عرق حمیتش در حرکت آمده سپاهی جمع کرده روی بولایت خوشنواز نهاد و خوشنواز رسولی نزد سوقرا فرستاده پیغام داد که عذر من بر عالمیان ظاهر است و غدر فیروز بر جهانیان روشن و مرا با شما عداوتی نیست و قصد مملکت شما نکرده‌ام و در مهم فیروز دافع بوده‌ام اگر صلح کنی صلاح کافه برایادر آنست و الا خدای تعالی بکرم خود شر ترا از من دفع می‌کند و سوقرا صلاح در مصالحه دیده قرار بر آن داد که هر اسب که از ایرانیان نزد او و لشکر اوست با آن تعویذ که از بازوی فیروز باز کرده است باز دهد و از خزانه آنچه برده رد کند و بر آن جمله که مصالحه دیده مؤکد شده سوقرا مراجعت نمود اعیان حشم خواستند که او را بسلطنت بردارند قبول ناکرده بلاش بن فیروز را بسلطنت برداشتند و قباد بن فیروز فرار نموده بخاقان پیوست و بلاش امور مملکت بسوقرا سپرد و سوقرا بر وفق دانش خود احوال ملک را انتظام می‌داد و قباد در اثنای راه به نیشابور رسیده در خانهٔ دهقانی فرود آمد دهقان اگرچه او را نمی‌شناخت اما شرط ضیافت بجای آورد و قباد در منزلی که بود دختری دید که از نمکدان لبش تنگنای لبش شکر تولد نمودی و از روضهٔ جمالش گلهای آرزو شکفتی دختر را از دهقان بزنی خواسته دختر را از قباد حملی واقع شد و قباد او را باعتماد پدرش گذاشته بترکستان رفت و از دختر در غیبت قباد پسری تولد نمود که نور جمالش طعنه بر ثوابت و سیار می‌زد دهقانی او را بجهة شیرینی حرکات و تناسب اعضا نوشین‌روان نام نهاد و قباد چهار سال در ترکستان مانده خاقان لشکری بر او داد و چون قباد به نیشابور رسید او را از تولد پسر خبر دادند و مقارن این حال خبر رسید که برادرش رخت از این سرای فانی بربسته تخته و تابوت بر تخت و تاج اختیار کرده اعیان مملکت ایران باستقبال او می‌آیند قباد قدم پسر خود را بر خود مبارک دانسته ذکر پادشاهی قباد بن فیروز چون قباد بر تخت سلطنت نشست همچنان زمام بدست سوقرا بود و همواره بیمشورت قباد بفیصل مهمات می‌پرداخت قباد از این معنی به تنگ آمده با یکی از سپهسالاران که او را شاپور می‌گفتند از سوقرا گله کرده شاپور متعهد دفع او شده روز دیگر در مجلس قباد سوقرا را مخاطب داشته گفت ترا چه حد آنکه بر ارتکاب اموری که باعث آزار خاطر پادشاه بوده اقدام نمائی و کمر از میان گشوده در گردنش کرده او را بزندان برد و در همآنشب بقتلش مبادرت نموده خانوادهٔ قدیم را برانداخت و بعد از او قباد بر مملکت استیلا یافته از جادهٔ معدلت انحراف نموده اوباش و اراذل را تربیت نمود و اعظم مفاسد وی قبول دین مزدک بود مفصل این قضیه آنکه علمای دین مجوس بسبب اختلافی که کردند و اصول دین خویش را باقاویل مختف مختل ساختند و بدین جهة اعتقاد عوام ضعیف شده مزدک که مردی ملحدپیشه بود فرصت غنیمت شمرده مذهب اباحت ظاهر گردانید و او بفصاحت و بلاغت و کیاست اتصاف داشت چنانچه چون زبان به بیان گشادی صد باطل را در لباس حق جلوه دادی و اصل مذهب او اینست که خداوند عز و علا مال و نعمت دنیا را برای مجموع اولاد آدم آفریده است و این معنی که اغنیا از آن محظوظند و فقرا بی‌نصیب محض ظلم است و ترجیح بلامرجح چه اولاد آدم همه در انسانیت شریکند و هرچه در اموال و فروج تصرف نمایند بر کس حرام نباشد آنگاه حیله کرده بمجلس قباد راه یافت و او را بکلمات مزخرف خویش فریب داد و چون گستاخ شد نوبتی با قباد گفت سؤالی از پادشاه دارم قباد از مضمون آن پرسید مزدک گفت اگر شخصی را مار بگزد و دیگری تریاق داشته باشد و بدو ندهد مار گزیده را رسد که آن تریاق را بعنف از او بستاند تا سبب بقای او گردد یا نی قباد گفت آری مزدک بیرون آمده اتباع خود را فرمود تا در فروج و اموال اغنیا بقدر حاجت تصرف نمایند و این خبر بقباد رسید مزدک را معاقب ساخت که چرا بر من افترا کردی مزدک گفت آنچه پادشاه باجمال گفت من بتفصیل با خلایق گفتم و کدام زهر گزاینده‌تر از جوع خواهد بود و کدام تریاق نافع‌تر از غذا که قوام خلایق در آنست و قباد بسخنان او فریفته گشته دین او رواج یافت و بدین سبب فریاد از نهاد خلایق برآمده هجوم کردند و قباد را گرفته تاج از سرش برداشتند و او را محبوس ساخته برادرش جاماسب را بجای او نشاندند و قباد بحیلهٔ خواهر خویش از بند رهائی یافته بجانب هیاطله شتافت و خوشنواز مقدم او را باعزاز و اکرام تلقی نموده گفت شکر حق القدوم تو چگونه گذارم که مرا بر خاقان ترک اختیار کردی مگر آنکه بی‌توقف سپاهی همراه تو کنم فی الحال باحضار عساکر فرمانداده بیست هزار سوار بقباد تسلیم نمود و قباد بار دیگر بایران رسیده اعیان ملک بالضرورة باستقبال او استعجال نموده پیشانی عذر بر زمین نهادند و قباد رقم عفو بر جریدهٔ جرایم برادر و امرا کشیده بار دیگر بر سریر ملک نشست و دیگر از مزدک و مزدکیان یاد نکرد و سبب سوء اعتقاد قباد نسبت بمزدک این شد که قاضی ناصر الدین بیضاوی در تاریخ خویش آورده که چون قباد از مملکت توران متوجه ایران شده بر تولد نوشیروان اطلاع یافته اندیشه کرد که مبادا این فرزند از نسل من نباشد چه مدتی مادر او را گذاشته بودم بنابراین مادر و پسر را بدون اینکه بیند بدار الملک خود رفته فرمود که در عقب او بیایند و چون نوشیروان بدار الملک پدر رسید قباد فرمان داد تا در باغی بزمی ترتیب دادند و چند کس که با او فی الجمله مشابهتی داشتند پیدا کرده همه را بلباسی که خود پوشیده بود ملبس گردانیده بود فرمود تا بطریق دایره نشستند و خود در میان ایشان و نوشیروان را بار داده فرمود تا باو گفتند که این شاخ نرکس را بدست پدر خود ده و دستش ببوس و غرض قباد آن بود تا مشاهده نماید که مهر ابوت بوی راه می‌نماید یا نه و سبب دایره‌وار آنکه صدری ظاهر نباشد که نوشیروان بر آن فریفته بپدر راه برد که گفته‌اند. - در تن دایره هرجا که نشینی صدری -و چون نوشیروان در آن مجلس در آمده ساعتی باطراف نگریسته پیش پدر زمین بوسه داده نرگس بدست قباد داد و قباد بغایت خوش‌دل شده بتربیت او پرداخت و بعد از چندگاه از این قضیه روزی در ایام استیلای مزدک قباد در اثنای محاورهٔ انوشیروان سؤال نمود که آن روز در میان آن‌همهٔ مردم چه دانستی که من پدر توام نوشیروان گفت چون بمجلس درآمدم بهر که نظر انداختم در نظرم حقیر نموده همت خود را از آن عالی‌تر یافتم و چون بر پادشاه نظر انداختم شکوهی و محبتی در دیده و دل من پدید آمد دانستم که حال چیست قباد او را نوازش نموده نوشیروان گفت باعث بر آزمایش چه بود که پادشاه نسبت بمن فرمود قباد گفت خواستم که ترا ولیعهد گردانم بامتحان تو پرداختم تا بیقین بر من ظاهر گردد که تو فرزند منی نباید که ملک بدیگران رسد و به بیگانگان منتقل شود نوشیروان گفت بنابر مذهب مزدک این احتیاط شرط نیست چه او می‌گوید که زنان خلایق بر همه کس حلالند و چون با یک عورت چند کس مقاربت کنند و فرزندی از او متولد گردد کس چه داند که فرزند کیست قباد از این سخن متأثر شده نوشیروان دانست که سخن او تأثیر تمام نمود لاجرم زبان باظهار فواحش ملت مزدک گشوده گفت او اموال خلایق را حلال میداند اگر وقتی خزانهٔ پادشاه را برندان تفویض کند مانع نتوان شد قباد گفت ای پسر مرا از خواب بیدار ساختی وقتیست که باستغفار گناهان پردازم و ملک را بتو سپارم که تو بدفع مزدک و تنظیم امور مملکت از من داناتری و بعد از چندگاه امرا و اعیان را طلبیده بر بیعت نوشیروان تکلیف کرد و خود عصا بدست گرفته پسر را بر تخت نشاند و چون آن مجلس را باتمام رسانید بعبادت‌خانه رفته بقیهٔ عمر را آنجا بسر برد و مدت ملک قباد چهل سال بود ذکر پادشاهی نوشیروان چون نوشیروان بر مسند ملک برآمد صحن زمین را بآب عدالت ملک شسته دامن عالم را از لوث ظلم پاک ساخت و تخت با او نیکبخت گردید و اول حکمی که از او صادر شد قتل مزدک بود آورده‌اند که نوبتی انوشیروان در وقتی که اکابر و اعیان بمجلس او رفته بودند فرمود که همیشه دو آرزو پیش از امر سلطنت در خاطر من بود اول آنکه منذر بن عمرو را که حاکم سواد عراق و جزیرهٔ عرب بود و بجهة آنکه کیش مزدک قبول ننمود پدرم او را عزل نمود بار دیگر بحکومت رسانم دوم آنکه مزدک و مزدکیان را براندازم مزدک گفت تو همهٔ خلق را چگونه توانی کشت نوشیروان گفت ایسک تو اینجا بودهٔ فی الفور بقتل او فرمان داد و اتباع او خواستند که هجوم کنند اما او تدبیر کار چنانکه باید کرده و عساکر جمع آورده بود چون ملحدان دانستند که تاب مقاومت ندارند فرار نمودند و در اطراف جهان متفرق گشتند و کسری ایشان را بلطایف الحیل بدست آورده هشتاد هزار نفر را در یک روز بقتل آورد مدت سلطنت نوشیروان چهل و هشت سال بود ذکر پادشاهی هرمز بن نوشیروان نوشیروان را اولاد متعدد بودند اما هرمز که از دختر خاقان متولد شده بود ولیعهد ساخت و هرمز در تقویت ضعفا و استیصال علما کوشیده در اندک روزگاری سیزده هزار از متقیان ایران را بقتل آورد و باقی اعیان از او رنجیدند و این خبر بروم و ترکستان رسید خاقان ترکستان ساوه شاه بطمع ملک او با سیصد هزار سوار از جیحون عبور نموده و قیصر روم از طرف دیگر هجوم آوردند ولایت شام که انوشیروان ضبط کرده بود بگرفت و حاکم دشت قبچاق از دربند گذشته بآذربایجان آمد هرمز اعیان حشم را جمع کرده قرعهٔ مشورت در میان آورد مؤبد مؤبدان گفت هرگاه خصمان از اطراف روی بکسی آورند بعضی را بصلح و برخی را بحرب دفع باید کرد اما قیصر اگر شام را باو گذاری از تو ممنون گشته بازگردد و فوجی از عساکر بمدد حاکم آذربایجان فرست و فرمان ده تا بر سر حاکم دشت قبچاق تاخته و غالب آنکه چون این صورت روی نماید ملک خود را از آذربایجان راضی شده بازگردد و لیکن دشمن حقیقی تو خاقانست دفع او را مهیا باش که او از تو بهیچ تدبیری بازنگردد مگر بضرب شمشیر تیز و استعمال سنان خونریز و هرمز با قیصر صلح کرده فرمود تا حاکم آذربایجان با عساکر آن ولایت متوجه قبچاقیان شدند و آن طایفه بمنزل خود مراجعت نمودند آنگاه هرمز با اعیان مملکت در باب مهم خاقان مشورت نموده یکی از آن زمره گفت که دوش پدرم مهرانشاد که از خواص معتمدان نوشیروان بود می‌گفت که مرا در قضیه ساوه شاه باید گفت هرمز کس بطلب پدر او که پیری منحنی بود فرستاد تا در محفهٔ او را بمجلس آوردند و از وی پرسید که در مهم خاقان چه سخن داری مهرانشاد گفت چون پدرت مرا بترکستان فرستاد که دختر خاقانرا بجهة او خواستگاری کنم فرمود جهد کن که تا دختر خاقان بزرگ را بیاوری و بنات کنیزکان را اختیار ننمائی که من بخاقان نوشته‌ام که دختران خود را بتو نماید هرکدام را که تو پسندی پسندیدهٔ ما باشد و چون بترکستان رسیدیم خاقان مرا بحرم فرستاد تا دختران را ببینم و خاتون بزرگ یک دختر داشت و نمی‌خواست که از او جدا شود لاجرم بنات جواری را بآرایش تمام بمن نموده دختر خویش بی‌آرایش نزد من آورد و من شرط تفحص بجا آورده آن ملکه را که بزینت نسب آراسته بود اختیار نمودم و خاتون چون دانست که مرا فریب نمی‌تواند داد منجمان را طلبیده فرمود که در مآل حال دختر نگاه کنند و ایشان بعد از تامل بسیار گفتند که از دلایل نجومی چنان بوضوح می‌پیوندد که این دختر را از شهریار ایران فرزندی متولد شود که بدرجهٔ بلند پادشاهی عروج نماید شخصی از این خاندان بقصد او لشکر کشد و آن پسر مردی بلندبالای خشک اندام پیوسته ابروگشاده پیشانی گندم‌گون بزرک‌بینی که خالی سیاه بر رخسار وی باشد و چند موی بر زنج او رسته باشد بدفع او منازع ملک فرستد و شخص مذکور بر آن ظفر یابد چون سخن پیر به این مقام رسید هم در مجلس جان بداد هرمز بتفحص شخص مذکور فرمان داده بعد از تفحص بسیار بهرام چوبینه را ما صدق این مفهوم دانستند و این بهرام از قبل هرمز حاکم آذربایجان بود کس بطلب شخص مذکور فرمانداده چون حاضر شد سپهسالاری سپاه باو تفویض نمود و بهرام را تربیت کرده او را مخیر ساخت که چندانکه خواهد از لشکر اختیار کند بهرام دوازده هزار سوار که در سن سی و پنجاه بود جدا کرده متوجه ساوه شاه شد و بعد از تلاقی فریقین خاقان بیک چوبهٔ تیر بهرام ملک را وداع کرده سپاه وی متفرق گشتند و بهرام نفایس خزاین خاقان را با فتح نامه نزد هرمز فرستاد هرمز شرط استحسان بجای آورده خواست که او را به تشریف فاخر مخصوص گرداند یزدان‌بخش وزیر که هیچ پادشاهی را وزیر نادان مباد بعرض رسانید که آنچه بهرام از خزانهٔ خاقان فرستاده گوشی است از گاوی و این سخن در هرمز که مردی متلون المزاج بود تأثیری عظیم کرد بجهة بهرام غلی و دوک‌دانی فرستاد و او را بمخاطبات عنیف بیازرد و بهرام غل را بر گردن نهاده و دو کدان پیش گرفت و سرداران سپاه را بار داد ایشان او را بدان حالت دیده آشفته گشتند گفتند ای سپهبد جهان و ای دلاور زمان این چه رسوائیست که ما مشاهده می‌کنیم گفت این تشریف شهریار است امرای لشکر باتفاق بر هرمز لعنت کرده بر مخالفت او با بهرام هم‌داستان شدند و بهرام بنام پرویز سکه را زده بمداین فرستاد پیغام داد که مادام که پرویز بر تخت نشیند اندیشه نکند هرمز بر پسر بدگمان شده پرویز این معنی دریافته بارمنیه گریخت و در غیبت پرویز خالان او بندویه و بسطام با جمعی از عساکر هجوم کرده هرمز را گرفتند و میل در چشم جهان‌بینش کشیدند و کس فرستاده پرویز را طلبیده بر تخت نشاندند و بهرام بعد از استماع این خبر پرویز را بکور ساختن پدر متهم ساخته بدفع او لشکر کشید و پرویز نیز در برابر او رفته بسبب نقض عهد و بیوفائی امرا از پیش بهرام روی‌گردان شد و چون پرویز از بهرام چوبینه فرار نمود بهرام سیاوشان را در عقب او با چهار هزار سوار فرستاد تا او را گرفته بازگردانند و پرویز بمداین رفته صورت حال را بعرض پدر رسانید هرمز با وی گفت که صلاح تو در آنست که پناه بقیصر بری و از وی استمداد نمائی و پرویز با فوجی از خواص بیرون آمده روی براه نهاده در این اثنا خالان وی بندویه و بسطام از بیم آنکه مبادا بهرام بمداین رسیده بهرام (هرمز ظ) کور را بپادشاهی بردارد بی‌رخصت پرویز بازگشته هرمز را بزه کمان از میان برداشته باز بخسرو پیوستند و خسرو از معاودت ایشان صورت پدر دانست اما چون محل بازخواست نبود تغافل نموده در سیر مسارعت تمام بجای آورده بعد از سه روز بدیری رسیده بجهت استراحت فرود آمده بخواب رفت و چون آفتاب بحد زوال رسید گرد سپاه بهرام برخاسته بندویه خسرو را بیدار ساخته از آمدن لشکر خبر داد خسرو بغایت مضطرب گشته چه اسبان او بغایت مانده بودند بندویه گفت غمناک مباش مرا تدبیری دربارهٔ تو بخاطر رسیده برخیز و لباس خود را بمن ده و جامهای من بپوش و با مردم خود روی براه نه که من جان خود را فدای تو کردم خسرو بدان نهج عمل نموده روی بگریز نهاد بندویه جامهای خسرو را که در آن عهد مخصوص پادشاهان بود پوشیده ببام دیر برآمد و چون لشکر بهرام را از دور نظر بر وی افتاد تصور نمودند که پرویز است و بندویه از بام فرود آمده تغییر لباس کرد باز ببالا رفت فریاد برآورد که سردار آن سپاه کیست بهرام سیاوشان پیش رفته بندویه با وی گفت که شهریار پرویز می‌گوید که من امروز بغایت کوفته و مانده‌ام مرا در این خرابه مهلت دهید تا فردا بیرون آیم و با شما بمداین توجه نمایم بهرام با سپاه مشورت کرده ایشان گفتند که از پادشاهان بدین قدر مضایقه نتوان لاجرم بهرام بر گرد دیر فرود آمده آن شب تا صباح پاس داشت و صباح نوبت دیگر بندویه ببام برآمده گفت از بهرام یک روز دیگر مهلت طلبیده بهرام با سپاه گفت خسرو جوانیست دلیر و با او جمعی از بهادران همراهند اگر مضایقه کنیم مهم ما بمحاربه انجامد و کار دشوار شود ناچار به این معنا رضا داد و روز سیم بندویه از حصار بیرون آمد و صورت تزویر خود را بیان نمود و بهرام سیاوشان حیران شده بندویه را نزد بهرام چوبینه برد و چوبینه وی را محبوس ساخت چون خسرو بروم رسید قیصر دختر خویش مریم را باو داده هفتاد هزار سوار نامی را بسر داری پسر خود نیاطوس بمعاونت خسرو نامزد کرد و خسرو بایران آمده نوبت دیگر با بهرام محاربه نموده ظفر و نصرت قرین روزگار خسرو گشت و بهرام فرار نموده بترکستان رفت و آخر الامر بسعی خسرو و نادانی حرم خاقان بقتل رسید ذکر سلطنت خسرو پرویز لفظ خسرو پرویز مرادف ملک عزیز است چون پرویز بر تخت سلطنت نشست اطراف ممالک را ضبط نموده دولت او روی در ترقی نهاد و اشیائی چند او را حاصل شد که هیچ‌یک از ملوک عجم بآن فایز نشده بودند اول آنکه تاجی داشت بوزن شصت من از زر ناب که مرصع بود بجواهر نفیسه چنانچه از شعاع یواقیت آن شب تار چون روز روشن شدی و قطعه‌های زمرد که چشم افعی را بچکانیدی و آن تاج را بسلسله زر از سقف ایوان مستحکم کرده بودند بر محاذی تخت او چنانکه هرگاه بارعام دادی آن تاج بر سر وی بودی دیگر آنکه تختی داشت از عاج و ساج که مدت سه سال سی استاد که هریک بیست شاگرد داشتند در آن کار کرده بودند و صد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن بکار برده بودند و شکل کرهٔ زمین و اقالیم سبعه و صورت دوازده برج و کواکب ثوابت و سیاره بر او نقش کرده بود چنانکه حضرت قدوة الاولیا شیخ نظامی گنجهٔ علیه الرحمة و المغفرة فرمود:

ز میخ ماه تا خرگاه کیوان در او پرداخته ایوان بایوان
کواکب راز ثابت تا به سیار دقایق درج بنموده بمقدار
بترتیب گهرهای شب‌افروز خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که از انجم رصد راند از آن تخت آسمان را تختهٔ خواند

و بر آن تخت طاقی برآورده بودند و طلسمی ساخته بر مثال شیری و گوئی زرین و طاسی بر محاذی دهان شیر ترتیب داده که هرگاه یک ساعت از روز برآمدی گوی زرین از دهان شیر در آن طاس افتادی و دیگر آنکه چهار دست فرش داشت که در هر فصلی از فصول سال یکی از آن فرش‌ها را بگسترانیدی از آن جمله فرشی که در زمستان می‌انداخت استادان ماهر صورت گل و ریاحین و صورت درختان و آبهای روان و ماهیان و نخجیر و سباع و غیر ذلک در آن فرش بافته بودند و جواهرهای ثمین از دانهای مروارید و یواقیت و فیروزه و زمرد و غیر ذلک از تارهای طلا گذرانیده چنان در آن فرش تعبیه کرده بودند که هرجا که شکل شکوفه بود هیأت شکوفه از مروارید بود که بالتمام آن مروارید گون و همچنین گل سوری از لعل و لاله از یاقوت و علی هذا القیاس و چون در ایام خلافت عمر ابن الخطاب سعد بن ابی وقاص بمداین آمده آن مملکت را مسخر گردانید و خزاین و دفاین ملوک عجم را با آن فرش‌ها بمدینه فرستاد، عمر چون آن فروش را در میان مهاجر و انصار قسمت کرده مقدار کفدستی بدست علی مرتضی آمد و حضرت ولایت منقبت آن را به بیست هزار طلا یا نقره علی اختلاف الروایتین بیع نمود، دیگر آنکه شطرنجی داشت که نصف مهره‌های آن از یاقوت بود و نصف دیگر از زمرد تراشیده بودند و نردی که یک طرف آن از فیروزه بود و طرفی دیگر از عقیق یمانی و مقدار دویست مثقال طلای دست افشار داشت که بی‌عمل نار هرچه می‌خواست از آن می‌ساخت و آن زر از کانیست که در نواحی بیت المقدس واقع بوده و او را خوانی بود از طلای مرصع بجواهر نفیس و کاسهای آن از زمرد و تره آن در هر فصل از طلا ساخته در آن بنهادند و خاقانی گوید:

پرویز بهر بزمی زرین‌تره گستردی کردی ز بساط زر زرین‌تره را بستان
بس بند کمر دیدی در بند سرش پیدا صد مار نو است اکنون در مغز سرش پنهان

و او را صد گنج بود که یکی از آن گنج‌ها را باد آورد می‌گفتند و حقیقت آن گنج آنکه نوبتی از بیم خسرو قیصر خزاین خود را در هزار کشتی نهاده بموضعی حصین می‌فرستاد و باد مخالف کشتیها را بموضعی آورد که در تصرف گماشتگان خسرو بود و سی هزار زین مرصع داشت و در حرم سه هزار دختر حر الاصل ماه‌سیما و دوازده هزار کنیزک قمر طلعت زیبای سازنده که هریک در حسن ماهی تمام بودند بسر می‌بردند آورده‌اند که روزی میر شکار خسرو شاهینی را نزد پادشاه آورد و عرض کرد شاهینی بدین خوردی عقابی بدین بزرگی را صید کرده خسرو فرمود تا سر شاهین را کنده بر زبان آورد که هر خوردی که بر بزرگان مستولی گردد سزای او اینست تمثیل آورده‌اند که با چنگیز خان گفتند که صیادی زنبوری را تعلیم داده است که کلنگ می‌گیرد خان باحضار صیاد فرمانداده حکم کرد تا کلنگی آورده آنجا رها کردند چون کلنگ عزم پرواز کرد، صیاد بندنی بیرون آورده زنبوری از سوراخ نیز بیرون آورده پرواز داد فورا زنبور از عقب کلنگ پرواز کرده هر دو چشم او را بزخم نیش کور ساخت و کلنگ معلق‌زنان بر زمین افتاده حاضران تعجب کرده بر صیاد آفرین گفتند چنگیز حکم کرد که آن زنبور را گشتند و دست صیاد را بریدند و گفت هر خوردی که بر بزرگی دلیری کند سزای آن قتلست و هرکه دست آن خورد را قوی دارد دستش برید نیست و چون مدت سی و هشت سال از مملکت پرویز گذشت عادات حسنهٔ خود را بسیئه مبدل ساخت امرا و ارکان دولت اتفاق نموده آن را گرفتند و پسرش شیرویه را پادشاه کردند ذکر شیرویة بن پرویز چون شیرویه بر تخت متمکن شد یکی از لشکریان را که پدرش به تیغ کشته شده بود فرمود تا پرویز را بقصاص رسانید و هفده برادر خود را نیز بپدر ملحق ساخت و چون آوازهٔ جمال شیرین بشیرویه رسیده بود طمع در او کرد شیرین گفت موافقت من نسبت با تو مشروط بدو شرط است اول آنکه فرمائی تا اموال مرا که برده‌اند بمن دهند و رخصت دهی تا بزیارت قبر پرویز بروم شیرویه التماس او را قبول نمود شیرین مجموع آن اموال را بصدقه داد و بر سر قبر رفته او را در کنار گرفته قدری زهر که همراه داشت برمکید و جان تسلیم کرد بیادش خاک را بوسید و جان داد شیرویه فرمود تا او را پهلوی پرویز دفن کردند آورده‌اند که چون شیرویه از انتظام مهام ملک فراغت روی بتنعم آورد در خزانه حقهٔ یافتند که بر سر آن حقه نوشته بودند که این دارو حب الجماع مجربست و نزد شیرویه آوردند چون شیرویه بجماع مولع بود قدری از آن تناول نموده و علی الفور جان بداد گویند که چون پرویز خلاف سپاه و ناخلفی شیرویه را ملاحظه نمود معجونی ساخت و مقداری زهر هلاهل در آن تعبیه کرد و بر سر آن نوشت که این دارو از برای جماع مجربست بشرط آنکه شیرویه را نظر بر آن افتد و بخورد آخر چنان شد مدت ملک شیرویه شش ماه بود ذکر اردشیر بن شیرویه چون بر سریر سلطنت نشست خسرو فیروزنامی از امرای عجم مدبر ملک و مشیر دولت او بود و شهرآزاد که از امرای سرحد بود نامهٔ نوشت بخسرو فیروز که اگر کار اردشیر بسازی عرصهٔ مملکت میان من و تو سمت مشارکت پذیرد و الا اول کار تو بسازم و خسرو فیروز اردشیر را زهر داده شهرآزاد بمداین آمد و امور ملک از پیش گرفت مدت ملک اردشیر یک سال و پنج ماه بود ذکر شهرآزاد چون شهرآزاد بپادشاهی نشست جمعی از امرا از خدمت او عار داشتند چه او از خاندان سلطنت نبود و شهر آزاد شبی بطواف شهر بیرون آمد تیری بر حلق او آمده و بدان تیر هلاک شد و لشکر با پوران- دخت بنت پرویز بیعت کردند و پنداشتند که از او آن آید که از همای بنت بهمن آمده اما نه، هر شمشیری جوهردار نبود و این خبر بحضرت سید عالم صلی اللّه علیه و اله نقل نمودند فرمود هرگز فلاح نیابند گروهی که کارهای خود را بزن بازگذارند. مثنوی

چه تاج کیانی به پوران رسید نکوئی در آن خاندان کس ندید
بیاد آور این قول سنجیده را بخوان شعر مرد جهان‌دیده را
نکوئی نماند در آن خاندان که بانک خروس آید از ماکیان

مدت ملک او هشت ماه بود و بعد از وی اعیان عجم خواهرش آزرمی‌دخت را بجای او نشاندند و هرچند او در کیاست بیبدل بود اما مصرع چون سعادت نبود کوشش بسیار
چه سود -و او نیز بعد از شش ماه بعالم آخرت شتافت و مهمات ملک مختل مانده پریشانی باحوال عباد و بلاد راه یافت در این اثنا عجم شنیدند که یزدجرد بن شهریار بن خسرو پرویز که از بیم شیرویه باصطخر گریخته بود در آن ولایت پوشیده و پنهان روزگار می‌گذرانید و اعیان عجم خوش‌حال شده او را از اصطخر آورده بر تخت نشاندند و زر و گوهر بر سرش فشاندند و فی الجمله احوال عالم انتظام یافت اما چون تقدیر چنان بود که رایت ملت بیضا و شریعت غرا سر بفلک مینا کشیده همای دین قویم سایهٔ شرف بر مفارق عالمیان بکستراند باندک روزگاری از سلطنت یزدجرد سعد بن ابی وقاص لشکر بمداین کشیده میان او و عجم محاربات دست داده آخر الامر فرار بر قرار اختیار نموده بخراسان شتافت و در آن ولایت بقتل رسید و ماه اقبال عجم بمغرب فنا افول یافته اقبال متابعان ملت از مشرق جاه و جلال برآمد.