زینت‌المجالس/جزء یک: فصل پنج

از ویکی‌نبشته

فصل پنجم در ذکر خلفاء راشدین و مآثر ایشان

[ذکر خلافت ابو بکر بن ابی قحافه]

بعد از وفات رسول الله صلی اللّه علیه و اله خلایق بابو بکر بن ابی قحافه بیعت کردند و تفصیل این قضیه آنکه در روز وفات سید عالم صلی اللّه علیه و اله انصار در سقیفهٔ بنو ساعده جمع آمده خواستند که سعد بن عباده انصاری را خلیفه سازند و در این حال مغیرة بن شعبه نزد ابو بکر و عمر آمد صورت حادثه را نقل کرد و ایشان باتفاق بسقیفه رفتند بعد از قیل و قال ابو بکر گفت بخدای شما را سوگند می‌دهم که از رسول اللّه نشنیده‌اید که الائمة من قریش یعنی امامت و خلافت از قریش است و مائیم خویش و عشیرت آن حضرت بشر بن سعد انصاری گفت چنین است ابو بکر بر زبان راند که من این امر را از برای خود نمی‌خواهم اینک ابو عبیدة بن جراح و عمر بن خطاب با هریک می‌خواهید بیعت کنید ایشان هر دو گفتند تو از ما فاضل‌تری و تقدیم مفضول بر فاضل جایز نیست و ما با تو بیعت می‌کنیم پس نخست کسی که بابو بکر بیعت کرد عمر بن خطاب بود و بقولی بشر بن سعد و میان قبیلهٔ انصار اختلاف روی نمود قوم خزرج بیعت نکردند چه اراده داشتند که با سعد بن عباده بیعت کنند و در آن روز بنی هاشم به تجهیز و تدفین سید عالم صلی اللّه علیه و اله مشغول بودند و بعد از سه روز که از آن کار فراغت یافتند ابو بکر علی مرتضی را طلبید آن حضرت بمسجد رفت مجلسی دید مشحون بوجود اکابر مهاجر و انصار فرمود که مرا بچه جهة طلبیده‌اید عمر گفت برای بیعتی که مسلمانان بر آن اتفاق کرده‌اند علی مرتضی فرمود که من بیعت نمی‌کنم با کسی که او اولیست به بیعت کردن با من عمر گفت تا بیعت نکنی دست از تو ندارم علی مرتضی ابو بکر را مخاطب ساخته گفت شما بر انصار غلبه کردید خویشی پیغمبر صلی اللّه علیه و اله را حجت خود را ساخته ایشان شما را مسلم داشتند اگر دلیل شما صحیح است من نیز همان سخن را بر شما حجت می‌سازم انصاف دهید که من بر رسول خدا نزدیک‌ترم یا شما بشر بن سعد انصاری گفت یا ابو الحسن اگر در روز سقیفه این سخن از تو بما می‌رسید دو کس از امت مخالفت تو نمی‌نمود اما تو در خانه نشستی و ما را گمان این بود که قطعا میل خلافت نداری و ترسیدیم که بواسطهٔ عدم تعیین امام اختلال فاحشی بامور ملت راه یابد شاه ولایت منزلت جواب داد که‌ای بشر همچنین بر من واجب بود که رسول خدای را غسل دهم آخر غسل ناداده دفن ناکرده در خانه بگذارم و با شما در باب خلافت منازعت نمایم ابو عبیدة بن جراح گفت یا ابا الحسن اکنون بیعتی واقع شده نقض آن بر عرب دشوار می‌نماید و ایضا ابو بکر پیر است و تو جوانی بعد از وی خلافت ترا باشد علی فرمود ای ابو عبیده تو امین امتی امری که مقرون بصواب نباشد مفرمای و از خدای اندیشه نمای ابو بکر گفت یا ابا الحسن اگر من دانستمی که تو در این امر با من مخالفت خواهی نمود من این کار را قبول نمی‌کردم اکنون اگر بیعت کنی گمان من خطا نشده باشد و الا ترا بجبر بر آن می‌دارم علی مرتضی بیعت ناکرده از مسجد بیرون آمد و فرقهٔ از اهل سنت و جماعت گویند که علی مرتضی بعد از چهل روز با ابو بکر بیعت کرد قومیرا عقیده آنست که بعد از وفات فاطمه علیها الف الف السلام و التحیة با ابو بکر بیعت کرد و طایفهٔ بعد از شش ماه و در غنیه مسطور است که چون امر خلافت بر ابو بکر قرار گرفت بریدة بن حصیب الاسلمی که از کبار صحابه رسول صلی اللّه علیه و اله بود در قبیله خود علمی نصب کرده با هزار سوار در مدینه آمد و آن علم را در وثاق علی مرتضی نصب کرده گفت من بیعت نمی‌کنم الا با صاحب این بیت ابو بکر از این معنی آگاه شد کس بطلب بریده فرستاد و مهاجر و انصار را در مسجد جمع از بریده پرسید که چنین سخنی از تو نقل می‌کنند حال چیست بریده جواب داد که نوبتی رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله مرا و خالد ولید را با جمعی همراه علی مرتضی بیمن فرستاد و بعد از فتح موضعی غنایم وسیعی بدست اهل اسلام افتاد علی مرتضی با یکی از کنیزکان مقاربت نموده غسل فرمود و من اثر اغتسال در موی سر او مشاهده نمودم و با خالد گفتم این چیست که از این مرد صادر می‌شود و در آن‌وقت علی را دشمن می‌داشتم چنانچه هیچ قربی نزد من - صعب‌تر از قرب او نبود و هیچ بعدی از بعد او دوست‌تر نمی‌داشتم و خالد ولید نیز از او رنجیده بود باتفاق نامه‌ای برسول اللّه نوشتیم و آنچه از علی صادر شده بود در آن مکتوب درج کردیم و من نامه را بمدینه برده برسول صلی اللّه علیه و اله دادم آن حضرت احوال علی علیه السّلام از من پرسید و من شکایت‌گونه از او بر زبان آوردم دیدم که رنگ مبارک آن حضرت متغیر شده نامه را از دست بینداخت و فرمود ای بریده مگر علی را دشمن می‌داری گفتم آری گفت علی را دشمن مدار چه عداوت با علی بمنزله عداوت با خداست و اگر او را دوست می‌داری بر دوستی او بیفزای و چون از مضمون نامه اطلاع یافت فرمود احداث نفاق می‌کنی در حق کسی که بعد از من اولی است بامر شما ای بریده نمیدانی که بیش از آن کنیزک نصیب علیست و در آن زمان خواستم که زمین شکافته شود و مرا فرو برد آنگاه گفتم یا رسول اللّه توبه کردم و بخدای بازگردیدم برای من استغفار نما فرمود صبر کن تا علی بیاید و بعد از چند روز علی را دیدم آمده و در گوشهٔ مسجد نشسته باصلاح نعلین مشغول بود نزد رسول رفتم و گفتم علی آمده است اکنون بوعده وفا فرمای آن حضرت با من نزد علی آمده خطاب فرمود یا خاصف النعل بریده نزد من از تو نفاقی احداث فرمود و من با او گفتم احداث نفاق می‌کنی در حق کسی که هو اولی الناس بکم بعدی و اکنون بنابراین حدیث جز با علی بیعت نخواهم کرد و هم در غنیه مسطور است که چون علی مرتضی شنید که با ابو بکر بیعت کردند فرمود ای ابو سفیان تو همواره در جاهلیت احداث فتنه می‌نمودی اکنون می‌خواهی که در اسلام بهمان طریقه معاش نمائی «قال حجة الاسلام الغزالی فی کتابه المسمی بمعالم السرایر فی المقالة الرابعة التی وضعها فی تحقیق امر الخلافة بعد الابحاث و ذکر الاختلافات ما هذه عبارته. لکن اصفرت الحجة وجیها و اجمع الجماهیر علی من (متن ظ) الحدیث من خطبته فی یوم غدیر الخم باتفاق الجمیع و هو یقول من کنت مولاه فعلی مولاه و قال عمر بخ بخ یا ابا الحسن لقد اصبحت مولای و مولی کل مؤمن و مؤمنة فهذا التسلیم و الرضا و التحکیم ثم بعد هذا غلب الهوی بحب الریاسة و عمل عمود الخلافة و عقود البنود و خفقان الهوی فی قعقعة الرایات و اشتباک ازدحام الخیول و فتح الامصار سقاهم کاس الهوی فعادوا الی خلاف الاول فنبذوه وراء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قلیلا فبئس ما یشترون و لما مات رسول اللّه قال وقت وفاته ایتونی بدواة و بیضاء لا زیل عنکم مشکل الامر و اذکر لکم من المستحق لها بعدی فقال عمر دعوا الرجل فانه لیهجر و قیل یهذی ثم قال فان بطل تعلقکم بتاویل النصوص فعدتم الی الاجماع و هذا منقوض ایضا فان العباس و اولاده و علیا و زوجته لم یحضروا حلقة البیعة و خالفکم اصحاب السقیفه فی مبایعة الخزرجی و دخل محمد بن ابی بکر فقال یا بنی ایت بعمک عمر لاوصی له الخلافة فقال یا ابت کنت علی حق او باطل فقال علی حق وصی الاول انکان حقت ثم صرح الی علی فجری ما جری و قوله علی منبر رسول اللّه اقیلونی اقیلونی و لست خیرا لکم فقال له جدا او هزلا او امتحانا فان هزلا فی الخلفاء نزل عن الهزل و ان قاله امتحانا و ترکنا ما فی صدورهم من غل فاذا ثبت هذا اجماعا منهم» راقم حروف گوید عجب می‌آید از حجة الاسلام غزالی که در تصنیف خود سخنی چنین آورده آیا از روی چه ذکر این مقدمات کرده باشد بالجمله در زمان ابی بکر طلحة بن خویلد اسدی و مسیلمهٔ کذاب حنفی و سجاعهٔ ثعلبیه و اسود عنسی دعوی نبوت کردند و قبایل عرب که در خارج مدینه بودند مثل بنو تمیم و بنو قراضه و بنو اسد و بنو حنیفه و بنو ثعلب و غیر هم ایشان را اجابت کرده مرتد گشتند و خالد بن ولید بحکم ابو بکر بحرب آن جماعت شتافته اول مهم طلحه را کفایت کرد و سجاعه از حربگاه گریخته بعد از چندگاه بمدینه آمده اسلام آورد آنگاه بحرب مسیلمه رفته در اثنای حرب بدست وحشی قاتل حمزه کشته شده و آن فتنه فرونشست و بنو تمیم بجهة آنکه سجاعه نزد مسیلمه رفته بی‌مهر بزوجیت او رضا داد از او برگشتند و کس نزد ابو بکر فرستاده تمهید معذرت نمودند و بار دیگر اسلام آوردند و اهل یمن عنسی را در جامهٔ خواب سر بریدند و چون مهم جمعی که دعوی نبوت کردند بمقطع رسید در سال دوازدهم از هجرت مثنی بن حارثه شیبانی که امیر ولایت جزیره و سواد عراق بود احوال عجم را بی‌نظم و نسق دیده بمدینه آمده اسلام آورد و از ابو بکر التماس که امارت عراق را بمن ده تا هرچه از آن ولایت تسخیر کنم مرا باشد و ابو بکر قبول ملتمس مثنی نموده و گفت تو بعراق برو و مترصد باش که من ترا بلشکر مدد خواهم کرد بعد از رفتن مثنی نامهٔ بخالد ولید که از حرب مسیلمه فراغت یافته بود نوشت که بمدد مثنی بعراق شتابد و عرصه آن ولایت را بآب تیغ جهاد از لوث شرک و فساد فروشوید و خالد با سپاهی که از پرتو تیغ یمانی شب ظلمانی را روز روشن می‌ساختند متوجه موضعی کرد که بعد ازین شهر بصره را در آنجا بنا کردند و اهل آنجا تاب مقاومت نیاورده بقبول جزیه با خالد مصالحه نمودند و خالد از آنجا بجزیره رفته مثنی باو پیوست و امیر جزیره که از معارف عراق بود نزد خالد آمده جزیه قبول کرد و امر مصالحه را تاکید داد و در آن نواحی قصبهٔ بود و یکی از اعیان عجم که او را جابان می‌گفتند حاکم آن قصبه بود و جابان سرکشی آغاز کرد و خالد مثنی را بحرب او فرستاد تا آن قصبه را غارت کرده مردم آنجا را به تیغ بگذرانید و از آنجا متوجه بصره شدند و عبد المسیح بن عمرو بن نفیل که خواهرزادهٔ سطیح کاهن بود سیصد سال از عمر او گذشته بود از قبل اهل بصره نزد خالد آمده امر مصالحه را بقبول جزیه باتمام رسانید و ابو بکر قعقاع بن عمرو تمیمی را با سپاهی بمدد خالد فرستاده منشور امارت عراق و سرداری سپاه باسم خالد قلمی نموده مصحوب قعقاع گردانید و چون خالد مهم ولایت حیره و جزیره را انتظام داد با ده هزار سوار بعراق عرب درآمده و امرای سرحد مثل مثنی و هرمله و سلمی با هشت هزار سوار باو پیوستند و هرمز نامی از قبیل اردشیر بن شیرویه حاکم عراق بود و هشت هزار سوار جلد داشت خالد نامه باو نوشت که اسلام آر تا بسعادت دو جهان فایز گردی یا جزیه قبول کن تا از اردشیر امان یابی و هرمز نامه خالد را بمداین فرستاده باستقبال خالد شتافت و تلاقی صفین در بیابانی روی نمود و آب بر اهل اسلام تنگ شد همان شب بارانی بارید که در آن بیابان جویها روان گردید اما قطرهٔ بمعسکر عجم نچکید و چون صفوف از جانبین راست گشت هرمز بمیدان آمده خالد را بمبارزت خواند و خالد چونمار ارقم بمیدان آن اژدهاسیرت درآمده او را از پشت زین بیفکند و سرش را از بدن جدا کرده بجانب سپاه عجم انداخت سر هرمز را گذاشته سر خویش گرفتند و سپاه خالد ایشان را تعاقب نموده جمعی کثیر را اسیر و قتیل ساختند و خزاین بسیار بدست اهل اسلام افتاده خالد تاج مرصع هرمز را با فیل او بمدینه فرستاد ابو بکر مجموع بلاد جزیره و حیره و سواد عراق که مفتوح شده بود با بصره بابن حارثه تفویض نمود و فرمود تا خالد بجانب شام توجه نموده آن مملکت را در حوزهٔ تصرف اسلام آورد و خالد بشام رفته بسیاری از ممالک را بصلح و قهر مسخر گردانید آورده‌اند که چون ابو بکر بر مسند خلافت استقرار یافت حضرت فاطمه علیها الف الف السلام و التحیة طلب فدک نمود ابو بکر گفت که من از رسول اللّه شنیدم که فرمود: «نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکناه صدقة و قال صاحب کشف الغمة روی عن عایشه و حفصة اللتان شهدتا بقوله نحن معاشر الانبیاء لا نورث و مالک بن اوس النضری» پس ابو بکر فدک را بعایشه داد و لما ولی عثمان قالت له عایشة اعطنی ما کان یعطینی ابی و عمر فقال لا اجد له موضعا فی الکتاب و لا فی السنة و لکن کان ابوک و عمر یعطیانک من طیبة انفسهما و انا لا افعل قالت فاعطنی میراثی عن رسول اللّه فقال ا لیس جئت و شهدت انت و مالک بن اوس فابطلت حق فاطمة و جئت تطلبه لا افعل قال فکان اذا خرج الی الصلوة ثابت و ترفع القمیص انه قد خالف صاحب هذا القمیص فلما انه صعد المنبر فقال انه هذه الرغرا و عدو اللّه ضرب اللّه مثلها و مثل صاحبها حفصة فی الکتاب امرأة نوح و امرأة لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتا هما الی قوله و قیل ادخلا النار مع الداخلین فقالت له یا نعثل یا عدو اللّه انما سماک رسول اللّه نعثل الذی بالیمن فلا عنه و لا عنها و حلفت ان لا تساکنه بمصر ابدا و خرجت الی مکة» مدت خلافت ابو بکر دو سال و سه ماه و بیست روز بود و بیعت او در سنهٔ احدی عشر من الهجره واقع شده روز دوشنبهٔ دوازدهم ربیع الاول و چون ابو بکر بمرض موت گرفتار شد عمر بن خطاب را ولیعهد گردانید

ذکر خلافت عمر بن خطاب

کنیت او ابو حفص است و اسم او عمر بن خطاب بن نوفل بن عبد العزی بن ریاح بن قرظ بن زراح بن عدی بن کعب بن لوی بن غالب و مادر او جسمه خواهر ابو جهل بود و بروایتی کنیزکی بود حبشیه لاجرم در وقت عتاب اعراب او را ابن صهاک حبشیه خواندندی و مدت خلافت او ده سال و شش ماه بود و قتل او در روز چهارشنبهٔ بیست و سوم ذیحجه سنهٔ ثلاث و عشرین واقع شد مدت عمر او شصت و سه سال و بقولی پنجاه سال بود و کاتب او زید بن ثابت انصاری بود و در زمان عمر مجموع بلاد شام و بلاد عجم و فارس و کرمان و ارمنیه و آذربایجان و بعضی از خراسان بحوزهٔ تصرف اهل ایمان درآمده هزار و چهار صد منبر بجهة خطبهٔ اسلام در اطراف بلاد معین کردند

ذکر فتح قادسیه

در سال شانزدهم از هجرت سعد بن ابی وقاص بموجب فرمودهٔ عمر متوجه تسخیر مداین شد و چون این خبر بیزدجرد بن پرویز رسید که معارف حشم و مالک عجم بود اعیان خود را جمع آورده با ایشان دراین‌باب مشورت نمود جواب دادند که صلاح ما در آنست که دست از محافظت مداین بازداشته بخراسان رویم و استعداد سپاه نموده مراجعت نمائیم و ملک موروث از دست متغلبان انتزاع نمائیم و هرچند این معنی موافق مزاج یزدجرد نبود اما بالضروره تن برفتن درداد و در زمان بیرون رفتن از مداین جالینوس که شجاعی بود نامدار و از امرای عالی‌مقدار بود پیش‌پیش یزدجرد می‌رفت و یزدجرد را نظر بر او افتاده گفت ای سوار (عادت اکاسره آن بود که چون شخصی را به تعظیم نام بردندی از او بسوار تعبیر کردندی) جالینوس گفت ای خداوند و خدمت کرد یزدجرد گفت آن تیراندازی تو که در شب تار دیده مور را برهم می‌دوختی کجا رفت که قدم در میدان مبارزت نمی‌نهی جالینوس دست در ساق موزه کرده گوئی بیرون آورد و بهوا انداخت و تیر در کمان نهاده گوی را از هوا به تیر بزد و همچنین آن گوی را سه کرت در روی هوا بنوک تیر بدوخت و بر زبان آورد که همان تیراندازی برقرار است اما دولت نیست و چون دولت نبود مردی و قوت مفید نبود چون یزدجرد از مداین به تیر حسرت با دلی خسته و خاطری از بار آرزو شکسته فرار نمود سعد بن ابی وقاص با بیست هزار سوار عرب قصد مداین کرد و چون اهل مداین دانستند که یزدجرد محاربه نخواهد نمود از عرب و عجم که باسلام درآمده بودند چهل هزار سوار بخدمت سعد پیوستند و سعد بن منازعی بمداین درآمده در قصر کسری نزول کرد و نخست هشت رکعت نماز بگذارد بیک سلام و فرمود تا بجمع غنایم اشتغال نمایند و بعد از استجماع اموال خمس او را افراز نمود بمدینه فرستاد و باقی را بر آن شصت هزار سوار قسمت کرده هریک را دوازده هزار درهم رسید و بعضی اشیا را داخل قسمت نساخته همچنان بدار الخلافه فرستاد از آن جمله قعقاع بن عمرو در فتح نهروان دید که جمعی انبوه از عجم شتری را احاطه کرده‌اند قعقاع با قوم خود روی بر آن طایفه کرده ایشان را متفرق گردانید و آن شتر را با دو صندوق که بار بر آن کرده بودند بخدمت سعد آورد و چون بفرمودهٔ سعد سر صندوق را بگشادند در آن صندوق جامهٔ دیدند از مروارید غلطان بافته که هر دانهٔ برابر بیضهٔ عصفوری بود و گوشواری دیدند مرصع بجواهر ثمین و بیست انگشتری از یاقوت که مقومان از قیمت آن عاجز و بعجز و قصور معترف بودند و کسری در روزبار آن جامه را پوشیده و آن گوشوار را در گوش کردی و هر ده انگشتری را در انگشت تعبیه نمودی و تاجی مرصع و ده دست جامهٔ زربفت دیبا که دیدهٔ بیننده مثل آن ندیده بود و اعراب خمهای آبگینه یافتند مملو از کافور و گمان ایشان آن بود که نمکست و چون آش ایشان بسبب ریختن کافور در آن تلخ شد دانستند که نمک نیست و آن را بنمک معاوضه کردند و از فتح مداین میان عرب و عجم جنگ واقع شد یکی در جلولا و یکی در همدان و نهاوند و فتح نهاوند را فتح الفتوح نامند چه عجم را بعد از آن اجتماعی روی ننمود و بعد از فتح نهاوند فوج‌فوج از لشکر ببلاد عراق و فارس و آذربایجان و کرمان شتافتند و آن ممالک را متصرف شدند

ذکر خلافت عثمان بن عفان

چون عمر ابن خطاب بزخم کارد ابو لؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه بر بستر موت افتاد و اصحاب در باب تعیین خلافت با او سخن گفتند جواب داد که شش نفر لایق این منصب‌اند اما هرکدام را صفتی است که بواسطه آن صفت در تعیین ایشان اشاره نمینمائیم اول علی بن ابی طالب است و حرص او بر این امر مرا از تعیین او بخلافت مانعست دویم عثمان بن عفان و او خویشان خود را دوست می‌دارد و آن جماعت را بر مردم مسلط خواهد ساخت و سیم عبد الرحمن «فهو قارون هذه الامة» چهارم طلحه و او متکبر است پنجم زبیر و آن تندخو است ششم سعد بن ابی وقاص پس باید که این شش نفر در امر خلافت مشورت نمایند و یکی را از میان خود در این امر تعیین کنند و اگر پنج کس با هم در قولی اتفاق کنند و یک نفر بر قولی آن یک نفر را بکشند و اگر چهار کس بر رائی متفق گردند و دو نفر سر باز زنند آن دو نفر را بقتل درآرند و اگر سه نفر بر طرفی باشند و سه نفر بر طرف دیگر جانب آن جماعت که عبد الرحمن عوف بدان طرفست مرجح دانند و ابو طلحهٔ انصاری را با پنجاه نفر معین کرد که موکل ارباب شوری باشند و ایشان را تکلیف نمایند که بزودی امر خلافت را صورت دهند و بعد از دفن عمر ابو طلحه اصحاب شوری را در خانهٔ جمع کرده هر یک فصلی از مناقب خویش بیان کردند عبد الرحمن بن عوف گفت امر خود را بسه نفر تفویض کنید زبیر گفت من زمام اختیار خود را بر علی تفویض نمودم طلحه گفت من زمام اختیار خود را در کف اقتدار عثمان نهادم و سعد بن ابی وقاص گفت من عبد الرحمن را متولی امر خویش گردانیدم عبد الرحمن گفت من خود را و سعد را عزل کردم آنگاه عبد الرحمن با علی و عثمان گفت اگر بمن راضی شوید این مهم را قرار دهم علی مرتضی فرمود بشرطی که بهوای نفس عمل نکنی و از جادهٔ صواب انحراف ننمائی عبد الرحمن گفت چنین کنم اما با من عهدی در میان آرید که خلاف ننمائید و از جانبین عهد بسته و صباح روز چهارم از فوت عمر صنادید مهاجر و انصار و امرای عرب در مسجد حاضر شدند عبد الرحمن گفت ایها الناس بگوئید که سزاوار منصب خلافت کیست عمار یاسر گفت اگر می‌خواهی که در حوزهٔ اسلام اختلافی ظاهر نگردد و اختلافی پیدا نشود و روح مطهر پیغمبر صلی اللّه علیه و اله خشنود گردد با علی بیعت کن که امام همام و سرور انام است ابا ذر غفاری و مقداد بن اسود کندی و جمعی از اکابر اصحاب تصدیق عمار نمودند اما عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح که مرتد شده و حضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و اله خون او را در واقعه مکه هدر نموده بجهة آنکه برادر رضاعی عثمان بود گفت اگر میل تو آنست که در میانه قریش مخالفتی ظاهر نشود با عثمان بیعت نمای عمار با عبد اللّه خطاب نمود که تو در کدام زمان ناصح و مرشد اهل ایمان بودی و میان بنو هاشم و بنو امیه گفتگو شد عمار گفت یا معاشر المسلمین حق سبحانه و تعالی ما را به نبی خود مکرم و بدین قویم عزیز و محترم ساخت چرا عنان اختلاف (خلافت ظ) بدودمان دیگران معطوف می‌سازید و این امر را از خاندان نبوت مصروف می‌گردانید آنگاه عبد الرحمن دست علی مرتضی علیه السّلام را گرفته گفت تو بخلافت احقی اما با من عهد کن که چون این مهم بتو رسد با ما بکتاب اللّه و سنت رسول اللّه و سیرت شیخین عمل نمائی آن حضرت فرمود امید می‌دارم که چنین کنم و حال آنکه علم مرا در سوانح مهمات دخلی خواهد بود جناب ولایت‌مآب این سخن بجهة آن فرمود که متصف بود بصفات اجتهاد و عبد الرحمن که بجانب عثمان مایل بود هوای نفس او را بر آن داشت که دست از دست حضرت ولایت پناه کشیده دست عثمان را گرفته با عثمان مثل آن سخن گفت او گفت آنچه گفتی قبول کردم و عبد الرحمن رو بسوی آسمان آورده گفت بارخدایا گواه باش که قلادهٔ محبت خلافت را در گردن عثمان انداختم امیر المؤمنین علی فرمود که‌ای پسر عوف غرض تو از این حرکت آن بود که مرجع خلایق گردی و این نه اول روزیست که شما بر من غلبه کردید «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» نسب عثمان بر این نهج است که عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف و کنیت او ابو عمر است بیعت او در دوشنبه عشرین محرم سنهٔ اربع و عشرین واقع شد و در آن روز شصت و نه ساله بود و یازده سال و یازده ماه و نه روز خلافت کرد و در روز آدینهٔ بیست و دویم ذی الحجه سنه خمس و ثلاثین بقتل رسید وزیر او مروان الحکم بود و حاجبش عمران بن ابان و جماعتی که بر قتل او اتفاق کرده بودند اهل مصر و کوفه و بصره بودند و جماعتی از مهاجر و انصار نیز با ایشان متفق گشتند و جسد او را سه روز در مزبله انداختند تا متعفن گردید و بعد از سه روز مطعم بن جبیر و عبد اللّه بن حرام میان خفتن و شام جسد او را بر دری کهنه انداخته بمقبرهٔ بقیع بردند و چون خواستند که او را در گورستان مسلمانان دفن کنند انصار مانع شدند و جسد او را در مقبرهٔ یهودان در بن دیواری در زیر خاک پنهان ساختند

ذکر امامت و خلافت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه

امیر المؤمنین علی بن ابی طالب امام اول است از ائمه اثنا عشر سلام اللّه علیهم الی یوم المحشر مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است و ولادت باسعادتش در حرم کعبه واقع شده

گوهر چه پاک بود و صدف نیز پاک بود آمد میانهٔ حرم کعبه در وجود بیعت آن حضرت بحسب ظاهر در آخر ذی حجه سنهٔ خمس ثلاثین واقع شد و دبیر امام المتقین علیه السّلام سعید بن مروان همدانی بود و حاجبش قنبر و نقش خاتم آن سرور الملک للّه الواحد- القهار بود گفته‌اند که این کلمه بود که «نعم القادر اللّه»

ذکر بعضی از مفاخر و مناقب اسدالله الغالب علیه السّلام

باتفاق مفسران کریمه انما ولیکم اللّه و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون در شان عالیشان شاه مردان نازل گشته و سبب نزول آنکه روزی سید عالم نماز گذارد و اصحاب بادای نوافل اشتغال داشتند و سائلی در میان صفوف می‌گشت و سؤال می‌نمود و هیچکس چیزی باو نداد و چون نزدیک امام المتقین رسید آن حضرت در رکوع بود انگشتری نقره که در دست مبارک بود آن را بیرون کرده بنزد سائل انداخت دیگر آنکه آورده‌اند که چون حضرت رسالت پناه از حجة الوداع بازگردیده بمنزل غدیر خم رسید این آیه نازل شد که یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک الی آخره و رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله در آن موضع نماز پیشین گذارده روی باصحاب کرده فرمود مرا بعالم بقا استدعا نموده‌اند و من اجابت کرده‌ام و معلوم شما باد که در میان شما دو امر عظیم می‌گذارم که یکی از دیگر اعظم است و آن قرآنست و اهل بیت بنگرید که بعد از من با این دو امر عظیم چگونه سلوک می‌کنید و رعایت این بچه کیفیت بجای خواهید آورد و آن دو امر از هم متفرق نخواهند شد تا کنار حوض کوثر بمن رسند شما مادام که دست در دامن این دو امر زنید گمراه نگردید آنگاه فرمود که بدرستی که خداوند تعالی مولای منست و من مولای جمیع مؤمنانم آنگاه دست علی مرتضی را گرفته چنان برداشت که قدمهای امیر المؤمنین بزانوی سید المرسلین رسید فرمود «من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» و بروایت صاحب ربیع الابرار و اعلام الوری چون سید عالم بغدیر خم رسید فرود آمده فرمود تا زیر درختان آن موضع را صفائی دادند و پالانهای شتر را جمع آورده بر زبر یکدیگر نهادند باشارت آن سرور مؤذن ندا کرد که الصلوة الجامعة و بروایتی الصلوة، حی علی خیر العمل خلق مجتمع شدند و رسول بر بالای پالانها برآمده علی مرتضی بفرمودهٔ آن حضرت بر آن موضع برآمده در پهلوی راست آن سرور بایستاد و حضرت ختمی پناه زبان خجسته بشکر و سپاس الهی گشوده خلایق را نصیحت فرمود و ایشان را از موت خود خبر داده فرمود مرا بدار بقا می‌خوانند و زود باشد که اجابت کنم و از میان شما بیرون روم و در میان شما دو چیز می‌گذارم که اگر دست در آن زنید گمراه نگردید و آن دو چیز کتاب خداست و اهلبیت من و این هر دو از هم جدا نگردند تا در لب حوض کوثر بمن رسند پس آنگاه فرمود ای گروه مردم الست اولی بالمؤمنین من انفسهم آیا من نیستم اولی از مؤمنان بنفسهای ایشان همه گفتند بلی یا رسول اللّه فرمود من کنت مولاه فهذا علی مولاه بار خدایا دوست دار هرکه علی را دوست دارد و دشمن دار هرکه علی را دشمن دارد و فروگذار هرکه علی را فروگذارد و یاری ده هرکه علی را یاری دهد پس فرود آمده در خیمهٔ خاص بنشست و فرمود تا علی مرتضی در خیمهٔ دیگر بنشیند بعد از آن طبقات خلایق را فرمود تا بر در خیمه علی روند و زبان به تهنیت شاه ولایت پناه بگشایند و چون مردان از این امر فارغ گشتند امهات مؤمنین بفرموده خاتم النبیین صلی اللّه علیه و اله نزد امام المتقین رفته تهنیت گفتند و از جمله اصحاب عمر بن خطاب گفت بخ بخ یا ابن ابی طالب اصبحت مولای و مولی کل مؤمن و مؤمنة-دیگر آنکه چون حضرت رسالت پناه میان اصحاب عقد اخوت بست میان ابو بکر و عمر برادری داده عبد الرحمن بن عوف را با عثمان و همچنین هر دو نفر را از مهاجر باهم برادر ساخت و امیر المؤمنین سر در پیش افکنده آنگاه برخاست تا برود رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله سؤال نمود که کجا می‌روی گفت یا رسول اللّه هریک از مهاجر را برادری تعیین فرمودی و مرا ذکر نکردی آن حضرت بر زبان معجز بیان خود گذرانید که ترا از برای خود خواستم تا میان من و تو عقد اخوت منعقد گردد و جبرئیل مرا به این معنا امر فرموده بیا با تو عقد مواخات کنیم تا در حقیقت و طریقت برادر باشیم و همچنین سید المرسلین با امام المتقین فرمود یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی یعنی ای علی نسبت تو بمن چون نسبت هارونست با موسی الا آنکه بعد از من پیغمبری نخواهد بود اگر بعد از من پیغمبری مبعوث شدی تو بودی.

ذکر بعضی از آیات قرآنی که در شأن شاه مردان نازل شده

«یُوفُونَ بِالنَذْرِ وَ یَخٰافُونَ یَوْماً کٰانَ شَرُهُ مُسْتَطِیراً، أ أشفقتم ان تقدموا بین یدی نجویکم صدقة یٰا أَیُهَا اَلَذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکُمْ» از جابر بن یزید جعفی مرویست که گفت از جابر بن عبد اللّه انصاری شنیدم که چون این آیه نازل شد گفتم یا رسول اللّه اصحاب امر کیستند که خداوند اطاعت ایشان را باطاعت خویش و اطاعت رسول خویش مقرون ساخته فرمود: «هم خلفائی من بعدی یا جابر و ائمة الهدی اولهم علی بن ابی طالب ثم الحسن ثم الحسین ثم علی ابن الحسین ثم محمد بن علی المعروف فی التوراة بالباقر و ستدرکه یا جابر فاذا لقیته فاقرءه منی السلام ثم الصادق جعفر بن محمد ثم موسی بن جعفر ثم علی بن موسی ثم محمد بن علی ثم علی بن محمد ثم حسن بن علی ثم سمیی حجة اللّه فی ارضه و بقیته من عباده محمد بن الحسن ذلک الذی یفتح اللّه علی یدیه مشارق الارض و مغاربها و ذلک الذی یغیب عن شیعته و اولیائه غیبة لا یثبت فیها علی القول بامامته الا من امتحن اللّه قلبه للایمان» جابر گوید گفتم یا رسول اللّه آیا در ایام غیبت شیعهٔ او از او انتفاع یابند فقال ای و الذی بعثنی بالنبوة یستضیؤن بنوره و ینتفعون بولایته و غیبته کانتفاع الناس بالشمس تحت الغیم- اَلَذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ بِاللَیْلِ وَ اَلنَهٰارِ سِرًا وَ عَلاٰنِیَةً - اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ أُولٰئِکَ اَلْمُقَرَبُونَ- در کشف الغمه از ابن‌عباس مرویست که بعد از نزول این آیه از رسول اللّه سؤال نمودم که کیستند این جماعت که محبت ایشان بر ما واجب است آن حضرت فرمود سه مرتبه که علی و فاطمه و دو پسر ایشان و از ام سلمه مرویست که گفت رسول اللّه در میان ما نشسته بود ناگاه فاطمه که در آنجا عصیده بود درآمد «فقال النبی صلی اللّه علیه و آله فاین علی و ابناه قالت فی البیت قال ادعیهم لی» و فاطمه علیها السلام بازگشته با علی و حسن و حسین علیهم السلام نزد آن حضرت آمدند و چون رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله ایشان را بدید کسائی که در وقت خواب بر خود می‌پیچید بر خویش و علی و فاطمه و حسن و حسین (ع) پوشیده بعد از آن فرمود «اللهم هؤلاء اهل بیتی و احب الخلق الی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا فانزل اللّه تعالی هذه الآیة إِنَمٰا یُرِیدُ اَللّٰهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ اَلرِجْسَ أَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ یُطَهِرَکُمْ تَطْهِیراً» و بروایتی چون ام سلمه این دعا شنید گفت یا رسول اللّه من اهلبیت تو نیستم آن حضرت فرمود که انک علی خیر-دیگر «وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ» در شان شاه مردان نازل گشته و سبب نزول آنکه چون کفار قصد رسول اللّه کردند آن حضرت از مکه هجرت نموده امیر المؤمنین علیه السّلام را در جامهٔ خویش خوابانید تا کفار تصور نمایند که رسول اللّه در منزلست و چون نصفی از شب گذشته سید عالم از مکه بیرون رفته بغار ثور رسیده مخفی گشت ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان و غیر هم در خانه آن حضرت شکسته بدرون رفتند علی مرتضی از جامهٔ خواب برخاسته پرسیدند که محمد کجا رفت جواب داد که شما بهتر دانید که شب بطلب او بروز آورده‌اید و چون علی علیه السّلام نفس خود را فدای رسول اللّه کرده و این جوانمردی از او صادر شد این آیه در شأن او نازل گشت آیه دیگر «أَ فَمَنْ کٰانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کٰانَ فٰاسِقاً لاٰ یَسْتَوُونَ» اهل تفسیر در سبب نزول این آیه آورده‌اند که نوبتی بسببی میان علی مرتضی علیه السّلام و ولید بن عقبة بن ابی معیط نزاعی واقع شد ولید به آن حضرت گفت خاموش باش که هنوز تو داخل صبیانی و لسان و سنان من فصیح‌تر و تیزتر است آن حضرت فرمود که اسکت فانک فاسق و خداوند تعالی جهت تصدیق علی مرتضی علیه السلام این آیه فرستاد و همچنین کریمه فَإِنَ اَللّٰهَ هُوَ مَوْلاٰهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صٰالِحُ اَلْمُؤْمِنِینَ کنایت از امام المسلمین است و بطرق متعدده بثبوت پیوسته که چون کریمهٔ إِنَمٰا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِ قَوْمٍ هٰادٍ نازل شد پیغمبر اشارت بسوی علی مرتضی علیه السّلام کرده فرمود «بک یهتدی المهتدون بعدی» و در کشف الغمه بر اسناد متصل از عبد اللّه ابن مسعود روایت کرده که کنا نقرء فی عهد رسول اللّه بلغ ما انزل الیک من ربک ان علیا مولی المؤمنین فان لم تفعل فما بلغت رسالته و اللّه یعصمک من الناس و از ابن‌عباس مرویست که نیست در قرآن آیتی که نازل شده باشد در شان مهاجر و انصار مگر آنکه علی رأس و قاید آن زمره است و هم از وی منقولست که گفت نازل نشده است در شأن هیچ احدی آنچه نازل شده است در شأن علی مرتضی علیه السّلام و از مجاهد مرویست که گفت هفتاد آیه در شأن علی علیه السّلام نزول یافته و حافظ ابو بکر احمد بن موسی بن مردویه روایت کرده است بسند خود از امیر المؤمنین علی صلوات اللّه علیه که گفت قرآن نازل شده است بر چهار ربع ربعی در شأن ما و ربعی در شأن دشمنان ما و یک ربع دیگر در سیر و امثال و ربعی در احکام و فرایض دیگر آنکه خداوند سبحانه و تعالی در آیت مباهله علی مرتضی را نفس رسول اللّه خواند آنجا که فرمود که «انفسنا و انفسکم و نسائنا و نسائکم و ابنائنا و ابناءکم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه علی الکاذبین»

ذکر بعضی از کرامات و خارق عادات که از امیر المؤمنین (ع) صادر شده

از اصبغ بن نباته روایت کرده‌اند که گفت نزد امیر المؤمنین علی علیه السّلام در مسجد کوفه نشسته بودم در اثنا جمعی بمسجد آمدند سیاهی را آوردند و گفتند یا امیر المؤمنین این اسود دزدی کرده است آن حضرت فرمود یا اسود بر سرق اقدام نمودهٔ گفت یا امیر المؤمنین بلی پرسید قیمت آنچه دزدیدهٔ بدانکی و نیم می‌رسد جواب داد که زیاده برآنست امیر المؤمنین علی علیه السّلام فرمود یک‌بار دیگر از تو سؤال می‌نمایم اگر اعتراف کنی حدش را بر تو جاری گردانم و نوبت دیگر از او استفسار نمود آن مرد اعتراف نمود شاه ولایت منقبت از نام و نسب او پرسید اسود گفت مرا عمرو بن کریه می‌گویند و از قبیلهٔ بنی ثعلبه‌ام آنگاه امام المتقین بمقتضای شریعت متین بقطع ید یمین او امر فرمود و آن اسود دست بریدهٔ خود را بدست گرفته بیرون آمد و خون از دستش می‌رفت عبد اللّه بن کوا او را پیش آمده گفت ترا که دست بریده‌ای اسود جواب داد که امیر مؤمنان و سید اوصیا و ابن عم مصطفی و بهترین خلق خدا بعد از پیغمبر مؤید بجبرئیل او بود و منصور بمیکائیل مولای من و مولای جمیع مسلمانان علی بن ابی طالب عبد اللّه گفت او دست تو بریده و تو مدح او میگوئی جواب داد که دست مرا بموجبی که حق او بر من واجب شده بود بریده و عبد اللّه نزد امیر المؤمنین (ع) آمده گفت امری عجیب دیدم و آنچه شنیده بود تقریر کرد امیر المؤمنین فرمود که در میان اعدای ما کسی باشد که اگر شهد در گلوی او چکانیم جز عداوت ما نیفزاید و در میان دوستان ما جمعی هستند که اگر ایشان را پاره کنیم محبت ما از دلهای ایشان بیرون نرود آنگاه فرمود تا آن اسود را باز آوردند امیر المؤمنین فرمود دست بریده خود را بمن ده اسود بفرموده عمل نموده آن حضرت دست او را بموضع قطع نهاده بردای خود محکم ببست و دو رکعت نماز گذارده و خلایق از جانب آسمان آمین آمین شنیدند و هیچکس را ندیدند؛ چون ردا از دست او باز کردند دستش بحالت اصلی معاودت نموده بود دیگر آنکه آورده‌اند که مردی و زنی بخصومت دعوائی پیش امیر المؤمنین علی علیه السّلام آمدند مرد خارجی بود آواز برکشید آن حضرت در غضب رفت و فرمود اخسأ در حال سر آن مرد چون سر سگ شد یکی گفت یا امیر المؤمنین بانک بر این مرد زدی و او سگی شد پس مانع چیست ترا از دفع معویه فرمود ویحک اگر خواستمی معویه را با تختش یا با جنازه پیش من آوردندی و لیکن ما خازن خداوندیم نه بزر و سیم بل باسرار مکتوم و اغراض مخزون دیگر آنکه آورده‌اند که روایت کرده علی بن حمزه از علی بن الحسین علیه السّلام که فرمود علی مرتضی بعد از رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله که هر کرا در ذمت حضرت رسالت پناه وامی یا دعوائی باشد نزد علی آید و خلایق متوجه امام المتقین شده هرکدام که موعود بوعدهٔ از رسول اللّه (ص) بودند طلب آن می‌کردند و امام المتقین مصلای خویش برمیداشت و آن شئ موعود را بصاحبش می‌داد و این خبر فاش شد ابو بکر نیز فرمود تا بر آن موجب منادی کردند چون خبر بعلی مرتضی علیه السّلام رسید فرمود زود باشد که از این ندا پشیمان شود روزی دیگر اعرابی بمجلس ابو بکر درآمده گفت کیست از شما وصی رسول اللّه اشارت بابو بکر کردند اعرابی گفت رسول خدا بمن وعده کرده است که چون با قوم خود ایمان بیاورم هشتاد شتر سرخ موی بمن دهد و من مسلمان آمده‌ام اکنون بوعده وفا کن ابو بکر از او گواه طلبید اعرابی گفت وصی پیغمبر (ص) از چیزی که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله او را ضمان کرده است باید گواه نطلبد و سلمان از آن مجلس برخاسته با اعرابی گفت بیا تا وصی رسول اللّه را بتو دلالت کنم اعرابی باتفاق سلمان نزد شاه مردان آمد قضیه عرض کرد آن حضرت فرمود که ایمان آوردهٔ اعرابی گفت گواهی می‌دهم که تو وصی رسول خدائی چه میان من و او این معنی شرط بوده بلی ایمان آورده‌ام آن حضرت امام حسن را فرمود با مسلمانان و اعرابی بشعب احد رفته ندا دهد که یا صالح ابن عم رسول اللّه می‌فرماید که شترانی که رسول اللّه بجهة این اعرابی ضمان کرده است تسلیم نمای و چون بآن وادی رفتند امام حسن آن پیغام را رسانید آواز آمد که سمعنا و اطعنا بعد از آن مهار ناقهٔ از زمین برآمد امام حسن علیه السّلام آن مهار را بدست گرفته بآن اعرابی داده فرمود که بکش اعرابی شتر می‌کشید و شتران از زمین بیرون می‌آمدند تا هشتاد شتر بیرون آمد دیگر آنکه جمعی از ثقات روات از عمار یاسر روایت کرده‌اند که امیر المؤمنین علی (ع) بجهة مهمی از کوفه بیرون آمده بولایت بابل شتافت و در آن موضع که در قدیم شهر بابل بوده و در آن‌وقت قصبه؛ بمهمی اشتغال نموده نماز نگذارد تا آفتاب بحد غروب رسید در این اثنا جوانی آمده گفت یا امیر المؤمنین عیال من از عدم قوت ضایع خواهند ماند بفریاد من رس آن حضرت از صورت حال استفسار نموده جواب داد مزرعه نفیس دارم که معاش من از آنجا است و سه سال شده که شیری قوی‌هیکل در آن محل مسکن گرفته هیچ برزگری را مجال تخم افشاندن و درودن نیست امام المتقین پرسید که آن مزرعه کجا است گفت باین قریه نزدیکست عمار گفت علی مرتضی با من گفت با این جوان برو و چون شیر را بتو نماید تو انگشتری مرا بشیر نمای و بگوی ای شیر علی بن ابی طالب می‌فرماید که دیگر در این صحرا مقام مکن از عمار مرویست که گفت من متحیر ماندم چه از مخالفت امیر- المؤمنین علیه السّلام می‌اندیشیدم و از شیر می‌ترسیدم عاقبت توکل بر خداوند کرده روان شدم و چون به آن مزرعه نزدیک رسیدیم جوان اشاره بتلی کرده گفت شیر در پس این پشته است و جوان در بالای کوشکی رفته بایستاد و گفت من از اینجا پیشتر نیایم عمار گفت من ترسان و لرزان رفتم شیری برابر گاومیشی دیدم فرو خفته بترسیدم و مضطرب شدم شیر مرا دید بغرید و روی در من نهاد انگشتری امیر المؤمنین علیه السّلام بدو نمودم و پیغام بگذاردم هنوز سخن تمام نکرده بودم که شیر روی بخاک مالیده آغاز تملق کرد و بازگشته روی در بیابان نهاد و از آن حال تعجب نموده امری ناشایست در خاطرم خطور کرده از آن استغفار کردم چون نزد امیر المؤمنین (ع) آمدم آفتاب فرو رفته بود آن حضرت برخاست و دستها برداشته دعا کرد بانگشت اشاره کرد و آفتاب از مغرب طلوع کرده بآن برج آمد که وقت نماز عصر باشد و اصحاب را امامت نموده بعد از فراغ بمن نگریسته فرمود یا عمار اگر امر شیر سحر بود مهم آفتاب نیز سحر بود گفتم یا مولی امری بخاطرم درآمد و من در آن بی‌اختیار بودم و مع ذلک توبه کردم دیگر آنکه جعفر بن محمد الدارمی روایت کرده که فی سنة احدی و اربعمأة در بغداد بمجلس شیخ مفید درآمدم ابو عبد اللّه را نزد او دیدم که از تعبیر خوابی سؤال می‌نمود من از شیخ پرسیدم که مولانا علم تعبیر خوانده‌اند جواب داد که آری (مراد از این علم مؤلفات و تصانیف است) آنگاه فرمود قلم بردار و آنچه تقریر نمایم تحریر کن من بفرموده عمل نمودم شیخ مفید فرمود که در بغداد یکی از علما را که مذهب شافعی داشت و کتب بسیار جمع آورده بود وفات رسید چون ولدی نداشت مردی که بجعفر دقاق موسوم بود وصی خود ساخته گفت چون از دفن من فارغ شوی این کتابها را ببازار عروس برده فروخته بهای آن را بر نهجی که در این طومار تفصیل داده‌ام صرف کن و جعفر دقاق بعد از فوت او کتابهای وی را ببازار برده بمعرض بیع درآورد و من نیز بآنجا رفتم تا کتابی چند بیع کنم و از آنجا چهار کتاب برداشتم در علم تعبیر و چون خواستم که برخیزم جعفر گفت ای شیخ لحظه‌ای توقف نمای که امری غریب در این دورها دیده‌ام با تو نقل کنم که آن موجب نصرت مذهب تست گفتم بگوی گفت در محله باب البصره مردی محدث بود و من با رفیقی که داشتم هر روز پیش او می‌رفتم و احادیث را تصحیح می‌دادیم و او را ابو عبد اللّه مجدر می‌گفتند وی هرگاه که حدیثی در فضایل اهل البیت روایت کردی در آن حدیث و راویان او طعنی زدی و سخنی ناشایست بر زبان آوردی نوبتی در فضایل علی مرتضی علیه السّلام و فاطمه زهرا سخنی بد مکرر گفته من با رفیق گفتم که ما را نشاید که پیش این مرد تردد کنیم چه او بی‌مذهب و بی‌دینست و زبان بطعن اهل البیت طاهرین می‌کشد و عزم کردیم که دیگر او را نبینیم همان شب بخواب دیدم که بمسجد جامع می‌رفتم و ابو عبد اللّه مجدر با من می‌آمد که ناگاه دیدم که امیر المؤمنین علی علیه السّلام بر حماری مصری سوار رسید، با خود گفتم واویلا بضرب ذو الفقار دمار از روزگار این خاکسار برخواهد آورد و چون آن حضرت نزدیک ما رسید چوبی که در دست همایونش بود در چشم ابو عبد اللّه زده فرمود ای ملعون چرا مرا و فاطمه را دشنام می‌دهی مجدر دست بر چشم نهاده فریاد برکشید که آه مرا کور کردی جعفر گفت از خواب بیدار شدم عزم آن کردم که نزد رفیق خود روم و صورت واقعه تقریر نمایم چون از خانه بیرون آمدم رفیقم بر در وثاق من نشسته بود رنگش متغیر شده با من گفت که دوش خوابی چنین دیده‌ام در حق مجدر و بعینه دیدم که بهمان طریق بود که من مشاهده نموده بودم گفتم من نیز چنین خوابی دیدم پیش تو می‌آمدم تا با تو بگویم بیا تا مصحف برداشته بخانه ابو عبد اللّه رویم و صورت واقعه را با او گفته و سوگند خوریم که این خواب را نساخته‌ایم و او را نصیحت نمائیم تا از آن اعتقاد مذموم رجوع کند چون بدر خانه او رفته حلقه بر در زدیم کنیزکی بیرون آمده گفت امروز ابو عبد اللّه را نمی‌توانی دید گفتیم چه واقع شده است گفت نیم شب تا حال دست بر چشم نهاده فریاد می‌کند و می‌گوید که علی بن ابی طالب چشم مرا کور کرد جعفر گفت ما هر دو بخوابهای خود اعتقاد حاصل کردیم و کنیزک را گفتیم در را بگشای که ما نیز بجهة همین قصه آمده‌ایم و چون در گشود ما بدرون رفتیم مجدر را دیدیم که دست بر چشم نهاده به زشت‌ترین وجهی افتاده فریاد می‌کرد که من با علی چه کرده‌ام که او دوش چوب بر چشم من زده مرا کور کرده است جعفر گفت ما هر دو خوابهای خود را بیان کردیم و او را برجوع از آن اعتقاد مذموم ترغیب نمودیم گفت خدا شما را جزای خیر دهاد اگر علی چشم دیگرم را کور گرداند من او را بر صحابه تفضیل ننهم خصوصا شیخین ما هر دو برخاسته گفتیم در این مرد هیچ خیری نیست بعد از سه روز نزد او رفتیم چشم دیگرش کور شده بود گفتیم آخر عبرت نمی‌گیری گفت من از اعتقاد خود برنمیگردم و بعد از هفته حالش پرسیدم گفتند بمرد پسرش از خشم علی مرتد شده بروم رفت ما بازگشته کریمهٔ «فَقُطِعَ دٰابِرُ اَلْقَوْمِ اَلَذِینَ ظَلَمُوا وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِ اَلْعٰالَمِینَ» بر زبان راندیم دیگر آنکه از اصبغ بن نباته مرویست که گفت با امیر مؤمنان بگورستان گذر کردم گفت می‌خواهی که آیتی بتو نمایم گفتم نعم یا مولای سرپائی بر قبری زده گفت برخیز ای صاحب قبر فی الحال زمین شکافته شده پیری برخاست کفن در خود پیچیده گفت «السلام علیک یا خلیفة رسول اللّه» امیر المؤمنین علیه السّلام از او سؤال نمود که نام تو چیست جواب داد که مرا عمرو بن دینار الهمدانی گویند و اصحاب مرا با امیر انبار کشتند آن حضرت فرمود برو بجانب منزل خود آنچه دیدهٔ بیان نمای و عمرو بن دینار مدتی دیگر زیست.

ذکر بعضی از احکام قضایا که در زمان حیات رسول اللّه (ص) و بعد از وفات از آن سرور ظهور یافت

آورده‌اند که دو مرد یمانی کنیزکی بمشارکت داشتند و هر دو در یک قرء با او مقاربت کرده فرزندی متولد گشته بود پنداشتند که این معنی جایز است و در پسر کنیزک هر دو دعوی می‌کردند و محاکمه نزد امیر المؤمنین علی علیه السلام بردند آن حضرت قرعه زده بنام یکی برآمد فرزند را باو داده فرمود که مبلغی از قیمت ولد بشریکش دهد و بر زبان آورد که اگر دانستمی که بعد از آنکه حرمت این امر بر شما ظاهر شده ارتکاب این فعل نموده‌اید شما را تأدیبی بلیغ می‌کردم و این خبر برسول اللّه رسیده فرمود که الحمد للّه که در اهلبیت من مردیست که بسنت داود حکم می‌کند یعنی قضایای او موقوف بالهام ربانیست دیگر آنکه دختری ببازی دختر دیگر را بر دوش گرفته بود دیگری از بنات او را چنگلی گرفته آن دختر از جای جسته طفلی که بر دوش او بود افتاده هلاک شد داوری نزد علی مرتضی بردند فرمود ثلثی از دیت از دختری بستانند که چنگل گرفته و ثلث دیگر از آنکه او را بر دوش گرفته و ثلث دیگر از دیت دختر مرده ساقط گردد چه او بر بازی بر دوش آن دیگر نشسته بود و این حکم برسول اللّه صلی اللّه علیه و اله رسید فرمود بدرستی که ابو الحسن علیه السّلام حکمی کرده که مطابق حکم خداوند است جل ذکره دیگر آورده‌اند که در عهد رسول اللّه گاوی حماری را کشته صاحب حمار بر خداوند گاو دعوی کرده نزد رسول اللّه آمدند آن سرور ایشان را نزد ابو بکر فرستاد ابو بکر گفت که این فعل از بهیمهٔ صادر شده بر خداوندش چیزی نیست این خبر به آن سرور رسیده خصمین را نزد عمر ارسال داشت عمر گفت همان می‌گویم که ابا بکر گفت آنگاه رسول اللّه مدعی و مدعی علیه را پیش علی مرتضی فرستاد جناب ولایت‌پناه علیه السّلام فرمود که اگر گاو به خانه‌ای که خر در آنجا بوده رفته است و آن را کشته غرامت بر صاحب بقر است و اگر حمار بر خانه‌ای که گاو بوده رفته و کشته شده است بر صاحب گاو چیزی نیست رسول اللّه را خبر دادند فرمود حمد مر خداوندی را که در اهلبیت من شخصی ایجاد فرمود که در احکام مانند داود نبی است دیگر آنکه از عبد اللّه عباس مرویست که گفت در زمان خلافت ابا بکر تاجری صاحب ثروت زنی از انصار خواسته بود و این زن از شوهر دیگر پسری صغیر داشت و تاجر مذکور نیز از زنی دیگر پسری داشت نوبتی بسفر رفت پسر خود را همراه برد اتفاقا در اثنای آن سفر رخت آخرت بربست و اموال و اشیائی فراوان که در مدینه داشت پسر زنش تصرف نموده چون پسر تاجر بعد از فوت پدر بمدینه رسید مال پدر طلب نموده پسر زن گفت او پدر من بود و مال میراث منست بینهما منازعت و مخاصمت روی نموده بمسجد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله آمدند و صورت حال بابو بکر گفتند وی در آن باب با اصحاب مشاورت نمود هریک سخنی گفتند و قال و قیل بسرحد تطویل رسیده بهیچ وجه قطع آن نزاع واقع نشد عمار یاسر گفت اگر شما حکمی نمی‌توانید کرد من ایشان را نزد شخصی برم که محاکمه فرماید مقارن این حال اسد اللّه الغالب بزیارت روضه رسول اللّه آمده مردم صورت حال را بر رای منیر او جلوه دادند فرمود که بحق تربت رسول اللّه که میان ایشان حکمی کنم که ملائکه آسمان تعجب نمایند آنگاه سلمان را فرستاد تا مردی فصاد حاضر کرد و قنبر را فرمود که قبر متوفی را شکافته استخوان او را حاضر ساخت بعد از آن فصاد بحکم آن سرور عباد یک پسر را فصد کرد و قنبر باشارهٔ حیدر استخوان تاجر را در آن خون انداخت و چون استخوان را بیرون آوردند اصلا از آن خون بخود نگرفته بود علی مرتضی فصاد را فرمود تا پسر دیگر را فصد کرد قنبر استخوان در آن طشت خون افکند چون بیرون آوردند سفیدی او بسرخی مبدل شده بود شاه اولیا فرمود تا مال تاجر را به پسر دوم تسلیم کردند و فرمود این پسر اوست حضار مجلس بر رسول اللّه صلوات فرستادند و بر آن حضرت ثنا گفتند دیگر آنکه از عبد اللّه بن عباس و عبد الرحمن ابن ابو بکر مرویست که گفتند چهار برادر خواهر خود را نزد ابو بکر آورده گفتند ما این دختر را چنانچه باید محافظت می‌نمودیم اما او ما را میان مردم خوار و خجل و منفعل گردانیده بزنا آبستن گشته ابو بکر فرمود تا گودی محاذی سینهٔ او کندند و برجم دختر فرمان داد در این اثنا علی مرتضی (ع) بزیارت روضهٔ رسول اللّه می‌رفت ابو بکر باستقبال او شتافت آن حضرت را در محراب رسول اللّه بنشاند و صورت حال بیان کرد شاه اولیا دختر را در خلوتی نزد خود طلبیده تا از کماهی حال او استفسار نمود؛ دختر گفت عالم الغیب و الشهادة دانا است که هیچ دست نامحرمی بمن نرسیده و کبر بطن و تغیر لون من از حمل نیست آن حضرت فرمود برخیز و پشت بگردان زن چنان کرد آنگاه گفت که روی بطرف من کن دختر بفرموده عمل نمود امام المتقین بر زبان آورد که بدان خدای که دانه شکافت و خلق آفرید که هیچ مردی با این زن مقاربت نکرده فرمان داد تا قابله را حاضر کردند و پارهٔ یخ آوردند و علی اشاره فرمود تا قابله آن دختر را بر بالای یخ بنشاند چون زن را بر زبر یخ بنشاند بعد از لحظهٔ مانند مار بر خود پیچیده کرمی سیاه از او بیفتاد امام المتقین برادران او را گفت عظم شکم خواهر شما بدین علت بود و در کشف الغمه آورده‌اند که ثابت ابن عمرو انصاری جوانی بود در غایت زهد و تقوی و بحسن رخسار و ملاحت گفتار موصوف و رسول اللّه با او التفات بسیار داشت و ثابت بن عمرو در زمان خلافت عمر نزد علی مرتضی آمده گفت یا ابن عم رسول اللّه داعیهٔ حج دارم ملتمس آنکه حاجیان را بمراعات من وصیت فرمائی و هنگام رحیل کاروان علی (ع) و عمر از مدینه بیرون آمده و اهل قافله را برعایت ثابت امر کردند و گفتند او ودیعت ما است وی را بشما سپردیم و چون کاروان منزلی چند رفته زنی صاحب ثروت که بحج می‌رفت او را دیده عنان شکیبائی از دستش بیرون رفت و ثابت چون نزول نمودی بگوشهٔ رفته بعبادت اشتغال نمودی زن طاقت مفارقت نیاورده نیمشب خود را بثابت رسانیده اظهار محبت خویش نمود ثابت گفت ای عورت مرا بحال خویش گذار که مراد تو از من برنیاید و عورت بار دیگر الحاح نمود ثابت گفت از پیش من برو و الا فریاد می‌کنم تا اهل قافله آگاه شوند زن از بیم رسوائی بخانهٔ خود رفت و در منزلی دیگر بهمان شیوه خود را بثابت رسانیده جواب و سؤال شب دوشین بوقوع پیوست زن چون دید که ثابت را فریب نمی‌تواند داد در مقام انتقام برآمده صد دینار طلا و گردن‌بندی مشتمل بر پنجاه دانه مروارید و یک یاقوت رمانی که نام شوهرش در آن منقوش بود در دستارچهٔ بسته هنگام سحر خود را برحل ثابت رسانید و آن دستارچه را در میان بار او نهاد و چون روز شد آغاز فریاد کرد که نقود و جواهر مرا رفقا برده‌اند قافله‌سالار فرمود تا بارهای مردم تفحص نمایند و همچنان کردند از گم‌شده اثری نیافتند زن گفت این مرد صالح را بجوئید چون اسباب او را دیدند دستارچه پیدا شد زن نشان نقود و جواهر چنانچه بود داد مال را تسلیم نمودند و ثابت را درلت کشیدند و خواستند که بقتل او مبادرت نمایند امیر حاج گفت ابن عم رسول اللّه و خلیفه او را بما سپرده‌اند باید که وی را مقید ساخته بمدینه بریم و بایشان سپاریم و صورت حال عرض کنیم آنگاه دست ثابت را گرفته او را بر شتری انداختند چون بمکه رسیدند ثابت را در بن کوهی در مروه دست بسته بیفکندند و خود بمناسک حج اقدام نموده در این اثنا آن ملعونه بر سر آن مرد صالح آمده گفت برخیز و آتش محبت مرا بآب مواصلت فرو نشان تا ترا از این قید نجات دهم ثابت گفت دور شو از پیش من و الا فریاد برآورم تا مردمان جمع شوند و ترا عقوبت کنند از نزد ثابت رفته بمیان کوهها درآمد و چون شهوت بر او غلبه کرده بود غلامی سیاه مملوک مغیرة بن شعبه را بخود خوانده او را بمجامعت خویش ترغیب نمود علی الفور از آن غلام حمل گرفت و چون کاروان متوجه مدینه شدند آن زانیه گفت من از این مرد دزد حامله‌ام گفتند چرا پیش از این نگفتی گفت از فضیحت اندیشیدم و چون قافله بمدینه رسیدند اسد اللّه الغالب و عمر بن الخطاب باستقبال حاجیان مبادرت نمودند و از امیر حاج احوال آن جوان صالح پرسیدند گفت صالح مگوئید که او دزد و زانی است و اینک در آخر قافله می‌آید چون جوان پیدا شد امام المتقین فرمود تا او را بمسجد رسول اللّه بردند و امیر المؤمنین علیه السّلام حسن و حسین را فرمود که به سقیفه بنی النجار روید و در آن محله خانه‌ایست در فلان موضع عورتی که خصم ثابت است در آن منزلست او را حاضر سازید سبطین رسول اللّه بموجب فرموده بتقدیم رسانیدند امام المتقین فرمود ای عورت چه میگوئی در حق این جوان زاهد زن گفت یا ابن عم رسول اللّه چگویم در حق مردی که مالم را دزدیده و با من زنا کرده و من از او حامله‌ام و اهل قافله گواهند امیر المؤمنین علیه السّلام سلمان را گفت که بخانهٔ حضرت فاطمه علیها السلام رو و عصای رسول اللّه نزد من آر و فلان حقه را نیز بیاور سلمان بفرموده عمل نموده امام المتقین فرمود که ایزن بر جانب راست بخواب آنگاه ردای خود را بر او انداخته عصای رسول اللّه «ص» بر پهلوی او نهاده فرمود بسم اللّه الرحمن الرحیم سخن گوی ای طفل بفرمان خدای، جنین در رحم مادر بزبان آمده گفت السلام علیک یا ابن عم رسول اللّه (ص) علی مرتضی فرمود که‌ای بندهٔ خدای پدرت کیست آزاد است یا بنده، سفید است یا سیاه، از حلال وجود آمده یا از حرام این جوان پدر تست یا نی؟ کودک گفت پدرم بندهٔ مغیرة بن شعبه است حضرت فرمود که این قضیهٔ ناشایست بشهوت پدرت بوقوع انجامیده یا بشهوت مادرت جواب داد که بشهوت هر دو اهل مسجد پس از مشاهدهٔ این صورت برسول اللّه صلوات فرستاده تکبیر گفتند و امام المتقین فرمود که‌ای سلمان آن حقه را بیاور سلمان حقه را بیاورد آن حضرت سر آن را گشوده آلت رجولیت از آن حقه بیرون آورد و خشک شده خلایق گفتند یا ابن عم رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله این چیست فرمود روزی پیغمبر (ص) بر بالای منبر این آیت را تفسیر می‌فرمود که «اَلزّٰانِیَةُ لاٰ یَنْکِحُهٰا إِلاّٰ زٰانٍ» این جوان بخانه آمده حاصل و باقی خود را قطع کرده و جبرئیل آن حضرت را از حال او خبر داد رسول اللّه بمنزل او رفته فرمود ای ثابت چرا چنین می‌کردی آنگاه دست مبارک بر موضع جراحت مالید فی الفور التیام یافت و آلت رجولیت او را فرمود تا در حقه نهادند و با من گفت یا علی این جوان را بزنا متهم سازند باید که تو چنین و چنین کنی و من بموجب فرموده عمل نمودم عمر در غضب رفته حکم برجم زن کرد شاه اولیا فرمود رجم بر او واجب نیست زیرا که طفلی در شکم دارد و بیگناهی بگناه دیگری نتوان کشت صبر باید کرد تا وضع حمل نماید و بچه از شیر باز کند آنگاه زن را بکفیل دادند تا فرزند را دو ساله کرد بعد از آن او را سنگسار کردند.

ذکر خلافت امام حسن (ع)

چون امیر المؤمنین علی بجوار رحمت الهی واصل شد مهاجر و انصار و تابعین و اخیار با حسن بن علی علیهما السلام بیعت کردند در هیجدهم رمضان سنهٔ اربعین و مدت خلافت آن حضرت بقولی شش ماه و سه روز بود چون ملاحظه نمود که معویة بن ابی سفیان در شام استیلا یافته و اهل عراق نیز در مقام نفاقند با معویه صلح فرموده امور ملکی را باو باز گذاشتند وفات امام حسن علیه السّلام در سنهٔ اربع و اربعین در مدینه واقع شد به زهری که حرم آن حضرت جعده بنت اشعث بن قیس باغوای معاویه و مروان بسید جوانان اهل بهشت داد مدت عمر آن حضرت چهل و چهار سال بود و فضایل او از آن زیاده است که این مختصر احتمال آن تواند نمود آورده‌اند که چون امام حسن علیه السّلام با معویه صلح فرمود بمدینه تشریف برد و مردم از شیعه با مجلس آن حضرت آمدند یکی گفت السلام علیک یا مسود وجوه المؤمنین امام حسن فرمود بنشین که من مسود وجوه مؤمنان نیستم آن مرد گفت چرا زمام امر خلافت را در قبضه اقتدار معویه نهادی و حال آنکه معویه طلیق بن طلیق و ظالم و غدار است آن حضرت جواب داد که بر حضرت رسالت پناه مکشوف شده بود که بنو امیه بر منبر او متعاقب یکدیگر می‌آمدند و این صورت بر طبع همایونش گران آمده سورهٔ إِنّٰا أَعْطَیْنٰاکَ اَلْکَوْثَرَ و سورهٔ إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِی لَیْلَةِ اَلْقَدْرِ جهة تسلی خاطر مبارکش نزول یافت و در بعضی از نسخ بنظر مسود اوراق رسیده که نوبتی حضرت سید عالم در خواب دید که خوانی از آسمان نازل شده نزد آن حضرت فرود آمد و آن حضرت لقمهٔ از آن تناول نموده پیش ابو بکر نهاد و ابو بکر نیز لقمهٔ خورده نزد عمر گذاشت و عمر لقمهٔ بکار برده پیش عثمان گذاشت و عثمان نیز تناول کرد بعد از آن علی مرتضی و بعد از آن امام حسن و بعد از او معاویه و جمعی از بنی امیه و چون بنی امیه بعضی از آن تناول نمودند عباس ابن عبد المطلب آن خوان برداشته نزد اولاد خود نهاد و چون حضرت رسالت پناه از خواب برآمد از تعبیر آن رؤیا ملول و محزون گردید چنانچه راوی گوید که بعد از آن هیچ‌کس حضرت رسالت پناه را خندان و خوشحال ندید

ذکر اولاد امجاد امام حسن مجتبی

اولاد ذکور امام حسن بروایت اکثر مورخان پانزده نفر بودند اول حسن ۲ عمرو ۳ حسین ۴ زید ۵ عبد اللّه الاکبر ۶ عبد اللّه الاصغر ۷ عبد اللّه الرحمن ۸ اسماعیل ۹ محمد ۱۰ یعقوب ۱۱ جعفر ۱۲ طلحه ۱۳ حمزه ۱۴ ابو بکر ۱۵ قاسم و آن حضرت بقول طایفهٔ از علما یک دختر داشته فاطمه نام و بروایتی بنات مکرمات آن حضرت پنج نفر بودند اسامی ایشان اینست: فاطمه که والدهٔ امام محمد باقر علیه السّلام است و ام عبد اللّه و ام الخیر و ام سلمه و ام خشاب اولاد ذکور آن حضرت را یازده نفر گفته‌اند و حافظ عبد العزیز دوازده نفر و شیخ مفید افاده نموده که اولاد ذکور و اناث آن حضرت پانزده نفر بودند و بر این روایت پسران آن حضرت هشت نفر و دختران هفت نفر

ذکر امام ثالث حسین بن علی المرتضی (ع)

اکثر مورخان آورده‌اند که سیدة- النساء بعد از ولادت امام حسن علیه السّلام به پنجاه روز بامام حسین علیه السّلام حامله شد و تولد آن حضرت در چهارم یا پنجم ماه شعبان سال چهارم از هجرت روی نموده بروایت بعضی از فضلای کبار مدت حمل امام عالی‌مقدار شش ماه بود و بغیر از حسین بن علی علیه السّلام و یحیی بن زکریا هیچ فرزندی ششماهه متولد نشده است که زیسته باشد و چون خبر ولادت آن غنچه چمن ولایت بحضرت رسالت پناه (ص) رسید بخانه فاطمه (ع) تشریف برده آن قرة العین نبوت را در دامن خود جای داده بانک نماز در گوش راست و اقامت در گوش چپ او گفت و او را حسین نام نهاد و حسین علیه السّلام مرادف شبیر است و شبیر نام پسر دوم هارونست و برای او کبش عقیقه فرمود و بعضی از متأخرین دو کبش گفته‌اند و سر آن سرور را تراشیده بوزن موی عنبر بویش نقره صدقه کردند و امام حسین علیه السّلام ابو عبد اللّه کنیت داشت و رشید و طیب و وفی و سبط از جملهٔ القاب آن جنابست و آن امام عالیمقام در وقت وفات حضرت خیر الانام شش ساله بود و چند ماهه در زمان شهادت امیر المؤمنین علیه السّلام سی و شش ساله و در حین انتقال امام حسن علیه السّلام چهل و شش ساله بود بعد از فوت برادر عالی‌گهر ده سال و کسری در دنیا زندگانی کرد و در روز جمعه یا شنبه دهم محرم سنه احدی و ستین در کربلا با هفتاد و دو مرد از شیعه و اهلبیت شهادت یافت و بروایت یافعی با هشتاد و دو نفر رایت عزیمت بفردوس اعلی برافراشت و از آن جمله شانزده نفر از اولاد و اخوان و برادرزاده و بنی اعمام آن حضرت بودند

ذکر اولاد امام ثالث امام حسین

بروایت شیخ مفید و صاحب مستقصی و ابو الکرام عبد السلام امام حسین علیه السّلام شش فرزند داشت علی اصغر که مادرش شهربانو بنت یزدجرد بن شهریار بود و علی اکبر از لیلی بنت مرة بن مسعود الثقیفه متولد شد و در کربلا شهید گردید و جعفر که مادر او قضاعیه است و در زمان پدر بمرضی فوت گردید و عبد اللّه که در کربلا بزخم تیر اعدا در حالت طفولیت شهید شد و سکینه و فاطمه که از ام اسحاق بنت طلحة بن عبد اللّه در وجود آمد و بعضی از اولاد ذکور آن حضرت را پنج نفر نوشته‌اند و یکی را عمر گفته‌اند و باتفاق مورخان بجز امام زین العابدین را هیچیک از اولاد، نسل آن حضرت نمانده

ذکر امام چهارم علی بن الحسین (ع)

زمخشری در ربیع الابرار آورده که تولد آن حضرت در شعبان سنهٔ ثمان و ثلاثین روی نمود در مدینه کنیت شریفش ابو محمد و ابو الحسن و ابو القاسم نیز گفته‌اند و القاب آن جناب سید العابدین و زین العابدین و سجاد و ذو الثفنات بود و آن حضرت در زمان شهادت شاه ولایت علیه السّلام دو ساله بود و در واقعهٔ کربلا بیست و دو ساله و بعد از آن حادثه سی و چهار سال دیگر عمر یافت و در سنهٔ خمس و تسعین ببهشت برین خرامید و در گورستان بقیع در پهلوی عم خویش امام حسن علیه السّلام مدفون گردید حمد اللّه مستوفی گوید که باعتقاد علمای شیعه ولید بن عبد الملک آن حضرت را زهر داد و در کشف الغمه از طاوس یمانی که یکی از عباد و زهاد یمن بود روایت کرده که گفت سالی بحج برفتم چون خواستم که میان صفا و مروه سعی نمایم بر کوه صفا برآمدم جوانی در غایت صفا مشاهده نمودم جامهٔ کهنه پوشیده و نزار و لاغر گشته در این اثنا نظر جوان چون بر کعبه افتاد دست برداشت و گفت «انا عریان کما تری و انا جائع کما تری فما تری یا من یری و لا یری» از این سخن اعضای من بلرزه درآمد مقارن این دعا دو طبق از هوا نازل گشت در یک طبق دو برد یمانی بود در غایت تکلف و در طبق دیگر نقلهای لطیف چنانچه در بلاد خراسان باشد و من چون آن حالت مشاهده نمودم حیرت بر من مستولی شد جوان بجانب من التفات نموده فرمود ای طاوس گفتم لبیک سیدی حیرت من زیاده شد که نام مرا از کجا دانست فرمود که تو را احتیاجی باین اشیاء هست گفتم بجامه محتاج نیستم اما از آنچه در این طبق است آری و مشتی دو از آن بمن داد و من بر طرف جامه احرام خود بستم و او از آن دو برد ازار و ردا ساخته آنچه پوشیده بود برداشت و روان شد و من در عقب او بشتافتم ناگاه شخصی او را پیش آمد آنچه پوشیده بود به آن شخص داد من از او پرسیدم که این مرد که بود گفت او را نمی‌شناسی گفتم نه گفت فرزند رسول خداست علی بن الحسین علیه السّلام و در باب عدد اولاد آن جناب اختلاف بسیار است بعضی برآنند که آن حضرت را پانزده فرزند است هشت پسر و هفت دختر و عبد اللّه بن خشاب و بعض دیگر گویند اصلا دختر نداشته و صاحب گزیده گوید یازده پسر و نه دختر داشته و از اسامی اولاد ذکور آن حضرت هفت اسم متفق علیه است اول امام محمد باقر علیه السّلام ۲ زید که در کوفه شهید شد ۳ عمرو ۴ عبد اللّه ۵ عبید اللّه ۶ حسن ۷ حسین ۸ علی که بقول گزیده افطس لقب داشت و مادر این هشت امامزاده‌ام ولد بود و شیخ مفید اسامی بنات آن حضرت را چنین آورده خدیجه؛ فاطمه، علیه، ام کلثوم

ذکر امام پنجم محمد بن علی بن الحسین (ع)

امام پنجم هاشمی است و از دو هاشمی تولد نموده علویست و از دو علوی در وجود آمده ولادت باسعادت آن حضرت در مدینه فی صفر سبع و خمسین اتفاق افتاد و برخی در غرهٔ رجب سنه مذکوره گفته‌اند و لقب او باقر است «بقره‌ای توسع فی العلم» و امام محمد باقر مکنی بابو جعفر بود و در وقت شهادت جد خویش امام حسین علیه السّلام سه ساله بود و در زمان وفات پدر خویش سی و هشت ساله و در سنهٔ اربع عشر و مأة بجنت مخلد خرامید و این مدت عمرش پنجاه و هفت سال و زمان امامتش نوزده سال بوده در تاریخ گزیده مسطور است که بروایت شیعه هشام بن عبد الملک آن جناب را زهر داد مدفن همایونش گورستان بقیع است نزد پدر بزرگ فرزندان امام محمد باقر چهار نفر بودند سه پسر و یک دختر: جعفر: عبد اللّه ابراهیم؛ ام سلمه شیخ مفید و بعضی از علمای صاحب تأیید گفته‌اند که آن حضرت هفت فرزند داشته شش پسر و یک دختر امام جعفر و عبد اللّه که والدهٔ ایشان فروه بنت قاسم بن محمد بن ابو بکر، ابراهیم و عبید اللّه که از ام حکیم بنت اسد بن مغیره ثقفی تولد نمودند و زینب که مادر ایشان ام ولد بود

ذکر امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع)

ولادت آن مهر سپهر سیادت بقول ثقفی بمدینه فی سنة ثمانین من الهجرة اتفاق افتاد و قیل فی سنه ثلاث و ثمانین در دوشنبهٔ هفدهم ربیع الاول کنیت او ابو عبد اللّه و صابر و طاهر و فاضل از القاب همایون اوست و اشهرها الصادق بروایت ثانی امام جعفر در حین وفات جد خویش دوازده ساله بود و در زمان انتقال پدر خویش سی و یک‌ساله و فوت او در سنه ثمان و اربعین و مأه روز دوشنبه پانزدهم رجب روی نمود و مدت عمرش بروایت اول شصت و هشت سال و بقول ثانی شصت و پنج سال باشد مدفن همایونش مقبره بقیع است و بقول شیعه ابو جعفر منصور دوانقی حضرت صادق را زهر داد و شیخ کمال الدین محمد بن طلحه و عبد اللّه بن خشاب آورده‌اند که امام جعفر را شش پسر و یک دختر بود و بقول شیخ مفید اولاد آن حضرت دو نفر بودند و حافظ عبد العزیز آورده که آن حضرت هفت پسر و چهار دختر داشت موسی کاظم و اسحاق و محمد از حمیدهٔ بربریه تولد نمودند اسماعیل و عبد اللّه و ام فروه که مادر ایشان فاطمه بنت حسین بن امام زین العابدین بود عباس و علی و فاطمه که از امهات اولاد در وجود آمدند

ذکر امام هفتم امام موسی الکاظم (ع)

ولادت امام هفتم در ابواء که منزلیست میان مکه و مدینه فی سنة ثمان و عشرین و مأه اتفاق افتاد و قیل فی سنة تسع و عشرین و مأه و کنیتش ابو الحسن و ابو ابراهیم و ابو عبد اللّه نیز گفته‌اند و آن امام عالی‌مقدار را بواسطه وفور حلم و کظم خشم کاظم می‌خواندند و صابر و صالح و امین نیز القاب اوست و امام موسی در وقت فوت امام جعفر بیست ساله بود و بروایت اصح در ماه رجب ثلاث و ثمانین و مأه در بغداد بفرمودهٔ هرون الرشید سندی بن شاهک با یحیی بن خالد برمکی آن حضرت را زهر دادند و بدان واسطه درگذشت و در تاریخ گزیده مسطور است که بروایت علمای شیعه سرب در دهان امام مظلوم ریختند و مرقد منورش در خطه بغداد مشهور است و بقول اکثر علمای کرام کاظم را بیست پسر بود و هیجده دختر و اسامی اولاد ذکور آن جناب اینست علی الرضا و زید و ابراهیم و عقیل و هرون و حسن و حسین و عبد اللّه و عمرو و احمد و جعفر و یحیی و اسحاق و عباس و حمزه و عبد الرحمن و قاسم و جعفر الاصغر و بعضی عوض عمرو محمد نوشته‌اند و اسامی بنات مکرماتش اینست: خدیجه و ام فروه و اسما و علیه و فاطمه کبری و فاطمه صغری و ام کلثوم و آمنه و زینب کبری و زینب صغری و ام کلثوم صغری و ام القاسم و کلبه و اسماء صغری و محموده و امامه و میمونه و حمد اللّه مستوفی گوید کاظم سی و هشت پسر و هشت دختر داشت و در کشف الغمه از شیخ مفید منقولست که کاظم علیه السّلام سی و هفت ولد داشته

ذکر امام هشتم علی بن موسی الرضا (ع)

میلاد اسعاد آن امام عالی نژاد در یازدهم ذیحجه سنه ثلاث و خمسین و مأه بمدینه اتفاق افتاد و بقولی یازدهم ربیع الاخر سنه مذکوره دست داد و قیل فی سنة ثمان و اربعین و مأه باتفاق اهل تاریخ والدهٔ آن حضرت ام ولد بود اما نام آن مخدره مختلف فیه است از حافظ عبد العزیز منقولست که آن مستوره مسماة بسکینه نوبیه بود و کنیت امام هشتم با نام و کنیت اسد اللّه الغالب موافق است و القاب آن جناب بسیار است و رضا و مرتضی و صابر از آن جمله است وفات آن حضرت در سناباد طوس بزهر مأمون عباسی بوقوع انجامید و در قبهٔ که اکنون مطاف طوایف انام است مدفون گردید و قبل از آن هرون الرشید را در آن قبه دفن کرده بودند فی سنه ثمانین و مأتین مدت حیاتش پنجاه سال بود و زمان امامتش بیست سال خواجه ابو القاسم جعفری از ابراهیم موسی الکاظم علیه السّلام روایت کرده که گفت روزی از امام رضا نقدی طلبیدم و او مرا وعده داد در آن روزها استقبال حاکم مدینه می‌فرمود و من با او همراه بودم در اثنای راه بزیر درختی فرود آمدیم من گفتم عید بزرک شد و من مالک یک دینار نیستم آن حضرت بتازیانهٔ خود زمین را کنده درجی مملو از دینار طلا پیدا شد آن را بمن داده گفت آنچه مشاهده نمودی مخفی دار و از دعبل خزاعی مرویست که گفت چون قصیده «مدارس آیات» را در سلک نظم کشیده بخدمت امام رضا بردم و چند بیت بر او خواندم امام دست در زیر مصلای خویش کرده کاغذی بیرون آورده بمن داد چون در آن نگریستم قصیدهٔ که گفته بودم در آن مسطور بود حیران فرو مانده گفتم یا ابن رسول اللّه و اللّه که این قصیده شعر منست و از دیگری نبرده‌ام فرمود بلی چنین است اما بر ما ظاهر شد که تو قصیدهٔ چنین در مدح ما گفتهٔ ابیات آن را در قلم آوردیم آنگاه صد هزار درم بمن عطا فرموده گفت تا من نگویم این قصیده را بر کسی مخوان این سخن بمأمون رسیده مرا طلبیده تکلیف کرد که قصیده مدارس آیات را بخوان چون امام مرا نهی فرموده بود توقف فرمودم مأمون به آن حضرت گفت یا ابن عم رخصت فرمای تا دعبل این قصیده را بخواند امام رخصت داد من او را بر مأمون خواندم و او نیز صد هزار درم بمن داد و در وقت خروج از خراسان بخدمت ابو الحسن علی الرضا رفتم وداع کردم قطیفه و پیراهنی که پوشیده بود بمن انعام فرمود که بواسطه این از آفات محفوظ خواهی ماند در اثنای راه چون بمنزل رسیدیم ناگاه کردان قطاع الطریق از کمین غدر بیرون آمده قافله را در میان گرفتند و همه اموال کاروان بستدند و مرا پیاده کردند و کردی که سردار دزدان بود بر اسب من سوار شد و بر هیچ چیز متأسف نبودم که در آن قطیفه و پیراهن شریف و در سخن امام که فرموده بود بواسطه آن از بلیات مصون خواهی بود در آن اثنا کردی که بر اسب من سوار شده بود آغاز قصیده من نمود که «مدارس آیات خلت من تلاوة» و من با خود گفتم سبحان اللّه این کرد دعوی دوستی آل محمد می‌کند و در وقت خواندن اشک از دیده کرد چون باران می‌بارید من نزد او رفتم گفتم یا سیدی این شعر کیست گفت ترا با این چه مهم گفتم در این سری هست که عرض خواهم کرد جواب داد که این شعر دعبل خزاعیست شاعر آل محمد صلی اللّه علیه و اله گفتم و اللّه که دعبل منم و این قصیده را من گفته‌ام کرد متعجب شده دستم را بوسه داده اموال و اسباب اهل قافله را جمع کرد و بصاحبان باز داده ما را بدرقه کرد و از محل خطر بگذرانید و از قصیدهٔ مذکور چند بیت اینست:

ذکرت محل الربع من عرفات فاسبلت دمع العین من عبرات
مدارس آیات خلت من تلاوة و منزل وحی مقفر العرصات
و قال رسول اللّه بالخیف و المنی و بالبیت و التعریف و الحجرات
دیار علی و الحسین و جعفر و حمزة و السجاد ذی الثفنات
دیار علیها جور کل معاند و لم تعف بالایام و السنوات
دیار ابن عبد اللّه کانت و صنوه سلیل رسول اللّه ذی الدعوات
منازل کانت للصلوة و للتقی و المعصوم و الطهر و الحسنات
منازل وحی اللّه معدن علمه سبیل رشاد واضح الطرفات
و چون دعبل این قصیده را بر امام رضا علیه السّلام می‌خواند باین بیت رسید که:
و قبر ببغداد لنفس زکیة تضمنها الرحمن بالغرفات

امام فرمود که در این موضع دو بیت از شعر من داخل ساز تا قصیدهٔ تو باتمام پیوندد.

من کلام حضرت امام رضا (ع) و قبر بطوس یا لها من مصیبة الحت علی الاحشاء بالزفرات

الی الحشر حتی یبعث اللّه قائما یفرج عنا الهم و الکربات

و بقول اکثر اهل خبر امام عالی‌گهر پنج پسر داشته و یک دختر و اسامی ایشان اینست امام محمد تقی حسن ابراهیم جعفر حسین عایشه و بعضی برآنند که آن حضرت را سوای امام محمد تقی فرزندی دیگر نبوده و بزعم حمد الله مستوفی شاهزاده حسین از اولاد آن امام عالی نژاد است که در شهر قزوین مدفونست

ذکر امام نهم محمد بن علی الرضا

ولادت امام نهم در هفدهم رمضان سنهٔ خمس و تسعین و مأه بود امام نهم در نام و کنیت با امام محمد باقر موافقست بنابراین آن جناب را ابو جعفر ثانی خوانند و لقبش تقی و جواد و مرتضی و منتخب بود و ابو جعفر ثانی در زمان وفات امام رضا بقول اصح هفت ساله و چند ماهه بود و در ذیحجه عشرین و مأتین بفردوس اعلی خرامید و در مقبره بنو هاشم پهلوی جد عالی‌مقدار خود کاظم ببغداد مدفونست و بقول علمای شیعه معتصم عباسی آن امام عالیمقام را زهر داد اوقات حیاتش بیست و پنج سال بود و از آن حضرت دو پسر و دو دختر یادگار ماند علی نقی و موسی و فاطمه و امامه

ذکر امام دهم علی بن محمد بن الرضا

تولد امام دهم بروایت اصح در اواسط ماه رجب سنه اربع و عشرین و مأتین بمدینه اتفاق افتاد و قیل فی سنة اثنتی و عشرین و مأتین مادر نیک اخترش ام ولد بود مسماة بسمائه و یقال ان امه‌ام الفضل بنت المامون و آن حضرت نیز در اسم و کنیت با علی مرتضی و علی الرضا موافق بود بناء علی هذا او را ابو الحسن ثالث گویند و القاب شریفش نقی و هادی و ناصح و متوکل است و امام علی هادی در زمان پدر بزرگوار خود شش ساله بود و متوکل عباسی در زمان حکومت خود یحیی بن هرثمة بن اعین را بمدینه فرستاد تا آن حضرت را بسر من رای که حالا بسامره اشتهار یافته بیاورد و هادی بعد از آنکه ده سال و چند ماه و چند روز در آنجا مقیم بود در ماه جمادی الاخره یا رجب سنه اربع و خمسین و مأتین بریاض قدس انتقال نموده در سرائی که ملک آن حضرت بود مدفون گشت و بروایت شیعه معتضد بن متوکل او را زهر داد و مدت عمر عزیزش چهل سال بود و اوقات امامتش سی و سه سال و اولاد او پنج نفر بودند حسن عسکری و حسین و محمد و جعفر و عایشه

ذکر امام یازدهم امام حسن العسکری (ع)

ولادت همایون این امام ذوی- الاحترام در مدینه مکرمه فی سنة احدی و ثلاثین و مأتین گفته‌اند مادر آن جناب ام ولد بود مسماة بسوسن و امام یازدهم در کنیت و نام با امام ثانی حسن بن علی المرتضی (ع) موافقست و لقبش عسکری و سراج و خالص و زکی نیز گفته‌اند و زکی در زمان فوت پدر خود هادی بیست و سه ساله بود یا بیست و دو ساله و در ربیع الاخر در سنهٔ ستین و مأتین در ایام دولت معتمد عباسی بجوار رحمت الهی پیوست ظهیری گوید «و ذهب کثیر من اصحابنا الی انه مضی مسموما و کذلک ابوه وجده و جمیع الائمة» مدت عمر امام زکی ابو محمد بروایت اول بیست و نه سال و بقول ثانی بیست و هشت سال بود مرقد همایونش بسر من رای در جنب قبر پدرش واقعست و امام یازدهم بغیر از امام محمد بن حسن المهدی فرزندی نداشت

ذکر امام دوازدهم ابو القاسم محمد بن حسن المهدی

تولد همایون دری درج ولایت بقول اکثر اهل روایت در منتصف شعبان خمس و خمسین و مأتین روی نمود و مادر آن امام عالی کرام ام ولد بود مسماة بسوسن و قیل نرجس و آن امام ذوی الاحترام در کنیت و نام با حضرت خیر الانام مطابقست و مهدی و منتظر و صاحب الزمان و حجة و قائم از جمله القاب آن جنابست و در وقت وفات پدر خود بروایت اول که بصحت اقربست پنجساله بود و بقولی دو ساله و حضرت واهب- العطایا آن شکوفه چمن ولایت را مانند یحیی بن زکریا که در طفولیت حکمت کرامت فرمود او را در صغر سن امام ساخت و چنانچه زکریا را در وقت صبی بمرتبه بلند رسالت رسانید صاحب الزمان نیز در زمان معتمد خلیفه فی سنة خمس و ستین و ماتین در سردابه سرمن‌رای از نظر فرقه برایا غایب شد و بنابر مذهب اثنا عشریه تا غایت مختفی است و هر گاه ارادهٔ ازلی بظهور او تعلق گیرد نقاب اختفا از چهرهٔ آفتاب‌آسا برخواهد گرفت و بنابر صحاح اخبار که از سید ابرار نزد علمای عالی‌مقدار بصحت پیوسته جمیع فرق امت نبوی و تمامی طوایف ملت مصطفوی اتفاق دارند که ظهور مهدی بوقوع خواهد انجامید اما این مسئله مختلف فیه است که مهدی موعود محمد بن الحسن است یا از بنی فاطمه دیگر اعتقاد اهل سنت و جماعت آنست که قایم آل رسول شخصی خواهد بود از اولاد بتول که در آخر الزمان تولد نماید و آن جناب را فرقه امامیه دو غیبت ثابت کرده‌اند یکی غیبت صغری و آن از زمان ولادتست تا زمان انقطاع سفارت دوم طولی و آن از زمان انقطاع سفارتست تا وقتی که اراده ازلی بظهور او تعلق گیرد و در غیبت صغری مهدی را سفیران بوده‌اند که حاجات خلایق باو رسانیده جواب میگرفته‌اند و آن سفارت بر شخصی علی ابن محمد نام اختتام یافته و علی بن محمد در سنه اربع و عشرین متوفی شده دیگر هیچ سفیری امام را ندیده و حافظ ابو نعیم احمد بن عبد اللّه چهل حدیث در باب ظهور مهدی روایت کرده چنان معلوم می‌شود که ظهور آن حضرت در قریهٔ خواهد بود که آن را کرعه گویند و از امام بحق ناطق جعفر صادق منقولست که چون قایم ظاهر شود پشت بر دیوار خانه کعبه نهد و سیصد و سیزده مرد بر او جمع گردند اول کلامی که بآن ناطق گردد این آیه بود که «بَقِیَتُ اَللّٰهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» در کشف الغمه از رشیق حاجب مرویست که گفت معتضد مرا با دو شخص دیگر طلب داشته گفت حسن بن علی در سرمن‌رای وفات یافته بتعجیل بروید و خانه او را احاطه کنید و هر کرا آنجا یابید بکشید و سر او را نزد من آورید و ما بموجب فرموده بسامره شتافته ناگاه بسرای عسکری درآمدیم منزلی دیدیم در غایت نزاهت که گویا همین زمان باتمام رسانیده‌اند و در آنجا پردهٔ دیدیم از دری فروگذاشته آن را برداشتیم سردابهٔ بنظر ما درآمد بآنجا درآمدیم دریائی دیدیم در اقصای آن حصیری بر روی آب انداخته و شخصی بخوب‌ترین صورتی بر زبر آن حصیر در نماز ایستاده آن شخص اصلا بما التفات نکرد و یکی از آن دو نفر که با ما بودند سبقت گرفته خواست که پیش وی رود در آب غرق شد و آغاز اضطراب نمود تا من دستش گرفته او را خلاص ساختم بعد از آن دیگری خواست که پیش رود او را نیز همین حالت روی نمود من متحیر گشته گفتم ای صاحب خانه از خدای و از تو عذر می‌خواهیم و الله که من ندانستم که حال چیست و بکجا می‌آیم و هرچند از این‌گونه سخنها گفتم بمن ملتفت نشد لاجرم مراجعت نموده نزد معتضد رفتم و کیفیت حال بازگفتم گفت این راز پنهان دارید و الا بفرمایم تا شما را گردن زنند

حکایت: در شواهد النبوه و کشف الغمه مسطور است

که اسماعیل بن حسن هرقلی گفت برفخذایسر من ریشی ظاهر شد که همهٔ اطبا از مداوای آن عاجز آمدند و در بهار آن ریش منشق شده خون و ریم بسیار از آن می‌رفت و الم آن رنج مرا مانع ارتکاب شغل می‌شد هرقله گوید روزی بمحلهٔ رفته بمجلس سید رضی الدین علی بن طاوس درآمدم و از آن مرض شکایت نمودم سید اطباء حله را طلبیده ریش مرا بایشان نمود و استعلاج فرمود همه گفتند این قرحه بزیر عرق اکحلست و علاج آن منحصر بقطع است و اگر آن را ببرند این مرد هلاک می‌شود سید فرمود که من ببغداد می‌روم با من مرافقت نمای شاید که طبیبان آنجا از عهدهٔ معالجهٔ آن بیرون توانند آمد چون ببغداد رسیدیم طبیبان آنجا نیز اظهار عجز کردند و من مایوس شده بمشهد روح‌افزای سرمن‌رای رفتم و بعد از طواف مشاهد ائمه بسردابه درآمدم و بایزد سبحانه و تعالی استغاثه نمودم از ائمه استعانت جستم و چند شبانه‌روز بعبادت و قیام گذرانیدم در آن اثنا روزی بکنار دجله شتافته غسل کردم و جامه پاک پوشیدم و متوجه مشهد شریف گردیدم دیدم که از کنار بیابان چهار سوار پیدا شدند تیغها بر میان و یکی نیزه بدست داشت و دیگری فرجی دربر گمان بردم که از اشراف مشهدند چون بمن رسیدند سلام کردند جواب دادم آن نیزه‌دار در طرف راست فرجی‌دار بایستاد و دو شخص دیگر در طرف چپ او قرار گرفتند پس فرجی‌پوش بمن گفت که فردا بجای خود نزد اهل بیت خودخواهی رفت گفتم آری گفت پیش من آی تا ریش ترا به‌بینم پیش رفتم دست دراز کرد و ریش مرا بیفشرد چنانکه درد بسیار کرد نیزه‌دار مرا گفت «افلحت یا اسماعیل» من متعجب شدم که نام مرا چون دانست گفتم «افلحنا و افلحتم» و همان شخص مرا تنبیه کرد که این امام است پیش دویدم و رکابش ببوسیدم پس روان شدم فرمود بازگرد گفتم هرگز از ملازمت تخلف ننمایم بار دیگر فرمود مراجعت نمای که صلاح در آنست من همان جواب گفتم نیزه‌دار فرمود شرم نداری که امام دو نوبت ترا بمراجعت امر فرمود اطاعت ننمودی لاجرم بایستادم چون اندک مسافتی طی فرمود روی بمن باز کرده گفت چون ببغداد رسی ابو جعفر یعنی مستنصر ترا خواهد طلبید از وی چیزی قبول نکنی و من چندان بایستادم که ایشان از نظرم غایب گشتند آنگاه بمشهد رفتم و از احوال سواران استفسار نمودم گفتند آنها شرفای این نواحی بودند من گفتم امام بودند سؤال کردند که امام صاحب نیزه یا فرجی‌دار بود گفتم صاحب فرجی گفتند جراحت خود را باو نمودی گفتم آری پس ران خود را برهنه کردم از آن قرحه اثری نیافتم از غایت دهشت در شک افتادم که آن مرض در این پای یا در آن پای بود آن را نیز برهنه کردم صحیح‌تر یافتم پس مردم بر من ازدحام کردند و پیراهن مرا بدریدند سادات روضه مقدسه مرا از چنگ ایشان خلاص ساخته بخزانه درآوردند و نام و نسب مرا پرسیدند و سؤال نمودند که کدام روز از بغداد بیرون آمدهٔ من حقیقت حال را بصورت راستی تقریر نمودم و آن شب آنجا بودم نماز صبح گذاردم و بجانب بغداد بازگشتم و چون بدانجا رسیدم خواص و عوام دار السلام بر من جمع شدند زیرا که آن واقعه را شنیده بودند و کثرت و ازدحام بمرتبهٔ انجامید که نزدیک بود که در زیر دست و پای خلایق هلاک شوم در آن اثنا وزیر مستنصر که قمی الاصل بود سید رضی الدین را طلبیده از وی خبر تحقیق نمود سید بدان مجمع شتافته مرا از آن ازدحام مردم نجات داده پیاده شده ران مرا احتیاط نمود چون از آن مرض اثری ندید بیهوش گشت بعد از افاقت بمجلس وزیر شتافته مرا پیش وی برد تا کیفیت حادثه را تقریر کردم وزیر اطبا را طلبیده از حقیقت حادثهٔ من استفسار نمود گفتند علاج باین قرحه منحصر است بقطع و در آن موت متصور است وزیر گفت بر تقدیری که آن را قطع کنید و این شخص نمیرد بچندگاه علاج پذیرد گفتند بدو ماه اما در موضع قطع مغاکی سفید خواهد ماند که موی از آنجا نروید باز وزیر پرسید که شما این ریش را چندگاهست که دیده‌اید گفتند که ده روز است پس من باشارت وزیر ران خود را برهنه کرده همکنان ملاحظه نمودند که اصلا اثر مرض در آن نمانده بود یکی از حکما صیحهٔ زده گفت «هذا من عمل المسیح» بعد از آن مرا نزد مستنصر بردند و او چون آن امر غریب شنید مبلغ یک‌هزار دینار بمن انعام فرمود و من بنابر نهی امام آن وجه را نگرفتم صاحب کشف الغمه گوید که من در بعضی از ایام این حکایت را بجمعی که نزد من می‌بودند گفتم چون سخن تمام شد یکی از آن مردم گفت من پسر شمس الدین محمد ولد صلبی اسماعیلم که صاحب این واقعه است لاجرم از آن حسن اتفاق متعجب شدم و از وی پرسیدم که تو ران پدر خود را در وقت مرض دیده بودی گفت من در آن اوان خردسال بودم اما بعد از صحت مشاهده کردم موی بر آن موضع برآمده بود و اثری از آن جراحت نبود شمس الدین محمد در آن موضع حکایت کرد که بعد از وقوع آن قضیه پدرم در مفارقت حضرت امام بغایت محزون می‌بود تا آنکه در زمستانی رخت اقامت ببغداد کشید بامید آنکه شاید یک‌بار دیگر آن سعادت را دریابد و در هرچند روز یک‌مرتبه بسامره می‌رفت و باز ببغداد مراجعت می‌کرد چنانچه در آن زمستان چهل نوبت آمدوشد فرمود

گفتار در حکومت بنی امیه که اول ایشان معویة بن ابی سفیان بود

ملوک بنی امیه چهارده نفر بوده‌اند و این رقم مشتمل بر اسامی ایشانست:

بودند از سران امیه چهارده بگرفته‌اند جملهٔ آفاق سر بسر
اول معویه پسر هند بیوفا وز بعد او یزید جفاکار بدگهر
آنگه معویه بدو مروان بعد از او عبد الملک ولید و سلیمان، پس عمر
آنگه یزید و باز هشام است و پس ولید وز بعد او یزید و براهیم بر اثر
مروان بن محمد آنکش لقب حمار بود آخرین و نیست جز این چارده دگر

[معاویه]

مادر معویه هند بنت عتبة بن ربیعه است و معویه را ابن آکلة الاکباد بجهة آن گویند که مادرش هند در حرب احد جگر حمزه سید الشهداء را در دهان گرفته بخائیده و ابن یمین این قطعه در باب معویه بغایت نیکو گفته است:

داستان پسر هند مگر نشنیدی که از او و دو کس او به پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق حق داماد پیمبر بگرفت پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم کسی لعنت و نفرین نکند؟ لعن اللّه یزیدا و علی آل یزید

آورده‌اند که هند پیش از آنکه پدر معویه او را نکاح کند در حبالهٔ ابو عمرو حفص بن مغیرهٔ مخزومی بود و حفص بجمال مروت و کمال سخاوت اتصاف داشت و پیوسته در احسان او گشاده و خوان ضیافت او نهاده بود و بجهة مهمانان بر در سرای خود مهمانخانه ساخته بود و او را بفرشهای لطیف ملون آراسته روزی در محل استوا که حرارت عظیم بر هوا استیلا داشت حفص از صحرا رسیده چون کسی در مهمانخانه نبود در آنجا درآمده لحظهٔ باستراحت مشغول شد و هند بطلب او بیرون آمده او را آنجا خفته دید در پهلوی او بخفت و بعد از لحظهٔ حفص برخاسته بمهمی بیرون رفت و هند را ندید و چون بازآمد جوانی نیکو روی را دید که از آن خانه بیرون آمد چون بدرون خانه رفت هند را خفته دید با او گفت که این مرد که بود جواب داد که او را ندیدم حفص را غیرت بر آن داشت که با هند گفت «الحقی باهلک» هند بخانهٔ پدر رفته از شوهر گله کرد و عتبه بمخاصمت حفص برخاسته گفت چرا فرزند مرا بامری متهم می‌سازی که از خاندان ما بغایت دور است بیا تا نزد حاکم رویم در آن اوان حاکم عرب افعی نجران بود و او کاهنی بود که از خفایا و اسرار مردم خبر می‌داد عتبه با بنی عبد الشمس و حفص با بنی مخزوم ساز سفر کرده با جمعی از زنان روی براه آوردند در اثنای راه عتبه با هند گفت که‌ای دختر ما کار نکردنی کردیم چه این سخن اول امری بود مخفی و اکنون آشکارا شد و اگر این کاهن رقمی بر تو کشد این حال عار بر صفحهٔ خاندان ما بماند، هند از این سخن متغیر شده عتبه گفت مرا از تغییر لون تو چنان بخاطر می‌رسد که از تو فعلی نابایست در وجود آمده هند جواب داد که من از زنا مبرایم لیکن شما مرا نزد مردی می‌برید که کذب او محتملست اگر دروغی گوید امکان تدارک نماند اول او را امتحان کنیم آنگاه مادیانی را نزد کره فحل داشتند تا کره بر پشت مادیان جسته و دانهٔ گندم بر سر احلیل او پنهان کردند و پیش افعی بردند و گفتند ما از راه دور بجهة حکمی بخدمت تو آمده‌ایم و پیش از آنکه از مدعا سخن گوئیم چیزی پنهان کرده- ایم بگوی که چه چیز است افعی ساعتی تحمل کرده گفت «ما هی الا حبة فی احلیل» آنگاه یک‌یک از زنان را پیش افعی می‌نشاندند و افعی می‌گفت برخیز که تو او نیستی و چون هند نزد او بنشست گفت پاکی و بی‌آلایش زود باشد که ملکی از تو تولد کند و چون حفص این سخن بشنید در هند آویخت اما هند قبول نکرد و بعد از آن ابو سفیان او را بخواست و طعن کرده‌اند که چون حفص هند را طلاق نداده بود پس بر ابو سفیان حلال نشده باشد و بر هر تقدیر معویه حرام‌زاده است و این بیت که فردوسی گفته در مدح علی مرتضی اشارت بدین معنا است:

نباشد بجز بی‌پدر دشمنش که یزدان بآتش بسوزد تنش آورده‌اند که از منکوحهٔ عبد مناف که سرور قریش بود دو پسر توأمان متولد شد و پشت هر دو بهم چسبیده بود عبد مناف بشمشیر هر دو را از هم جدا کرده یکی را هاشم نام نهاد و دیگری را عبد شمس امیه و چون عبد مناف هر دو فرزند را بشمشیر از یکدیگر جدا کرده میان اولاد ایشان همواره شمشیر قایم بود و غبار نفاق ارتفاع داشت شاهد این سخن آنکه میان عبد المطلب و امیه همیشه کلفت و نزاع امتداد داشت دیگر امیه را قدرت مقاومت با عبد المطلب نبود و همچنین میان حضرت مصطفی (ص) و ابو سفیان آن شمشیر قایم بود و همچنین میان شاه مردان و معویة بن ابی سفیان آن تیغ در میان بود و یزید پلید با امام حسین علیه السّلام همان عداوت داشت آورده‌اند که یزید پلید بعد از واقعهٔ کربلا چند بیت انشاد کرد و این بیت از آنجاست:

لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل یعنی بازی کرد هاشم با پادشاهی نه خبری آمده بود نه وحیی منزل شده بود و بیتی دیگر هم در این قصیده گفت که مضمونش اینکه کاشکی پدران ما که در حرب بدر کشته شدند حاضر بودندی تا ملاحظه نمودندی که من انتقام ایشان از فرزندان محمد چگونه کشیده‌ام

حکایت: آورده‌اند که روزی امام حسن بعد از مصالحه نزد معویه

و او بر بالش تکیه کرده بود و آن حضرت بر دست راست بنشست معویه افتتاح سخن کرده گفت سخنی عجب با تو بگویم جمعی نقل می‌کنند که عایشه می‌گوید که معاویه مستحق خلافت نیست زیرا که طلیق است چه بر هیچکس فضیلتی ندارد امام حسن فرمود که من طرفه‌تر از این دارم معویه گفت بیان فرمای آن حضرت فرمود تکیه کردن تو بر بالش در حضور من معویه تمهید معذرت نمود و اموال فراوان بمنزل امام فرستاد که او را عفو فرماید

حکایت: جمعی از اهل بصره با شاه مردان صفای باطنی نداشتند

و معویه را کافر می‌دانستند با یکدیگر گفتند که اگر ما را در قتال علی بن ابی طالب شکی بود در محاربهٔ معویه هیچ شک نداریم بنابراین بر معویه خروج کردند و گفتند که اکنون در دفع این فاسق فاجر باید کوشید و چون این خبر بابن هند رسید نامهٔ نزد امام حسن فرستاد که با لشکری متوجه دفع خوارج گردد امام حسن در جواب نوشت که من برای آن ترک محاربهٔ تو کردم که خون مسلمانان ریخته نگردد و اگر محاربه می‌کردم اول ابتدا بتو می‌کردم و چون من از برای مصلحت خود حرب با تو نکردم از برای مصلحت تو محاربهٔ با دیگران نخواهم کرد

حکایت: آورده‌اند که بعد از شهادت شاه ولایت شخصی در مجلس معویه ذکر آن حضرت می‌کرد

معاویه گفت «کان علی ولی اللّه کالاسد اذا غزا و کالبدر اذا رأی و کالمطر اذا غدی» یعنی علی ولی اللّه مانند شیر بود چون در محاربه سعی فرمودی و چون ماه چهارده بود هرگاه که پیدا شدی و چون قطرهٔ باران بود که صبحگاه آید. آن قطرهٔ شبنم که نسیم سحری از ابر جدا کند بصد حیله‌گری

پس بر سر گل چکاند ای رشک پری حقا که هزار بار پاکیزه‌تری

حاضران گفتند تو فاضل‌تری یا علی علیه السّلام معویه گفت «خطوة من آل ابی طالب خیر من آل ابی سفیان» گفتند حق با تو بود یا با علی گفت حق با علی بود پرسیدند که پس چرا با او محاربه کردی جواب داد که «الملک عقیم»

حکایت:

آورده‌اند که نوبتی معویه با خاصان خود نشسته بود و در عواقب امور خود می‌اندیشید در این اثنا گفت آیا کسی داند که عاقبت ملک و سلطنت بر علی قرار گیرد یا بر من هرکس در این باب سخنی گفتند معویه گفت هیچکس این معنی نداند الا علی مرتضی آنگاه سه نفر از کوفیان شوم را امر کرد تا هریک بر جمازهٔ سوار شده متعاقب یکدیگر بکوفه روند و هر سه خبر مرگ معویه را به یک طریق بیان کنند پس روز اول یکی از آن جماعت بکوفه درآمده خلق از او سؤال کردند که از کجا می‌رسی جواب داد که از شام و چون حال معویه پرسیدند گفت وفات یافت و دروغی که مقرر شده بود در باب تجهیز و تدفین او بیان کرد اهل کوفه او را بملازمت امیر المؤمنین بردند و بعد از تقریر آن حکایت آن حضرت بدان سخن التفات نفرمود و روز دیگر دیگری از آن سه نفر رسیده بهمان طریق خبر موت معویه را اظهار نمود او را نیز بخدمت شاه ولایت پناه بردند آن حضرت تکذیب وی نمود روز سوم شخص ثالث بشهر درآمده زبان بخبر مرگ معویه برگشود ایشان گفتند یا امیر- المؤمنین این خبر بحد تواتر رسید شاید که راست باشد آن حضرت فرمود که معویه نمیرد «حتی یخضب هذا من هذا» اشاره بسر مبارک خود کرده دست بمحاسن شریف خود فرود آورد یعنی که تا محاسن من بخون سر من رنگین نگردد معویه نمیرد چون این سخن بمعویه رسید بدلی قوی و املی قبیح در طلب ریاست سعی نمود و آن همه در تحصیل اموال و تطویل آمال و خروج بناحق و ایذای خلیفهٔ مطلق تقدیم نمود با آنکه می‌دانست که بناحق دعوی خلافت می‌کند محبت دنیا و دوستی جاه و ریاست او را باعث رفض آمد تا بشومی این حرکت جمعی کثیر از اصحاب بدر و اصحاب بیعة الرضوان که خداوند تعالی در شأن آن طایفه فرموده «لقد رضی اللّه عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة» به تیغ ظلم او شربت شهادت چشیدند حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که جماعتی از اهل سنت معویه را در خلافت با شاه مردان مجتهد می‌پندارند اما این غایت تغافل و تجاهلست و این قطعه را بجواب سخن مذکور آورده:

دوست‌دار پسر هند مگر آگه نیست که از او و دو سه کس او به پیمبر چه رسید
پدر او لب و دندان پیمبر بشکست مادر او جگر عم پیمبر بمکید
خود بناحق حق داماد پیمبر بگرفت پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنم لعن اللّه یزیدا و علی آل یزید

بیعت معویة بن ابی سفیان بن حرب بن امیة بن عبد الشمس در ربیع الاخر سنه احدی و اربعین روی نمود و آن روز معویه پنجاه و هشت ساله بود و مدت ملک او نوزده سال و سه ماه و سیزده روز بود و دبیرش عبید بن اوس و حاجب او صفوان بن ایوب و نقش خاتمش این بود که «لکل عمل ثواب فاخش ما استطعت» و اول کسی که هزار هزار درهم بیک کس بخشید عادت او نهاد که هر سال هزار هزار درم بامام حسن دادی و هم‌چندان بعبد اللّه عباس چون معویه بدار الجحیم شتافت یزید پلید قایم‌مقام او شد عبد اللّه عباس پیش وی رفت و گفت پدر تو هزار هزار درهم هر سال بمن می‌داد التماس می‌کنم که آن را بهمان قرار برسانی یزید گفت آن را مجری داشتم و هزار هزار درهم دیگر بخشیدم عبد اللّه عباس گفت غرض من از این جز آن مقدار نبود گفت هزار هزار درم دیگر مجری داشتم و همان روز سه بار هزار هزار درم بوی بخشید

ذکر تغلب و استیلای یزید بن معاویه

کنیت آن ملعون شقی ابو خالد بود مؤلف جامع الحکایات آورده که نوبتی شخصی از من پرسید که باوجود کمال نقصان یزید را چرا یزید گویند بایستی که نام او انقص باشد گفتم چون متاع ظلم و فسق را ببازار کاینات آوردند ابلیس در مقام خریداری آمد در این اثنا یزید مزاد کرده شیطان دست از آن بازداشته بیزید گذاشت بنابراین او را یزید گویند و بیعت او در رجب سنه ستین روی نمود و مدت سه سال بگمراهی و بدبختی و ظلم و فسق و جور گذرانیده بجهنم واصل شد لعنة اللّه علی الظالمین و مادرش میسون بنت نجدک کلبی بود و این قضیه مبارک در سنهٔ ثلاث و ستین هفتم ماه صفر واقع شد تهیهٔ سفر سقر پذیرفت و سی و هفت سال و هفت ماه و پنج روز عمر یافت و بدمشق مدفون گشت و چون یزید بر مسند حکومت نشست و بالش از وجود ناپاکش در نالش آمد و تخت بجلوس آن بدبخت تخته شد و در عهد نامبارک او بفرمودهٔ آن لعین بن لعین سید الشهداء امام حسین علیه السّلام با هفتاد و دو تن بروایت مشهور در کربلا روز آدینه یا شنبه دهم محرم سنهٔ احدی و ستین بسنان سنان بن انس الحمی یا بشمشیر شمر ذی الجوشن اصبحی لعنة اللّه علیهما بدرجهٔ شهادت رسید سر مبارک آن حضرت را خولی بن یزید علیه اللعنه از تن همایونش جدا کرد آورده‌اند که یزید علیه اللعنه در حین حیات معویه بر زوجهٔ عبد اللّه زبیر عاشق شده عنان اختیار و اصطبار از دست بداد و عاقبت راز خود را با پدر در میان نهاده گفت اگر مرا در این واقعه دست نگیری از پای درآیم معویه بعد از تفکر و تدبیر ابن زبیر را طلبیده او را بمزید رعایت و عنایت مخصوص گردانید و جمعی را بر آن داشت تا با عبد اللّه زبیر گفتند که معویه با تو در کمال شفقت است باید که دختر او را خطبه کنی که باعث مزید خصوصیت گردد عبد اللّه باغوای آن جماعت دختر معویه را خطبه کرده معویه گفت عبد اللّه کفوی کریمست اما جماعت زنان می‌گویند که او زنی صاحب جمال دارد اگر این مصاهرت بوقوع انجامد شاید که دختر من طاقت استیلای رشک نیاورد و اگر عبد اللّه او را طلاق دهد من دختر خود را در حبالهٔ نکاح او درآورم و امارت هر ولایت که خواهد بوی تفویض نمایم ابن زبیر بدین کلمات واهی فریفته شده زن خود را طلاق داد و معویه در امر نکاح تغافل آغاز نهاده ببهانهٔ متمسک گشت تا عدت آن عورت منقضی شد آنگاه ابو موسی اشعری را فرستاد تا آن زن را برای یزید خطبه کند در اثنای راه قثم ابن‌عباس بن عبد المطلب پرسید که کجا می‌روی ابو موسی صورت حال را بیان کرد قثم گفت اگر میسر گردد بجهة من نیز سخنی بگوی بعد از آن امام حسین علیه السّلام ابو موسی را دیده پرسید که قصد کجا داری ابو موسی گفت می‌روم تا مطلقهٔ ابن زبیر را جهة یزید خطبه کنم امام حسین علیه السّلام گفت اگر بعقد یزید راضی نگردد برای من نیز سخنی بگو-تا یار کرا خواهد و میلش بکه باشد-چون ابو موسی بخانهٔ آن عورت رسید پیغام هر سه بگذارد زن گفت ای ابو موسی تو از اصحاب رسول اللهی میدانم که حق امانت بجای خواهی آورد با من بگوی که بفراش کدام رغبت نمایم ابو موسی گفت اگر دنیا می‌خواهی یزید و اگر جمال می- خواهی قثم و اگر دنیا و آخرت و جمال و نسب و کمال و حسب می‌خواهی حسین ابن علی علیه السّلام زن بمصاهرت امام حسین رضا داده عقد بستند چون یزید از این معنی آگاه شد همدم محنت و آه شد و این قضیه موجب عداوت شد نسبت بقرة العین مصطفی صلی اللّه علیه و اله و نور دیدهٔ مرتضی علیه السّلام حرکتی چنان از وی صادر گردید که تا قیام قیامت در مساجد و منابر در خلاء و ملاء خورد و بزرک زبان بطعن و لعن او گشودند این خود حال دنیای اوست و عذاب آخرت بجهة وی آماده و مهیا است و از هرچند گمان بری زیاده است

ذکر ابو لیلی معویة بن یزید بن معویه

چون یزید بن معویه رخت بهاویه کشید شامیان با پسرش معویه در نهم صفر سنهٔ اربع و ستین بیعت کردند مادرش ام هاشم خلده بنت ربیعه بود و بعد از چهل روز خود را از خلافت عزل کرده در همان سال وفات یافت و نقش خاتم او «انما الدنیا غرور» بوده است نقلست که معویه بعد از چهل روز از حکومت خود بر منبر رفته گفت ایها الناس گوشت و پوست و استخوان من طاقت آتش دوزخ ندارد و من بیش از این بر گناه اصرار ندارم شما شخصی که شایستهٔ این امر میدانید بر سریر حکومت نشانید این سخن گفته فرود آمده روی بعبادت آورد و مروان بن حکم از میان مردم برخاسته شمشیر کشیده گفت:

انی أری فتنة یغلی مرا جلها و الملک بعد ابی لیلی لمن غلبا و عاقبت بسعی زیاد علیه اللعنه حکومت بر مروان قرار یافت

ذکر مروان بن حکم

بن العاص بن امیة بن عبد الشمس و مروان در جمادی الاول سنه ۶۴ بر مسند حکومت نشست بعد از چهارده ماه در غرهٔ رمضان قالب تهی ساخت و پسر خود عبد الملک را ولیعهد ساخت

ذکر حکومت عبد الملک بن مروان

در اوایل سنهٔ خمس و ستین بتجدید او پرداختند و مدت بیست سال و هشت ماه حکومت کرده و در خمس و ثمانین وفات یافت و بدمشق مدفون گشت و عبد الملک را بواسطهٔ کمال بخل رشح الحجاره می‌گفتند گویند که چون مگسی بر لبش نشستی از نتن دهانش فی الحال بمردی و او را بدان سبب ابو- الذباب می‌گفتند و چون عبد الملک استقلال یافت مصعب بن زبیر عراقین و خراسان و جزیره را که در تصرف داشت لشکر کشیده روی بشام نهاد و عبد الملک نیز بضرورت از شام بیرون آمده بناکام عزم قتال کرد چه بر لشکر اعتمادی نداشت بنابراین رسولی نزد مصعب فرستاده التماس مصالحه نموده گفت صلاح در مصالحه است چه شمشیر دو روی محاربه مشیت است تا خداوند تعالی چه خواهد و از پس پرده غیب چه روی نماید جواب داد که چون من شخصی از چنین جائی بازنگردد مگر اسیر گردد و چون محاربه دست داد لشکر مصعب فرار نمودند و او پای ثبات بیفشرد تا بقتل رسید و چون عبد الملک بر مصعب ظفر یافت بکوفه درآمده در قصر اماره نزول نمود و سر مصعب را پیش او بردند یکی از حضار گفت طرفه صورتی از این قصر مشاهده کرده‌ام سر حسین بن علی بن ابی طالب را نزد ابن زیاد دیدم و سر ابن زیاد پیش مختار بنظر آوردم و سر مختار را پیش مصعب ملاحظه کردم و اکنون سر مصعب را پیش تو می‌بینم عبد الملک ازین سخن متوهم شده از کوفه بیرون رفت و بتخریب آن قصر فرمان داد

حکایت: در روضة الصفا مسطور است که عبد الملک با سعید بن مسیب گفت

اگر عمل خیری کنم از آن خوش‌دل نمی‌شوم و اگر شری از من صادر گردد از آن محزون نمی‌گردم سعید گفت این نشان موت قلب تست و هم در کتاب مذکور بنظر رسیده که اول کسی که مهمات دیوانی را بفارسی کرد و اول کسی که مردم را از تکلم نزد خلفا مانع آمد او بود چه قبل از وی هرکس هرچه خواستی گفتی و اول از سلاطین که بخل ورزید او بود

حکایت: آورده‌اند که چون عبد الملک از مهم مصعب فراغت یافت

خواست که بدفع عبد اللّه زبیر پردازد هرچند اکابر سامره را بر حرب او ترغیب نمود هیچکس بواسطه حرمت حرم قبول ننمود تا روزی که حجاج بن یوسف که بغایت بی‌اعتبار بود نزد عبد الملک رفته گفت بخواب چنان دیدم که ابن زبیر را پوست می‌کندم عبد الملک سه هزار سوار باو داده و حجاج بطایف رفته بلطایف الحیل سواری دیگر جمع آورد عبد اللّه چند نوبت لشکر بحرب او فرستاده لشکر او شکست می‌یافت عاقبت حجاج بدر مکه رفته عبد اللّه زبیر در شهر متحصن شده مدتی امر محصره امتداد یافت اهل مکه بجهة قحط و غلا متفرق گشتند و عبد اللّه بن زبیر این نوبت هم پناه بخانه کعبه برده و حجاج در آن ایام نسبت بحرم خداوند استخفافها کرده منجنیق نهاده سنگ نجاست آلوده بخانه کعبه انداخت و عاقبت شهر را مفتوح گردانیده خانه را خراب کرده ابن زبیر را صلب نموده بقتل آورد و با اصحاب رسول اللّه بی‌ادبیها کرده ایشان را در پیش خود بر پای می‌داشت و می‌گفت شما عثمان را یاری نکردید و این خبر بعبد الملک رسیده حجاج را بعراق فرستاده حکومت خراسان را نیز باو داد و ولایت مصر و مغرب و حجاز و یمن را بموسی تفویض نمود و مدار ملک عبد الملک باین دو نایب بود موسی بن نصر را خلیفة اللّه و حجاج را عدو اللّه می‌گفتند

ذکر شمهٔ از احوال مختار

بر سبیل اجمال مختار بن ابی عبیده ثقفی از شجاعان روزگار و مبارزان کارزار بود چون ابن زبیر بعد از واقعهٔ کربلا دعوی امامت کرد مختار را طلبیده به بیعت خود دعوت نمود مختار گفت با تو مبایعت می‌کنم بسه شرط اول آنکه هرگاه خواهم بی‌رخصت و زحمت حاجب و دربان نزد تو آیم دیگر آنکه امارت کوفه بمن دهی سوم آنکه با اولاد امیر المؤمنین علیه السّلام تعرضی نرسانی ابن زبیر قبول این شروط نموده مختار بمبایعت مبادرت نمود و در دفع خصمان کمر سعی بر میان بسته چند نوبت سپاه شام را که بحکم یزید قصد عبد اللّه داشتند شکست داد و چون یزید بجهنم شتافت مهم عبد اللّه زبیر قوت گرفت و به هیچیک از آن شروط عمل ننموده امارت کوفه را بعبد اللّه زید انصاری داد و مختار از ابن زبیر آزرده‌خاطر شده با عبد اللّه ابن مطیع عدوی که از مخصوصان ابن زبیر بود شکایت نمود ابن مطیع جواب داد که عبد اللّه بن زبیر بسبب آنکه گفتی که یکی از شروط بیعت من با تو آنست که اولاد علی مرتضی را مزاحمت نرسانی از تو رنجیده است و اگر تو باین شرط زبان نمی‌گشودی دربارهٔ تو الطاف موفور بظهور می‌رساند بالجمله ابن مطیع سخن مختار را بابن زبیر گفت عبد اللّه گفت شنیدم که او بخدمت محمد بن حنفیه تردد می‌کند و اولاد علی را امام بحق میداند و من جمعی را بر این داشته‌ام که چون مختار بوثاق محمد بن حنفیه رود او را گرفته بنزد من آرند و من او را پندی می‌کنم که عالمیان از او پند گیرند و ابن مطیع صورت مختار را گفته و او را بر فرار ترغیب نمود نیمشبی بخدمت محمد حنفیه پناه برده و حال آنکه آن جناب عزلت اختیار نموده بود و بجز وقت طعام خوردن در خانه نمی‌گشود مختار با محمد گفت ای مخدوم‌زاده جگر من بواسطهٔ واقعه کربلا سوراخ‌سوراخ است:

خونین می‌شود دل ما چون گل حسین هرجا که ذکر واقعهٔ کربلا رود

اگر رخصت فرمائی بکوفه روم و خون امام حسین را از ظلمه و فساق و ارباب نفاق و شقاق طلب نمایم و معویه بی‌حجتی طلب خون عثمان کرد پس ما که از خادمان آستانیم طلب خون فرزند پیغمبر خود چرا ننمائیم و سید محمد بعد از تفکر بسیار بخانه درآمده کاغذی بیرون آورده بمختار داد و مضمون آنکه مختار را اجازت دادم که خون امام حسین علیه السّلام را از ارباب ظلم و ظلام بخواهد و قاتلان آن حضرت را قصاص نماید و مختار بر باد پای هامون نورد:

تکاوری که بیک لحظه زیر پای آرد گر از درازی امید باشدش میدان
سمش صلابت سندان نمود و این عجبست که گاه پویهٔ او باد می‌برد سندان

سوار شده روی بکوفه نهاد و شیعه را جمع کرده رقعهٔ محمد حنفیه را بایشان نمود و فوج‌فوج بخانهٔ مختار آمده با او بیعت می‌کردند و ابراهیم بن مالک اشتر را نیز به بیعت خود دعوت کرده کوفه را در حوزهٔ تصرف آوردند و مختار ابراهیم بن مالک را با دوازده هزار سوار جرار بحرب ابن زیاد فرستاد و ابراهیم ابن زیاد را با چهل هزار شامی بقتل رسانیده سر پسر زیاد را و سر حصین بن نمیر و سر سی نفر از سرداران شام را بکوفه فرستاد و مختار تیغ انتقام برکشید و چهل و هشت هزار و پانصد کس از دشمنان اهلبیت را که عمر بن سعد و شمر ذی الجوشن و سنان بن انس و خولی بن یزید و عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی و قیس بن اشعث از آن جمله بودند بعقوبات متنوع بقتل رسانید و سرهای ایشان را بمکه نزد محمد بن حنفیه ارسال داشت و ابن زبیر از این معنی بی‌آرام شده محمد حنفیه را طلبیده او را تعظیم نمود و بر دست راست خود نشانده گفت اعتقاد من دربارهٔ تو آنست که هیچکس با تو امروز در زهد و ورع برابری نتواند کرد و ذکر حسب و نسب تو از آن مشهورتر است که محتاج به بیان باشد و من از تو ایمنم چه میدانم که تو دل از دنیا برگرفته و روی بمنزل عقبی آوردهٔ لیکن جمعی از شیعهٔ تو فتنه می‌انگیزند باید که با من بیعت کنی تا آن فتنه فرونشیند محمد گفت بباید دانست که در دل من هیچ میل دنیا نیست ابن زبیر گفت چگونه میل دنیا نداری که از مشرق تا مغرب خلایق پیش تو می‌آیند و انتظام مهام ایشان منوط برأی دوربین تست اگر امیر المؤمنین منم باید که نزد من آیند محمد گفت این جماعت شیعه مایند و بخدمت ما تقرب و تبرک می‌نمایند ابن زبیر گفت دو ماه ترا امان دادم اگر با من بیعت کنی و نامهٔ بمختار نویسی تا ترک فضولی کند فهو المراد و الا نخست بقتل تو اقدام نمایم آنگاه بدفع مختار و توابع او پردازم و او را بدست موکلان داده آن جماعت در کنار چاه زمزم خیمه زدند و آن جناب را محبوس ساختند محمد حنفیه نامه بمختار نوشته او را از صورت حال آگاه ساخت مختار ابراهیم بن مالک اشتر و معارف و اشراف کوفه را طلبیده نامه محمد را بر ایشان خواند فی الفور شش هزار سوار و سه هزار پیاده نامزد کرد بمکه روند و در اعلی مکه مجتمع گشته بآن بلده طیبه درآیند و محمد بن علی را از حبس بیرون آورند و اگر کسی بقدم ممانعت پیش آید دمار از روزگار او برآرند و نخست هانی بن قیس الباهلی را با پانصد سوار و پنجاه پیاده مقدم لشکر ساخت و فرمود که در ظاهر مکه بوادی بطن الرمه توقف نمایند و روز دوم از عقب او عمرو بن طارق را با دویست سوار و صد پیاده ارسال داشت و طفیل بن عامر را همان روز با سیصد سوار و سیصد پیاده روان گردانید و روز سوم دو هزار سوار و دو هزار پیاده ترتیب داده عمرو بن ظبیان التمیمی را سپهسالار گردانیده با طبل و علم بجانب مکه فرستاد و چون این لشکر جرار در ظاهر مکه مجتمع گشتند و هنوز هیچکس از اهل حرم وصول ایشان را نمی‌دانست هانی بن قیس باده سوار و پنجاه پیاده بمکه درآمده چون بخیمهٔ رسید که محمد بن علی در آنجا محبوس بود با موکلان گفت مهدی یعنی محمد بن حنفیه را بیرون آرید و الا همه را گردن زنم و محمد آواز هانی شنیده از خیمه بیرون خرامید و هانی از اسب پیاده شده دست و پای محمد را بوسه داد گفت ای سید عالی‌مقدار اجازت فرمای تا این بادپیمایان خاکسار را بآب تیغ آتشبار غریق بحر فنا گردانم محمد حنفیه فرمود که معاذ اللّه که بحرم خدای بمقاتله فرمان دهم در این اثنا بعبد اللّه زبیر خبر رسید که از عراق بجهة نصرت محمد حنفیه لشکر آمده‌اند ابن زبیر برادران و اتباع خود را سوار کرده آواز در مکه افتاد که سپاه محمد حنفیه را از حبس بیرون آوردند و اهل مکه از این خبر خوشحال شده شادمان گشتند و ابن زبیر با پنجاه سوار بکنار چاه زمزم رسیده با محمد حنفیه گفت بجهة آن دو ماه از من مهلت خواستی تا فتنه‌انگیزی محمد در جواب گفت من همواره فتنه- نشان بوده‌ام نه فتنه‌انگیز ابن زبیر گفت از روی حقیقت این فتنه من انگیخته‌ام که ترا امان داده‌ام تا بمختار نامه نوشته و مدد طلبیدهٔ و گمان تو چنانست که از دست من خلاص یابی همین لحظه لشکرها جمع آرم و تمامت مخالفان را مقهور گردانم چون مهم بدینجا رسید اگر بیعت نکنی بضرب تیغ تیز پیکرت را ریزریز گردانم هانی گفت چرا سخن بحد خویش نمیگوئی و از اندازه خویش تجاوز می‌کنی تو نمیدانی که او با تو بیعت نمی‌کند چه بحسب و نسب و علم و فضل از تو و امثال تو بهتر است و بمسند خلافت اولی و احقست و الا آنکه او را ورع و تقوی از اشتغال بامور دنیا مانعست عبد اللّه زبیر با هانی گفت تو با این گروه جاهل قصد ما کرده و ندانستهٔ که امروز تمامت حجاز و یمن در قید بیعت منند همین ساعت دمار از روزگار تو برآرم و گمان ابن زبیر این بود که مگر سپاه عراق منحصر در آن جماعتند بنابراین شمشیر کشیده خواست که بر هانی حمله کند که در این اثنا عمرو بن طارق با صد سوار و صد پیاده پیدا شد تیغهای کشیده در دست و زرهها دربر از گرد راه بر ابن زبیر حمله کردند و چون محمد حنفیه را دیدند فرود آمده سلام کردند و محمد ایشان را نوازش نموده امر کرد که تیغها در نیام کنند و از عقب عمرو بن طفیل بن عامر با سیصد سوار و سیصد پیاده دررسید سواران نیزه‌ها بر بناگوش اسبان نهاده و پیاده‌ها تیرها در کمان پیوسته و متعاقب او قیس بن ثعلبه با خیل خود ظاهر شد بر اسبان نقره خنک نشسته و زرههای داودی پوشیده و تیغهای یمانی حمایل کرده آنگاه نعمان بن عاص با خیل خود رسیده ابن زبیر بعد از مشاهدهٔ این حال متعجب و متحیر مانده با هانی بن قیس گفت که سوار و پیادهٔ خود را متفرق ساخته‌اید بعزم آنکه دستبردی نمایند و اگر من اشاره نمایم اهل مکه متنفسی از شما زنده نگذارند هانی گفت دریغا اگر مهدی اجازت فرمودی قوت بازوی مردان و ضرب تیغ بران بتو می- نمودند ابن زبیر از این سخن در خشم شده تیغ کشید و خواست که با آن اندک مردی که داشت بمحاربه اشتغال نماید هانی سواری به ظبیان بن عمرو که امیر لشکر بود فرستاده از صورت حال اعلام نمود و ظبیان با دو هزار سوار و دو هزار پیاده متوجه ابن زبیر بود و گمان عبد اللّه زبیر آن بود که اهل مکه او را نصرت خواهند کرد در این اثنا هانی بن قیس گفت ای اهل مکه از میان ما بیرون روید که شما اهل حرم خدائید مبادا که بغلط یکی از شما را زخمی رسد مردم مکه روی بمنازل خویش نهادند و ابن زبیر پریشان و دلتنگ سپاه عراق بیکبار در حرکت آمدند و محمد در میان آمده نگذاشت که مهم بمقاتله انجامد در این اثنا ظبیان بن عمرو با طبل و علم رسیده عبد الله زبیر از غایت خوف و هراس مدهوش شده و محمد ایشان را از محاربه منع فرمود و ابن زبیر بخانه خود رفته معارف مکه و سادات حرم را طلب نموده با ایشان عتاب کرد که مرا با شما بیش از این اعتماد بود که مرا گذاشته بخانهای خویش روید گفتند ما در بیعت توایم اما ما با عترت طاهره محاربه نمینمائیم و تیغ در روی اولاد امیر المؤمنین علی (ع) نمی‌کشیم و رعایت جانب ایشان بر خود واجب میدانیم و یقین است که محمد بن علی ابن ابی طالب را داعیهٔ حکومت نیست و صلاح تو در آنست که با او مصالحه نمائی تا این فتنه فرونشیند و اگر امروز محمد سپاه عراق را رخصت می‌داد یک ساعت ترا زنده نمی‌گذاشتند و ابن زبیر ازین سخن بیرون نرفته خیر خود را در آن دید و با محمد صلح نموده پیمان را تأکید داده سپاه عراق را بازگردانید و چون مصعب بن زبیر که حاکم بصره و خراسان بود بعزم محاربهٔ مختار لشکر بیرون کشید، مختار نیز در برابر او رفته انهزام یافت و در قصر اماره متحصن گشت و بعد از چند روز با هفده نفر کفن پوشیده از قصر بیرون آمده چندان با لشکر مصعب محاربه نموده که شهید شد و شش هزار نفر که با مختار در قصر بودند از مصعب امان خواسته بیرون آمدند اما همان لحظه بقتل رسیدند ذکر خلافت ولید بن عبد الملک

بعد از وفات عبد الملک شامیان با ولید بن عبد الملک بیعت کردند و روز منتصف جمادی الاخری سنهٔ سته و تسعین وفات یافت مدت عمرش چهل و شش سال و نقش خاتمش «انک میت و انهم میتون» بود و در وقت نزع سلیمان بن عبد الملک را ولیعهد ساخت

ذکر خلافت سلیمان بن عبد الملک

کنیت او ابو ایوب بود و مدت حکومتش یک سال و نه ماه و در روز آدینهٔ دهم صفر سنهٔ ثمان و تسعین بدمشق وفات یافت و ابن عبد العزیز را ولیعهد ساخت نقش خاتمش «حسبی اللّه و نعم الوکیل» بود و سلیمان در ایام حکومت خود فرمود تا ترک خون ریختن کردند و بساط عدل ممهد ساخت آنگاه بحج رفته و چون از مناسک حج فراغت یافت بمدینه آمده سلمة بن عبد الملک را که بغزای روم رفته بود فتحی دست داده هزار اسیر بمدینه فرستاد و سلیمان اسلام را بر ایشان عرضه کرد آن جماعت امتناع نمودند سلیمان فرمود تا ایشان را در پیش روضه گردن زدند عبد اللّه بن امام حسن علیه السّلام از سلیمان التماس نمود که یکی از ایشان بمن ده تا گردن زنم تا مرا نیز ثوابی حاصل آید سلیمان مهتر آن طایفه را طلبیده عبد اللّه شمشیر بر آورده خواست که بر گردن او زند سلیمان گفت بر گردنش مزن که غل دارد بر سرش زن و غلی بوزن پنج من آهن در گردن آن کافر بود عبد اللّه چنان تیغی بر سرش زد که آهن بریده بر سینه‌اش رسید خلایق بر دست و بازوی او آفرین کردند سلیمان آن تیغ را طلبیده ملاحظه نموده گفت این شمشیریست که اگر دیگری بر برک تره زند نبرد لیکن شما شمشیر زدن را از حیدر کرار میراث دارید و فرمود که صد هزار درم بمنزل عبد اللّه فرستادند و در آن ایام که در مدینه بود اولاد مهاجر و انصار را صلات فراوان داده هر سال صد هزار درهم بمنزل محمد بن علی می‌فرستاد

ذکر خلافت عمر بن عبد العزیز

روز آدینه دهم صفر سنهٔ ثمان و تسعین من الهجرة با عمر ابن عبد العزیز بن مروان بیعت کردند مدت خلافتش سی ماه بود و زمان عمرش سی و نه سال مادرش ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن الخطاب بود و وزیر او سلیمان بن نعیم الخمری و حاجبش مزاحم که مولای او بود و نقش خاتمش «یؤمن باللّه» و از زمان معویه تا بعهد عمر بن عبد العزیز خطبا بر منابر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را سب می‌کردند چون نوبت حکومت باو رسید از آن فعل ناشایست منع کرد بیان این مجمل آنکه جهودی را بر آن داشت تا در مجلس او برخاسته دختر وی را خطبه کند و یهودی در حینی که عمر در منبر بود این اراده نموده عمر گفت این وصلت چگونه صورت پذیرد که تو از دین ما بیگانهٔ جواب داد که پیغمبر شما دختر خود را بعلی بن ابی طالب داده بود اگر تو نیز دختر بمن دهی شاید عمر گفت ای خبیث علی مرتضی از عظمای ملت قویم و رکن دین مستقیم بود و اول کسی که قبول اسلام نمود او بود و باقی قبایل بضرب ذو الفقار او قبول ملت کردند یهود گفت اگر چنین است پس شما بکدام دلیل و بچه تاویل زبان بسب و ناسزای چنین بزرگواری میگشائید عمر با اهل مجلس گفت جواب او بگوئید همه سرها در پیش انداختند آنگاه فرمان داد که هرکه بعد الیوم زبان بسب عترت الطاهره بگشاید؛ زبانش ببرند

ذکر خلافت یزید بن عبد الملک

در سنهٔ احدی و مأه بر سریر حکومت نشست و چهار سال و یک ماه حکومت کرد روز پنجشنبه بیست و پنجم شعبان سنهٔ خمس و مأه وفات یافت بدمشق مدفون شد مادرش عاتکه بنت یزید بن معویه بود حاجبش مولای وی سعید و چون یزید حاکم شد عمالان وی را بر آن داشتند تا بقایای خراج که در عهد عمر بن عبد العزیز نزد ارباب ولایات مانده بود طلب کند و او برادر خود سلمة بن عبد الملک را بعراق و خراسان فرستاد تا تحصیل اموال نماید بنابراین خلایق از او آزرده شدند آورده‌اند که یزید بن عبد الملک عبد الرحمن بن ضحاک بن قیس را بحکومت حجاز و یثرب فرستاد و آن مدبر مال بسیار جمع آورده فاطمه بنت امام حسین علیه السّلام را خطبه نموده جواب داد که من پسر دارم و مرا اکنون وقت شوهر نیست عبد الرحمن پیغام داد که اگر بمناکحت من تن در ندهی بگویم که پسران تو خمر می‌خورند و زنا می‌کنند و ایشان را گرفته حد زنم آن سیده باین قضیه درمانده رقعهٔ نزد یزید بن عبد الملک فرستاد و از ابن ضحاک شکایت کرد یزید گفت عبد الرحمن مالی بسیار پیدا کرده می‌خواهد که نبیرهٔ پیغمبر را بعقد خویش درآرد من چنان کنم که در مدینه دست سؤال پیش مردم دراز کند آنگاه عبد اللّه بن عبد الواحد را امارت مدینه داده فرمود او را گرفته بند کند و چهل هزار دینار از او بستاند و اگر چیزی از این وجه باقی ماند و ما یعرف آن بدان وفا نکند در مدینه گدائی کند و آن مبلغ را تمام سازد و عبد اللّه او را گرفته مهم عبد الرحمن بجائی رسید که در مدینه می‌گشت صوفی پوشیده و غلی بر گردن گدائی می‌کرد و چون یزید سلمة بن عبد الملک را بحکومت خراسان فرستاد و یک سال تمام شد و سلمه چیزی از خراسان بشام نفرستاد و یزید خواست که او را عزل کند حیا او را مانع آمد که مثال عزل ببرادر فرستد یزید عمرو بن هبیره را حاکم عراق و خراسان ساخته بدان جانب فرستاد و در سه منزلی دمشق سلمه بعمرو رسیده از مقصد او سؤال کرد عمرو منشور حکومت خود را باو نمود سلمه گفت راست است که الملک عقیم

ذکر حکومت هشام بن عبد الملک

در شعبان سنهٔ خمس و مأه حاکم جهانیان شده نوزده سال و شش ماه حکومت کرد روز چهارشنبهٔ ربیع الاول سنهٔ خمس و عشرین و مأه وفات یافت مدت عمرش پنجاه و چهار سال بود مادرش عایشه بنت اسماعیل مخزومی بود و او را در اوایل عهد خود فرمود تا ارباب استحقاق را در جمیع ولایات اسلام عطا دادند از دویست دینار و ده دینار و در زمان حکومت او زید بن علی بن الحسین علیه السّلام در کوفه ظهور کرد و یوسف بن عمرو ثقفی که از قبل او حاکم کوفه بود با آن جناب محاربه کرده در اثنای محاربه زید بزخم تیری شهادت یافت.

ظلمی چنین قبیح ندیده است هیچ بار تا شیوهٔ ستمگری آموخته است چرخ و شیعه جسد او را در جوف لیل بنهر آبی دفن کردند و یوسف او را از قبر بیرون آورده صلب نمود و بعد از چند روز جسد همایونش بیرون آورده بسوخت گویند که در همان ساعت که زید را صلب کردند عنکبوت بر عورت او تنید تا از نظر خلایق غایب شد و غیلانی معتزلی در زمان او بود و هشام او را طلبیده گفت ای غیلان از تو سؤال مسئلهٔ دارم اگر جواب گوئی ترا بگذارم و الا بقتل آرم آنگاه گفت خداوند تعالی راضیست که کافر ایمان نیاورد و عاصی معصیت کند گفت نه هشام گفت کافر بیرضای خداست گفت چنین است هشام گفت بر این تقدیر رضای ایشان بر رضای خدا غالب است غیلان گفت یک روز مرا مهلت ده تا جواب گویم هشام قبول نکرده بقتل او فرمان داد

ذکر ولید بن یزید بن عبد الملک

در بیست و پنجم ربیع الاول سنهٔ خمس و عشرین و مأه بر سریر حکومت نشست و بعد از یک سال و دو ماه او را گرفته رقم خلع بر او کشیدند و بعد از خلع بقتل آوردند مدت عمرش سی و هشت سال بود، مادرش ام الحجاج بنت محمد بن یوسف ثقفی بود و در ایام حکومت فرمود تا در عراق و خراسان هر مسخره و مطرب و مخنثی که بود بشام آوردند و شب و روز بشراب خوردن مشغول شده با امهات پدر خود و اولاد آنها مباشرت نمودی و بمذهب تناسخ میل نمود و علما را پرسید که رسول فاضلتر است یا نایب گفتند نایب ولید پلید گفت بر این تقدیر از محمد رسول اللّه من فاضلترم زیرا که او رسول خدا بود و من نایب خدایم از کنیزکی مغنیه که محبوبهٔ او بود منقولست که نوبتی با ولید شراب خوردم و چون مست شدیم باز با من مجامعت کرد در این اثنا مؤذن بانک نماز گفت ولید با من گفت رخت مردانه پوشیده بمسجد رو و این جماعت را امامت کن گفتم ای امیر المؤمنین نیکو تأمل کن که چگونه جنب و مست چگونه مسلمانان را امامت کنم گفت اگر نروی بقتل تو ملجأ گردم و من بالضروره دستار بر سر بسته و طیلسان بر روی کشیده و بیرون رفته برسم عرب آن جماعت را امامت کردم

ذکر یزید بن ولید بن عبد الملک

کنیت او ابو الولید است و در جمادی الاخری سنهٔ ست و عشرین و مأه به بیعت او اقدام نمودند مادرش ماه‌آفرید بنت فیروز بن یزدجرد بن شهریار بود و مادر ماه‌آفرید دختر اردشیر بن شیرویه بود و قتیبة بن مسلم حاکم خراسان در یکی از حروب ماه‌آفرید را اسیر کرده نزد حجاج بر سبیل هدیه او را نزد ولید بن عبد الملک ارسال داشت و ولید وی را نکاح کرده یزید از وی متولد شد و یزید بن ولید را یزید ناقص گفتندی بچند وجه یکی آنکه اعرج بود دوم آنکه مدت ملکش پنجاه و چند روز بیشتر نبود سوم آنکه علوفه و مرسوم سپاهیان را کم کرده بود مسود اوراق گوید که باوجود آنکه صاحب جامع الحکایات در کتاب خود آورده که حجاج ماه‌آفرید مادر یزید بن ولید را نزد ولید بن عبد الملک فرستاد ولید او را خواسته یزید از او متولد شد و در اثنای ذکر یزید بن ولید می‌گوید که یزید بن عبد الملک است و امرا او را فریفتند تا پدر خود ولید را کشته بر مسند خلافت نشست و باتفاق مورخان حجاج معاصر ولید بن عبد الملک مروانست و از زمان فوت حجاج تا عهد ولید بن یزید که مخلوع کشته شد بیست و پنج سال بود پس چگونه تواند بود که حجاج ماه‌آفرید را پیش ولید مخلوع فرستاده باشد تا آنکه یزید از او متولد شد

ذکر ابراهیم بن ولید بن عبد الملک

مدت ملک او هفتاد روز بود در آن ایام نیز مهم او رواجی نداشت مروان بن محمد بن مروان در ارمنیه پنجاه هزار سوار جمع کرده بدمشق آمد و ابراهیم از او گریخته بعد از آن از او امان طلبیده با او بیعت کرد

ذکر مروان بن محمد بن مروان الحکم

در چهاردهم صفر سنه سبع و عشرین و مأه بر سریر حکومت نشست و مادرش کنیزکی بود مملوک ابراهیم بن مالک اشتر مدت ملک او پنج سال و دو ماه بود و در ذیقعده سنهٔ اثنی و ثلاثین و مأه در راه مصر سپاه سفاح او را بقتل آوردند و او را حمار بجهة آن گویند که عرب سر هر صد سال را حمار گویند و چون از عهد معویه تا زمان او صد سال بود بدین لقب ملقب شد و وجه دیگر در این باب آنکه مروان در حین طفولیت انگشت در حلقه آهنین که بر در خانه کوفته بودند کرده چون خواست که اصبع خویش را از آن بیرون آورد نتوانست و انگشتش ورم کرده بعد از محنت بسیار آن حلقه را شکستند تا اصبع مروان از آن قید رهائی یافت و بعد از چندگاه نظر مروان بر حلقهٔ دیگر افتاد که بر دری زده بودند با خود گفت که امتحان کنم و به‌بینم که این حلقه واسع‌تر است یا حلقهٔ که انگشت من در آن مانده بود پس انگشت در آن حلقه کرده نتوانست که بیرون آورد دستش در آن قید بماند و پدر مروان بر این حال اطلاع یافت گفت یا مروان و اللّه انت الحمار بنابراین بمروان حمار اشتهار یافت و در زمان مروان ابو مسلم مروزی که قبل از این بمدتی ابراهیم بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس او را بخراسان فرستاده امارت شیعهٔ خود داده بود بواسطه آنکه میان امراء مروان نفاق راه یافته بدفع یکدیگر مشغول گشته بودند خروج کرده قوت گرفت و بعد از تسخیر خراسان قحطبهٔ شبیب طائی را به تسخیر عراق عرب و شام فرستاده و قحطبه بجرجان شتافته در آن دیار قتلی بافراط کرده قرب سی هزار کس مقتول گردانید و بدین جهت دلها هراسان و خاطرها از نهیب او ترسان گشت و با هرکه جنگ کرد غالب آمد و چون قحطبه بری رسید عامر بن سیاره و معن زایده که یکی حاکم عراق بود و دیگری والی ولایت آذربایجان با صد هزار سوار جرار در برابر قحطبه تیغ جلادت انداختند قحطبه آن لشکر بسیار را باندک زمانی متفرق گردانید و عراق عجم را مفتوح ساخت و چون خبر توجه لشکر خراسان بابراهیم رسید با برادران خود عبد اللّه سفاح و ابو جعفر منصور و ابنای اعمام خود بجانب کوفه شتافت و در راه قاصد مروان باولاد عباس رسیده پرسید که در میان شما سفاح کدامست ابراهیم گفت منم قاصد صفاتی که مروان بیان کرده بود در ابراهیم ندید گفت شما را باجمعهم نزد امیر برم ابراهیم گفت در حکم تو این نوشته‌اند که سفاح را نزد امیر ببری و سفاح منم و با تو می‌آیم و ابراهیم برادر خود عبد اللّه را که بسفاح اشتهار داشت ولیعهد ساخت و با قاصد مروان روان شده چون مروان مطلوب خود را ندید قاصد را سیاست نمود که چرا همهٔ قوم را با خود نیاوردی و سر ابراهیم را در انبان نوره نهاده هلاک ساخت و سفاح با برادر خود بکوفه رسیده بمنزل ابو سلمه خلال نزول نمود و چون قحطبه بهمدان رسید یزید بن عمرو بن هبیره که حاکم عراقین بود لشکر بسیار جمع آورده متوجه محاربه قحطبه شده از آب دجله عبور نمود در این اثنا شنید که قحطبه بخانقین نزول نموده و هم بر ضمیر هبیره مستولی شده بکوفه مراجعت نمود و قحطبه از عقب وی شتافته چون بکنار فرات رسید طایفهٔ از لشکر خراسان از آب گذشته و با جمعی از مردم ابن هبیره که در آن جناب آب فرود آمده بودند جنک درپیوستند و چون قحطبه بر این حال وقوف یافت اسب در آب فرات راند تا از آب گذشته بر اعدا ظفر یابد و جمیع لشکریان تتبع قحطبه کرده اسب در آب انداختند و بسلامت از آب گذشته ابن هبیره را بهزیمت فرستادند و چون قحطبه را ندیدند بتفحص او مشغول شدند ناگاه اسب او را با زین ترشده و لجام گشته در کنار آب بنظر درآوردند و ایشان را مشخص شد که قحطبه غریق بحر فنا شده لاجرم با پسرش حسن بن قحطبه بیعت کرده متوجه کوفه شدند و چون خراسانیان بکوفه آمدند حسن بن قحطبه نامه‌ای را که ابو مسلم بابو سلمه خلال نوشته بود و او را بوزیر آل محمد تعبیر نموده بود بوی داد و دست ابو سلمه را بوسه داد و در آن نامه مسطور بود که چون قحطبه بکوفه رسید باید که وزیر آل محمد عمال بولایات فرستاده ممالک را ضبط نماید و اگر ابراهیم بن محمد در حیات باشد او را پیدا کرده بر مسند خلافت نشاند و الا شخصی از خاندان نبوت که لایق منصب امامت باشد اختیار کرده در دفع مروان مساعی جمیله مبذول دارند و بنابر آنکه خاطر ابو سلمه مایل بر آن بود که حق را بمرکز قرار دهد قاصدی بمدینه فرستاده و سه نامه مصحوب او گردانید با وی گفت نامهٔ اول را بامام جعفر الصادق علیه السّلام رسان و مضمون نامه آن بود که بحمد اللّه و المنه که نسیم اقبال از مهب جاه و جلال در وزیدن آمده رایت دولت اعدا منکوب و مخذول گشته اعلام ظفر انجام اولیاء سر بثریا رسانید:

خوش کرد چرخ گوش ممالک باین خطاب کآمد نهنگ رزم چه دریا در اضطراب
ای مملکت طرب که رسیدی بآرزو وی روزگار مژده که رستی ز انقلاب
ای جور دلشکسته برافراز سر بچرخ وی عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
اکنون ملتمس آنکه بی‌توقف پای سعادت در رکاب آورده همعنان ظفر و نصرت

باینطرف خرامی که مسند خلافت آرزومند ذات کامل الصفات تست و قاصد را وصیت نمود که چون آن حضرت وصیت‌نامهٔ مرا قبول نموده باینجانب خرامد این دو نامه دیگر پاره ساز و الا آن دو کتابت را بترتیب باسم هرکس که نوشته شده برسان و قاصد همعنان باد و برق شده شب هنگامی بمنزل امام رسیده چون نامه بمطالعه اشرف رسید در چراغدان نهاده بسوزانید و با قاصد فرمود که جواب تو این بود و قاصد آن دو نامه دیگر را که یکی را بعبد اللّه بن حسن بن امام حسن علیه السّلام و دیگری را بعمر بن امام زین العابدین علیه السّلام نوشته بود به آن دو بزرگوار رسانید ایشان بموجب مشورت امام قبول مسئول ابو سلمه ننموده پیش از مراجعت قاصد امرای خراسان پی بمنزل عباسیان برده سفاح را بر مسند خلافت نشاندند و سفاح عم خود عبد اللّه بن علی بن عبد اللّه را بمحاربه مروان فرستاده و در کنار آب زاب تلاقی فریقین روی نمود و در اثنای محاربه مروان بجهة اراقت بول از اسب فرود آمده اسب وی رم کرده بی‌خداوند در میان صفوف شام درآمد شامیان اسب مروان را بی‌خداوند دیده تصور نمودند که او را واقعهٔ پیش‌آمده روی بهزیمت نهادند و بعضی از ظرفا گفته‌اند «ضیعت الدولة بالبول» و عبد اللّه مروانیان را تعاقب نموده چون بدمشق رسید برادر خود صالح را با ابو عون در عقب مروان فرستاد و ایشان در حوالی مصر او را دریافته بقتل رسانیدند و در آن حالت مروان این الفاظ بر زبان می‌راند «اذا انتهت المدة لا ینفع العدة» و آفتاب دولت عباسیان از مطلع اقبال طالع شده جاه بنی مروان در مغرب فنا غروب نمود

ذکر حکومت خلفای بنی عباس و احوالات ایشان

خلفای عباسی سی و هفت نفر بودند و مدت ملک ایشان پانصد و بیست سال بود اول ایشان ابو العباس عبد اللّه سفاح و آخر آن قوم مستعصم بود و این ابیات مشتمل بر اسامی ایشانست:

از بنی عباس سی و هفت تن بودند امیر کز سنان و تیغشان شد سینه اعدا فگار
بود سفاح آنگهی مهدی و منصور از عقب هادی و هارون بدند آن دو امیر کامکار
معتصم آنگاه واثق بعد از او متوکل است منتصر پس مستعین بوده است مرد پیشکار
مهتدی و معتضد باشد پس آنگه مکتفی مقتدر پس قاهر و راضی امیر روزگار
متقی و مستکفی آنکه مطیع و طایع است قادر و قایم پس آنکه مقتدی شد آشکار
بعد از او مستظهر و مسترشد است و راشد است مقتضی مستنجد آن کش شیر گرد و نشد شکار
مستضیء و ناصر و طاهر دگر مستنصر است آخرین قوم مستعصم بامر کردگار

ذکر ابو العباس سفاح

آورده‌اند که سفاح بن محمد بن علی بن عبد اللّه عباس بغایت عابد و زاهد بود و او را سجاد گفتندی چه روزی هزار رکعت نماز گزاردی نقلست که امیر المؤمنین علی علیه السّلام نماز بامداد را گذارده عبد اللّه عباس را در صف ندید پرسید کجا است گفتند او را امروز پسری متولد شده بر آن مشغول است آن حضرت به تهنیت او رفته از او پرسید که یا ابن عم پسر خود را چه نام کردهٔ عبد اللّه گفت یا امیر المؤمنین مرا چه حد آنکه بی‌اذن تو او را نام کنم امیر المؤمنین فرزند او را طلبیده روی او را بوسه داد و فرمود تا او را علی نام کردند و ابو الحسن کنیت بدادند آنگاه عبد اللّه عباس را مخاطب ساخته که «خذ ابا الملوک» و نام جمیع ملوک و سلاطین بنی عباس را که مذکور شد بیان کرد، و چون معویه استیلا یافت با علی بن عبد اللّه بن عباس گفت اسم یا کنیت خود را تغییر ده که من دوست نمی‌دارم که شخصی باین کنیت و اسم مکنی و موسوم باشد من ترا ابو محمد کنیت دادم واقدی گوید بنی امیه اولاد عباس را از تزویج بنات بنی حارث بن کلاب منع می‌کردند زیرا که منجمان با ایشان می‌گفتند که بعد از صد سال از دولت بنی مروان از اولاد عباس شخصی بر مسند دولت نشیند که مادر او از بنی حارث باشد و چون عمر بن عبد العزیز بر مسند حکومت نشست محمد بن علی بن عبد اللّه از او رخصت طلبیده یکی از دختران بنی حارث را عقد نمود ابو العباس سفاح از آن عورت تولد نمود و در کتب تواریخ مسطور است که چون خراسانیان ابو العباس را با اقربا از خانهٔ ابو سلمه بیرون آورده بمسجد بردند خلایق با او بیعت کردند چنانچه مذکور شد عم خود عبد اللّه بن علی را بحکومت شام فرستاد و چون عبد اللّه در شام مستقل گشت اکابر بنی امیه نزد وی تردد آغاز نهاده در روزی که هفتاد نفر از آن طایفه در مجلس او حاضر بودند یکی از موالی بنی هاشم قصیدهٔ غرا مشتمل بر مدح آل عباس و ظلمی چند که از بنی امیه نسبت بآل محمد صادر شده بود انشاء نموده در آن مجلس برخاسته برخواند و چون بدینجا رسید که بنی امیه امام حسین را با اهل بیت و برادران کشتند و مراکب بر بدن ایشان دوانیدند و عورات و اهلبیت طاهرین را بشتران نشانده بشام بردند و زید بن علی بن حسین را بعد از دو سال که مرده بود از قبر بیرون آورده بردار کردند و عاقبت بسوختند آتش غضب عبد اللّه بنوعی در اشتعال آمد که دود از دودمان آن طایفه برآورد و فرمود تا بضرب چماقهای آهنین استخوانهای آن هفتاد نفر را مانند پنبه محلوج ساختند و فرشهائی بر زبر ایشان انداخته شیلان کشیدند و بقیهٔ بنو امیه را گرفته گردن زدند و اجساد آن طایفه را بر سر راهها انداختند تا کلاب و ذئاب طعمه ساختند و قبور تمامت بنو امیه را سوای قبر عمر بن عبد العزیز شکافتند در گور معویه قدری خاک سیاه و در گور یزید پارهٔ خاکستر دیدند و کله سر عبد الملک مروان با سایر رمیم و جسد هشام بن عبد الملک را که هنوز از هم نریخته بود در آتش انداخته بسوختند آورده‌اند که چون سفاح مفتاح ابواب خلافت را بدست آورده خصمان را مقهور ساخت بواسطهٔ تهاونی که ابو سلمه کشته گردد و شاید که اگر ابو مسلم را بر خلافت وی اعتمادی نمانده خوفی در دل وی راه یابد ابو جعفر منصور را گفت باید که تو بنفس خود نزد ابو مسلم روی و بیعت من از او بستانی و خراج خراسان که جمع شده اخذ نمائی و رخصت قتل ابو سلمه حاصل کنی بلکه بگوئی تا ابو مسلم یکی از معتمدان خود را بدین امر نامزد کند ابو جعفر گفت ابو مسلم چند نفر از داعیان دولت ما را کشته و با ما مشورت نکرده ما بچه وجه با او مشورت کنیم سفاح گفت ما در آن هنوز مستور بودیم و مهم ما مستقیم نشده بود القصه ابو جعفر بخراسان رفته ابو مسلم باستقبال او شتافته و چون بدروازهٔ مرو رسیدند ابو مسلم پیاده شده در رکاب ابو جعفر روان شد هرچند ابو جعفر اسب کشیده و تکلیف نمود تا سوار شود ابو مسلم قبول ننمود و همچنان پیاده می‌رفت تا به منزلی که ابو جعفر نزول کرد چون ابو مسلم پیغام سفاح را شنید در باب ابو سلمه گفت که ما بندگان امیرالمؤمنینیم هرچه فرماید بجان فرمان کنیم ابو جعفر گفت صاحب این دولت توئی و آثار پسندیدهٔ تو در احیای این دودمان بر جهانیان ظاهر است هرکه سر از طوق متابعت امیر المؤمنین بتابد باید که سزای او در کنارش نهی و دو ماه ابو جعفر در مرو اقامت نموده ابو مسلم هر روز صد هزار درم نقد از برای او می‌فرستاد و نزول و علوفه از حیزاحصا بیرون بود و چون قصد مراجعت نمود مال خراسان را مصحوب او گردانید و معتمدی که او را حریف مروزی نام بود بجهة دفع ابو سلمه همراه کرد و از اول رفتن ابو جعفر تا بازآمدن او دو سال و سه ماه بود چون بخدمت برادر رسید حال تقریر کرد و سفاح مبتهج و مسرور شد و همان شب حریف مروزی بقتل ابو سلمه مبادرت نمود گویند که در آن مدت ابو سلمه تا نیمشب خدمت سفاح کردی و چون سفاح بخواب رفتی بمنزل خود مراجعت نمودی و در آن نیمشب که ابو سلمه از دار الخلافه بازگشته بود او را بکشتند و صباح هیچکس ندانست که او را که کشته آورده‌اند که چون سفاح می‌خواست که لشکر بجنگ مروان فرستد بر زبان آورد که از فرزندان عباس هرکه سرداری سپاه قبول نموده دفع مروان کند ولیعهد من باشد و عمش متعهد سرداری آن سپاه شد مروان را بقتل آورد بنابراین سخنی که از سفاح صادر شده بود عبد اللّه طمع ولایت عهد داشت و چون سفاح برادر خود ابو جعفر منصور را ولیعهد گردانید با او گفت اگر می‌خواهی کار تو رونق بگیرد بخراسان رفته از ابو مسلم بیعت خود بستان ابو جعفر بخراسان رفته ابو مسلم چون دانست که ابو جعفر بسبب اخذ بیعت می‌آید این نوبت او را خدمتی نکرد و از سفاح آزرده‌خاطر شده گفت می‌بایست که در این امر کلی با من مشورت نمودی و ابو جعفر از ابو مسلم آزرده شده در این اثنا روزی ابو مسلم با او گفت چون بخدمت امیر المؤمنین رسی از وی التماس نمائید تا عمهٔ خود آمنه بنت علی را بمن دهد ابو جعفر منصور نیز از این سخن آزرده چه ابو مسلم نسبی عالی نداشت و لیکن با او مدارا کرده سه ماه در مرو بسر برد از ابو مسلم بیعت بستد و چون بعراق عرب رسید نزد سفاح زبان بغیبت ابو مسلم گشوده او را بر قتل وی اغوا می‌نمود و سفاح التفاتی بسخن برادر نمی‌کرد مقارن این حال ابو مسلم اراده گذاردن حج اسلام نموده با هشت هزار سوار بکوفه آمده سفاح نهایت اعزاز و اکرام تقدیم نموده ابو مسلم می‌خواست که خلیفه او را امیر حاج گرداند و در آن ایام روزی ابو مسلم بخدمت سفاح نشسته بود ابو جعفر درآمد ابو مسلم برنخواست و او را تعظیم نکرد سفاح گفت مگر ابو جعفر را نشناختی که از جهة او قیام ننمودی ابو مسلم جواب داد که من در حضرت تو جز ترا نشناسم و در پیش تو جز از تو تعظیم نکنم ابو جعفر از این معنی بغایت رنجیده کینهٔ ابو مسلم در دل او زیاده گشت و با سفاح گفت که می‌خواهد که چون بمکه رسد یکی از اولاد علی مرتضی علیه السّلام را بر سریر خلافت نشاند و الا هشت هزار کس کجا می‌برد سفاح گفت ابو مسلم احیای این دولت نموده اگر نوبت اول که بخدمت ما رسیده او را برای جریمتی بقتل رسانیم خلایق زبان طعن بما دراز کنند و دیگر کسی را بر ما اعتماد نماند لیکن امارت قافلهٔ حاج را از من التماس نمای و با او بمکه رو تا ابو مسلم آنچه در خاطر داشته باشد نتواند بظهور رسانید و چندانکه خواهی لشکر با خود ببر و چون موسم نزدیک شد ابو مسلم تحفه و هدایا نزد ابو جعفر برده التماس نموده که امارت قافله را از برای او درخواهد ابو جعفر گفت امسال من نیت گذاردن حج دارم و امیر المؤمنین مرا بامارت قافله نامزد کرده این نوبت بمرافقت یکدیگر حج گذاریم و سال دیگر امارت قافله ترا باشد ابو مسلم از این معنی آزرده شده در مرافقت ابو جعفر بمکه روان شد و در آن سفر هفتصد شتر مطبخ ابو مسلم را می‌کشیدند و او یک منزل از ابو جعفر پیشی گرفته امر کرد که هیچکس در قافله طعام نپزد و روزی دو نوبت بر سر خان ابو مسلم آمده طعام خوردند و در آن سفر ابو مسلم شخصی را دید که طعام می‌پخت بسیاست او حکم کرد آن شخص گفت بیماری دارم و بجهة وی مزوره می‌پزم ابو مسلم فرمود تا بعد از آن غذای بیمار نیز پختند و چون حج گذارده مراجعت نمودند باز ابو مسلم یک منزل راه پیشی گرفته در اثنای راه در منزل ذات عرق خبر رسید که عرق قابض سفاح از حرکت بازایستاد و ابو جعفر در سیر مسارعت کرده خود را بابو جعفر (ابو مسلم ظ) رسانیده و در تجدید او بیعت خود بگرفت و بکوفه رفته بر سریر خلافت نشست بیعت ابو العباس روز آدینه دوازدهم ربیع الاول سنه اثنان و ثلاثین و مأه بود بکوفه و نام او مرتضی بود و بقولی عبد اللّه مادرش ریطه حارثیه بود و مدت خلافتش چهار سال و هشت ماه بود و زمان عمرش بقولی بیست و چهار سال و بروایتی بیست و هشت سال بود

ذکر حکومت ابو جعفر منصور دوانیقی

ارباب تواریخ در مصنفات خود آورده که ابو جعفر مردی صاحب رأی و زیرک بود اما بخل و امساک در طبیعتش مستولی بود از این‌جهت او را دوانیقی گویند و چون بر مسند حکومت متمکن شد منادی فرمود که امیر المؤمنین می‌خواهد که اهل عراق را عطا دهد باید که از کودک هفت ساله تا پیر هفتاد ساله اسامی خود بنویسند و چون تفصیل اسامی کوفیان نوشته باو دادند خلایق را جمع کرده آن بیچارگان بامید عطا نزد وی رفتند و دوانیقی بایشان فرمود که شهر شما در صحراست و حصاری ندارد و اگر خصمی تاختن آرد اموال بر باد تاراج و غارت رود صواب آنست که بر گرد شهر خندقی بکنید آنگاه گفت هر کس که خندق از او نیاید چهل درم بدهد تا دیگری بآن مشغول گردد و بدین سبب ایذای بسیار بخلق رسید و چون خبر موت سفاح بعبد اللّه بن علی رسید که حاکم شام بود دعوی خلافت کرده صد هزار مبارز با او بیعت کردند ابو جعفر ابو مسلم را بحرب عم خود فرستاده ابو مسلم دوازده روز با سپاه شام حرب کرده روز سیزدهم عبد اللّه بن علی اسیر شده شامیان منهزم گردیدند و ابو جعفر این خبر شنیده دبیر خود عطیة بن حمزه را فرستاد تا غنایم سپاه شام را ضبط کند و تفصیل نسخهٔ آن ترتیب دهد چون عطیه به لشکرگاه ابو مسلم رسید صاحب دول او را تمکین نکرده نگذاشت که تفصیل غنایم در سلک تحریر آورد و گفت هرکه جان شیرین که متاعیست بغایت نفیس بذل کند هرچه در معسکر خصم یابد باید که ازو باشد و امیر المؤمنین را دفع خصم کافیست و ابو جعفر شمشیر عباس بن عبد المطلب را که عبد اللّه علی داشت طلبیده بود و چون عطیة بن حمزه از آن تیغ استفسار نمود گفتند ابو مسلم دارد و چون از ابو مسلم طلب نمود باو نداد و ابو مسلم عبد اللّه علی را با اسیران بکوفه فرستاده خود بجانب خراسان شتافت و چون عبد اللّه بکوفه رسید با ابو جعفر پیغام نمود که تمامت خزاین بنو مروان و آنچه من جمع کرده بودم ابو مسلم از میان برده است و ابو جعفر مضطرب شده عطیة بن حمزه را از عقب ابو مسلم فرستاده پیغام داد که چون ولایت شام را گرفتی نگاه بایست داشت چه امروز کسی جز تو صلاحیت آن ندارد که بجای عم خود بنشانم و عهدنامه نوشته سوگند یاد کرد که با تو بهیچ وجه بدی نکنم و عطیة بن حمزه بهمدان با ابو مسلم رسیده پیغام بگذارد و ابو مسلم در همدان رحل اقامت انداخته دو کس از خواص خود بکوفه فرستاد تا به ابو جعفر سوگند دادند که قصد ابو مسلم نکند و ابو مسلم خاطر جمع نموده نزد او رفت اما بعد از سه روز ابو جعفر نقض عهد نموده بقتل او فرمان داد و ابو جعفر در سنه صد و سی و شش حاکم شده مدت دولتش بقولی بیست و دو سال بود و کمتر از این گفته‌اند و در راه مکه در سنه ثمان و خمس و مأه در منزل بئر میمون بمرض هیضه وفات یافت مادرش کنیزکی بربریه نام او هیجده سال از سفاح بزرگتر بود در شب وفات او ستارهٔ از آسمان فرود افتاده روشنائی تا روز بماند در یکی از تواریخ معتبر بنظر رسیده که نوبتی ابو جعفر منصور سلیمان داین را که از امرای معتبر بود بامارت موصل فرستاد و هزار سوار عجمی همراه او کرده گفت یا سلیمان هزار سوار از شیاطین همراه تو کردم تا در تنظیم امور معاون تو باشند چون سلیمان بموصل رسید عجمیان دست تعدی باموال موصلیان دراز کرده رعایا شکایت نزد ابو جعفر بردند ابو جعفر بسلیمان نوشت که «کفرت النعمة یا سلیمان» سلیمان در جواب نوشت: «و ما کفر سلیمان و لکن الشیاطین کفروا» ابو جعفر را از جواب او خوش آمد و هزار مرد عرب نزد او فرستاده و عجمیان را طلب نمود

ذکر حکومت مهدی بن منصور

چون ابو جعفر تخت خلافت را بپرداخت اقبال رایت دولت مهدی برافراخت و چون اطراف ممالک را مضبوط ساخت به نیت حج اسلام و طواف روضهٔ خیر الانام در حرکت آمده امر کرد تا هیچکس در راه طعام نپزد دوازده هزار پیاده را زاد و راحله داد و پانصد شتر برف و یخ بار کرد و در راه به تشنگان بادیه آب یخ می‌دادند و چون بمکه رسید ارباب حرم عرض کردند که خانهٔ کعبه را کثرت جامه‌ها گران شده نزدیکست که ارکانش بیفتد چه از عهد رسول اللّه تا این غایت جامه در خانه پوشانیده‌اند و حکام بنو امیه را رسم چنان بود که چون حج گذاردندی جامهٔ قیمتی در خانه پوشیدندی و مهدی فرمان داد که جامها فروگرفته بر فقرا قسمت کردند و دو دست جامهٔ زربفت بخانه پوشانیدند و دیوار و بام خانه را بزعفران بیندودند و چون بمدینه رسید خرد و بزرک آن بلدهٔ طیبه را عطا داد و در وقت مراجعت ببغداد نویسندگان خراجاتی که در آن سفر واقع شده بود در قلم آوردند هزار هزار درم و دویست هزار مثقال طلا برآمد و در زمان دولت او خلایق مرفه و آسوده بودند و مهدی بساط عدل و داد بگسترد و ابواب ظلم و جور مسدود ساخت احوال مقنع تناسخی در عهد او مردی که بمقنع مشهور بود در خراسان و ماوراء النهر خروج کرده مذهب تناسخ در میان آورده و این مقنع مردکی قبیح الوجه واحد العین بود تا مردم بر قباحت صورتش اطلاع نیابند چهرهٔ از طلای احمر ساخته در روی خود می‌بست و مهدی از خروج او آگاه گشته حاکم خراسان مسلم بن معاد را بدفع او امر کرد و مسلم قصد مقنع کرده آن ملعون بشهر کش گریخته و بیکی از قلاع ماوراء النهر که او را قلعهٔ منیع گویند متحصن گشت و در علم شعبده مهارتی تمام داشت چنانکه هر سال از فصل خریف تا آخر تابستان هر شب از چاهی که در ولایت نخشب واقع بود صورتی مبدور و منور بیرون آورد که سه فرسنک در سه فرسنک پرتو می‌انداخت و حکیم سوزنی گوید:

سود اوفتاده خیره سریرا که از خری هر سال ماهتاب برآرد ز چاه‌کش
دعوی کند خدائی و مر هیچ خلق را نتوان که دست گیرد از جوع و ز عطش

و جمعی کثیر از اهل نخشب که ایشان را سفیدجامگان گویند متابعت او کرده مسلم ابن معاد لشکر بدر حصار او برده مقنع چون دانست که قلعه مسخر خواهد شد اهل قلعه را جز کنیزکی که در کنجی گریخته بود زهر داده اجساد مردگان را بسوخت و خود در خم تیزاب درآمده گداخته شده کنیزک در قلعه را گشوده اهل اسلام چون در قلعه کسی را ندیدند از صورت حال پرسیدند کنیزک آنچه دیده بود بیان کرد و چون بر سر خم رفتند جز موی سر آن گمراه هیچ اثری از وی ندیدند و مدتی سفیدجامگان می‌گفتند که مقنع با اصحاب بآسمان رفته عن‌قریب خواهد آمد و اکنون نسل آن طایفه در ماوراء النهر هستند و کشاورزی می‌کنند و کسی را بر حقیقت مذهب خود اطلاع نمی‌دهند نام مهدی محمد بود و چون پانزده سال و یک ماه حکومت کرد، در سنهٔ تسع و ستین و مأه در قریهٔ اسفیدان وفات یافت و هم‌آنجا مدفون گشت و کنیزکان او گلیم پوشیده مادام الحیاة گلیم‌پوش بودند و این بیت ورد زبان داشتند:

آخر بدوام خاک پوشیدندت چون خاک همه جهان بسر می‌کردند و محمد بن منصور دو پسر داشت هادی و هارون بنام هر دو بیعت از مردم گرفته مقرر کردند که اول هادی که برادر بزرگتر بود خلیفه باشد

ذکر حکومت هادی بن مهدی

در زمان فوت مهدی هادی در جرجان بود هرون الرشید بنام برادر بیعت از مردم گرفته قاصدی فرستاد تا بوی اعلام دهد و قاصد از برق و باد سرعت وام کرده روی بجرجان آورد و بعد از آگاهی هادی بایلغار تمام ببغداد آمده بر سریر حکومت بنشست و در زمان او چند نفر از سادات عالی‌درجات بطلب ملک برخاستند از آن جمله حسین بن علی بن الحسین علیه السّلام در مدینه خروج کرده جمعی از سادات او را متابعت کرده و او عامل مدینه را اخراج کرده بیت المال را غارت نمود و هادی عیسی بن موسی را بحرب او فرستاد و بین الجانبین حربی صعب روی نموده اصحاب حسین متفرق گشتند و او اسیر شده بقتل آمد و عیسی سر او را ببغداد فرستاد و ادریس بن عبد اللّه بن حسین بن امام حسن علیه السّلام باندکی بفکر خلافت افتاده بر آن ولایت استیلا یافت و اکنون نسل او در آن ولایت هستند هرثمة بن اعین روایت کرد که من از مخصوصان هادی بودم و چون او بغایت سفاک و بی‌باک بود من همیشه ترسان و هراسان بودم و هادی می‌خواست که برادر خود هارون را از ولایت عهد خلع نماید و پسر خود جعفر را ولیعهد گرداند و یحیی ابن خالد برمکی هارون را از خلع خویش منع میکرده هادی یحیی را بزندان فرستاده روزی در گرمگاه مرا طلبید و گفت مدتیست که خاطر من از این سگ ملحد یحیی ابن خالد آزرده است چه او نمی‌گذارد که هرون خود را خلع کند اکنون باید که همین لحظه بقتل او پردازی که من امشب بنفس خود مهم هارون را کفایت خواهم نمود من گفتم یا امیر المؤمنین هارون برادر اعیانی تست اگر بیجرمی بقتل او اقدام نمائی خلایق از تو متفرق گردند از سخن من نایرهٔ خشم او اشتعال یافته گفت ترا باین فضولی چکار آنچه فرمایم بتقدیم رسان و الا سر ترا تخته بند پایت گردانم من انگشت بر دیده نهادم هادی برخاست و گفت در همین موضع اقامت نمای اما ای هرثمه باید که با فوجی از سپاه بزندان روی و یحیی را با مجموع آل علی که در زندانست بقتل آری و بکوفه شتابی و اولاد و اتباع بنی عباس را از آنجا بیرون کرده آتش در آن بلده زنی آنگاه بحرم در آمده من همانجا نشسته‌ام و چون پاسی از شب گذشت خادمی آمده گفت امیر المؤمنین ترا می‌خواهد من کلمهٔ شهادت بر زبان آورده روان شدم چو می‌ترسیدم که شاید مرا بجهة آن نصیحت که وی را کرده‌ام بکشد و می‌رفتم تا بموضعی که آواز عورات بسمع من رسید توقف نموده بآواز بلند گفتم تا امیر المؤمنین بنفس شریف خود نطلبد از اینجا پیشتر نیایم ناگاه آواز زنی شنیدم که گفت ویلک یا هرثمه منم خیزران مادر هادی و هارون بیا بنگر ما را چه حال پیش آمده و تو و کافه برایا از ظلم او نجات یافتید آنگاه گفت چون هادی بحرم درآمد من مقنعه از سر گرفته زاری کردم تا از سر خون برادر درگذرد و قبول نکرد و گفت از پیش من دور شو و الا بهلاک خویش متیقن باش و من در دعا ایستادم و از درگاه الهی دفع این بلا استدعا نمودم مقارن آن حال قطرهٔ چند در گلوی او جسته بسرفید سرفیدنی عظیم و عجیب و همان لحظه تسلیم شد من بدرون رفتم و جامهٔ خواب از روی او برداشتم با هزار سالگان برابر شده بود و هم در آن شب نزد یحیی رفته او را از زندان بیرون آورده و از مجاری احوال خبردار گردانیدم و باتفاق بخدمت هرون رفتیم و تمامت حال از روی عیش و طرب بیان کردیم و تمامت اهل بغداد را در آن شب به بیعت او درآوردیم و هادی در سنه سبعین و مأه وفات یافت و مدت ملکش یک سال و یک ماه بود و مدت عمرش بقولی بیست و پنج سال

ذکر حکومت هرون الرشید

در شبی که هادی وفات یافت با هرون بیعت کردند و همان شب مأمون متولد شده پس در یک شب خلیفهٔ وفات یافت و دیگری بجایش نشست و خلیفهٔ متولد شد و آن شب را لیله هاشمیه گویند و این قضیه از نوادر اتفاقاتست آورده‌اند که انگشتری یاقوت از پرویز بن هرمز بن نوشیروان که در فتح مداین بدست اعراب افتاده بود نزد مهدی آوردند خلیفه آن را بصد هزار درم خریده بهارون بخشید و هادی در زمان حکومت خویش کس نزد هارون فرستاده آن انگشتری طلب داشت و هرون در غضب رفته گفت من روی زمین را باو ارزانی می‌دارم و او انگشتری را که نزد ارباب همت معلوم نیست چه قدر داشته باشد بمن نمی‌تواند دید فی الفور انگشتری را بیرون کرده در رودخانه انداخت و چون نوبت حکومت بوی رسید همان روز سوار شده غواصان را بکنار دجلهٔ بغداد برده نشان داد که در فلان موضع انگشتری را انداخته‌ام و غواصان بدجله فرورفته بعد از ساعتی آن انگشتری را بیرون آوردند و هارون بعد از اخذ بیعت از مردم وزارت خود بیحیی بن برمکی داد و امارت خراسان را بعباس بن جعفر بن محمد بن اشعث بن قیس تفویض نموده علویان را امان داده غنایم بجهة بنو هاشم بیرون کرد و آن را در میان آن جماعت قسمت نموده هر مردیی را هزار درم و هر زنی را پانصد درم رسید و ابنای مهاجر و انصار را بانعامات وافر مخصوص ساخت مورخان فصاحت شعار در مصنفات خود مرقوم کلک عنبر بار کرده‌اند که چون هادی بجهة پسر خود جعفر بیعت از اعیان و امرا می‌گرفت عبد اللّه بن مالک خزاعی که از اکابر امرای نامدار بود عقد بیعت جعفر را مؤکد بحج پای پیاده و پای برهنه گردانید و چون دست قضا سجل عمر هادی را هم در آن زودی طی کرد منشور مملکت را هارون بتوقیع «تؤتی الملک من تشاء» موشح گردانید هارون در همان شب فرمود تا جعفر خود را خلع کرده حج پیاده بر ذمهٔ عبد اللّه بن مالک مانده فرمود تا فراشان از بغداد تا مکه فرشها می‌گستردند و او پای برهنه بر آن می‌نهاد و می‌رفت و بدین هیأت تمامت بادیه را قطع کرده مناسک حج بجای آورد و هرون این معنی را از او پسنده شرف احماد ارزانی داشت و هرچند برمکیان در باب انهدام عرض و خون و مال عبد اللّه سعی نمودند هرون سخن ایشان را حمل بر غرض کرده عبد اللّه را بحکومت ارمنیه فرستاد و در آن ایام که عبد اللّه حاکم ارمنیه بود یکی از اعیان بواسطهٔ بی‌سامانی و عدم الطاف اهل دیوان از زبان یحیی بن خالد مکتوبی مزور بعبد اللّه در قلم آورد مضمون آنکه فلان را نزد تو فرستادم باید که در رعایت جانب او خود را معاف و معذور نداری و بنابر آنکه از کدورت خاطر یحیی و عبد اللّه خبر نداشت بارمنیه رفته آن مکتوب را بعبد اللّه رسانید عبد اللّه چون نقار خاطر یحیی را با خود می‌دانست گمان برد که آن مرد تزویری کرده آن کتابت بتزویر و دروغ آورده است لاجرم با او گفت که من این کتابت را بدار الخلافه می‌فرستم اگر تو راستگو باشی نصف حکومت خود را بتو دهم و الا ترا بعقوبتی عظیم معاقب گردانم اکنون راست بگوی آن مرد گفت ای امیر دروغ بر اموات توان بست الحمد للّه که یحیی در سلک احیا انتظام دارد عبد اللّه آن مکتوب را نزد یحیی فرستاد و یحیی در مجلسی که مشحون بامرا بود بر زبان آورد که اگر شخصی از دیوان امیر المؤمنین مکتوبی بدروغ و حیله بیکی از امرا نویسد سزای او چه باشد بعضی گفتند دست بریدن و برخی بر زبان آوردند که گردن زدن یحیی بن خالد مکتوب عبد اللّه را باعیان و اشراف نموده گفت بیچاره که از بغداد بارمنیه رفته مکتوب ما را سبب حصول مقاصد خود شناسد مروت اقتضای آن می‌کند که در جواب نویسم که او را رعایت نمایند آنگاه دوات و قلم برداشته بعبد اللّه بن مالک نوشت که چون در این ولایت غبار نقار آن جناب را رفع نموده‌ایم فتح ابواب کرده آن شخص را که ما سفارش کرده‌ایم آنچه در باب او بجای آورند منت بر اینجانب خواهد بود و چون مکتوب یحیی بعبد اللّه رسید آن مرد را طلبید گفت نصف حکومت خود را بتو دادم وی جواب داد که حکومت امیر را می‌زیبد مرا رعایتی فرماید عبد اللّه هزار مثقال طلا با دوازده دست جامهٔ زیبا و پنج استر و پنج اسب و پنج غلام و پنج کنیز باو داد و در سال صد و هفتاد و شش هرون حج گذارده امین و مأمون را همراه برده فرمود تا نوبت دیگر با مأمون بیعت کرده بعد از آن مملکت خود را میان پسران قسمت کرده ایشان را سوگند داد که با یکدیگر مخالفت نکنند و بر این جمله اکابر جهان را گواه گرفت و قسمت مملکت را چنان کرد که از گریوه اسدآباد همدان تا نهایت مغرب از امین باشد و همچنین از گریوه مذکور تا نهایت مشرق از مأمون باشد و در سال صد و هشتاد و سه هرون با مامون مرو را تختگاه خود سازد و امین در بغداد باشد و هریک از برادران که پیشتر وفات یابند ملک او از برادر دیگر باشد آورده‌اند که یکی از الطاف الهی که بهارون واقع شده بود آنست که او را وزیری مانند یحیی بن خالد برمکی روزی کرد و یحیی در علم و فضیلت و فراست و کیاست و صباحت و سخاوت عدیل و نظیر نداشت و او را چهار پسر بود جعفر و فضل و محمد و موسی جعفر و فضل بنیابت پدر مهم وزارت را رونق می‌دادند و محمد و موسی از امرای ولایت بودند و از زمان ایام خلافت الی یومنا هذا هیچ وزیری بشأن و عظمت و استقلال و حشمت و مروت و سخاوت آل برمک نبوده و هیچکس وزیری بمکنت آل برمک نشان نداده و با وجود آن چون مدت وزارت ایشان بتطویل انجامید هرون را از ایشان ملالت روی نموده و اول وهنی که بحال ایشان راه یافت آن بود که نوبتی جبرئیل بن بختیشوع طبیب که ترسا بود در خلوتی نزد هرون رفته و هرون از او حال مزاج خویش استفسار می‌نمود که یحیی درآمد و یحیی هرگاه که بخدمت خلیفه می‌رفت رخصت نمی‌طلبید و چون آن روز بدستور معهود درآمد بجای خود بنشست هرون از جبرئیل پرسید که کسی بی‌رخصت شما در خانهای شما درمی‌آید گفت نه هرون بر زبان آورد که باید منازل ما از خانهای شما کمتر نباشد یحیی از جای برخاسته گفت حال دولت امیر المؤمنین بزینت خلود مزین باد چون بارها بنده را باین عنایت که هرگاه خواهی بیرخصت بمجلس خلافت درآی مخصوص فرموده‌اید این جرأت از من صادر شده اکنون توبه کردم که دیگر مثل این حرکت نکنم هارون خاموش گردیده از غایت حیا سر در پیش انداخت و دیگر یحیی بیرخصت او بمجلس نرفت

ز خندیدن شه نگردی دلیر نه خنده است دندان نمودن ز شیر

و اسباب تغییر مزاج هرون با برامکه بسیار است اما سبب اعظم که جزء اخیر و علة تامه آن قضیه بود آنست که رشید جعفر بن یحیی را دوست داشتی و خواهری داشت عباسه نام که بصحبت او نیز مفتون بود و چون در مجلس طرب نشستی عباسه خواهر را حاضر کردی و جعفر را نیز طلب نمودی و جعفر از دخول در آن مجلس بسبب عباسه امتناع نمود تا نوبتی رشید با جعفر گفت میدانم که سبب تخلف تو از مجلس بزم حرمت عباسه است او را در نکاح تو آرم مشروط بآنکه میان شما جز مشاهده و مکالمه امری دیگر روی ننماید و این معنی را بجهة آن ارتکاب می‌نمایم که تو محرم او باشی و بی‌دهشت بحرم ما توانی آمد و بدین شرط عقد عباسه و جعفر منعقد شده جعفر بی‌دهشتی بمجلس رفتی و با عباسه مکالمه نمودی

و لیکن بیک چیز رنجور بود که انگشت از انگشتری دور بود

و چون جعفر جوانی نیکومنظر و شیرین‌گفتار بود عباسه دل از دست داده طالب وصال شد و بجعفر پیغام فرستاد:

دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام از غم امرود و شفتالود تو

و چون این پیغام بجعفر رسید در جواب گفت بنده را چه حد آنکه این تمنا بخاطر گذراند و جامهٔ وصال آن دلدار را در کارگاه خیال امثال ما فقیران نبافته‌اند و ذره بیمقدار را بجرم خورشید نیافته‌اند اگرچه مانع شرعی از میان ما ارتفاع یافته و دست نکاح پردهٔ امتناع برداشته لیکن از سیاست سلطنت ترسانم و از سطوت خلافت هراسان

بر آن لب تشنه باید زار بگریست که بر لب آب و باید تشنه‌اش زیست و چون از هر دو جانب رغبت در ازدیاد نهاد؛ خوف سپر انداخت و از جانبین حیا و شرم مرتفع شده و هم در دار الخلافه فرصتی یافته خلوت کردند و مدتی مدید کس را بر حال ایشان اطلاع نبود و هرگاه که فرصت یافتندی صورت اجتماع چهره گشودی تا عباسه را از جعفر دو پسر آمد و از بیم آنکه مبادا آن راز آشکارا گردد عباسه فرزندان خود را بخادمه داده بمکه فرستاده عاقبت این سخن بهرون رسید بیان این مقال آنکه چون دولت آل برمک سپری حواست شد میان عیان عباسه و یکی از کنیزکان هرون مقالتی رفت آن کنیزک این معنی بهارون عرضه داشت و ذکر پسران بازراند هارون برنجید و در سنه ثمان و ثمانین و مأه بمکه رفته بعد از تحقیق در وقت مراجعت بمنزل رفته خادمی را فرمود که جعفر را بکشت بعد از قتل جعفر هر دو پسر را طلبیده بقول طبری بکشت و بروایت مقدسی هر دو را در چاه انداخت و یحیی بن خالد را در بغداد گرفته اول بفرمود تا هر دو پسران او را گردن زدند و مثالها باطراف ممالک نوشت که مجموع منتسبان و متعلقان برامکه را گرفته اموال و ضیاع و عقار ایشان را در حیز تصرف درآوردند و یحیی بن خالد را بر سر جسر بیاویختند و از آل برمک بجز محمد بن خالد برادر یحیی دیگر زنده نماند و او مردی بود که بامور ملک اشتغال ننمودی بنابراین رشید او را نیاورد و در تاریخی بنظر بندهٔ احقر رسیده که نوبتی هرون الرشید با موسی بن جعفر گفت که فدک را حدود کن تا بتو گذارم چون بر من روشنست که در اخذ آن بر اهلبیت ظلم کرده‌اند و حضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و اله در حال حیات خود آن قریه را بفاطمه بخشیده است امام فرمود اگر من فدک را محدود کنم ترا دل نخواهد داد که آن را بمن گذاری هرون سوگند خورد که در این باب مضایقه نکنم امام فرمود که حد اول آن عدنست رنگ روی هرون از این متغیر گشت امام فرمود که حد دیگرش سمرقند است رنگ و روی هرون زرد گشت و از غایت اضطراب بر زبان آورد که حد ثالث کدامست امام فرمود که حد سوم آن افریقیه مغربست لون هرون از زردی بسرخی مایل گشت و از حد چهارم پرسید امام فرمود حد چهارم آن ارمنیه است رنگ روی هرون از سرخی بسیاهی مبدل شد و در غضب رفته سر در پیش انداخت آنگاه سر برآورده گفت ای موسی تو حدود ممالک را نام بردی یعنی ملک بنو فاطمه است و بنو عباس بظلم و غصب تصرف نموده‌اند امام جواب داد که من اول بتو گفتم که رضای تو بتسلیم حقوق اهلبیت مقرون نخواهد بود و نشنیدی هرون کینهٔ آن حضرت را در دل گرفت و کمر قتل او بر میان بست و یحیی بن خالد برمکی و جعفر بن یحیی بجانب آن حضرت برخاستند و هرون بسبب این حال برمکیان را برانداخت و امام را زهر داد از روضة الصفا چنان مستفاد می‌شود که جعفر حمایت آن حضرت می‌کرد و چون یحیی دید که هارون بجهت آن بر ایشان غضب خواهد نمود؛ قبول کرد که آن حضرت را زهر دهد و آن عمل بظهور رسانید شخصی از اهل سیاقت روایت کرد که دفتر اخراجات هرون الرشید بنظر من درآمد در ورقی نوشته دیدم که در فلان تاریخ چندین زر و سیم و عطر و فرش بفرمان امیر المؤمنین تسلیم جعفر بن یحیی برمکی نموده شد و چون آنها را میزان کردم صد هزار مثقال طلا برآمد و در ورقی دیگر نوشته دیدم که بهای نفت و بوریا که جعفر برمکی را بآن سوختند چهار مثقال و یک دانگ و نیم نقره بود

افسوس که در دفتر عمرم ایام آن را روزی نویسد این را روزی از محمد بن یزید الدمشقی مرویست که نوبتی فضل بن یحیی را پسری متولد شد شعرا در تهنیت مولود پسر او قصاید غرا انشاد کردند و هیچکدام موافق طبع فضل نیفتاد اما ایشان را بصلات کرامند اختصاص داد و مرا گفت تو نیز چند بیتی بگوی و من دو بیت گفتم فضل دوازده هزار مثقال طلا بمن داد و من از آن وجه ضیاع و عقار خریده صاحب ثروت گشتم و چون قضیهٔ زوال برامکه روی نمود روزی بحمام رفتم و حمامی را گفتم کسی نزد من فرست تا مرا خدمتی کند و او پسری صبیح الوجه را نزد من فرستاد و پیش از آنکه بدلک من اشتغال نماید حد کمال برمکیان بخاطر من گذشته آن ابیات که در شان ولد فضل گفته بودم خواندم آن جوان نعره زده از هوش برفت من بیرون رفته حمامی را گفتم که روا باشد که مصروعی بخدمت من می‌فرستی گفت و اللّه که مدتیست که این پسر به پیش منست هرگز اثر صرع و جنون در وی مشاهده نکرده‌ام چون جوان افاقه یافت صورت حال از او پرسیدم جواب داد که قائل این بیت که خواندی کیست گفتم من گفته‌ام سؤال نمود که از برای که گفتهٔ گفتم از برای ولد فضل برمکی پرسید که آن ولد کجاست گفتم نمیدانیم گفت آن پسر منم چون ابیات را ز تو شنیدم روزگار پیشین بیادم آمد عالم در نظرم سیاه شد گفتم ای جوان بسبب انعام پدر تو مال بسیار مرا جمع شده و ارثی ندارم بیا تا در حضور شهود عدول آنها را در حق تو اصراف کنم آن جوان آب در چشم آورده گفت هرچند محتاج باشم اما آنچه پدرم بتو داده باشد نستانم و هرچند مبالغه نمودم قبول نکرد یکی از اعیان گوید که روز عیدی بخانهٔ مادر رفتم که او را تهنیت کنم عورتی را دیدم نزدیک مادرم نشسته و جامهٔ کهنه پوشیده در اثنای محاوره مادر با من گفت که ایشان را می‌شناسی گفتم نه گفت عباسه است مادر یحیی برمکی لاجرم متوجه او شده گفتم ای مادر از عجایب روزگار سخنی بگوی با من گفت ای فرزند عیدی بر من گذشت که صد کنیز کمر زرین پیش من ایستاده بودند و من هنوز پسر خود را بعقوق منسوب می‌داشتم و اکنون عیدی بر من می‌گذرد که راضیم که دو پوست گوسفند داشته باشم که یکی را بستر و دیگری را الحاف کنم و آن نیز دست نمی‌دهد فرمود که تا پانصد مثقال نقره آورده باو دادند و نزدیک بود که از خوشحالی فجاء شود آورده‌اند که هرون الرشید دو نوبت در ایام دولت خود بخراسان رفت نوبت اول بواسطهٔ آنکه برمکیان علی بن عیسی را که حاکم خراسان بود بعصیان منسوب ساختند و هرون بنفس خویش متوجه او شده علی باستقبال او شتافت و تحف و هدایای بیرون از حیز احصا با خود آورد هرون دانست که آن سخن بنابر غرض است بار دیگر حکومت خراسان را بعلی بن عیسی تفویض نموده مراجعت فرمود نوبت دیگر در آخر عمر خود متوجه خراسان شده بسبب آنکه گفتند علی بن عیسی در خراسان ظلم و تعدی آغاز نهاده اموال مردم بتغلب گرفته است و دیگر آنکه رافع بن لیث بن نصر سیار خروج کرده و ماوراء النهر را تسخیر نموده اهل خراسان بجهة ظلم علی بن عیسی برافع پیوسته‌اند و علی بن عیسی نیز تاب مقاومت رافع نیاورده صورت حال را برشید نوشته مدد خواسته بود هرون بنفس خود متوجه خراسان شده دانست که آن‌همه بسبب برانداختن برمکیان پیدا شده است اما پشیمانی مفید نبود و پیش از توجه هرثمة بن اعین را طلبیده بیست هزار سوار باو داده گفت بخراسان رو و نامه بعلی بن عیسی نویس مضمون اینکه خلیفه مرا بمدد تو فرستاده و با حشم خویش بگو که بمدد علی بن عیسی می‌روم تا با رافع حرب کنم و چون بخراسان رسی هرگاه که فرصت یابی او را گرفته بند کرده نزد من فرست و هرثمه بتعجیل متوجه خراسان شده نامه‌ای مشتمل بر آنچه رشید گفته بود بعلی نوشت و چون هرثمه بولایت خراسان درآمد علی بن عیسی او را استقبال نموده هر دو همعنان می‌رفتند تا بسر پلی رسیدند علی عنان بازکشیده با هرثمه گفت تقدیم نمای که تو امیری و من مامور که بمدد و معاونت تو قیام نمایم ترا پیش باید رفت و علی بن عیسی ازین سخن قوی‌دل شده چون بمرو رسیدند هرثمه بمنزل علی بن عیسی نزول نمود و چون علی بن عیسی را تنها یافت او را گرفته بند کرد و مثال عزل باو نمود و فی الفور بمسجد جامع رفته منشور امارت خود بر مردم خواند و تمامت اموال علی را ضبط کرده بدار الخلافه فرستاد و رشید در وقت توجه بخراسان رنجور بود پسر خود محمد امین را در بغداد گذاشته وصیت کرد که زینهار با برادر خود مامون مخالفت نکنی و طمع در ولایت او نکنی و من بخراسان می‌روم و مآل حال معلوم نیست آنگاه مأمون را در مقدمه با بیست هزار کس فرستاده و بنفس خویش آهسته‌آهسته مسافرت می‌نمود و چون بری رسید بیماری او اشتداد یافت و چون بطوس رسید وفات یافت و در آن اثنا هرثمه با رافع حربی کرده او را گریزانیده بود و مأمون در مقدمه با بیست هزار کس بمرو رسید خراسان و ماوراء النهر را ضبط نموده مدت خلافتش بیست و سه سال و زمان عمرش چهل و هفت سال وفات او در سنه ثلاث و تسعین و مأه اتفاق افتاد

ذکر حکومت محمد امین بن هارون

امین بعد از پدر بر مسند خلافت نشست و اهل بغداد به تجدید بیعت او پرداختند و مأمون نیز در مرو و خراسان بیعت برادر را از مردم بستد و روزی چند میان برادران طریق اتفاق مسلوک بود عاقبت بنفاق انجامید تفصیل این آنکه چون هرون بطوس رسید امین می‌دانست که چون پدرش از آن مرض که دارد جان نخواهد برد بنابراین بکر بن معقور را بخراسان ارسال داشت و مکتوبات باو داده گفت اگر پدرم در حیات باشد فلان مکتوب را تسلیم وی بنمای و فلان رقعه را پنهان دار و مضمون مکتوبی که بکتمان آن امر کرده بود که امین بفضل بن ربیع وزیر پدرش نوشته بود که چون واقعه امیر رو نماید آنچه از خزانه و سلاح و غیرهما همراه باشد مصحوب خود گردانیده به بغداد رسان و بیعت من از سپاه بستان و حال آنکه هرون وصیت کرده بود که بعد از وفات من آنچه همراه داشته باشم حق مأمونست و امین را در آن نصیبی نیست و چون بکر بطوس رسید هرون هنوز در حیات بود مکتوبی که امین بپدر نوشته بود تسلیم کرد و با هرون گفته بودند که بکر مکاتیب دیگر دارد و هرون آن مکاتیب را طلبیده بکر انکار کرد رشید گفت که اگر مکاتیب دیگر داشته باشی ترا سیاست کنم گفت آری اما همان لحظه هرون براه عدم رفته فرصت تفتیش مکاتیب نیافت بکر نامها را بفضل داده و فضل خزاین و اسباب را برداشته متوجه بغداد شد و حال آنکه هرون وصیت کرده بود که آنچه همراه هست بمامون دهند و باید که امین تعرض باو نرساند و چون فضل بن ربیع ببغداد رسید امین وزارت خود را باو داده زمام مهام خود در قبضه اقتدار او نهاد و بنفس نفیس خویش بعیش و عشرت و طرب مشغول شد و مأمون چون خبر فوت پدر شنید و مخالفت فضل بن ربیع را در باب وصیت پدر مشاهده نمود زمام مهام امر خطیر وزارت خود در قبضه درایت فضل بن سهل نهاد و فضل بن سهل در کفایت مهمات و فراست آیتی بود و در علم نجوم و حکمت مهارتی کامل داشت آورده‌اند که چون خبر بردن اموال بمامون رسید بغایت تنگدل شده با فضل بن سهل بساط مشورت منبسط گردانید فضل گفت اول مرا آن‌قدر بر عهد و پیمان عراقیان اعتمادی نیست و مأمون را بر آن داشت تا بساط عدل و رافت ممهد ساخته مال یک‌ساله را برعایا بخشید و حاجب را از در خانه منع کرد تا هرکه حاجتی داشته باشد بی‌کلفت دربان و حاجب نزد او تواند رفت و هر روز بمسجد رفته با علما و فضلا در مهمات و قطع معاملات مشورت می‌نمود و بنفس خود بانتظام دین و دولت می‌پرداخت و امین در بغداد بلهو و لعب و شرب خمر و عشرت مشغول شده قطعا پروای مملکت نداشت و فضل بن ربیع در مجاری احوال امین و مأمون نظر کرده دانست که عن‌قریب مأمون بواسطه بی‌پروائی امین بدرجه خلافت خواهد رسید لاجرم جریمه‌ای که از او بمأمون صادر شده بود هراسان شده امین را تحریص نمود که صلاح در آنست که برادرت مأمون را خلع نمائی و این منصب را به پسر خود موسی دهی و امین مأمون را به بغداد طلبیده مأمون در آن باب با فضل مشورت نموده فضل جواب داد که از اوضاع افلاک و کواکب چنان معلوم می‌شود که عن‌قریب تو بر مسند خلافت نشینی و بر امین غالب آئی اکنون باید که سکون را بر حرکت ترجیح نهی و از مرو بیرون نروی و مأمون را از رفتن بنزد او امتناع نموده امین نام او را از خطبه و سکه بیفکند و شخصی را بمکه فرستاد تا آن صحیفه که هارون در باب اولاد نوشته بر در خانه کعبه آویخته بود برداشته پاره‌پاره کردند و مردم را تکلیف کرد تا با پسر او بیعت کنند بعضی بیعت نموده قبول کردند و او را «الناء بالحق» لقب دادند این قضیه همه بشومی فضل بن ربیع بود که هیچ پادشاه را وزیر بی‌تدبیر مباد که از رأی او منجر بر آن شد که میان برادران مخالفت روی نموده خزاین قدیم بر باد رفت و امین بقتل رسید. وزیر نیک که از زور احتراز کند دلیل دولت و اقبال پادشه باشد

وگر وزیر هوا را مشیر خود سازد از آن هواش همه مملکت هبا باشد

و محمد امین علی بن را عیسی که پدرش حبس کرده بود اطلاق کرده دویست هزار درم باو انعام فرمود و پنجاه هزار سوار باو داده فرمود که بخراسان رود و مأمون را گرفته بند کرده ببغداد فرستد ارباب تواریخ گویند که هیچ لشکری بآراستگی سپاه علی بن عیسی از بغداد بیرون نیامده و چون خبر توجه آن لشکر بمأمون رسید بفضل بن سهل مشورت نموده گفت از اوضاع نجوم و سیر کواکب چنین معلوم می‌شود که این مهم را طاهر بن الحسین بن مصعب کفایت کند او را تربیت باید کرد و طاهر مردی شجاع و دلاور بود اما چندان اعتباری نداشت مأمون او را امارت داده بیست هزار مرد مصحوب او گردانیده و طاهر بری رفته چون علی بن عیسی آنجا رسید محاربهٔ روی نموده که دامن افلاک از عکس خون پردلان لاله‌ستان شده و در حملهٔ اول امارت نصرت طاهر ظاهر شده علی بن عیسی بقتل رسید و طاهر فتحنامه نوشته با سر علی بن عیسی بمرو نزد مأمون فرستاد آورده‌اند که چون مأمون طاهر را بحرب علی بن عیسی فرستاده خبر کثرت لشکر از عراق بسمع اهل خراسان رسیده با یکدیگر گفتند که معلوم نیست که طاهر با علی مقاومت تواند کرد و غالب ظن آنکه مغلوب خواهد گشت صواب آنست که مأمون را پیش از آنکه علی بن عیسی بمرو آید نزد امین فرستیم تا بعنایات او مخصوص گردیم و بدین عزیمت هجوم کرده طلب علوفه را بهانه ساختند و چون بواسطهٔ استعداد سپاه طاهر خزانه و بیت المال از نقود خالی مانده خواص مأمون لشکریان را خواستند که بوعده تسکین دهند سپاهیان قبول ننموده آغاز تشدد کردند و فضل فرمود تا در قصر بستند و خود بر بالای غرفه رفته پیش او بنشست از مأمون مرویست که چون بی‌ادبی و حرارت عساکر از حد اعتدال تجاوز نمود چند نوبت قصد آن کردم که از آن غرفه فرود آمده خود را بایشان نمایم که حیا مانع آن جماعت گشته ترک آن حرکات کنند اما فضل اشاره می‌کرد که بنشین و اللّه تو از این غرفه بیرون نیائی مگر اینکه خلیفهٔ روی زمین باشی و من تصور می‌کردم که فضل بجهة تسکین خاطر من سخنی می‌گوید و بغایت آشفته‌خاطر و پریشان ضمیر بودم و لیکن فضل قطعا متأثر نگشت و تغییری در او ظاهر نمی‌شد و اسطرلاب در دست گرفته در آن نظر می‌کرد در این اثنا با غلامان که در خدمت او ایستاده بودند گفت احتیاط نمائید که سواری از راه می‌رسد ایشان ملاحظه کرده گفتند پیدا نیست بعد از لحظهٔ نوبت دیگر گفت نیکو بنگرید که شترسواری از راه عراق ظاهر شده که بتعجیل شتر می‌راند من برخاسته امعان نظر بجا آوردم سواد سواری بنظر من درآمد گفتم ای فضل سیاهیی می‌بینم اما نمیدانم که مرکوب او شتر است یا فرس چون نزدیک رسید معلوم شد که جمازه سوار است فضل گفت این سوار بشارتی می‌آورد و بمجرد رسیدن او خلیفه روی زمین خواهی شد و در این وقت سپاهیان تهیه آن می‌کردند که در دار الخلافه را بشکنند که ناگاه آمدن شتر سوار را معلوم کرده متوجه او شدند و همان لحظه آوازهٔ بشارت برآمده فوج‌فوج از عساکر بدر قصر آمده پیاده شدند و زمین بوسیدند و آن شتر سوار قاصد طاهر بود که سر علی بن عیسی با فتحنامه آورده بود همان لحظه خلایق بتجدید بیعت مأمون پرداختند و او را امیر المؤمنین گفتند و طاهر بعد از قتل علی بن عیسی متوجه بغداد شده مامون هرثمة بن اعین را با سی هزار بمدد او فرستاده هرثمه از راه آذربایجان و طاهر از طرف همدان در حرکت آمده بغداد را محاصره کردند و بعد از مدتی کاربر امین تنگ شده خزانه‌اش از نقود خالی مانده و مردم از او برگشتند لاجرم خواست که نیمشبی نزد هرثمه رفته خود را از خلافت خلع کند طاهر از این معنی آگاه شده سر راه بر او بگرفت و فی الحال بقتلش مبادرت نمود، مدت خلافتش چهار سال و هشت ماه مادرش زبیده بنت جعفر بن ابو جعفر دوانیقی بود و زبیده در مرثیه پسر قصیدهٔ گفته که مضمون بعضی از آن ابیات اینست:

ای حال جهان تمام ناخوش بی‌تو بعد از تو پریشان و مشوش بی‌تو
رفتی تو و من بی‌تو بماندم فریاد تو در خاکی و من در آتش بی‌تو

ذکر حکومت مامون الرشید

چون امر سلطنت بر مامون قرار گرفت فضل بن سهل با او گفت که خلیفه را ببغداد باید رفت که دار الخلافه آنجاست مامون جواب داد که مرا هوای خراسان خوشتر می‌آید و در مرو ساکن شده امارت عراق ببرادر فضل حسن بن سهل ارزانی داشت و امارت شام را بطاهر ذو الیمینین تفویض نموده و چون بعراق رسید در دیار عراق حوادث متنوع بوقوع انجامیده ابراهیم ابن امام موسی الکاظم علیه السّلام بطلب خلافت برخاست و این اخبار بمامون رسیده با فضل در دفع آن حادثه مشورت نمود فضل جواب داد که صلاح در آنست که یکی از اکابر اهلبیت را ولیعهد گردانی تا سادات عالی درجات به این معنا رضا داده دیگر فتنه نینگیزانند و قرعهٔ اختیار بنام امام ابو الحسن علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثنا افتاد مأمون خال خود رجاء بن ضحاک را بمدینه که مسکن آن حضرت بود فرستاد تا امام را بمرو آورد یا بواسطه یا بیواسطه با آن حضرت گفت می‌خواهم که دست از سرانجام مهام خلافت کوتاه کرده حق را بمستحق گذارم و التماس دارم که این مهم را از من قبول نمائی امام رضا علیه السّلام قبول نفرموده گفت اگر بالفعل از قبول این مهم امتناع می‌کنی از قبول ولایت عهد چارهٔ نیست آن حضرت نیز از آن سخن امتناع نموده و چون کار بتهدید رسید امام علیه السّلام سر رضا جنبانیده مأمون فرمود تا مجموع اولاد عباس از صغیر و کبیر بمرو حاضر شوند و سی هزار نفر از آن طایفه در شمار آمدند و همچنین مجموع علویان و معارف بنی هاشم را احضار نموده اول فرمود تا پسرش عباس بن مأمون با امام رضا علیه السّلام بیعت کرد آنگاه سایر علویان و عباسیان و امرا و اعیان مبایعت نمودند و الباس و اعلام اسود بود؛ برایات و البسهٔ سبز مبدل ساخت و مجموع متوطنان اقصی از این خبر اظهار مسرت کردند مگر جمعی از عباسیان و غلات شیعهٔ ایشان که در بغداد استیلا داشتند گفتند که مأمون از صلب رشید نیست چه نعمت را از خاندان خود بدودمان دیگر نقل می‌کند و بر مأمون لعنت کرده دست بیعت بعم او ابراهیم بن مهدی دادند و ابراهیم چند نوبت با حسن بن سهل محاربه نموده در جمیع معارک ظفر ابراهیم را بود و اخبار بمرو رسیده فضل از مأمون بجهة مصلحت برادر خود پنهان می‌داشت تا روزی امام رضا علیه السّلام را خلوتی روی نمود بتقریبی سخن بذکر عراق شد آن حضرت کماهی حالات آنجا را با مأمون بیان کرده مأمون گفت که فضل با من گفت که مردم ابراهیم را باستصواب حسن بن سهل بامارت نشانده‌اند امام فرمود که فضل خیانت و با تو دروغ گفته و فضل چنان کرده بود که هیچکس از امرا و خواص را زهرهٔ آن نبود که بخلاف مزاج او با مأمون کلمهٔ بگویند چون مأمون این سخن از امام علیه السّلام شنید اعیان دولت را طلبیده از ایشان استفسار احوال نمود ایشان گفتند چنانست که فرزند رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله می‌فرماید و ما از خوف فضل هیچ نمی‌گفتیم و بعد از اطلاع بر احوال عراق روی توجه ببغداد نهاده چون بسرخس رسید فضل بن سهل را در حمام بکشتند و فضل از علم نجوم استخراج کرده بود که در فلان‌روز خون وی در میان آب و آتش ریخته گردد، با خود گفت که این دو ضد در موضعی که با هم علاقه داشته باشند حمام تواند بود پس بحمام رفته قصد فصد کرد تا خون او در میان آب و آتش ریخته گردد و خواست که تقدیر آسمانی بتدبیر انسانی مندفع گردد و همان لحظه که از فصد فراغت یافت پنج کس با تیغهای برهنه بحمام آمده و او را پاره‌پاره ساختند و این خبر بمأمون رسیده آغاز اضطراب نمود و ابو العباس دینوری را به پیدا ساختن قاتلان فضل مأمور ساخت و چون ابو العباس ایشان را پیدا کرده نزد مأمون برد از ایشان پرسید که چرا این حرکت کردید گفتند یا امیر المؤمنین از خدا بترس نه تو ما را زر و خلعت وعده فرموده بقتل وی امر کردی مأمون گفت دانستم که شما در جواب من باین بهانه تمسک خواهید جست و فرمود تا آن جماعت را گردن زدند و سرهای آن جماعت ببغداد نزد حسن بن سهل فرستاد و او را تعزیت رسانید و وزارت خود را باو تفویض کرد و دختر او توران دخت را خطبه نمود و چون قاصد بتوران رسید علت صرع و مالیخولیا بر حسن بن سهل عارض شده بود او را بند کرده بودند خزاین و لشکر را بابو حمید طوسی سپرده و چون این خبر بمأمون رسید فی الحال طبیب خود را نزد او فرستاد خادمی را بجهة محافظت طبیب تعیین کرد و ایشان را وصیت کرد که زینهار که بند از پای حسن برگیرید که اگر ما را بند بر پای حسن بایستی نهاد خزانه در آن کار مصروف نمی‌شد و چون مأمون با علی بن موسی الرضا بطوس رسید خاک بیمروتی در چشم انسانیت کشیده آن سرو بوستان نبوت و ولایت را انگور زهرآلوده داد تا بجنت الاعلی خرامید آورده‌اند که مأمون را گل خوردن عادت شده بود بسبب آن امراض مهلک بر وی طاری شده هرچند معالجات می‌نمودند مفید نمی‌افتاد چه مأمون ترک گل خوردن نمی‌توانست نمود عاقبت جمعی از اقربای مأمون نزد علی بن موسی الرضا علیه السّلام آمده گفتند یا ابن رسول اللّه دست قدرت طبیبان از معالجهٔ پسر عمت کوتاه گشته اکنون وقت آنست که در باب وی عنایتی فرمائی که هلاک خواهد شد امام بر سر بالین مأمون رفته فرمود ای مأمون تو پادشاهی عاقل و دانائی و ملک مدبر صاحب رائی و ملوک را عزمهای درست می‌باشد که بر هرچه عزم جزم کنند چرخ گردون بر تبدیل آن قادر نباشد بر ناخوردن گل عزم جزم کن و همت بر آن گمار که دیگر گرد آن نگردی مأمون از سخن امام علیه السّلام متأثر شده بر ترک آن عزم جزم کرد و از آن بلیه خلاص یافت بالجمله چون مأمون ببغداد رسید فضل بن ربیع و ابراهیم بن مهدی بر زوایای اختفا خزیده اهل بغداد بمراسم استقبال استعجال نمودند و مامون به بغداد آمده ندا کرد که هرکه ابراهیم را نزد من آرد صد هزار مثقال طلا باو دهم و هرکه فضل را آرد صد هزار مثقال نقره بوی انعام کنم و شاهک بن سندی را مقرر گردانید تا ایشان را پیدا کند بعد از مدتی فضل بن ربیع را که در خانه سوداگری پنهان شده بود گرفته نزد مأمون برد و فضل تضرع بسیار نموده در باب فضیلت عفو و اغماض داستانها پرداخته مامون گفت از سر خون تو درگذشتم اما بیان نما که در ایام اختفا ترا چه صورتها روی نمود فضل گفت نوبتی از آن نهان‌خانه که بودم بیرون آمده بجهة پیدا کردن زاویهٔ دیگر رو براه آوردم و هیأت خود را مشابه ساربانان ساخته جوالی بر دوش گرفتم تا کسی در بادیة المنظر مرا نشناسد و بی‌آنکه مقصدی داشته باشم در محلات می‌گشتم تا شاید آشنائی پیدا کنم و بخانه او درآیم در این اثنا سواری و پیادهٔ بمن رسیدند و پیاده مرا شناخته سوار را خبر کرد و سوار بجهة گرفتن من اسب برانگیخت من جوالی که در پشت داشتم حرکت داده اسب رمیده او را بر زمین زد و من بقوت هرچه تمامتر آغاز دویدن کردم ناگاه بر در خانهٔ رسیده پیرزنی در آن خانه نشسته دیدم گفتم ای مادر توانی که مرا یک لحظه در منزل خود جای دهی اشاره ببالاخانه کرده گفت باینجا درآی و من ببالاخانه درآمده هنوز ننشسته بودم که سوار بر در آن خانه رسیده از پیرزن پرسید که شخصی باین هیأت از پیش تو نگذشت زن گفت من کسی را ندیدم سوار دست بر دست زده گفت ای مادر امروز فضل بن ربیع را که خلیفه فرموده که بجهة ادراک او صد هزار مثقال نقره بدهد در این کوچها یافتم و اسب مرا بر زمین زده او از پیش من بگریخت در این اثنا چندان هول و ترس بر من استیلا یافت که بی‌اختیار بسرفیدم سوار شنیده گفت که در این بالاخانه کیست گفت برادرزادهٔ منست که قبل از این بمدتی بسفر دریا رفته بود و در حین بازگشتن قطاع الطریق او را غارت - کرده‌اند و اکنون آمده در این بالاخانه مقیمست سوار گفت او را نزد من آر تا او را به‌بینم پیره‌زن گفت او را دزدان عریان کرده‌اند و شرم می‌دارد که برهنه در برابر مردم بیاید سوار جامهٔ خود را بیرون کرده گفت این را در او پوش پیره‌زن گفت ای مادر سه روز است که او چیزی نخورده است من بجهة او بر در این خانه نشسته‌ام تا شخصی را پیدا کنم که برای او مقداری طعام بخرد اگر می‌توانی این انگشتری مرا بستان و مرهون ساخته قدری طعام بیاور تا ترا نزدیک او برم سوار انگشتری پیره‌زن گرفته بطلب طعام رفت و پیره‌زن نزد من آمده گفت ایها الشیخ آن مرد گریخته تو نباشی گفتم آری منم گفت برخیز و سر خود گیر من برخاسته بتعجیل متوجه طرف دیگر شدم و ساعتی در کوچها تردد کردم و نهانخانه نیافتم به در خانهٔ عالی رسیدم با خود گفتم که نباید کسی مرا بشناسد همان بهتر که ساعتی در این دهلیز بنشینم تا کوفتگی و ماندگی من زایل گردد بعد از آن بیرون آیم و نهانخانهٔ پیدا کنم پس بآنجا درآمده بنشستم بعد از لحظهٔ صدای سم اسبان بگوش من رسید نگاه کردم شاهک بن سندی را دیدم که خلیفه او را معین ساخته بود که مرا پیدا سازد و این خود منزل شاهک بود با خود گفتم از آنچه ترسیدم رسیدم مصرع صید را چون اجل آید سوی صیاد رود -و چون شاهک بدهلیز خانه درآمد من پشت بر دیوار نهاده راست ایستاده بودم نظرش بر من افتاده گفت:

یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم
آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم

ای فضل چون اینجا افتادی گفتم پناه بتو آوردم گفت «مرحبا بک قدمت قدوما خیر مقدم» و مرا بمنزل برده سه روز نگاه داشت و انواع الطاف نموده روز چهارم گفت رخصت است بهرجا که خواهی روان شو من از منزل شاهک بیرون آمده بوثاق سوداگری رفتم که در ایام اعتبار از من نفعها دیده بود او مرا دیده اظهار استبشار نمود و مرا بمنزل نشانده خود بیرون آمده نزد شاهک رفت و او را اخبار نموده شاهک آمده مرا نزد خلیفه آورد مامون فرمود تا هزار درم بآن پیره‌زن انعام کردند و شاهک را بجهة مروتی که کرده بود باداء احسان مخصوص ساخته مرتبهٔ او را زیاده ساخت و حکم کرد تا آن تاجر را هشتاد تازیانه زدند و از بغداد اخراج کردند و بعد از چندگاه ابراهیم بن مهدیرا عسسان گرفته نزد مامون بردند فصلی مشبع در فضیلت صلهٔ رحم و ترک انتقام بر زبان آورده مضمون این قطعه بیان نمود:

گناه خورد بنزدیک عفو خورد برند بخورد مایه گنه نزد عفو تو نایم
بنزد عفو تو آرم از آن گناه بزرگ که تا بزرگی عفوت بخلق بنمایم

مامون از جریمه عم درگذشت فرمود تا او را در همان لباس در خانه نشاندند و اکابر و معارف بل ارازل و اصاغر در آن خانه رفته وی را در آن لباس مشاهده نمودند و بعد از آن او را ندیم مجلس گردانید از ابراهیم بن مهدی منقولست که نوبتی در ایام اختفا از موضعی که بودم بیرون آمده بجهة نهانخانه دیگر روان شدم چون از آن محله بیرون آمدم مسافتی قطع کرده آواز سم اسبان شنیدم از بیم بکوچهٔ گریختم و بحسب اتفاق آن کوچه را پیش بسته بود و در آخر آن کوچه مردی سیاه‌چرده را دیدم که بر در سرائی ایستاده با او گفتم ای جوانمرد توانی که یک لحظه مرا در منزل خود جای دهی گفت بدین خانه درآی چون بقول او عمل نمودم در خانه را از بیرون بسته ناپیدا شد با خود گفتم همین لحظه عسسان را خواهد آورد تا مرا گرفته بنزد مامون برند در این اندیشه بودم که صاحب‌خانه درآمده و مقداری گوشت و کاسه و کوزه نوی و فرشی پاکیزه همراه آورده گفت من مردی حجامم با خود اندیشیدم که شاید ترا از اشیاء معمول من تنفری حاصل شود بنابرآن زمانی از خدمت تخلف نمودم و بخریدن این اشیا مشغول گشتم ابراهیم گوید برخاستم و طعامی لذیذ پختم و چون از طعام پختن و خوردن فراغت حاصل شد گفت اگر خواهی قدری شراب حاضر سازم و در خدمت تو امروز بلهو و سرور و عیش و حضور بشب رسانیم گفتم اختیار با تست حجام صراحی حاضر کرده چون هرکدام دو پیاله خوردیم عودی بیرون آورده گفت هر چند گستاخی می‌کنم پاس خاطر تو بر من واجبست اما ملتمس چنانست که این بنده را بسرود عودی محظوظ گردانی پرسیدم که ترا از کجا معلوم شد که من در این فن دخلی می‌نمایم جواب داد که تو معروف‌تر از آنی که بتعریف احتیاج داشته باشی ابراهیم بن مهدی توئی که خلیفه قبول نموده که هرکس ترا باو نشان دهد صد هزار دینار بوی بخشد ابراهیم گفت چون این سخن شنیدم آن عود را در کنار نهاده خواستم که بسرود زبان بگشایم گفت ملتمس آنست که نخست من ترنم کنم و صوتهائی که بعمل آورده‌ام تو آن را بآهنک عود بنوازی و من گوش بقول او کردم و حجام عملی چند خواند که من متعجب شدم و از او پرسیدم که این اصوات را از که آموخته‌ای گفت مدتی ملازم اسحاق بن ابراهیم موصلی بودم این هنر از او کسب نموده‌ام و چون شب درآمد و عزم آن کردم که از منزل حجام بجائی دیگر روم خریطهٔ پر از دینار پیش او نهادم و گفتم این محقر را در ما یحتاج خود صرف کن گفت عجب حالتی مشاهده می‌کنم که با آنکه من می‌خواهم که هرچه داشته باشم نثار قدم تو کنم تا بقبول آن بر من منت نهی تو داعیهٔ آن داری که بانعام و صله خود مرا ممنون گردانی و هرچند مبالغه کردم فلسی برنگرفت و مأمون در سال دویست و هیجده پسر خود عباس ابن مأمون را که ولیعهد ساخته بود او را خلع کرده برادر خود ابراهیم بن معتصم را ولایت عهد داد و سبب عزل عباس آنکه نوبتی مأمون شنید که عباس خادم خود را می‌گفت که بفلان موضع رو و یک درم بتره‌فروش ده و یک دانگ تره بستان و پنج دانک دیگر از او پس بگیر مأمون گفت کسی که حساب یک دانک و یک درم داند قابل سلطنت نیست و زمام مهام مسلمانان را بدست چنین کسی نمی‌دهم فی الفور او را خلع نمود آورده‌اند که نوبتی هرون الرشید بسائلی صد دینار انعام فرمود یحیی بن خالد برمکی بگوشهٔ چشم اشاره نمود که خطا کردی و چون مجلس خلوت شد هرون از یحیی پرسید که چه خطا کردم یحیی گفت باید که خلفا کمتر از هزار حساب ندانند بایستی گفت تا هزار درم بوی دهند تا شامل صد دینار باشد و عدد ناقص بر زبان خلیفه جریان نیابد و بالجمله مأمون در سال مذکور عزم روم نمود و چون به آن مرزوبوم رسید بر لب آب رودی که آن را ایدون‌بندرود گویند فرود آمده لشکرها باطراف فرستاد روزی بر لب آن رود نشسته بود پایها در آب نهاده گفت هرگز آبی باین سردی و لطافت ندیده‌ام طعامی خواهم که اشتهای آب آورد چه چیز بخوریم معتصم گفت آنچه رأی خلیفه اقتضا کند مأمون گفت خرمای آزاد نیکوست و اکنون در بغداد آن خرما رسیده باشد در این اثنا صدای جرس برآمده مأمون گفت بنگرید که چه آورده‌اند چون تفحص کردند خرمای آزاد بود مأمون از آن حسن اتفاق مسرور شده و از آن خرما بسیار می‌خورده در همان شب تب کرد و بعد از هیجده روز در سنه ۲۱۹ وفات یافت مدت عمرش چهل و هشت سال بود و زمان حکومت او بیست سال و پنج ماه بود

ذکر خلافت المعتصم بالله ابو اسحاق محمد بن رشید

بعد از برادر روی مهام جمهور او را بود او اول خلیفه‌ایست که غلامان ترک خریده و ایشان را تربیت کرد و بجهة این مهم امرای عرب روی در تنزل آورده غلامان قوت گرفتند و چون این طایفهٔ بداصل بی‌بنیاد استیلا یافتند بر ولینعمت‌زادگان بیرون آمدند و هر کرا نمی‌خواستند می‌کشتند هر کرا می‌خواستند خلیفه می‌کردند و از قوت ایشان ضعف قوی باساس قصر خلافت بنی عباس راه یافته امور مملکت مختل شد و اطراف ممالک از دست ایشان بیرون رفته چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست بالجمله باندک زمانی قریب هشت هزار غلام ترک بر معتصم جمع شدند و از حرکات ناشایست آن طایفه اهل بغداد کمر عداوت ایشان بر میان بستند و چون آن فرقه را تنها می‌دیدند بقتل می‌آوردند بنا- بر این معتصم شهر سامره را که در زمان ملوک عجم شهری معمور بود و در آن زمان خراب شده بود بتجدید بنا نهاده دار الملک ساخت و سابقا هرون الرشید ارادهٔ تعمیر آن شهر کرده حصاری کشیده بود اما فرصت اتمام نیافت و معظمات وقایع زمان معتصم خروج بابک خرم دین بود

ذکر خروج بابک خرم دین

و آن ملعون ملحدپیشه بود و دین مزدک داشت و انکار حلال و حرام کرده امرونهی را باطل می‌دانست گویند که پدر او معلوم نبوده و مادرش زنی واحد العین بود از قریهای آذربایجان و گفته‌اند که مردی نبطی از سواد عراق با آن عورت بزنا مقاربت کرده بابک متولد شد و چون آن حرامزاده بحد بلوغ رسید مردی از اهل قریه او را از مادرش باجاره گرفت تا رمهٔ او را بصحرا بچراند گویند که مادرش هر روز برای بابک بصحرا طعام بردی روزی بدستور معهود بصحرا طعام برده پسر خود را دید که در پای درختی خفته است و مویها بر اندام او راست ایستاده از هربن موی او قطرهٔ خون می‌چکید بالجمله در آن کوهسار طایفهٔ از ملاحده بودند و آن قوم متفرق بدو فرقه شدند و هر طایفهٔ رئیسی داشتند یک رئیس موسوم بجادوان بود و دیگری عمران نام داشت روزی جادوان بابک را دیده آثار شهامت و هیبت و جلادت در او مشاهده نمود او را بملازمت خود ترغیب نمود بابک بخانهٔ او رفته منکوحهٔ جادوان را باو تعلقی روی نمود بابک را بر اسرار شوهر و خزاین و دفاین او اطلاع داد و بعد از مدتی میان جادوان و آن طایفهٔ دیگر محاربه روی نمود و جادوان بقتل آمد زن جادوان با اتباع وی گفت که او بابک را ولیعهد ساخته بود و زوجهٔ خود را بوی تسلیم کرده و وعده داد که شما را بسبب وی فتوح میسر گردد و آن جماعت بمتابعت بابک رضا داده و بابک دفاین جادوان را بر آن طایفه قسمت کرده فرمود تا بترتیب اسلحه و ادوات محاربه اشتغال نمودند و با ایشان قرار داد که نیمشبی خروج کرده مردم آن قریه را که در کیش الحاد نبودند بقتل آورند و آن ملاعین نیمشب تیغها کشیده مرد و زن و خورد و بزرگ اهل اسلام را که در آن قریه توطن داشتند عرضهٔ شمشیر ساختند و مردم آن نواحی از استماع این خبر ترسان و هراسان شدند و بابک مجموع آن ولایت را تاخته مسلمانان را گردن زده و اموال و اسباب ایشان را تصرف کرده دست بخشش برگشاده و از اطراف دیار آذربایجان و ارمنیه دزدان و مفسدان روی بوی نهادند و باندک مدتی خلقی عظیم مجتمع گشتند و آن طایفه چون چند نوبت بر قتل‌عام ولایت اقدام نمودند چنان سفاک و بی‌باک گشتند که هیچ‌چیز از خون ریختن نزد ایشان لذیذتر نبود و آن بدبخت مسلمانان را گرفته مثله کردی و بآتش سوختی و فسادی چند بنیاد نهاد که پیش از او هیچ آفریده بر او اقدام ننموده بود در بعضی از تواریخ آورده‌اند که از مردی که جلاد بابک بود پرسیدند که تو چند کس را کشته‌ای جواب داد که بابک ده جلاد داشته است و جمعی که به تیغ من کشته شده‌اند عدد ایشان به بیست هزار می‌رسد و مقدسی آورده که عدد مقتولان بابک به هزار هزار رسید و چون معتصم بر فساد او وقوف یافت حیدر بن کاوس را که از اکابرزادگان ماوراء النهر بود و افشین لقب داشت تربیت کرده با سپاه موفور بدفع بابک فرستاد و افشین بعد از محاربات او را بدست آورده بسامره فرستاد و در سنهٔ ثلاث و عشرین و مأتین معتصم فرمود تا دست و پای او را بریده گردنش زدند گویند که چون جلاد دست او را ببرید بر دست دیگر خون خود را گرفته بر روی مالید و گفت زهی آسانی و چنین بمردم می‌نمود که او از قتل باکی ندارد و از قطع اعضا المی باو نمی‌رسد مدت حیات معتصم چهل و هشت سال بود و زمان خلافتش هشت سال و هشت ماه و هشت روز در سنه ۳۲۱ وفات یافت و او هشتمین خلفای بنی عباس بود و هشت واسطه بود از او تا عباس بن عبد المطلب و هشت هزار غلام و هشت هزار کنیز داشت و هشت شهر بنا نهاده باتمام رسانید و هشت هزارهزار مثقال طلا و هشت هزارهزار درم نقره داشت که بمیراث گذاشت بنابراین او را خلیفه مثمن می‌گفتند گویند که قوت بازوی او بمرتبهٔ بود که دو گوسفند را بهر دو نگاه داشتی تا قصاب پوست کندی

ذکر خلافت الواثق بالله هارون بن المعتصم

بالله کنیت او ابو جعفر بود و وزیر او محمد بن عبد الملک الزباب و او مذهب اعتزال داشت بنابراین نضر بن مالک بن هشیم خواست بر او خروج کند عاقبت پیش از خروج گرفتار شده بقتل رسید

خروج نضر بن مالک بن هشیم

بیان این مجمل آنکه نضر پیشوای اشاعرهٔ بغداد بود و با یاران خود مقرر کرده بود که در شبی از شبهای معین که آواز طبل بشنوید مستعد شده خروج نمائید اتفاقا قبل از موعد طایفهٔ از یارانش در حین مستی طبل بی‌هنگام زدند و حاکم بغداد خبردار شده بعد از تفتیش نضر را گرفته نزد خلیفه بسامره فرستاد واثق هرچند مبالغه نمود که نضر بمخلوقیت و حادثیت قرآن مجید اقرار نماید تا از چنگ خلیفه امان یابد مفید نیفتاد و خلیفه در خشم شده بدست خویش بشمشیر عمرو بن معدیکرب الزبیدی گردنش را بزد و در سنهٔ ثلاث و ثلاثین و مأتین واثق باستسقا متوفی شد مدت دولتش پنج سال و نه ماه بود عمرش چهل و شش سال یکی از اعیان روایت کرده که در وقت نزع واثق بنزدیک او رفتم بگوشهٔ چشم از روی غضب بمن نگاه کرد من از بیم بازپس رفته از صفه بیفتادم و شمشیرم بشکست و همان لحظه واثق درگذشت و چادرشبی در روی او پوشیدند بعد از لحظهٔ که چادرشب از روی او برداشتند موشی از زیر آن ظاهر شد. قضا را پلک همان چشم او را که بغضب بجانب من نگریسته بود موش خورده بود فاعتبروا یا اولی الابصار

ذکر المتوکل علی الله جعفر بن المعتصم

بعد از فوت واثق محمد بن عبد الملک وزیر خواست تا با پسر واثق که در صغر سن بود بیعت کند صیف با برغای کبیر که مهتر اتراک بود گفت شرم نمی‌داری که با کسی بیعت می‌کنی که نماز در عقب او جایز نیست پس جعفر بن معتصم را از حبس بیرون آورده با او بیعت کردند آورده‌اند که جعفر در زمان برادر خود واثق در خواب دید که از آسمان رقعهٔ بسوی او افتاد که بر او نوشته بود المتوکل علی اللّه و خبر این خواب بواثق رسیده جعفر را حبس کرده و بعد از واثق چون با او بیعت کردند به «المتوکل علی اللّه» ملقب شد در زمان خود فرمود که عمارتی را که بر سر مرقد مطهر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام ساخته بودند خراب کردند و آن را با زمین هموار ساخته خلایق را از مجاورت آن مشهد منع کرد و حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده آورده که متوکل فرمود تا برای زراعت آب در صحرای کربلا بردند و چون آب بمحلی رسید که حضرت امام حسین علیه السّلام و شهداء رضوان اللّه علیهم مدفون بودند پیش نرفت و آن صحرا را بالتمام آب گرفته مانند دریائی شد اما صد گز در صد گز خشک مانده آب متحیر شد و آن موضع بحایر متسم شد و مقارن آن حال متوکل بمدینه رفته حربهٔ رسول اللّه (ص) را که نزدیکی از ابنای صحابه بود آن را گرفته بجواهر ثمین مرصع و چون سوار شدی آن را پیش وی بردندی خلایق زبان باعتراض او گشودند و گفتند چوبی را که پیغمبر صلی اللّه علیه و اله روزی بدست گرفته این‌همه عزت می‌دارد و نسبت بفرزند عزیز بزرگوارش بیحرمتی روا می‌دارد و این معنی غایت ملامت و بی‌بصیرتیست آورده‌اند که متوکل را پنج پسر بود از آن جمله منتصر و معتز و مؤید را حاضر ساخته فرمود که اول مردم با منتصر بولایت عهد بیعت کردند آنگاه معتز و مؤید هرکدام را اقطاعی مقرر کرده معتمد و موفق را در نظر نیاورد اما قضای الهی اقتضای آن فرمود که دولت منتصر و معتز باندک زمانی بسر آمد و مؤید بحکومت نرسید و معتمد سالها بر سریر خلافت تکیه کرده بعد از وی دولت بدودمان موفق بماند و سایر خلفای عباسی از معتمد تا معتصم از نسل موفق بودند «یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید»

نقل بعضی از ظرافتهای بارده متوکل عباسی

و متوکل با ندیمان ظرافتهای خنک کردی و حرکات بارد صادر گشتی گاهی ماری در آستین بیچارهٔ انداختی و چون او را بگزیدی بتریاق مداوا کردی و گاهی شیر را در مجلس باز فرمودی تا یکی را در زیر پای آوردی و در آخر حکم کردی که تا آن مستمند را از زیر دست و پای شیر بیرون آوردندی و بسیاری سبوهای پرعقرب بمجلس او آورده می‌شکستند و آن جانوران ارذل دور در آن محفل به هر طرف متفرق می‌شدند و ندما و اهل مجلس قدرت حرکت نداشتند و پسر ولیعهد منتصر را شراب وافر داده سیلیهای پی‌درپی بر پشت و سر و رویش زده گفتی ترا منتظر باید گفت نه منتصر چه انتظار مرگ من می‌کشی و عاقبت منتصر اتراک را اغوا کرده تا روزی که متوکل از شراب انگور بیشعور شده با تیغهای کشیده بمجلس او در آمدند یکی از ندما آن طایفه را دیده تصور کرد که آن بفرمودهٔ متوکلست لاجرم گفت یا امیر المؤمنین نوبت مار و شیر و عقرب گذشت اکنون نوبت شمشیر است متوکل متأثر شده پرسید که چه گفتی و هنوز سخن تمام نکرده بود که ترکی شمشیر بر دوش او رسانید که تا جگرگاهش درید وزیرش فتح بن خاقان برخاسته بقدم ممانعت پیش رفت غلامان گفتند ترک فضولی کن و حیات را غنیمت دان فتح متوکل را مخاطب ساخته گفت ای امیر المؤمنین مرا بی‌تو حیات نمی‌باید ترکان فتح را نیز پاره‌پاره کردند عطای مسخره بالشی بزرگ که آنجا افتاده بود برداشته بر بالای خود انداخت گفت یا امیر المؤمنین بی‌تو صد سال زندگانی می‌خواهم در کشف الغمه از سعید حاجب متوکل روایت کرده که متوکل بنابر عداوتی که بر اهلبیت طاهره داشت همواره بر آن مصروف می‌داشت که ایشان را در نظر خلایق بی‌اعتبار گرداند روزی امر کرد که حضرت علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا علیه السّلام روزی دو بار پیاده بسلام آید فتح ابن خاقان وزیر با او گفت که اگر تو علی بن محمد بن علی را دراین‌باب مستثنی سازی خلایق ترا ملامت کنند و اگر لا بد این حکم خواهی کرد بفرمای تا جمیع اکابر و معارف پیاده بیایند و متوکل بر این موجب حکم کرد سعید گوید در آن روز علی بن محمد بن علی علیه السّلام را دیدم که پیاده می‌آید غرق عرق گردیده و غبار بر رخسار همایونش نشسته چون بدهلیز دار الخلافه درآمد من پیش او رفته سلام کردم و بردای خود از روی مبارکش غبار پاک کرده گفتم یا ابن رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله پسر عمت را از این معنی مراد جز ایذای تو نبود فرمود که دست از این سخن بدار «تمتعوا فی دارکم ثلاثة ایام ذلک وعد غیر مکذوب» یعنی تمتع گیرید در خانهای خود سه روز که این وعده‌ایست که خلاف نخواهد شد و من بخانه رفتم و مردی معلم را که در وثاق من می‌بود و اطفال مرا تعلیم می‌نمود و مذهب اثناعشری داشت و گاهی با او مطایبه نموده او را رافضی خواندمی آن روز آن را مخاطب ساخته گفتم ای رافضی امروز امام تو چنین فرمود وی گفت ای سعید من مدتیست که نمک تو می‌خورم بخدای بر تو سوگند که این سخن از وی شنیدی گفتم آری گفت ضبط اموال کن و در مهمات خود سعی نمای و آنچه کردنیست بکن که بعد از سه روز دیگر متوکل را بکشند یا بمرضی طبیعی درگذرد و من زبان بدشنام او گشوده او را از پیش خود براندم بعد از لحظهٔ با خود گفتم مرا چه زیان رسد اگر شرط احتیاط بجای آورم و نفایس اموال خود را بخانهای ابنا فرستادم قضا را روز سوم متوکل را بکشتند در بعضی از نسخ بنظر مسود اوراق رسیده که متوکل بخواب دید که امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام هفت تازیانه بر وی زد و گفت ای فاسق چند اولاد مرا ایذا کنی و بعد از چند روز از این خواب متوکل را بقتل آوردند منتصر فرمود تا بنگرید که او را بچند پاره کرده‌اند بعد از تفحص گفتند او را بشش پاره کرده‌اند منتصر گفت که پدرم بخواب دید که علی بن ابی طالب علیه السّلام او را هفت تازیانه زده و تازیانهٔ آن حضرت ذو الفقار است البته می‌باید که او را هفت پاره کرده باشند چون نیک تفحص کردند انگشت او با انگشتر بگوشه‌ای افتاده بود مدت دولت متوکل چهارده سال و نه ماه بود و در سنه ۲۵۳ مقتولشد

ذکر المنتصر بالله محمد بن المتوکل

چون منتصر بر سریر حکومت نشست و سیف ترک را بغزای روم فرستاد و مثالی باو نوشت که باید همانجا مقام کنی و هر سال با کفار مقاتله کنی گویند منتصر شبی متوکل را بخواب دید که با او می‌گفت یا محمد مرا بظلم کشتی بخدا که از دولت و خلافت زیاده تمتعی نیابی بعد از شش ماه از مدت خلافت منتصر وفات یافت مدت عمرش بیست و پنج سال بود

ذکر المستعین بالله احمد بن المعتصم بالله

بعد از فوت منتصر احمد بن خصیب که وزیر منتصر بود ترکان را جمع کرده گفت اگر خلافت به پسران متوکل دهیم خون پدر طلب کنند اولی آنکه یکی از اولاد معتصم را بخلافت نشانیم که او خداوند شما بود و احمد ابن المعتصم را طلبیده با او بیعت کردند و در ابتدای خلافت مستعین ترکان بر احمد بن خصبب خروج کرده او را بکشتند و امور ملک و ملل مختل گشته و از اطراف خصمان پیدا شده مملکت ضبط کردند از آن جمله یعقوب بن لیث بر سیستان و بعضی از ولایت خراسان استیلا یافت و ترکان قصد قتل مستعین کردند و خلیفه نقود و جواهر خزانه را در کشتیها نهاده در جوف لیل مانند باد در روی آب روان شده ببغداد آمد و عبد اللّه بن طاهر که از قبل او امیر بغداد بود خلیفه را استقبال کرده صباح ترکان بقصد مستعین بدار الخلافه رفته ابواب را گشاده یافتند و هیچکس را ندیدند دود حیرت بکاخ دماغ ایشان بالا رفته بعد از استشاره خادمی سلام نام را ببغداد نزد خلیفه فرستاده تمهید معذرت کردند مستعین جواب داد که آمدن من از بغداد بسامره ممکن نیست اما ترکان را امان دادم و قلم عفو بر جریدهٔ جریمهٔ ایشان درکشیدم و اتراک چون از آمدن مستعین مأیوس شدند معتز بن متوکل را سردار ساخته بحرب مستعین فرستادند و عبد اللّه بن طاهر از محاربه بستوه آمده مستعین را بر آن داشت تا خود را خلع کرد مشروط بر آنکه معتز او را امان دهد و بدستور امارت بغداد را بعبد اللّه طاهر گذارده و عاقبت معتز نقض عهد کرده مستعین را بقتل آورد و مدت دولت مستعین سه سال و نه ماه بود

ذکر المعتز بالله عمر بن المتوکل علی الله

چون معتز بسریر حکومت نشست وزارت را باحمد بن اسرائیل داد و حسن بن مخلد را مستوفی گردانید و بعد از چهار سال و شش ماه از خلافت ترکان احمد بن اسرائیل و حسن بن مخلد را بطمع مال بگرفتند و چون از ایشان وجه معتد به حاصل نشد بدار الخلافه رفته معتز را بیرون طلبیدند جواب فرستاد که مسهل خورده‌ام بیرون نمی‌توانم آمد ترکان بحرم درآمده بالش را گرفته او را بر زمین می‌کشیدند و او فریاد می‌زد که از من چه چیز می‌خواهید گفتند خود را از خلافت خلع کن وی قبول کرده از معتز مال بسیار گرفتند آنگاه او را در خانه کرده در بگل برآوردند از گرسنگی و تشنگی قالب تهی کرد و این واقعه در سنه ۲۵۵ بوقوع انجامید

ذکر المهتدی بالله محمد بن الواثق بالله

او بغایت زاهد و عابد بود و بمجالست علما میل تمام داشت بعد از معتز با او بیعت کردند و بعد از پانزده روز او را نیز بقتل آوردند

حکایت: آورده‌اند که طبیبی حاذق بمجلس مهتدی آمده

گفت ای خلیفهٔ زمان برای تو سه تحفه آورده‌ام که هیچ پادشاه مثل آن ندارد اول خضابی که سفید را سیاه گرداند بر وجهی که دیگر سپید نشود دوم معجونی که هرچند طعام غلیظ خوری معده گران نشود و آن طعام هضم صحیح یابد سوم ترکیبی که پشت و کمر را قوی سازد و قوت افزاید که هرچند مباشرت نمائی قوی ضعیف نشوند خلیفه لحظهٔ تأمل نموده گفت من ترا داناتر از این گمان داشتم و عاقل می‌دانستم اما خضابی که گفتی سرمایهٔ غرور است و فریب که سیاهی موی ظلمت و سفیدی آن نور است زهی مغرور کسی که در آن کوشد تا نور را بظلمت بپوشد اما معجونی که گفتی من از آن قبیل نیستم که طعام بسیار خورم و بآن لذت گیرم و چه از آن ناخوش‌تر که هر لحظه بجائی روم که در او نادیدنی باید دید و ناشنیدنی باید شنید و نابوئیدنی باید بوئید اما ترکیبی که نام آن بردی بدان که مباشرت شعبه‌ایست از جنون و از قاعدهٔ خود بغایت دور است که خلیفهٔ روی زمین پیش زنکی بدو زانو درآید و تملق و چاپلوسی کند و عبد الرحمن جامی گوید:

ای زده لاف خرد چند بشهوت گیری گیسوی شاهد و زنجیر جنون جنبانی

ذکر المعتمد علی الله احمد بن متوکل

بعد از قتل مهتدی اتراک با او بیعت کردند و چون معتمد بر سریر خلافت نشست امور ملک و دولت را رواجی پیدا شده ترکان را بطریق سابق یارای تسلط و تغلب نماند و معتمد عبد اللّه بن یحیی بن خاقان را وزارت داد و برادر خود ابو محمد را بامارت حرمین شریفین ارسال داشت و در سال دویست و شصت و سه یعقوب بن لیث پادشاه شد و تحف و هدایا بدار الخلافه فرستاده امارت خراسان بدو تفویض نمود و ایالت بغداد را نیز باو داد و عبد اللّه بن طاهر را به نیابت او در بغداد حاکم ساخت و در سنه ۲۸۰ عمرو بن لیث لشکرها بفارس کشیده خلیفه از او رنجیده فرمود تا بر منابر او را لعنت کردند و عمرو سپاه ببغداد کشیده معتمد بنفس خود حرکت نموده بحرب او رفت و همانجا وفات یافت مدت خلافت معتمد پنج سال بود برادرش ابو احمد با عمرو لیث صلح کرده امارت بغداد را بعمرو گذاشت و ابو احمد را الموفق باللّه لقب بود و علتی در آن ایام عارض موفق شده که از جای برنمیتوانست برخاست و چون ببغداد رسید وفات یافت و موفق در ایام حیات معتمد فوت شد و معتمد اول پسر خود را ولیعهد ساخته او را مفوض لقب داد و بعد از مدتی از پسر رنجیده برادرزادهٔ خود معتضد بن موفق را ولیعهد گردانید

ذکر المعتضد بالله ابو العباس احمد بن موفق بالله

معتضد مردی سایس عادل بود بپاکی اعتقاد پسندیده اتصاف داشت و یکی از افعال حسنه او این بود که نسبت بسادات رفیع الدرجات محبت ورزیدی و با ایشان تعرض ننمودی و حکم کرد که بر سر منابر بر معویه لعنت کنند ارکان دولت مانع شدند و گفتند موجب خروج علویان می‌شود و دولت را مضر تست اما در رعایت سادات بغایت کوشیدی و اموال بسیار بر ایشان بخشیدی آورده‌اند که در بغداد تاجری بود محمد وردنام و حسن بن زید علوی حاکم طبرستان که به الداعی بالحق ملقب بود هر سال سی هزار مثقال طلا نزد آن تاجر می‌فرستاد تا بر بنی فاطمه قسمت نماید و غلام معتضد بدرنام که شحنهٔ بغداد بود این معنی را دانسته سالی آن اموال را گرفته نزد معتضد برد خلیفه برد آن امر کرده گفت من شبی پیش از خلافت بخواب دیدم که با سپاهی به سر جسر رسیدم مردی را دیدم در بالای جسر بنماز ایستاده و هیچکس زهرهٔ آن نداشت که از پیش او بگذرد و چون سلام نماز داد پیش رفته سلام کردم جواب داد و دست سوی دجله دراز کرده تمامت آب در کف دست او مجتمع شد و چون دست از دجله برآورد آب بدستور معهود روان گشت بیلی آنجا افتاده بود با من گفت این بیل را بردار و این زمین را بکن من آن بیل برداشته چون بیل چند بر زمین زدم فرمود مرا می‌شناسی گفتم لا و اللّه فرمود منم علی بن ابی طالب و بعدد هر بیلی که بر زمین زدی یکی از اولاد تو بسلطنت خواهد رسید و عن‌قریب امر خلافت بتو متعلق گردد باید که اولاد مرا نیازاری و فرزندان خود را وصیت کنی تا بر ایذای ایشان اقدام ننمایند بالجمله معتضد بعد از آنکه مدت ده سال و نه ماه حکومت کرد در سنهٔ تسعین و مأتین وفات یافت

ذکر المکتفی بالله محمد بن احمد المعتضد بالله

از معتضد دو پسر ماند محمد و جعفر و جعفر با محمد که مهتر بود بیعت کرده او را مکتفی لقب کردند خروج ذکرویه قرمطی و از معظمات وقایع زمان مکتفی خروج ذکرویه قرمطی بود و ذکرویه دو پسر داشت یحیی و حسن اما حسن خالی سیاه بزرک در روی داشت و می‌گفت این علامت امامت است و خود را صاحب الشامة السوداء خواندی و در بادیه طایفهٔ از بنی کلاب را دعوت کرده ایشان متابعت وی نمودند و صاحب الشامه بشام رفته دمشق و حمص را گرفته قتل‌عام کرد و مکتفی با لشکر فراوان برقه رفته محمد بن سلیمان را با بیست هزار سوار در مقدمه فرستاد و او چون بخوارج نزدیک رسید کسان محمد بن سلیمان هزار من نفت بیاوردند و در گوشهٔ میدان ریختند و بر خوارج حمله کردند و بعد از لحظهٔ روی بهزیمت نهادند خوارج ایشان را تعاقب نمودند و محمد فرمود تا آتش در آن زدند و شعله نار بالا گرفته خوارج را فروگرفت و محمد عنان گردانیده هرکس که از شرر آتش خلاص یافته بود بضرب شمشیر آبدار گرفتار گشت و صاحب الشامه و هر دو پسر او گرفتار شدند خروج ابو سعید قرمطی و هم در زمان مکتفی ابو سعید قرمطی که در زمان معتمد خروج کرده بود اما در بادیه بسر می‌برد و معتضد یک نوبت لشکری بر سر او فرستاده آن سپاه او را نیافتند و دیگر ابو سعید در زمان معتمد در میان آبادانی نیامد تا در زمان مکتفی متوجه عراق عرب شد و مکتفی یوسف بن ابی التاج را با شصت هزار نفر سوار بحرب او نامزد کرد و چون میان ابو سعید و یوسف آشنائی قدیم بود یوسف رسولی نزد ابو سعید فرستاد که از سر راه من برخیز تا ضرری بتو لاحق نگردد و در آن‌وقت زیاده از شصت سوار با ابو سعید نبود چون رسول یوسف پیغام بگذارد ابو سعید از وی پرسید که یوسف چند کس دارد گفت شصت هزار کس ابو سعید بر زبان آورد که و اللّه شصت کس ندارد آنگاه سه نفر از مردان خود را فرمود تا یکی از بلندی خود را بزیر انداخته بجهنم پیوست و دیگری شکم خویش بدشنه شکافته و یکی خود را در آب فرات انداخته غریق گردید پس با رسول گفت یوسف با مردمی که بدین گونه مطیع فرمان منند چگونه حرب خواهد کرد و اشارت بسگی سیاه کرد که نزدیک او بزنجیر بسته بودند گفت فردا با این سک یوسف را بیک زنجیر خواهم بست و چون روز دیگر تلاقی فریقین دست داد، سپاه مکتفی هزیمت یافتند و یوسف بدست ابو سعید گرفتار گشت و هم در زمان مکتفی قرامطه بمکه رفته بموسم حج بر سر حاجیان ریختند و قتل بافراط و فساد بینهایت از آن در حرم ظهور یافت آنگاه حجر الاسود را از جای خود برکنده بجانب بحرین بردند و تا زمان دولت اسماعیلیان مصر حجر الاسود در دست ایشان بود و چون المعز لدین اللّه علوی اسماعیلی در مصر بر سریر خلافت نشست کس نزد آن طایفه فرستاد تا حجر الاسود را بمکه بردند و گویند که چون قرامطه حجر الاسود را از مکه بیرون بردند در حین بردن چهار شتر پرقوت در کشیدن آن سقط شدند و در وقت بازآوردن یک شتر لاغر آن را بمکه رسانید و مکتفی در ذیقعده سنه ۲۸۶ وفات یافت مدت دولتش شش سال و یک روز بود

ذکر حکومت المقتدر بالله ابو الفضل جعفر بن احمد المعتضد بالله

بعد از مکتفی برادرش مقتدر بر سریر خلافت نشست پنج هزار (هزار ظ) دینار که در بیت المال بود فرمود تا از آن جمله هزارهزار دینار بر بنو هاشم تقسیم کردند و هزارهزار دینار بدرویشان و مستحقان قسمت فرمود و ابو العباس هاشمی را وزارت داد اما در مدت بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز که خلیفه بود دوازده نوبت بعزل و نصب وزرا فرمان داد و در زمان او وزرا و جواری و نساء امور ملکی را انتظام می‌دادند چنانچه یکی از کنیزان مادرش در دیوان مظالم با فقها و قضات همزانو نشستی و مهمات دیوان را فیصل می‌دادی و مقتدر مردی کریم النفس بود برفق و مدارا با خلایق زندگانی می‌کرد و بر مقتدر دو بار سپاه خروج نموده او را خلع نمودند و با عبد اللّه بن معتضد بیعت کردند یکی از معارف حکایت کرد که در آن روز که با ابن معتضد بیعت کردند من پیش محمد بن جریر طبری صاحب تاریخ رفته گفتم که خلایق با عبد اللّه بن معتضد بیعت کردند گفت وزیر که خواهد بود گفتم داود بن محمد جراح گفت قاضی که خواهد بود گفتم حسن مثنی ساعتی تأمل نموده گفت این کار باتمام نخواهد رسید گفتم از کجا میگوئی جواب داد که این هر سه کس در منصبی که بر ایشان رجوع شده کمال استحقاق دارند و روزگار در تراجع است و مستحق باید که محروم باشد و همچنان بود که او گفته بود و آن منصب یک شب با ایشان بیش نبود تا عاقلان را معلوم شود که هنر در جمیع ازمنه باعث حرمان بوده است.

گناه موجب حرمان بسی است در عالم و لیک صعبترین موجبی هنر دیدم بالجمله چون دو نوبت مقتدر را خلع کردند و باز بخلافت رسید نوبت سوم مونس غلام بی‌اسباب از خلیفه رنجه شده بموصل رفت ابناء حمدان ناصر الدوله و برادرانش بفرمودهٔ مقتدر با مونس حرب کردند با وجود آنکه با مونس زیاده از هشتصد نفر نبود و ایشان سی هزار نفر بودند مونس غالب آمده موصل را ضبط کرده لشکر ببغداد کشید و مقتدر بنفس خود متوجه او شد و بعد از محاربه جمعی از مغلوبه مقتدر را در حربگاه گرفتند و او هرچند گفت من امیرالمؤمنینم قبول نکردند و گردنش را زدند و با قاهر بیعت کردند و این واقعه در سنه ۳۲۱ بوقوع انجامیده مدت ملک مقتدر بیست و پنج سال بود و در ابتدای خلافت مقتدر ابو العباس هاشمی وزیر بود و بعد از عزل او ابو الحسن علی بن الفرات و بعد از او محمد بن عبد الملک پس یحیی بن خاقانرا وزارت داد پس از او داود بن محمد الجراح وزیر شد و بعد از وی بار دیگر ابو الحسن علی بن الفرات وزارت یافت پس حامد بن عباس الوسطی پس ابن فرات نوبت سوم بوزارت و در زمان مقتدر امیر خراسان اسماعیل سامانی بود و بعد از او نصر بن احمد بن اسماعیل

ذکر حکومت القاهر بالله ابو منصور محمد بن معتضد

و او مردی بلند بالای پهن بینی سیاه‌چرده بود و سر و ریش کشیده داشت و در وقت بیعت بیست و دو ساله بود و مدت خلافتش یک سال و پنجاه و هشت روز بود و در بیستم جمادی الاول اثنی و عشرین و ثلاث مأه وفات یافت وزیرش محمد بن علی مقله بود واضع خط نسخ چون قاهر مستقل شد مونس خادم و علی بن حاپلیق حاجب را بکشت با آنکه ایشان در بیعت او سعی تمام کرده بودند و حرم برادر خود مقتدر را گرفته مصادره کرد و پسران او را شکنجه کرد، و چوب بر سر مادر مقتدر می‌زد تا همه مالش بستد و او در آن عقوبت بمرد و برادر خود احمد بن مکتفی را گرفته چهارمیخ کرد عاقبت مردم از او رنجیده ترکان او را میل کشیدند و بعد از خلع او را بکشتند و در بعضی تواریخ بنظر مسواد اوراق رسیده که قاهر بعد از میل کشیدن مدتی زنده بود و مانند سایر کوران بر در مسجد جامع گدائی می‌کرد و می‌گفت ایها الناس صدقه دهید بر شخصی که خلیفهٔ شما بود و تا عهد متقی خود را از خلافت خلع نکرد و چون با متقی بیعت کردند متقی از قاهر رخصت خواست قاهر گفت بجهة رعایت اولی که تو کردی خود را از خلافت خلع کردم

ذکر خلافت الراضی بالله ابو العباس احمد بن المقتدر بالله

او مردی میانه‌بالا مرواریدگون دراز موی بود بعد از آنکه قاهر را مقهور ساختند با او بیعت کردند و او خلیفهٔ فاضل فصیح بود و اشعار آبدار گفتی و فرمود تا درم و دینار را از نقره و طلای خالص کنند و نقود کم‌عیار که در میان بود برگرفت آورده‌اند که قاهر راضی و برادرش ابراهیم را که هر دو در صغر سن بودند محبوس گردانیده بود بعد از مقهور شدن قاهر با امرا بمجلس ایشان درآمده هر دو برادر را بیرون آوردند و ایشان هر دو متحیر مانده نمی‌دانستند که با ایشان چه خواهند کرد راضی گفت ای مسلمانان ما کودکان خوردیم پدر ما را کشتند اکنون از ما چه می‌خواهید ایشان گفتند ما شما را بیرون آورده‌ایم تا بر سریر خلافت بنشانیم برادران گفتند ما را بگذارید که روزی چند حیات عاریتی را در ظلال عافیت و سلامت بگذرانیم امرا گفتند ناچار شما را بقبول امر خلافت اقبال باید نمود اکنون بگوئید از شما هر دو مستحق این منصب کیست ابراهیم گفت برادر بزرگترم احمد مستحق این شغل است گفتند اگر چنین است نخست تو بمبایعت او مبادرت نمای پس ابراهیم اول با راضی بیعت کرد آنگاه سایر اعیان بیعت کردند و اول کسی که از خلفای بنی عباس در امامت و خطابت نایب تعیین کرد او بود و راضی در شانزدهم ربیع الاخر سنه ۳۲۹ وفات یافت مدت خلافتش هفت سال بود و وزیر او ابن مقله بود و بواسطهٔ آنکه ابن مقله بی‌رضای راضی نامه بحاکم ماکانی نوشته او را ببغداد طلبیده بود خلیفه بر این معنی واقف شده بود فرمان داد تا دست ابن مقله بریدند و هرچند فریاد کرد که دستی که واضع خط نسخ است و چندین مصحف نوشته مبرید کسی گوش بقول او نکرد گویند که بعد از آن ابن مقله قلم بر ساعد بسته چیزی نوشتی

ذکر حکومت المتقی بالله ابو اسحاق ابراهیم بن مقتدر

و او مردی بلند بالای سفید پوست بودی و گردروی و کوتاه‌بینی و جعد موی بود و رنگ محاسنش بسرخی مایل بود و بعد از او راضی بر مسند خلافت نشسته سه سال و یازده ماه و شش روز حکومت کرد و روز سه‌شنبه بیست و یکم صفر سنهٔ ۳۳۳ ترکان او را گرفته میل کشیدند و در همین سال وفات یافت وزیر او احمد بن میمون بود

ذکر حکومت المستکفی بالله ابو القاسم عبد الله بن المکتفی

و او مردی میانه‌بالا سرخ و سفید و نیکوروی و سیاه چشم گوژبینی سیاه موی خفیف العارضین بود بعد از میل کشیدن متقی در روز سه‌شنبهٔ بیست و یکم سنهٔ ۳۳۳ مستکفی را بر سریر خلافت نشاندند و او شانزده ماه اسم خلافت داشت و در عهد معز الدوله احمد بن دیلمی روز شنبه شانزدهم جمادی الاولی سنه ۳۳۳ بغداد را گرفته امیر الامرا شد آورده‌اند که چون معز الدوله بر اهواز استیلا یافت مستکفی ابو جعفر نامی را نزد او فرستاده احمد بن برید را ببغداد استدعا نمود و او را در قلع و قمع اتراک تحریص نمود و احمد با بیست هزار نفر متوجه بغداد شده در سه فرسنگی مدینة السلام فرود آمد و ترکان بالضرورت بجهة دفع او از بغداد بیرون آمدند و جمعی از اهل سواد عراق را گفتند که آب دجله را بلشکرگاه احمد باید گشود تا بناکام مراجعت کند چنانکه با یعقوب بن لیث کرده بودیم آنگاه بندها را گشودند و آب روان کردند لشکرگاه دیالمه پرآب گشت و احمد بالضروره مراجعت نمود و چون یک سال بر این معنی بگذشت جور و تعدی اتراک از حد اعتدال تجاوز نموده ابن شیرزاد که امیر- الامرا بود از آن طایفه به تنک آمده باحمد بویه پیغام داد که متوجه بغداد باید شد احمد ببغداد آمده ترکان یک روز با او محاربه نموده منهزم شدند و احمد بشهر در آمده مستکفی او را تشریف داده وی را معز الدوله لقب داد و برادرانش علی و حسن را بعماد الدوله ملقب گردانید و معز الدوله در بغداد متمکن شده گردنکشان سر بر خط فرمان او نهادند و امر وزارت بعلی بن عیسی تفویض نموده و در تاریخ تاجی آورده که چون معز الدوله بر بغداد استیلا یافت نامها بملوک اطراف نوشته ایشان را بر قلع و قمع اتراک اعلام داده بمطاوعت خلیفه دعوت نمود از روی دوراندیشی بعبد الملک ابن نوح سامانی نوشت و مدد خواست تا اهل شام بدانند که امیر خراسان و ماوراء النهر مأمور امر خلیفه‌اند و آن نامه بفارس نزد برادر خود عماد الدوله فرستاد و پیغام داد که مرا بر اهل بغداد اعتماد نیست و این مکتوب را بر معتمدی سپار تا بسمرقند برد و بحسب اتفاق علی نامی از اهل بغداد که در دیوان خلیفه باعمال خطیر قیام نموده بود در آن وقت معزول و معطل مانده چنانچه عادت معزولان باشد همت بر تغییر و تبدیل دولتها مصروف می‌دارند به تزویر از زبان مستکفی نامهٔ بعبد الملک نوشت که پیش از این به تسلط و استیلای اتراک درمانده بودم و اکنون بتجبر و تکبر احمد بویه و دیالمه گرفتارم این طایفه را ببغداد استدعا نمودم تا مواد فتنه منقطع گردد و خود فتنه ایشان زیاده بود.

سفر کردم که صد درد و غمم شاید یکی گردد ولی در منزل اول غم و دردم یکی صد شد اگر امیر رشید لطف کند بنفس خود با سپاه بدین جانب آید و شر این جماعت را دفع نماید امارت بغداد باو مسلم باشد و چون امیر عبد الملک بر مضمون نامه مطلع شد در اندیشهٔ استعداد لشکر بود که نامهٔ معز الدوله رسید امیر رشید گفت میان این دو نامه که از دار الخلافه رسید تناقضی تمام هست و رسول معز الدوله را طلبیده نامهٔ اول را باو نمود و سخنان درشت بر زبان آورد که شما حرمت موقف خلافت نمی‌دارید و اگر من بعد بدین دستور عمل خواهید کرد من با لشکری که از سم ستور ایشان روی خورشید گردآلود گردد ببغداد آیم و در خدمت خلیفه کمر بندم و چون رسول ببغداد مراجعت نموده آنچه از امیر عبد الملک شنیده بود تقریر نمود معز الدوله نسبت بمستکفی بدگمان شده قصد او کرده او را از تخت خلافت فروکشید و باستخفاف تمام بمنزل خود ببرد و راه بصر او را مسدود گردانید و مستکفی بعد از میل کشیدن زندگانی نداشت و در روز دوشنبهٔ جمادی الثانی سنه ۳۳۵ وفات یافت و معز الدوله فضل بن مقتدر را بر سریر خلافت نشاند و او را المطیع لامر اللّه لقب داد

ذکر حکومت المطیع لامر الله فضل بن المقتدر بالله ابو القاسم فضل بن مقتدر

مردی میانه‌بالای سفیدپوست نیکوروی بود و بیست و دو سال و شش ماه و پنج روز خلیفه بود و در سنه ۳۶۶ وفات یافت و پسرش و معز الدوله قصد قتل او کردند سبکتکین از این معنی واقف شده و ترکان را جمع کرده با معز الدوله مصاف داد و در این اثنا سبکتکین و جمعی مطیع را که مرض مفاصل بر او مستولی بود بر آن داشتند که خود را خلع کرده مسعود عبد الکریم را ولیعهد ساخت

ذکر الطایع بامر الله ابو بکر عبد الکریم بن المطیع لامر الله

مردی میانه‌بالای ازرق‌چشم بود که چشمان او فرورفته بود هفده سال و هفت ماه و پنج روز خلیفه بود و در عهد او عز الدوله بواسطهٔ دفع اتراک پسر عم خود عضد الدوله را بمدد طلبیده و عضد الدوله ببغداد آمده طمع در ولایت آن امارت کرده عز الدوله را بقتل آورد و بعد از فوت او پسر او بهاء الدوله قایم‌مقام شده طایع را گرفته بند کرد و اسباب او را غارت کرد و این واقعه در سنه ۳۸۶ بوقوع انجامید

ذکر القادر بالله ابو العباس اسحاق بن المقتدر

بعد از خلع طایع قادر بطیحه نزد مهذب الدوله دیلمی بود از طایع توهم می‌داشت و بهاء الدوله او را ببغداد طلبیده بر مسند خلافت نشاند و مدت خلافت او چهل سال امتداد یافت و در سنهٔ سبع و عشرین و اربعمأه درگذشت مدت عمرش هفتاد و دو سال بود وزیر او ابو الفضل حاجب بن معمر بود

ذکر خلافت القایم لامر الله ابو جعفر عبد الله بن قادر بالله

بعد از فوت قادر بر سریر حکومت نشست و در زمان او مهم خلافت را رواجی پیدا شده تسلط ترکان و دیلمیان روی در نقصان نهاد و از زمان او تا عهد متوکل هیچ خلیفهٔ بجز وی مستقل نبود مگر معتضد و معتمد مدت خلافت قایم چهل و چهار سال و هشت ماه و در سنهٔ ۴۸۲ وفات یافت

ذکر المقتدی بالله ابو القاسم عبد الله بن قایم

مردی بود تمام‌بالای نحیف اندام اسمر اللون سیاه‌چشم گردمحاسن و در زهد و ورع مانند پدر خود قایم بود مدت خلافتش دوازده سال و دو ماه و در سنه احدی و تسعین و اربعمائه متوفی و در زمان او ملکشاه بن الب‌ارسلان سلجوقی پادشاه دیار اسلام بود و اکثر معمورهٔ اسلام در تصرف داشت و مقتدی دختر سلطان را خطبه کرده ملکشاه دختر خود را از اصفهان با وزیر خود خواجه نظام الملک و مادر دختر با تجملی که دیدهٔ گردون ندیده بود مثل آن ببغداد فرستاد و از جملهٔ اسباب عروس یک‌صد و سی قطار شتر بود همه با دیبای رومی و زربفت پوشیده و بار آنها اقمشه و امتعه نفیسه و طلا و نقره بود و بر شش شتر دوازده صندوق نقره بار کرده بود و آن صندوقها مشحون بود بجواهر قیمتی و سه جنیبت پیش‌پیش عماری می‌بردند با زینهای مرصع بدر و یاقوت و آن دختر سه عماری مرصع داشت که بر شتران کوه‌پیکر بار کرده بودند و خلخالهای مرصع بر دست و پای شتران انداخته و چون آن دختر ببغداد رسید طوی کردند که در آن طوی چهل هزار من شکر صرف شد و باقی اشیا را بر این قیاس باید کرد

ذکر خلافت المستظهر بالله ابو العباس احمد بن مقتدی

مردی بود تمام‌بالای ترک چشم سفید پوست و بعد از مقتدی بحکم ولایت عهد بر سریر خلافت نشست و برکیارق ملکشاه که در آن اوان در بغداد بود با او بیعت کرد و مدت خلافت مستظهر بیست و پنج سال و کسری بود و وفاتش در سنه ۵۱۶ وقوع یافت

ذکر حکومت المسترشد بالله ابو منصور فضل بن مستظهر جوانی اشقرموی میش‌چشم سرخ‌روی کشیده‌محاسن فراخ‌پیشانی بود و در عهد مسترشد جمعی از خرم‌دینان که از بقایای متابعان بابک خرم- دین بودند در آذربایجان آغاز فتنه و فساد کردند و مسترشد بنفس خود لشکر بدان طرف کشیده ملاحده در روزی که مجلس او خلوت بود بخرگاه خلیفه درآمده او را بضرب کارد کشتند و مدت خلافتش هفده سال و شش ماه بود و در سنه ۵۳۴ این قضیه بوقوع انجامید اما در روضة الصفا و حبیب السیر و بعضی از کتب معتبر مسطور است که مسترشد با سلطان محمود بن مسعود بن محمد بن ملکشاه سلجوقی محاربه نموده گرفتار گشت و عم مسعود سلطان سنجر رسولی بمسعود فرستاد که خلیفه را ببغداد فرستاده و آنچه از او و سپاه او گرفته بود بازپس دهد و سلطان مسعود باستقبال رسول سنجر شتافته فرمود تا خلیفه را بقتل آوردند و آوازه انداختند که ملاحده او را کشتند

ذکر الراشد بالله ابو جعفر منصور بن المسترشد

چون خبر شهادت مسترشد ببغداد رسید در سنهٔ أربع و ثلاثین و خمسمائة با راشد بیعت کردند و سلطان مسعود در همان ایام ببغداد آمده چون تاب مقاومت او نداشت بطرف موصل شتافت و مسعود راشد را خلع کرده با مقتفی بیعت کرد و راشد بعد از یک سال که در اطراف عراق و آذربایجان سرگردان بود در ظاهر اصفهان بزخم کارد فدائیان اسماعیلیه بقتل رسید مدت خلافتش بقولی یک سال بود

ذکر المقتفی لامر الله ابو عبد الله محمد بن المستظهر

چون سلطان مسعود با او بیعت کرد مملکت بغداد را ضبط کرده بمقتفی پیغام داد که تفصیل نمای که هر روز خرج تو چند است تا بر موضعی حواله نمایم که وکیل تو زر را بستاند مقتفی جواب داد که هر روز چهل استر آب بدار الخلافه می‌کشند باقی ما یحتاج را از این قیاس باید نمود مسعود گفت ما مردی رفیع الشأن را بر مسند خلافت نشانده‌ایم خدای تعالی شر ما را از ساحت عزما بگرداند و تا مسعود زنده بود مهم خلافت رواجی نداشت و بعد از فوت او مقتفی دیگر سلاطین سلجوقی را ببغداد راه نداد و مدت خلافت او بیست و چهار سال و سه ماه بود و در سنهٔ تسع و خمسین و خمسمائة وفات یافت

ذکر المستنجد بالله یوسف بن المقتفی لامر الله

چون بر سریر خلافت نشست خیرات و مبرات بسیار کرد و یازده سال خلافت کرده و در سبعین و خمسمائة وفات یافت

ذکر المستضییء بنور الله ابو محمد حسن بن المستنجد

در آن روز که خلیفه شد قرب هزار جامهٔ قیمتی بمردم بخشید ابن عطاء وکیل در خانهٔ او را اجازت شده بود که کم از دو هزار دینار بمستحقان رساند و چون بدو هزار دینار رسد اجازت از خلیفه طلب نماید مدت خلافت او نه سال و هشت ماه بود و در سنه ۵۹۰ وفات یافت و در زمان مستضیئ قطب الدین قیمار که امیر الامرا بود پای از حد خود بیرون نهاده طریق ظلم مسلوک داشتی و خلیفه از عجز قوت منع او نداشت تا یک روز قیمار خواست که ظهیر الدین عطار را که از خواص خلیفه بود بگیرد ظهر الدین پناه بدار الخلافه برده قیمار با اتباع خود سوار شده قصد آنکرد که او را بعنف از مستضیئ بستاند خواص و عوام بدار السلام بتماشا جمع آمده کثرتی روی نمود که از وز محشر نشان می‌داد خلیفه بر بام رفته خود را بر مردم نمود و بر زبان آورد که ایها الناس قیمار پای از حد خود بیرون نهاده اکنون سر او از من و مالش از شما خلایق که این سخن از خلیفه شنیدند روی بخانهٔ قیمار نهادند و بغارت اشتغال نمودند قیمار خود را بهزار حیله در خانه انداخت و هرچند خواست که خلایق را از غارت منع کند میسر نشد و بواسطه کثرت خلایق که بر در کوچه و خانهٔ او جمع شده بودند مجال بیرون آمدن نداشت لاجرم دیوار خانه را شکافته بصوب موصل گریخت و در راه از تشنگی بمرد و اهالی بغداد چندان مال از خانهٔ او بردند که زبان از احصای آن عاجز است گویند که زنجیری طلا در بیت النجاسه آویخته بود که هرکس بعد از قضای حاجت برخیزد دست در آن زند و درختی بزرگ که مشبک از طلای احمر و مملو از عنبر در آن خانه نهاده بودند تا نتن نجاست بمشام قاعد نرسد یکی از صعالیک در خانه رفته همه را درربود و دیگری سی و پنج کیسهٔ اشرفی یافته در بیرون آوردن آنها متأمل شد زیرا که مردم بقوت بر سر راه نشسته آنچه می‌دیدند از غوغائیان می‌گرفتند در آن اثنا بمطبخ درآمده دیگهای آش پخته دید فی الفور آن کیسه‌ها را در دیگی انداخته بر سر نهاده بیرون آمد خلایق او را بدان هیأت دیده در خنده شدند وی گفت من چیزی بچنگ آورده‌ام که عیال من بالفعل از آن محظوظ گردند

ذکر حکومت الناصر لدین الله ابو العباس احمد بن مستنصر

و ناصر در سنهٔ اثنی و سبعین و خمسمائة بر سریر خلافت نشست عالمیان را بعدل و داد نوید داد و در آدینه بیست و دوم شهر شوال سال مذکور در اقطار جهان خطبه بنام او خواندند و در اواخر دولت مستضئ قحطی عظیم در بغداد روی نموده بوبا منجر شد و خلق بسیار تلف شدند و چون ناصر خلیفه شد ابواب رحمت الهی مفتوح شده باران بسیار بارید و قحط و غلا بوسعت مبدل گشت مدت خلافت ناصر چهل و هفت سال بود و در اواخر سنه سبع و عشرین و ستمأه بعالم دیگر خرامید و ابن الجواری بقتل او قیام نموده بود جمال الدین ابو القاسم کاشی در تاریخ خویش آورده که چند نوبت منبهان بسمع ناصر رسانیدند که طلبهٔ علم در مدرسهٔ نظامیه اکثر اوقات بشر و زناء و لواطه اقدام می‌نمایند و ناصر بغایت نیکوروی و زیبامنظر بود و در آن ایام هنوز سبزه‌اش بر گرد گل ندمیده بود خواست که این معنی را بنفس خود تحقیق کند چون در آن زمان خلفای بنی عباس از بیم خنجر فدائیان اسماعیلیه روی بخلایق نمی‌نمودند و کسی ایشان را نمی‌شناخت ناصر در گرمگاه روز بیرون خرامیده بمدرسهٔ مذکور درآمد و در صحن مدرسه جلوه‌گر شده به هر طرف می‌نگریست تا صورت حال تحقیق کند در این اثنا طالب علمی را نظر بر چهره خلیفه افتاده هوس وصال او از خاطرش سر بر زد و از کنج حجره بیرون آمده آغاز نیاز نموده آهنگ محبت ساز کرد و ناصر از این حرکت معلوم نمود که آنچه در باب متوطنان آن مدرسه می‌گویند بیان واقعست لاجرم فی الفور مراجعت نموده حکم کرد تا طلبه علوم را از مدرسه اخراج نموده مدرسه را بخربندگان داد تا اسب و استر بدان بستند و بعد از چندگاه حضرت مقدس نبوی را صلی اللّه علیه و اله بخواب دیده که بانی مدرسه خواجه نظام الملک طوسی در ملازمت او بود ناصر پیش رفته به آن حضرت سلام کرد حضرت رسالت‌پناه صلی اللّه علیه و اله روی خود را از او بگردانید ناصر در پای آن سرور افتاده گفت یا رسول اللّه از بنده کمینه چه گناه صادر شده که روی انور از من می‌گردانی آن حضرت اشارت بنظام الملک کرده فرمود که تا او از تو راضی نگردد جواب سلام تو ندهم ناصر از نظام الملک سؤال نمود که موجب تنفر از من چیست خواجه گفت من مدرسه از برای طالبان علوم بنا نهاده‌ام تا در آنجا بمباحثه و مذاکره و افاده و استفاده اشتغال نمایند و تو باندک جریمه‌ای تفضیح ایشان نمودی و مدرسه مرا مربط دواب گردانیدی ناصر سر در قدم خواجه نهاد بمراسم معذرت قیام نموده گفت قبول کردم که مدرسه را بحالت اول رسانم و در آن موضع کتابخانهای دیگر بنا نهم و کتب تفسیر وقف آن سازم و از خواب بیدار شده خربندگان را از مدرسه بیرون کرده کتابخانه ساخته مدرسه را عمارت نمود

ذکر الظاهر بالله ابو منصور محمد بن ناصر لدین الله

و ناصر او را در ایام حیات خود ولیعهد ساخته شانزده سال در منابر بعد از ذکر ناصر او را دعا می‌کردند اما در این مدت محبوس بود و بعد از پدر بر سریر خلافت نشسته اول حکمی که کرد این بود که تمغای ممالک و باج و خراج را برانداخت و ندا فرمود که هرکه در ذمت پدرم ناصر چیزی داشته باشد که بملازمت آمده آن را طلب نماید و جمعی کثیر بدار الخلافه آمده هرچند دعوی کردند بعد از تحقیق بدیشان داد و املاک و ضیاع و عقار اهل سواد عراق و بغداد را که ناصر بعضی از آن را بعلت خراج و برخی را باسم جریمه و مصادره گرفته بود بدیشان بازداد و قباله‌های آنها را در خزانه یافته بصاحبان آن رد کرد و از صاحب جامع الحکایات مرویست که از امیر بدر الدین که برسولی در دار الخلافه آمده بود در زمان سلطان عتمش پادشاه دهلی و لاهور بود شنیدم که گفت نوبتی شنیدم که رشیق سرائی حکایت کرد که بعد از فوت ناصر در خدمت الظاهر بخزینه درآمدم و دفاین و نفایس را بدو می‌نمودم حوضی بود سی گز که در عهد ناصر طلاها گداخته در آن می‌ریختند ظاهر فرمود که شاید خداوند تعالی مرا چندان امان دهد که این زرها بمصرف وجوب رسانم من بخندیدم خلیفه از سبب تبسم پرسیده گفتم روزی در ملازمت ناصر باینجا رسیدم و این برکه هنوز پر نشده بود بر زبان آورد که آیا خدای تعالی مرا چندان امان دهد که این برکه را پر کنم اکنون مرا از این دو مدعای مختلف خنده آمد مدت خلافت او نه ماه و چهارده روز بوده در سنه ثمان و عشرین و ستمأه وفات یافت

ذکر المستظهر بالله ابو جعفر طاهر بن منصور

مستظهر نیز سیرتی پسندیده داشت و مردی رحیم‌دل بود و هر مالی که در مدت پانصد و کسری خلفای بنی عباس جمع کرده بودند جمله را ببخشید و در عهد او ملک عرب رشگ بهشت برین شد و نشان خرابی نماند و در بغداد ضیافتخانها ساخته و در ساعات روز و شب الوان اطعمه و انواع فواکه حلاوات در آنجا مهیا بود و هرکس که بیکی از ضیافت‌خانها رسیدی تا سه روز هرچه خواستی میسر بودی و مستظهر بر سر جسر مدرسهٔ بنا نهاده باتمام رسانید و در آنجا کتابخانهٔ ساخته محتوی بر کتب بسیار در انواع علوم و چهار مدرس که هریکی مذهبی داشته نصب کرده فرمود تا هر مدرسی را شصت و یک نفر از طلبه ملازمت نمایند و از جهة ایشان نان و گوشت و اصناف فواکه و غذا و انواع حلاوت و غیر ذلک مقرر کرده و تولیت ابواب البر را در کف کفایت مؤید الدین ابو طالب علقمی نهاد و مدت خلافت مستظهر شانزده سال و دو ماه و هفت روز بود و در سنه اربع و اربعین و خمسمائة وفات یافت

ذکر المستعصم بالله عبد الواحد بن مستنصر باللّه

او ولد بیست و پنجم است و خلیفه سی و هفتم از اولاد عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مستعصم بتجبر و تکبر و کثرت اموال و نفایس جواهر و غیره از سایر خلفا ممتاز و مستثنی بود و از ملوک اطراف و سلاطین اکناف و اکابر و معارف هیچکس را در حضرت او بار نبود و در آستانه دار الخلافه قطعهٔ سنک برنک حجر الاسود انداخته بودند و از پیش طاق قصر آستینی از اطلس سیاه بر روی افکندی مردم هرکه بآنجا می‌رسید آن سنگ را می‌بوسید و آن جامه را مانند جامه کعبه بر دیده می‌مالید و چون سوار شدی طیلسان سیاه بر صورت افکندی مردم بر گذار او غرفها و منظرها ساخته بودند و در روز سواری او آنها را بکرایه می‌دادند نوبتی حساب اجارهٔ آنها را می‌کردند هزار مثقال طلا برآمد گویند چهل هزار سوار از دیوان خلیفه علوفه می‌خوردند سوای عساکری که در عهده ضبط امراء و ارکان دولت بودند و مستعصم وزارت خود را بابن علقمی تفویض نموده بود نوبتی میان ساکنان محله کرخ بغداد که شیعی‌مذهب بودند و میان محله دیگر که اهل سنت و جماعت بودند در روز عاشورا نزاعی بوقوع انجامید و امیر احمد ولد مستعصم جانب محله اهل سنت گرفته محله کرخ را غارت کرد و بسیاری از سادات بنی فاطمه را اسیر کرده و دختران ایشان را سر و پابرهنه بر اسبان نشانده در بازار بگردانیدند و ابن علقمی که شیعی‌مذهب بود با خلیفه گفت که امیر احمد نسبت باولاد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله استخفافی چنین نمود التماس از امیر المؤمنین آنکه او را منع فرماید مستعصم بسخن وزیر التفات نکرد و ابن علقمی در صدد استیصال آل عباس برآمده شنید که هلاکوخان ابن چنگیز خان از آب آمویه عبور کرده قلاع ملاحده تسخیر بنابراین وزیر با تزویر بعرض مستعصم رسانید که الحمد للّه و المنه امروز جمیع حکام انام و سلاطین ایام داغ عبودیت و اخلاص امیر المؤمنین بر جبین دارند و هر سال چندین زر و مال بی‌سببی در وجه سپاهیان مصروف می‌گردد اگر امیر المؤمنین فرماید ایشان را باشتغال اعمال فرستم تا هم مواجب ایشان به آن طایفه رسد و هم خزانه عامره را توفیری حاصل آید مستعصم از غایت محبت مال؛ صلاح و فساد این مهم را بر رأی او برگذاشت و ابن علقمی باندک روزگاری جمیع متجنده بغداد را در اطراف متفرق گردانیده عرضه داشتی نزد هلاکو فرستاد مضمون آنکه من بعد مواجب سپاهیان بغداد در اجتماع عساکر این ولایت مانند سررشتهٔ حسن اعتقاد من بسنت مقطوع خواهد بود و اگر خان عظیم متوجه این دیار گردد من نوعی نمایم که بغداد مسخر او شود هلاکو در بادی الرأی این مکتوب را وقعی ننهاد تصور کرد که ابن علقمی حیله کرده می‌خواهد که او را ببغداد کشد نوبت دیگر ابن علقمی مکتوب دیگر ارسال داشت هلاکو خواجه نصیر الدین محمد طوسی را که از غایت اشتهار احتیاج بتعریف ندارد طلبیده مکاتیب وزیر دار الخلافه را باو نمود با خواجه مشورت کرد خواجه جواب داد که آنچه ابن علقمی نوشته در باب فساد اعتقاد خود نسبت بمعتصم راست است و اگر خان متوجه آن صوب شود او را فتح آن شهر میسر گردد چه اوضاع کواکب دلالت بر آن می‌کند که دولت بنی عباس بنهایت رسیده و هلاکو خان در سنهٔ اثنی و خمسین و ستمائه متوجه بغداد شده نایجوبان را با دوازده هزار سوار در مقدمه روان ساخت و در آن ایام هرچند معارف امرا خواستند که خلیفه را بکنایه و صریح از خواب غفلت بیدار سازند میسر نشد و چون خبر توجه هلاکو بایشان رسید بی‌آرام شده صورت حال عرض کردند و خلیفه با ابن علقمی مشورت نموده وزیر گفت سپاه تتار را چه زهره و یارا که ببغداد توانند آمد اگر عورات اطفال از بام خانها ایشان را سنگ‌باران کنند مجموع در کوچها ناچیز گردند و چون آمدن نایجو بتحقیق پیوست مستعصم امیر مجاهد الدین و امیر فتح الدین را با دوازده هزار سوار باستقبال فرستاد و آن دو خیل در نواحی دجیل بهمرسیده در یکدیگر تاختند و چون آن روز غالب از مغلوب ممیز نشد شب‌هنگام در برابر یکدیگر نزول نموده سپاه تتار در آن شب تار آب دجله را بر لشکر بغداد گشودند و احمال و اثقال ایشان را بباد فنا و طوفان بلا دادند در روز دیگر اکثر آن طایفه را سیل مرگ و فنا از سر گذشت و جمعی که از غرق شدن خلاص شده بودند بضرب شمشیر کفار کشته و غرق بحر فنا گشتند و امیر مجاهد الدین با سه نفر جان از آن غرقاب بساحل نجات کشیده ببغداد خرامید و خلیفه آمدن او را معلوم کرده سه بار زبان بکلمه الحمد للّه علی سلامة مجاهد الدین گشوده همچنان در مقام غفلت می‌بود و هلاکو ببغداد رسیده مستعصم در شهر متحصن شده بعد از دو ماه خلیفه از طول ایام محاربه و محاصره ملول شده با ابن علقمی مشورت نمود وزیر با تزویر جواب داد که صلاح در آنست که ابواب نزاع و جدال مسدود ساخته دروازهای بغداد را بگشائیم و سلسلهٔ مصالحه را حرکت داده و مخدرهٔ از خاندان چنگیز خان بجهة خلیفه در حباله زوجیت درآوریم تا بدین حیله و وسیله بار دیگر عقد خلافت و سلطنت انتظام یابد و مستعصم بکلمات واهی او فریفته شده با دو پسر ابو بکر و عبد الرحمن و جمعی کثیر از علویان و عباسیان و فضلا و علما و اعیان میان خوف و رجا از دروازهٔ بغداد بیرون آمده روی باردوی هلاکو نهاد چون بدرگاه خان رسید او را با دو پسر او بار داده باقی را موقوف گردانیدند و همان لحظه آن طایفه را گردن زده رعد خروش بحر جوش روی بقتل و غارت آوردند و از کثرت کشتگان آب دجله خون‌ناب گردید گویند عدد مقتولان بغداد بهزار هزار و هشتصد هزار رسید و ترکی نایجونام بخانه یکی از معارف رفته چهل طفل رضیع بقتل رسانید و آتش قهر و صاعقهٔ غضب چنان برافروخت که اسواق و محلات و سور و قصور بغداد را پاک بسوخت و از آن همه نعمت اثری نماند.از روی ماه خرگهی ایوان همی بینم تهی و ز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن

بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن

گویند ایلخان روز جمعهٔ نهم صفر سنه ۶۵۶ بدار الخلافه رفته امرا را طوی داده باحضار خلیفه فرمان داد و چون حاضر گشت با او گفت تو میزبانی و ما میهمان آنچه درخور ما داری بیار مستعصم این را حقیقت انگاشته در آن حال چندان خوف و رعب در او استیلا داشت که مفاتیح خزاین را نمی‌شناخت فرمود تا قفلهای ابواب خزاین را شکستند و دو هزار جامه و هزار دینار زر سرخ و مرصع‌آلات بنظر خان رسید ایلخان التفاتی بآنها نکرده مجموع را بحاضران قسمت نمود و با خلیفه خطاب کرد که اموالی که در ظاهر است از بندگان ما است اما از مخفیات بگو مستعصم اشاره بصحن سرای دار الخلافه کرده آن زمین را کندند صحنی مملو از سبیکه‌های طلا یافتند هریک بوزن صد مثقال آنگاه خان در باب خلیفه با خواص مشورت نموده ایشان گفتند اهل اسلام او را خلیفه بحق میدانند و بر نفوس و اموال خود حاکم می‌شناسند و اگر از این ورطه خلاص شود یمکن که از اطراف لشکر بر او پیوندند و استعداد حرب از سر گیرد و دشمن را زندانی بهتر از تنگنای لحد و منزلی بهتر از معموره عدم نبود و ایلخان چون دانست که نصیحت از شایبهٔ غرض و ریا مبراست بقتل خلیفه بناحق فرمان داد حسام الدین منجم این خبر شنیده گفت اگر خلیفه کشته گردد عالم تاریک و سیاه گردد و آثار قیامت ظاهر شود از این کلمات ایلخانی متوهم شده با خواجه نصیر الدین محمد طوسی در این باب مشورت نمود خواجه ترسید که مبادا هلاکو درصدد امتحان او باشد لاجرم گفت زکریاء معصوم و امام حسین مظلوم را بقتل رسانیدند و هیچ ازین علامات بظهور نیامد حسام الدین از کجا می‌گوید که این اقوال بر قتل امیر عباسی مرتب گردد و ایلخان دراین‌باب از حسام الدین مجلگاه خواسته و آن احمق مجلگاه داده بعضی گفتند که شمشیر را بخون خلیفه رنگین نتوان ساخت لاجرم هلاکو توهم نموده فرمود تا خلیفه را در نمد پیچیده بر شیوهٔ آنکه نمد می‌مالیدند تا اعضا و اجزای او را چنان ساختند که از حس و حرکت بازمانده جاه بنی عباس بچاه مغرب فنا غروب نموده آفتاب دولت مغولان از مشرق اقبال طالع شد و شیخ سعدی شیرازی تسلیل مرثیه ساخت و خوب گفته:

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین بر زوال ملک مستعصم امیر المؤمنین