پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء یک: فصل هفت

از ویکی‌نبشته

فصل هفتم از جزو اول در خاصیت عدالت

بر ضمیر مستنیر فضلای عالم و خاطر آفتاب تنویر از کیای بنی آدم مخفی و مستور نماند که بقای عمارت جهان بعدل منوط است و صلاح حال عالمیان بدو متعلق و مربوط است از حضرت رسالت پناه صلی اللّه علیه و اله منقول است که «عدل ساعة خیر من عبادة ستین سنة» عدل یک ساعت بهتر از عبادت شصت سالست تبیین این حدیث آنست که بعدل یک ساعت پادشاه اقلیمی از فتنه و فساد ایمن می‌گردند و عالمی بفراغ بال عبادت توانند کرد و از عبادت شصت ساله این معنی حاصل نگردد و نیز قرآن مجید بدین ناطقست قوله تعالی «ان اللّه یأمر بالعدل و الاحسان» چون احسن صفات حمیده و ایمن سمات پسندیده عدلست حکایتی چند در خاصیت عدالت مرقوم می‌گردد

حکایت: آورده‌اند که چون بهرام گور بر تخت سلطنت نشست

باستیفای لذات مشغول شده مانند نرگس و لاله بی‌قدح و پیاله بسر نمی‌برد بنابراین مهم سلطنت را برأی درایت وزیر خود روشن رأی نموده گفت نوعی با خلایق سلوک کن که فردا نزد خالق منفعل و شرمسار نگردی روشن رأی مردی ممسک و طامع بود و بسبب غفلت پادشاه بر ولایت استیلا یافته دست تعدی دراز کرد و مال پادشاه و رعبت مال خود دانسته میان حلال و حرام فرق نمی‌کرد و چون سالی چند بدین دستور گذشت رعایا جلای وطن کرده سپاهیان بسبب فقدان علوفه و مرسوم متفرق گشتند در این اثنا خبر توجه خاقان بملک ایران متواتر شده بهرام خواست که استعداد سپاه نماید خزانه را از نقد و جنس خالی یافت و سپاه را پراکنده دید خواص را طلبیده از صورت حال استفسار نمود جواب دادند که بنابر تغافل و بی‌پروائی پادشاه و عدم التفات او بامور مملکت وزیر دست تطاول بملک و مال دراز کرد تا حال بدین منوال رسید بهرام پریشان خاطر شده وزیر را مؤاخذه نمود اول زندانیان را طلبیده دیوان آن جماعت را پرسید اکثر آن مردم را وزیر بجهة غرض فاسد محبوس ساخته بود از یکی پرسید که تو بچه گناه در زندانی جواب داد که وزیر برادرم را کشته اموال او را تصرف نمود مرا بجهة آنکه از او شکایت نکنم بند کرده و دیگری گفت که وزیر عقد مرواریدی می‌خرید چون بها طلبیدم مرا در بند کرد و چون خانهٔ او جستند مکتوبات خاقان بیرون آمده بود که باو نوشته بود بهرام علی الفور وزیر را سیاست کرده اموال او را تصرف نمود و آنچه از رعایا بظلم گرفته بود بازداد لاجرم بسبب آن عدالت با هزار سوار ترک را شکست داد

حکایت: چون نوبت سلطنت بنوشیروان رسید

امرا و اعیان را طلبیده با ایشان گفت ترک ظلم و جور کنید که من مانند پدر در باب سیاست ظالمان تغافل نخواهم نمود اما چون امرا بتعدی و ستم عادت کرده بودند از آن فعل شنیع آسان ممتنع نمی‌شدند در این اثنا حاکم آذربایجان مزرعه پیره‌زنی را بستم غصب کرد پیره زال بمداین آمده بر سر راه کسری بایستاد و چون پادشاه بآنجا رسید تظلم نمود نوشیروان یکی از خواص را فرمود که پیره‌زن را محافظت نموده اسباب معاش او مهیا سازد و فی الفور یکی از معتمدان خود را بآذربایجان فرستاده تا صورت حال را تحقیق نموده بازگشت کسری امیر آذربایجان را طلب داشت چون بپایه سریر کسری رسید کسری از ارکان دولت پرسید که اموال و اسباب سپهبد آذربایجان چه مقدار تواند بود جواب دادند که تجمل او را نهایت نیست نوشیروان فرمود که با این‌همه زر و مال و نفاذ امر و استقلال روا باشد که مزرعه این زن عاجزه را بظلم و ستم بستاند و تصرف نماید گفتند که لایق او نیست که چنین کند کسری فرمود که پیره‌زن را حاضر کردند تا تظلم نمود و آن مرد معتمدی که بآذربایجان رفته بود گواهی داد آتش غضب شهریاری اشتعال یافته بجهة سیاست و عبرت فرمود تا حاکم آذربایجان را در میان میدان پوست کندند

حکایت: در قدیم الایام در کنیاب که از اعمال کجراتست

جمعی از مسلمانان متوطن شده مسجد و منارهٔ ساخته بودند و کفار هندی بسببی از اسباب با مسلمانان حرب کردند و آن مسجد را سوخته مناره را خراب کردند و هشتاد مرد مسلمان را شهید ساختند و خطیب علی که واعظ و خطیب مسلمانان بود گریخته تظلم بدرگاه رای برد ارکان دولت بجهة موافقت مذهب جانب کافران را گرفته سخن او را بر رای عرض نکردند خطیب بر سر راه رای در عقب درختی پنهان شده چون رای بآنجا رسید بیرون آمده او را سوگند داد که فیل خود را بازدار و سخن من استماع نمای رای ایستاده خطیب صورت حال خود را که در قصیده بر زبان هندی پرداخته بود بر رای خواند رای او را بخواص خویش سپرده چون بقصر خویش رسید با وزیر گفت من می‌خواهم که سه روز از قصر خود بیرون نیایم باید که امور ملک را مضبوط بداری و چون شب درآمد رای بر جمازهٔ نشسته در یک شبانه‌روز چهل فرسخ راه طی کرده از هزاوله بکنیاب رفت و در لباس سوداگران ببازار درآمده از مردم قصبهٔ مذکور استفسار نمود و از هرکه پرسید جواب دادند که بر مسلمانان ظلم کرده بیگناه ایشان را بقتل آوردند رای مطهرهٔ از آب دریا پر کرده بازگشت و در روز سوم شب‌هنگام بهزاوله رسیده روز دیگر بارداد و ارکان دولت را حاضر ساخت فرمود تا خطیب که تظلم نموده بود بیاورند چون خطیب را حاضر ساختند و سخن تمام کرد جماعت کفار خواستند که بهانه کنند و سخن او را باطل سازند رای بآب‌دار خود گفت مطهرهٔ مرا به این جماعت ده تا آب خورند هرکه از آن آب چشید دانست که آب دریاست پس رای گفت چون مرا با کسی اعتماد نماند چه اختلاف دین و ملت در میان بود من خواستم که خود تحقیق این قضیه کنم بنفس خود رفتم و معلوم کردم که بر مسلمانان ظلم کرده‌اند و نباید که در ملک من چنین حیفی بر جماعتی واقع شود که در ظل امان من باشند و امر کرد تا هر صنفی از اصناف کفار مثل برهمنان و پارسایان و مهابادیان دواله و سوده و مغان دو نفر از سردار ایشان را سیاست کردند و یک بالوتره یعنی بنکه بخطیب داد تا مسجد و منار را عمارت کند

حکایت: آورده‌اند که نوبتی مأمون خلیفه بمداین رفته در اطراف ایوان کسری می‌نگریست

یکی از علما در خدمت او حدیثی روایت کرد که اگرچه در سخن سید عالم صلی اللّه علیه و اله شایبه و ریبی نتواند بود لیکن داعیه ضمیر مرا بر آن می‌دارد که جسد نوشیروان را که بمفارقت نوشین‌روان گرفتار است به‌بینم پس تفحص کرده دخمه او را پیدا کردند و سر او را برگشادند او را بر مثال شخصی که در خواب باشد در خاک خفته مأمون متعجب گشته جبین کسری ببوسید و در انگشت او انگشتریها دید بر هریکی از آن چیزی نوشته بر یک خاتم مرقوم بود که با دوست و دشمن مدارا کن و بر دیگری مکتوب بود که در امور مشورت کن با عقلا تا مقصود تو حاصل شود بر دیگری منقوش بود که قناعت پیشه کن تا عیش تو خرم و روزگار تو خوش باشد وزیر گفت یا امیر المؤمنین این انگشتریها ضایع خواهند شد و بایدشان برداشت مامون در غضب شده گفت از کفایت تو همین مطلوب بود فرمود تا آن خاک را بمشک و عنبر آکنده دخمه را بپوشانید

حکایت: آورده‌اند که یکی از تجار هند نه‌لک تنکه نزدیکی اعیان بامانت گذاشت

و بعد از مدتی فوت شد امین پسر او را طلبیده گفت پدر تو این مقدار زر بمن سپرده برسم امانت اکنون مال خود بستان پسر گفت من بر این امانت وقوف ندارم شاید که در دفتر ثبت باشد بدفتر رجوع کردند ننوشته بود پسر گفت پدر من به هرکه چیزی می‌داد بدفتر ثبت می‌نمود این مبلغ که تو میگوئی ننوشته است معلوم می‌شود که این امانت از دیگریست و بر من حلال نیست که امانت غیری را بستانم و امین در تسلیم او غلو می‌نمود و پسر امتناع می‌کرد میان ایشان بدین سبب نزاع و جدال روی نمود و صورت قضیه را بر رای عرض کردند گفت صواب آنست که این زر را در چیزی که نفع آن مستمر باشد صرف کند تا نفع آن بصاحبش رسد و عوض نه‌لک برکهٔ که در جهان عدیل ندارد بنا کردند تا امروز آن برکه هست

حکایت: آورده‌اند که یکی از ملوک کرمان که بصفت نصفت و عدالت موصوف بود

و سه انگشت دست راست نداشت و هیچکس را یارای آن نبود که سبب قطع انامل از او پرسد روزی مردی عرض کرد که‌ای پادشاه عادل پسر تو در جوار من نزول نموده بدین سبب عورات من نمی‌توانند که بمهمی قدم در صحن سرای نهند پادشاه پسر را طلبیده فرمود که از آن منزل انتقال نماید شاهزاده جواب داد که این خانه ملک من است پادشاه فرمود که‌ای پسر این معنی مناسب خاندان من نیست که عورات مسلمانان از من در مضرت باشند آنگاه حکایت کرد که وقتی در مصافی می‌رفتم در قریهٔ نزول نمودم عورات آن قریه بنظارهٔ من بیرون آمدند و در میان ایشان دختری بنظر من درآمد که خورشید تابان از رشک چهرهٔ رخشان او در پرده حجاب متواری بود آتش محبت آن جمیله دود از دل من برآورده منزل او را نشان کردم و چون شب درآمد بر سر بالین او رفتم و دست بر پستانش نهادم دختر از خواب برآمده مرا بر سر بالین خود دید گفت بریده باد انگشتان آنکه بحرام بحرم مسلمانان دراز کند هیبتی از این دو کلمه در دل من افتاد بازگشتم و روی بمصاف خصم نهادم در اثنای محاربه با مبارزی مقابل افتادم و او را با نیزه از پشت زین افکندم؛ مقارن آن حال تیغی افکنده بر سر دست من آمده سه انگشت مرا مقطوع ساخت و من گریبان خود را بدعای آن دختر گرفتم و توبه کردم که هرگز دیگر بنظر خیانت در هیچ مسلمان ننگرم

حکایت: در زمان معتضد عباسی مردی عرضه داشتی نوشت

و باو داد مضمون آنکه وقتی که عزیمت حج داشتم کیسهٔ سربمهر که در آن هزار مثقال طلا بود بنزدیک نایب قاضی سپردم و چون از مکه مراجعت نمودم امانت خود طلبیدم کیسه را بمهر من حاضر کرد و چون مهر برداشتم بجای طلا سرب یافتم و هرچند زر خود را از وی می‌طلبم می‌گوید که تو کیسهٔ سربمهر نزد من گذاشتی من همان کیسه را بمهر تو دادم و نمیدانم که در آنجا طلا بود یا سرب خلیفه گفت بازگرد و غم مدار که زر ترا پیدا کنم صاحب زر از مجلس بیرون رفته خلیفه لحظهٔ متأمل شده جامه‌دار خویش را طلبید فرمود که یکدست جامه و دستاری حاضر کن چون جامه‌دار بفرموده عمل نمود او را بمهمی فرستاده دستاری که جامه‌دار آورده بود برداشته پاره کرد و درهم پیچیده بجای خود نهاد چون جامه‌دار از آن مهم بازآمد خلیفه گفت این ملبوسات را ببر و فردا بیاور چون جامه‌دار آنها را بخانه برد روز دیگر خواست که نزد خلیفه برد دستار خاصه را پاره یافت بیم و ترس بر وی مستولی شده ببازار رفت و از مردم تحقیق نمود که رفوگری می‌خواهم که جامه را رفو کند که معلوم نشود و او را برجائی نشان دادند که بر این کار ماهر بود جامه‌دار آن دستار را رفو کرده نزد معتضد برد خلیفه در آن نگاه کرد پرسید که این را که رفو کرده است جامه‌دار ترسان و هراسان شد خلیفه گفت مترس که من آن را پاره کرده بودم جامه‌دار گفت فلان رفوگر معتضد باحضار او اشارت فرمود چون حاضر شد با او گفت که سخنی از تو خواهم پرسید اگر راست خواهی گفت امان یابی راست بگو که در این شهر جهة نایب قاضی کیسهٔ رفو کردهٔ گفت بلی معتضد صاحب زر و نایب قاضی را طلبیده تاجر را گفت کیسه را حاضر کن و با رفوگر گفت که این کیسه را دیدهٔ رفاف با نایب قاضی گفت که این کیسه‌ایست که تو پیش من آوردی و گفتی از دست غلام افتاده و پاره شده است آن را رفو کن که می‌خواهم نقد را بجای دیگر نقل نکنم خلیفه نایب قاضی را گفت مال مسلمانان را بازده و الا ترا سیاستی کنم که عالمیان عبرت گیرند نایب و قاضی زر را تسلیم تاجر کرده خلیفه او را از آن عمل معزول ساخته راقم گوید که قبل از تالیف این نسخه رساله مثنوی در سلک نظم ترتیب داده از آن جمله این حکایت که منظوم می‌گردد و چون مناسب این مقام است نقل افتاد رجاء واثق که در نظر اهل بصیرت مستحسن نماید. تاجر پیری بزمان قدیم داشت بمن لعل و بخروار سیم

گشته بثروت علم اندر جهان مایهٔ او حاصل دریا و کان
عاقبت از دزد اجل جان نبرد دست اجل حلق وجودش فشرد
چون پسرش مایه ز حد بیش دید عاقبت کار خود از پیش دید
خواست که نصفی بتجارت برد نصف دگر پیش کسی اسپرد
ز آنکه اگر جمله بصحرا برد دزد بیکباره بیغما برد
بود در آن بلدهٔ جنت نظیر شیخ کبیری شده چون چرخ پیر
قاضی آن مملکت آن شیخ بود گوی قضا از همه کس میر بود
نصف از آن زر بر آن شیخ برد کیسهٔ سرمهر امانت سپرد
خواجه چو آهنک تجارت نمود دزد متاعش همه غارت نمود
از سفر آمد دل از اندیشه ریش غافل از آن دزد که آمد به‌پیش
رفت سوی قاضی و دینار خواست مال امانت ز نگهدار خواست
شیخک دین باخته انکار کرد دین خود اندر سر دینار کرد
تا نشود راز امانت پدید تیغ زبان را بخیانت کشید
گفت تو خالی ز جنون نیستی من نشناسم که تو خود کیستی
تاجر از این قصه چو آگاه گشت رنگ رخش زردتر از کاه گشت
آه چنان زد که دل خاک سوخت دود دلش دامن افلاک سوخت
حاکم آن بلدهٔ جنت درود سرور شاهان عضد الدوله بود
سوخته را چون خطر جان گرفت درگذری دامن سلطان گرفت
کی ملک دادگر دادرس حالت من بین و بفریاد رس
قصهٔ خود را بطریقی که بود بر دل بیدار ملک وانمود
شاه بدو گفت سخن گوش کن چندی از این قصه فراموش کن
درد ترا مرهم دل صابریست ورنه بدین درد بباید گریست
شاه چو از راه بایوان رسید سده ایوانش بکیوان رسید
کرد تهی پا ز رکاب فرس در طلب شیخ فرستاد کس
شیخ چو آمد سوی درگاه شاه گفت مدیحی همه دلخواه شاه
گفت ملک کی سر اسلامیان شیخ و سر و سرور اسلامیان
مانده گره عقدهٔ اندر دلم گر تو بدانی بگشا مشکلم
هست مرا مال فراوان دفین در صدف سینهٔ روی زمین
وز پسران خاطر من جمع نیست کز پس من پادشه ملک کیست
یکتن اگر زین دو سه سلطان شود روزی اخوان همه حرمان شود
هست کنون در دلم ای دوربین کانچه دفینست مرا در زمین
از ته گنجینه برون آرمش چون تو امینی بتو بسپارمش
لیک بشرطی که نداند کسی نسخهٔ این نقد نخواند کسی
بعد وفاتم چه شود یک پسر صاحب شمشیر و بزرگی و زر
آن پسرم آگه از این زر مکن نقد مرا بر دگران صرف کن
چون گره از خاطر خود برگشاد هم بزمان کیسهٔ زر سرگشاد
گفت برو خاطر من شاد ساز بهر دفین خانهٔ آباد ساز
شیخ برون رفت ز ایوان شاه دیو برون برد روانش ز راه
گفت که از دولت بهروزیم نقد چنین کرده خدا روزیم
نیست بغیر از ملک آگه ز کار کیست که از من کند این خواستار
شاه جدا کرد چو آتش ز دود در پی آن خواجه فرستاد زود
گفت کنون جانب قاضی خرام پخته بدو گوی که‌ای مرد خام
گر ندهی مال امانت مرا عدل شهنشاه کفایت مرا
نزد شهنشاه برم داوری تا کند از عدل مرا یاوری
شیخ ز تاجر چو شنید این حدیث با دل خود کرد خطاب آن خبیث
کز سخنش گر ملک آگه شود دستم از آن عاریه کوته شود
در دل سرد آتش حرصش فسرد بدرهٔ دینار بتاجر سپرد
خواجه همان بدره بسلطان رساند شاه فرستاد و دغل را بخواند
گفت که ریشش بتراشید زود تا شود از روی سیاهی چه دود
آه ازین شیخ و از این قاضیان سودی از ایشان نکنی جز زیان
نقد ضعیفان بدغل می‌برند مال یتیمان بحیل می‌خورند
پنجه فروبرده بمال کسان بیخبر از مالک روزی‌رسان
خون کسان ما حضر خوانشان خون چکد از هربن دندانشان
ریش سفید از اثر روز و ماه دل چه شب تیره ز عصیان سیاه
داده بدن پرورش از مال وقف همچو دف افتاده بدنبال وقف
در عقب حرص چو دنباله‌اند صدقه‌خور مرده صد ساله‌اند
شیخ چنین رهزن ایمان بود خازن گنجینهٔ شیطان بود
حکایت:

از خواجه عبد الحمید مرویست که گفت در عهد سلطان محمود سبکتکین یکی از حجاب بارگاه سلطان که از بلاد خراسان بغزنین می‌رفت در این اثنا چون بخسروآباد رسید الاغی محتاج بود درازگوش روستائی گرفته بی‌اذن صاحب بار کرده بمنزل دیگر برد صاحب حمار این معنی بپادشاه نوشت و چون صاحب بغزنین رسید ببارگاه درآمد با سلاح بجای خود بایستاد سلطان مهتر قرنفل را طلبیده گفت با این مرد بگوی که مادام که من بر تخت سلطنت متمکن باشم امثال ترا چه زهره و یارا که بارکش رعیت را بالاغ گیرند او را بخسروآباد برده بفرمای تا مردم جمع شوند و در برابر خلایق او را بدو نیم زن و بگو که جریمهٔ او اینست که درازگوش رعایا بالاغ گرفته است

حکایت:

آورده‌اند که در زمان عمر عبد العزیز از موضعی مشک بغنیمت آورده بودند و حضور او قسمت می‌نمودند عمر مشام خود را گرفته بربست از سبب آن پرسیدند جواب داد که منفعت مشگ بوی آنست و این مشک حق مسلمانانست مرا روا نیست که از آن منتفع گردم گویند روزی از بیت المال سیب آورده در حضور او قسمت می‌کردند یکی از طفلان خورد او سیبی برداشته بر دهان نهاد عمر چنان سیب را از دهان او بیرون آورد که دهانش افکار شد صبی گریان شده نزد مادرش رفت و مادر کس به بازار فرستاد تا از جهة او سیب آورند چون عمر عبد العزیز بحرم درآمد دختر عمش فاطمه که زوجهٔ او بود با او عتاب کرد که بجهة سیبی این‌همه آسیب بفرزند خود رسانیدی جواب داد که آن حرکت بغایت بر من دشوار آمد اما نخواستم بسبب سیبی از ثواب عدالت محروم مانم و نام من از جریدهٔ نیکوکاران محو گردد

حکایت:

آورده‌اند که چون البتکین که غلام نصر ابن احمد سامانی بود از نوح بن نصر بن احمد متوهم‌شده بسبب آنکه البتکین از قبل خواجهٔ خود امیر نصر حاکم خراسان بود بعد از فوت امیر نصر امراء ماوراء النهر کس نزد البتکین فرستادند که کدام یک از آل سامان شایستهٔ سلطنت باشند تا با آن شخص مبایعت نمائیم البتکین جواب فرستاد که نوح بن نصر کودکست اولی آنکه با عم پدرش اسحاق بن اسماعیل مبایعت نمایند پیش از آنکه قاصد البتکین ببخارا رسد امرا امیر نوح را بر مسند سلطنت نشاندند و بعد از آنکه بر سریر سلطنت متمکن شد خواست که از البتکین انتقام کشد لاجرم او را بپایهٔ سریر سلطنت مصیر طلبید البتکین توهمی بخود راه داده با هفتصد غلام خاصهٔ خویش متوجه غزنین شد و چون بظاهر غزنین رسید اهل شهر حصار را محکم کرده شهر را بوی تسلیم ننمودند البتکین در ظاهر آن بلده رحل اقامت انداخته ولایت و نواحی آن مملکت را در حیز تصرف آورده قاعده عدل و داد بنیاد نهاد گویند در آن ایام جمعی غلامان خود را دید که از قریهٔ می‌آمدند و مرغی چند بر فتراک بسته بودند از ایشان پرسید که این مرغان را از کجا آورده‌اید گفتند که خریده‌ایم البتکین ایشان را سپرده شخصی باحضار رئیس ده فرستاده چون حاضر شد از او استفسار نمود که این مرغان را غلامان ما خریده‌اند یا بی‌اذن صاحب گرفته‌اند رئیس خواست که آن سخن را توجیهی کند بطریقی بیان نماید که آزاری بغلامان نرسد البتکین بانک بر وی زده گفت اگر راست نگوئی ترا ادبی بلیغ نمایم رئیس گفت یقین است که چون ترک بدیه آید مرغ نخرد بلکه بعنف بگیرد البتکین بسیاست غلامان امر کرد جماعتی از خواص زبان بشفاعت گشودند البتکین از سر قتل آن طایفه درگذشت اما فرمود تا گوشهای ایشان را سوراخ کرده و ریسمانی در پای آن مرغان بسته و در گوش غلامان کشیده گره زدند مرغان اضطراب می‌نمودند و پر و بال در چشم ایشان می‌زدند و غلامان را به این صورت گرد لشکرگاه برآوردند و ندا کردند که هرکه مرغ روستائی را بی‌اذن گیرد سزای او اینست و چون اهل شهر این عدالت مشاهده کردند با یکدیگر گفتند که حاکم این‌چنین کم بدست آید بهتر آنکه شهر را بوی سپاریم و باتفاق بخدمت البتکین رفته کمر خدمت او بر میان بستند

حکایت: آورده‌اند که محمد بن اسحاق والی خوزستان وزیری بغایت عادل و کافی داشت

اما خواص محمد با وزیر نقاری داشتند و همیشه زبان بسعایت او می‌گشودند و محمد بسخنان آن طایفه ملتفت نمی‌شد عاقبت تیر تزویر ایشان بر هدف مقصود آمده محمد بن اسحاق وزیر را معزول ساخته مصادره نمود روزی چند مصابره پیش گرفت تا سورت غضب فرونشست آنگاه بوی پیغام داد که من بنده در ذمت این دولت حقوق بسیار دارم چون در این و لا از منصب و مال دور مانده‌ام التماس دارم که امیر از مملکت خود قریه ویرانهٔ بمن دهد تا بتخم و عوامل خویش آن را آبادان سازم و از آن ممر وجه معاش بدست آرم امیر محمد جواب فرستاد که تو هر قریه که تعیین نمائی ما بر تو تسلیم نمائیم وزیر جواب داد که چون در این وقت مقالید رتق و فتق ممالک در دست من نیست باید که ارباب مناصب دیوان اعلی قریهٔ معین سازند محمد ابن اسحاق دیوانیان را فرمود که قریه خراب پیدا کنید تا بوزیر معزول دهم ایشان بعد از تأمل بسیار گفتند که قریه خراب نیست امیر بوزیر پیغام داد که دیه خراب پیدا نمی‌شود قریه معموره معین کن تا بتو دهم وزیر گفت غرض قریه خراب و معمور نیست لکن می‌خواستم که امیر بداند که من در این مدت چنان زندگانی کرده‌ام که در همه ولایت یک قریه خراب نمانده است و سپاهی و رعیت خشنود و شاکرند اگر شغل وزارت بدیگری تفویض کنی باید که هم بدین نسق زندگانی کند محمد بن اسحاق از خواب غفلت بیدار شده گفت هیچکس را در این منصب لایق‌تر از تو نمیدانم و او را بار دیگر بر مسند وزارت نشاند

حکایت: آورده‌اند که یکی از زهاد بخدمت ابو جعفر منصور دوانیقی آمد

و او را نصیحت می‌نمود در اثنای محاوره گفت نوبتی در سفر بدیار چین افتادم در آن ایام پادشاه چین را مرضی حادث شده حس سمعش باطل گشت امراء و اعیان را طلب نموده در حضور ایشان زارزار بگریست و بر زبان آورد که مرا حادثهٔ عظیم افتاده و حس سمع من باطل شده ایشان گفتند پادشاه را از این صورت غم نباید خورد که البته خدای تعالی ببرکت عدل و احسان در عوض سامعه ملک و عمر دراز کرامت خواهد فرمود پادشاه گفت شما غلط کرده من نه بر نقصان سامعه می‌گریم چه بر خرد خرده‌دان روشن است که عاقبت مجموع قوی فنا خواهند بود پس عاقل بر زوال بعضی نگرید لیکن غصه من از آنست که اگر مظلومی فریاد کند و داد خواهد من آواز نتوانم شنید و در انصاف او سعی نتوانم کرد یکی از حکمای آن دیار گفت ملک ندا کند که هیچکس جامهٔ سرخ بغیر از مظلوم نپوشد تا چون ملک کسی را که لباس سرخ پوشیده باشد به‌بیند داند که دادخواه است

حکایت: آورده‌اند که سلطان ملک شاه نوبتی در اصفهان بشکار رفته در قریهٔ نزول نمود

جمعی از خواص غلامان گاوی دیدند که بالفعل حافظی نداشت آن را کباب ساخته و آن ماده گاو از ضعیفه‌ای بود که با سه یتیم بشیر آن تعیش می‌نمودند چون پیره‌زن از آن حال خبر یافت از خود بیخبر شده سحرگاهی بر سر پل زنده رود رفته بنشست بامداد که ملک شاه بدان جانب رسید پیره‌زن برخاسته گفت ای پسر الب‌ارسلان اگر بر سر پل زنده رود داد من ندهی بجلال ذوالجلال که ترا بر سر پل صراط بازدارم اکنون این سر پل اختیار می‌کنی یا آن سر پل ملکشاه از هیبت این سخن پیاده شد گفت این سر پل اختیار کردم چه طاقت آن سر پل ندارم پیره‌زن گفت غلامان تو ماده گاو مرا که سبب معیشت یتیمان من بود کشته کباب کرده‌اند و این معنی بحقیقت ظلمی است که از پادشاه ظاهر گشته زیرا که اگر سلطان از احوال مملکت باخبر بودی این صورت روی ننمودی سلطان فرمود تا هفتاد گاو بعوض آن ماده گاو بوی دادند و غلامان را ادبی بلیغ کردند بعد از وفات ملکشاه پیره‌زن روی بخاک مالیده گفت خداوندا پسر الب‌ارسلان را که بالئیمی خود در حق من عدالت نمود و هم سخاوت بجای آورد و تو اکرم الاکرمینی اگر در باب او تفضل فرمائی دور نباشد در آن ایام یکی از اعیان زهاد سلطان را در خواب دیده از حالش پرسید جواب داد که اگر شفاعت پیره‌زن نبودی که در سر پل زنده رود بغورش رسیدم وای بر من بودی

حکایت: در کتاب خلق الانسان آورده است که در آن‌وقت که هرون الرشید در رقه می‌بود

عیسی بن جعفر امیر الامرا بود و عبد طیان قاضی رقه بود و بصفت علم و فضیلت موصوف بمحکمه قاضی رفته عرضه داشت که پانصد هزار درم نزد عیسی دارم و وی حق مرا ادا نمی‌نماید او را در محکمه حاضر کن تا جواب من بگوید قاضی رقعه‌ای بعیسی نوشت مضمون آنکه زندگانی امیر دراز باد مردی بمجلس شرع آمده می‌گوید پانصد هزار درم نزد آن جناب دارم اگر امیر تفضل نماید و بمجلس شرع قضا حاضر گردد و الا وکیلی بفرستد تا جواب خصم بگوید و آن رقعه را به آن مرد داد و آن شخص رقعه را بدر خانه عیسی آورده بحاجب داد و حاجب نامه را بعیسی رسانیده عیسی بعد از مطالعه در خشم شده با حاجب گفت بآورندهٔ رقعه بگوی که امیر التفاتی بآن رقعه ننمود مدعی بسرای قاضی مراجعت نموده او را خبر داد قاضی نوبتی دیگر رقعهٔ بهمان مضمون نوشته بدست پیادهٔ خویش داده نزد عیسی فرستاد عیسی نامه را بدور افکنده زبان بدشنام قاضی دراز کرد قاضی نوبتی دیگر نوشت که اگر بمجلس قضا حاضر گردی فهو المراد و الا بامیر المؤمنین إنها کنم و عیسی همچنان در مقام تسلط و تجبر می‌بود قاضی خریطه را مهر کرده از مجلس قضا برخاست صاحب‌خبران این معنی را بحضرت خلافت إنها کردند هارون قاضی را طلبیده از مآل حال پرسید قاضی صورت حال را معروض داشت هارون ابراهیم بن عثمان را که صاحب شرط او بود فرمود که بمنزل عیسی رو و در خانهٔ او را مهر کن و مگذار که هیچکس از آنجا بیرون آید تا آنکه عیسی مال آن مرد را تسلیم کند یا بخانهٔ قاضی رود ابراهیم بموجب فرموده عمل نموده تصور عیسی این بود که مگر خلیفه بقتل او فرمان داده است فرمود که نامزد این حکم که شده است گفتند ابراهیم بن عثمان گفت او را طلبید تا کلمهٔ از او بپرسم چون ابراهیم حاضر شد از او سؤال نمود که سبب تغییر مزاج خلیفه چیست جواب داد که دین آن مرد که پیش قاضی رفته بود که فی الفور پانصد هزار درم تسلیم وی کردند

حکایت: آورده‌اند که معتضد خلیفه مبلغ چهل هزار دینار نزد انباردار خود باقی داشت

و این انباردار قرض بسیار داشت و عیال و اطفال موفور در آن اثنا وفات یافت خلیفه حاجب خود عبد اللّه سلیمان را فرمود که با خادم خود ابو حازم قاضی را بگو که اول چهل هزار دینار از ترکه انباردار جدا کرده بخزانه فرستد و باقی را بر سایر غریمان قسمت نماید چون عبد اللّه پیغام خلیفه بگذارد قاضی گفت خلیفه یکی از غرما است او را جایز نیست که زیاده از دیگران بستاند حاجب گفت میدانی که چه میگوئی امیر المؤمنین را با دیگران چگونه برابر توان کرد قاضی گفت اما در این قضیه یکی است از آحاد غریمان بعد از چند روز خلیفه تقاضای اموال کرد عبد الله بالضروره سخن قاضی را با معتضد گفت خلیفه ساعتی سر فروبرد و بعد از تأمل گفت خلیفه که قاضی راست گفته است ابو حازم که من نیز یکی از غریمانم و با ایشان در این حق برابرم بقسمت عدل رضا داد

حکایت: در بعضی از تواریخ مسطور است که در وقتی که رکاب سلطان سعید سنجر بطرف طالقان حرکت فرمود

کودکی از طالقان بنظاره بیرون آمده بر سر تلی ایستاده بود پنداشت که زاغیست کمان از سلاح‌دار بستد و تیر در کمان نهاده چون مرغ چهار پر تیر از آشیان کمان پرواز کرد کبوتر روح کودک قفس غالب را وداع کرد.

چو بوسید پیکان سرانگشت او گذر کرد از مهرهٔ پشت او سلطان فرمود تا مشاهده نمایند که از چه جنس مرغ بود سواران تاختند و آن کودک را بر سپری خوابانیده نزد پادشاه آوردند سلطان چون کودک را به آن حال دید سلک مروارید بالماس مژه از هم بگسست و فرمود تا هم آنجا سراپرده بزدند و مثال داد تا اولیای او را بطلبیدند پدری درویش داشت که بمحنت فقر و فاقه درمانده بود سلطان فرمود تا طشتی پر زر حاضر کرده شمشیری بر زبر آن نهادند به آن مرد خطاب کرد که بالخطا و غلط فرزند ترا کشته‌ایم اینک تیغ و سر و اینک طشت زر هرکدام که اختیار کنی فرمان‌تر است که مرا طاقت عذاب قیامت نیست آن مرد زمین بوسیده گفت هزار جان مقدس فدای شه باد کلاه‌گوشهٔ ترا باید که نقصان نباشد اگر عمامه خورشید پریشان گردد چه زیان سلطان فرمود تا زر تسلیم او کردند و آن مرد از ارباب ثروت شد

حکایت: مورخان صاحب تأیید در مصنفات بلاغت اسلوب آورده‌اند

که شبی سلطان محمود در مهد استراحت آسوده بود ناگاه از خواب درآمده هرچند جهد کرد بخواب نرفت بخاطرش رسید که مگر دادخواهی بر در بارگاه هست خادمی را فرمود که برو و تفحص کن که بر در بارگاه کیست اگر مظلومی باشد او را حاضر کن خادم بیرون رفت و خبر آورد که کسی نیافتم سلطان محمود سر بر بالین نهاده خواب میسر نشد و همان اضطراب برقرار بود محمود دانست که خادم در تفحص تقصیر می‌کند پس خود برخاسته شمشیری حمایل کرده بیرون آمد بر در حرم او مسجدی بود چون آنجا رسید آواز نالهٔ بگوش او رسید چون بمسجد درآمد بیچارهٔ را دید که روی بر خاک نهاده و سرشک از دیده گشاده می‌گفت «یا من لاٰ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاٰ نَوْمٌ» محمود در بر مظلومان بسته و در مجلس انس نشسته

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب سلطان بر سر او ایستاده گفت هان تا از محمود ننالی که همه شب در طلب تو بوده است بگوی تا چه حاجت داری مظلوم آب در دیده بگردانید و گفت یکی از خواص تو که نامش نمیدانم در بدنامی حرم من می‌کوشد و شبها که چهرهٔ ایام بغبار ظلام می‌پوشد او مست خود را در خانهٔ من می‌افکند و دامن همخوابهٔ مرا ببدترین لوثی می‌آلاید اگر این آلایش از دامن طهارت خاندان من بتیغ آبدار نشوئی فردای قیامت دست من و دامان تو خواهد بود سلطان پرسید که آن ثعبان اکنون بر سر گنج من هست درویش گفت شاید که رفته باشد اما دیگر شبها خواهد آمد محمود گفت بسلامت بازگرد و هرگاه که بیاید مرا خبر کن و او را بحاجبان و خادمان نموده فرمود که هرگاه این مرد بر در بارگاه آید بی‌توقف او را نزد من آورید و بعد از دو شب آن ظالم خود را در خانهٔ آن بیچاره انداخته آن دردمند بهزار حیله آن فتنه را در خواب کرده روی بدرگاه آورده حجاب او را بخدمت سلطان رسانیدند و سلطان چون شیر ژیان شمشیر حمایل کرده بخانهٔ درویش آمده آن ظالم را در فراش آن عورت مانند اژدها بر سر گنج خفته دید بکشتن چراغ امر فرمود آنگاه بضرب تیغ آبدار آتش بار خاک وجود او را بباد فنا در داد و بزخم شمشیر نیلوفری خاک معدلت را لاله‌زار ساخت روی بمظلوم آورد گفت از من راضی شدی آن مرد بوسه بر قدم سلطان زده اظهار شکر کرد فرمود تا چراغ روشن کردند نظر بر روی کشته انداخته سجدهٔ شکر بجای آورده با صاحب خانه گفت ماحضری که داری بیار آن بیچاره گفت بپای ملخی سلیمان را میزبانی چون توان کرد سلطان فرمود که ما بهر چه داری قناعت می‌کنیم آن مرد نان پارهٔ چند با قدری آبکامه بنظر پادشاه رسانید سلطان برغبت تمام و اشتهای صادق از آن طعام تناول نمود خداوند منزل روی بخاک نهاده گفت می‌خواهم که پادشاه از سبب امر کردن باطفای چراغ و باعث سجده شکر نمودن و از این طعام درویشان برغبت نوشیدن بنده را اخبار فرماید سلطان فرمود که امر بکشتن چراغ بجهة آن کردم که مرا بخاطر چنان رسید که این ظالم عاصی از اولاد من خواهد بود چه گمان نداشتم که در دار الملک من دیگری بدین عمل شنیع جرأت تواند نمود بر منع چراغ فرمان دادم تا روی او را نه‌بینم که مبادا محبت پدری مرا از قتل او مانع آید و از ثواب عدالت محروم مانم و بعد از قتل او خواستم که بنگرم مقتول کیست چون ظاهر شد که بیگانه است سجدهٔ شکر کردم که خداوند تعالی خاندان مرا از لوث چنین عصیانی صیانت فرمود و از آن شب باز که غم دل با من گفتی عهد کرده بودم که تا شر این نمک- بحرام را از حرم تو دفع نکنم انگشت بر نمک نزنم

حکایت: آورده‌اند که در زمان معتضد عباسی تاجری مبلغی زر نزدیکی از امرای خلیفه داشت

و امیر در ادای آن تغافل و اهمال می‌نمود و چون تاجر حق خود را می‌طلبید با وی استخفاف می‌کرد هرچند شفیعان انگیخت مفید نیفتاده دل از آن وجه برداشت روزی این سخن را با دوستی بیان کرد صدیق با وی گفت من طریق حصول آن وجه را میدانم تاجر گفت که صدیق مرا ببازار برده بر در دکان خیاطی بایستاد بر آن دکانچه خیاطی پیر نشسته بود و قرآن می‌خواند رفیق با من گفت قصهٔ خود را با این خیاط بگوی تا مال ترا بستاند من گفتم با من استهزا می‌کنی بارها مردم متعین را شفیع ساختم و کمال سعی بجا آوردم فلسی بحصول موصول نشد معلوم است که از دست خیاطی چه آید رفیق گفت باری تو حال خود بگوی اگر نفعی نکند ضرری متصور نخواهد بود پس شرح حال خود بگفتم خیاط از دکان بزیر آمده با ما بدر خانه آن امیر شتافت جماعتی سرهنگان و خدم که بر در سرای او بودند چون شیخ خیاط را دیدند از جای برجستند و تعظیم وی نمودند بتقبیل انامل او مبادرت جستند و گفتند امیر بشکار رفته است اگر خدمتی باشد که از دست ما برآید بتقدیم رسانیم و الا توقف باید نمود تا امیر برسد شیخ متوقف شد تا امیر رسید چون نظرش بر خیاط افتاد در توقیر و احترام وی مبالغه نموده پرسید که خدمت چیست شیخ گفت جامه بیرون کن تا با تو بگویم امیر گفت جامه بیرون نکنم تا بخدمتی که بجهة آن رنجه شدهٔ اقدام ننمایم شیخ گفت دین مرد را تسلیم نمای امیر گفت بالفعل در خزانه بیش از پنج هزار درم موجود نیست آن را بستاند و بجهة باقی مرهون قیمتی باو دهم تا مدت یک ماه اگر آن وجه را تسلیم کنم فبها و الا مرهون را بفروشد و دین خود را قبض نماید تاجر گفت مال و گرو بستدم و خیاط بر آن جمله گواهان عادل گرفته بیرون آمد چون بدر دکان او رفتم من نقود نزد او گذاشته گفتم این جمله حق و ملک تست چندانکه خواهی از این نقود بردار گفت خدا بر مال تو برکت کناد مال خود را تصرف کن و بسلامت برو گفتم مدتی مدید است که من این مبلغ پیش این مرد داشتم و اکثر ارکان دولت را شفیع ساختم و التفات بسخن هیچکس نکرد سبب چیست که مطیع و منقاد تو گشت شیخ گفت چون غرض تو حاصل گشت فضولی مکن و در کسب من خلل میفکن الحاح تمام کردم بر زبان آورد تا در این مسجد بانک نماز می‌گویم نوبتی نماز شام گذارده ترکی بی‌باک را دیدم که زنی را گرفته می‌کشید زن فریاد می‌کرد و استغاثه می‌کرد ترک ترک او نمی‌کرد من پیش رفته ترک را نصیحت کردم شمشیر از نیام بیرون آورده پشت و پهلوی مرا درهم شکست من باوجود آن آزار متقاعد نشدم و جماعتی از اهل محله را جمع کردم و بدر سرای آن ظالم بردم تا بمدد ایشان ضعیفه را خلاص سازم ترک از بادهٔ شهوت مست بود و از مایهٔ عقل تهیدست شمشیر از نیام برآورده آن طایفه را از در خانهٔ خود براند و بار دیگر فرمود که مرا درلت گرفتند من بخانه رفتم اما حمیت اسلام گریبان جانم گرفته تا نیمشب در اضطراب بودم پس با خود گفتم مصلحت آنست که در این نیمشب بانک نماز گویم تا مگر ظالم گمان برد که مگر روز شده آن مظلومه را بگذارد پس بر این عزیمت بمسجد روان گشتم و بر مناره رفته بانک نماز گفتم و بنشستم و منتظر می‌بودم که شاید آن ضعیفه را رها کند ناگاه در شارع مشعلهٔ دیدم و مشغلهٔ شنیدم یکی گفت این بود که بانک نماز گفته گفتم من بودم گفتند امیر المؤمنین ترا می‌طلبد فی الفور از مناره بزیر آمده در مصاحبت ایشان بدرگاه خلافت، معتضد با من خطاب کرد که ترا چه برآن داشت که بانک نماز بی‌هنگام گفتی نمیدانی که این معنی باعث آنست که روزه‌داران از طعام و شراب اجتناب نمایند و عسسان از تجسس بازایستند من صورت واقعه را من اوله الی آخره شرح بازدادم و زخمها و جراحتهای خود را بخلیفه نمودم معتضد با حاجب فرمود که آن ترک و آن زن را حاضر کن حاجب بموجب فرموده عمل نموده خلیفه صورت حال از زن پرسیده بیکی از معتمدان گفت او را نزد شوهرش برید و بگوئید که با وی احسان کند و ترک را پیش طلبیده گفت مرسوم تو چند است گفت پنج هزار درم پرسید که انعام تو چه مقدار است جواب داد که دو هزار درم سؤال نمود که صله تو چند است بر زبان آورد که هزار درم خلیفه گفت تو با این زر نمی‌توانی کنیزکی بخری تا ترا از زنا باز دارد غلام سر در پیش انداخت خلیفه فرمود تا جوالی و میخ‌کوبی حاضر کردند و غلام را در جوال کرده بدان میخ‌کوب فروکوفتند چنانکه اعضا و اجزایش مانند پنبهٔ محلوج شده و مرا فرمود که هرگاه که خارج شریعت غرا امری مشاهده کنی بانک بی‌هنگام بگوی تا من آگاه گردم و این قصه در میان ارکان دولت مشهور شده و از آن‌وقت باز هرگز در اعانت مظلومی سخن نگفتم که اثر نکند تو خدا را شو اگر خود همه عالم دریا است بخدا گر سر موئی قدمت تر گردد.