پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء یک: فصل نه

از ویکی‌نبشته

فصل نهم از جزو اول در لطایف و ظرایف سخنان اهل زمان

فریدون پادشاهی بود بصفات حمیده آراسته و از سمات نکوهیده پیراسته در فضیلت و سخا بی‌همتا و در شجاعت و وفا از ابنای جنس مثتثنی روزی فرمود که مرد زیرک و دانا گرامی است هرجا باشد.

وجود مردم دانا بسان زر طلاست
به هرکجا که رود قدر و قیمتش دانند

و نادان هرکجا که باشد زار و ذلیل باشد و مرد شجاع که بصفت پردلی آراسته مقبول طبایع و محبوب قلوب است حتی دشمنان نیز او را دوست دارند و هرکه بشیوهٔ جبن و بددلی اتصاف دارد همه کس او را دشمن دارند اگرچه اقربای او باشند.

حکایت:

آورده‌اند که روزی منوچهر که در میان ملوک عجم موصوف بفراست و کیاست و معروف به فصاحت و بلاغت است اعیان ملک را جمع کرده به دستوری که عربان خطبه گویند اول زبان بحمد و ثنای مالک الملک متعال گشوده آنگاه گفت دنیا را اعتماد نشاید و دولت او مانند بسایهٔ نهالیست و نعمت مثال خواب‌وخیال و عاقل آنکه بر امری که بدین زودی زوال پذیرد دل ننهد و عدل و انصاف مرعی دارد و بدانید که هر کرا خدای تعالی بزرگ گردانید تعظیم او بر همه کس واجبست پس بر شما لازمست که شرط اطاعت پادشاه بجای آرید و بهر چه اشارت نماید امتثال نمائید تا امور ملک و ملت انتظام یابد و آنچه بر پادشاه فرض است آنست که اگر یکی از شما تنگدست گردد یا دست از امور دنیا برداشته روی باکتساب سعادت اخروی دارد مئونت او را از خزانه معین سازد و اگر عیاذا باللّه منه قحطی سال روی نماید خراج از رعایا وضع کند و خزاین برای ایشان بذل کند و آنچه از معاونت و شفقت ممکن باشد تقدیم نماید بشرط آنکه رعایا نیز با یکدیگر طریق محبت و مواده را مسلوک دارند چنانکه بر خود ببخشند و از پادشاه نیز بخشش خواهند بدانید که نسبت سپاه با پادشاه همچون نسبت تر و بالست مر مرغ را یا نسبت بدنست بسر و بر تن واجبست که بقای سر خود خواهد و بر سر واجبست که بر مصالح بدن رعایت نماید و پادشاه باید که چند صفت داشته باشد اول راستی چه دروغ در نفس خود قبیح است دویم سخاوت و هر پادشاهی که سخی‌تر باشد سپاهی و رعیت او را دوست دارند و این معنی خاصیت سخاوتست سوم نفاذ فرمان و سیاست تا امور ملک را انتظام دهد و اهل فساد از بیم سیاست او بر ضعفا ستم نکنند چهارم حلم و اغماض تا اگر یکی از خواص را ذلتی واقع شود بیکبارگی متوحش نگردد و از بیم جان طریق فرار نسپرد بلکه بحلم و عفو پادشاه امیدوار گشته باشند و چون نوشیروان بر سریر سلطنت نشست گفت مال دنیا در دست ما بر سبیل عاریت است و ما در این دیر فنا بر مثال مهمانیم و عاریت را بخداوندش البته رد باید کرد و میهمان را عاقبت از خانهٔ میزبان باید رفت.

جهان رباط خرابیست بر گذرگه سیل
گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور
بکوش تا بسلامت بمأمنی برسی
که راه، سخت دراز است و منزلت، بس دور

از کلمات نوشیروانست که امری که ساکن باشد آن را در حرکت نباید آورد بلکه مهمی که در حرکت آمده باشد آن را ساکن باید ساخت.

گر همی بایدت که خوش خفتی
فتنه خفته را مکن بیدار
کار شوریده را نشورانی
جهد کن تاش آوری بقرار

چون نوشیروان از مهم مزدک خاطرجمع نموده فتنه بدان عظیمی را تسکین داد سر بر زمین نهاده شکر کرد و چون سر برآورد گفت سزاوارترین مردم بپرستش معبود حقیقی شخصی است که خداوند جل ذکره او را بزرگ گردانیده باشد چون نوشیروان حلاوت عدالت چشیده و وخامت عاقبت ظلم دانست گفت پادشاهی که خزانهٔ خود را از مال رعایا پر کند مانند کسی باشد که اساس خانه را کنده و بآن خاک بام بینداید.

از رعیت کسی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
حکایت:

آورده‌اند که روزی شعبی حجاج را از ظلم و ستم تحذیر نموده و بانصاف ترغیب می‌نمود حجاج دیناری طلبیده و وزن و عیار آن را ملاحظه کرده بدست شعبی داد و گفت این را ببازار بر و از جمیع صرافان استفسار نمای شعبی ببازار رفته صرافان بتصور آنکه بدیشان خواهد فروخت بعضی گفتند که این دینار کم‌عیار است و برخی بر زبان آوردند که وزنش کم است سخن هریک بخلاف دیگری واقع شد شعبی دینار را نزد حجاج برده صورت حال عرض داد حجاج گفت بفلان محله رو و خانهٔ بدین وضع و شکل بنظر تو خواهد آمد خداوند آن خانه را بطلب و این دینار را بدو نمای و حقیقت از او استفسار کن و شعبی آنجا رفته در بزد شخصی از آن منزل بیرون آمد دینار را بوی داد آن مرد گفت این زر در عیار و وزن تمام است و اگر خواهی در عوض نقره بتو دهم شعبی پرسید که از حجاج ظلمی بتو رسیده است جواب داد که من از دولت او آسوده‌ام چه او ظلم دیگران نیز از من بازمیدارد شعبی متعجب شده نزد حجاج آمده حجاج گفت چون اهل روزگار در حق یکدیگر ظلم آغاز کنند خداوند تعالی نیز کسی را بایشان گمارد تا بر ایشان ستم کند و هرکه بر دیگری ستم نکند هیچکس را بر او تعدی میسر نگردد و اگر این طایفه با خدای خود راست شده شرط بندگی بجای می‌آوردند هرگز برنجانیدن ایشان توفیق نمی‌یافتم.

حکایت:

چون مروان حمار ابراهیم بن محمد بن علی بن عبد اللّه عباس را گرفته محبوس ساخت و در باب مهم او با وزیر خود عبد الحمید مشورت نمود وزیر گفت صلاح در آنست که او را از زندان بیرون آری و دختر خود را بوی دهی و بانواع الطافش نواخته همت بر تربیتش گماری بجهة آنکه اگر راست است که خلافت بایشان خواهد رسید ترا بقرابت او استظهاری روی نماید و اگر فرزندی نرینه و اگر دختری از فرزند متولد گردد وارث ملک باشد گفت راست میگوئی اما من نمی‌خواهم که در دفع نوایب روزگار عورات خود را اسیر سازم

حکایت:

از ابو رؤبه شاعر منقولست که گفت نوبتی قصیدهٔ در مدح ابو جعفر منصور دوانیقی گفتم. چون بر او خواندم گفت کدام را دوست‌تر می‌داری سیصد دینار زر بتو انعام نمایم یا سه کلمهٔ حکمت بتو آموزم گفتم تعلیم حکمت اختیار نمودم زیرا که حکمت کمال نفس است و زر زینت تن منصور گفت هرگاه جامهٔ کهنه پوشیده باشی کفش نو در پا مکن گفتم صد دینار رفت منصور گفت چون ریش خود را چرب کنی اندرون ریش را چرب مکن که جامه‌ات تباه گردد گفتم دویست دینار از دستم رفت امیر بفرماید که صد دینار باقی را بمن دهند تا کلمهٔ ثالث ذخیره باشد تا وقت دیگر سؤال کنم منصور بخندید و گفت تا سیصد دینار آورده بمن دادند و بر زبان آورد که من بعد از برای ما شعر مگوی که اشعار عرب را بنو امیه برده‌اند

حکایت:

آورده‌اند که چون مروان حمار گرفتار شد دانست که خلاصی ممکن نیست گفت دریغ از آن دولت که ببازی از دست من رفت و افسوس از آن نعمت که بواسطه عدم لشکر از ما استرداد نمودند یکی از خادمان قدیمی از او پرسید که هیچ میدانی که این خلل از چه سبب بر ملک شما پیدا شد مروان جواب داد که هرگاه شخصی در کارها غفلت ورزد و فتنه خود را بگذارد تا بسیار گردد جزای او این باشد.

مخالف تو که چون مور بود ماری گشت برآر از سر این مور مار گشته دمار مده امانش و مگذار تا بزرگ شود که اژدها شود ار روزگار یابد مار از یکی از اولاد مروان پرسیدند که موجب زوال ملک شما چه بود گفت ما بعیش و طرب مشغول شدیم و زمام مهام بدست امرا و عمال دادیم ایشان بجهة اغراض فاسدهٔ خود چیزها از ما پوشیده داشتند و بر رعایا ظلم کردند تا ایشان از عدل و انصاف ما مأیوس گشتند و زیاده از خراج مقرر از ایشان گرفتند بدین جهت خاطر رعیت از ما متنفر شده مزارع ما خراب کردند و بدین سبب خزانهای ما خالی ماند و مواجب حشم ما را در توقیف انداختند تا ایشان نیز ما را چنانکه باید اطاعت نکردند و چون دشمنان ما سپاهیان را طلبیدند بجهة مواجب با ایشان پیوستند

حکایت:

احمد بن سلیمان از پدر خود روایت کرده که میان معتصم خلیفه و عبد اللّه طاهر بسببی از اسباب نقاری پیدا شده بود چون معتصم بر سریر خلافت نشست نامهٔ بخط خود نزد عبد اللّه فرستاد که امارت خراسان متعلق باو بود مضمون آنکه میان من و تو ناخوشی روی نموده من بغایت از تو آزرده بودم اما اکنون بر تو قدرت یافتم آن خشم زایل شد اما اثری از آن باقی مانده می‌ترسم که اگر چشم من بر تو افتد عنان نفس سرکش خویش نگاه نتوانم داشت و به قتل تو فرمان دهم باید که اگر فرمان باحضار تو صادر گردد قطعا قبول نکنی و این رقعه را که خط ید منست حجت خود سازی در تواریخ مسطور است که عبد الملک بن مروان که از عقلای زمان بود با اولاد گفت چهار کلمه از من یاد گیرید که نظام ملک و دولت و سریر مکنت و حشمت را بمنزلهٔ قوائم اربعه است اول آنکه بمردم چیزی وعده مکنید که دادن آن بر شما دشوار باشد دوم آنکه در کارهائی که اول آن آسان و آخرش دشوار باشد شروع ننمائید سوم آنکه چون ارادهٔ مهمی کنید اول و آخر آن را بنظر فکر مشاهده نمائید چهارم آنکه پیوسته آماده و مستعد دفع خصم باشید چه بسیار باشد که ناگاه فتنهٔ حادث شود و چون مهیای دفع آن نباشید تدارک دفع آن مشکل توان کرد.

جز صبر روی نیست چه محنت گشاد دست
تسلیم شو به پیش بلا بر مدار پای
پیش از نزول حادثه تدبیر آن بساز
پیش از حلول واقعه خود را دری گشای

آورده‌اند که ابو منصور جعفر قصری رفیع بنیاد کرد و چون تمام شد مجلسی ترتیب داده رسولان قیصر را که در آن اوان آمده بودند بار داد منصور از رسولان پرسید که چگونه قصریست این، یکی از ایشان گفت بنائی رفیع و اساسی منیع است اما سه عیب دارد اول آنکه آب روان که قوت روانست ندارد دوم آنکه باغ و بستان که راحت- افزای جان و زینت نزهت جهانست در او نیست سوم آنکه بازاریان و رعایا در اندرون حصار قصر منزل دارند و این معنی شایسته نیست چه شاید که بر اسرار پادشاه واقف شوند منصور گفت آب بجهة آشامیدنست آن‌قدر که بآن محتاجیم هست و سبزه‌زار و گلستان برای تماشا است ما را از کثرت امور سلطنت پروای تماشا نیست و اینکه گفتی که رعایا بر اسرار پادشاه واقف شوند ما را ز خود را از رعایای خویش پنهان نمی‌داریم و ظاهر و باطن ما با ایشان مساویست چون رسولان مراجعت نمودند منصور دویست هزار درم صرف کرد تا آب روان بدان قصر آورده باغ و بستان در آن قصر رفیع البنیان بساخت و بازاریان را از حصار قصر بیرون کردند

حکایت:

چون دولت نوشیروان روی در ترقی نهاده سدهٔ ایوانش از برج کیوان گذشت و سلاطین اطراف و ملوک اکناف خراج‌گذار دیوان وی شدند نوبتی چنان اتفاق افتاد که قیصر روم و خاقان چین و رای هندوستان بخدمت او آمدند و در مداین اجتماعی دست داده سلاطین جهان با یکدیگر از هر نوع سخنان گفتند در این اثنا نوشیروان از قیصر پرسید که در عالم چه چیز دوست می‌داری قیصر جواب داد که هیچ نزد من محبوب‌تر نیست که شخصی از من حاجتی خواهد که آن را روا گردانم کسری از خاقان همین سؤال نمود خاقان گفت احب اشیا نزد من آنست که کسی مرا آزرده باشد چون بر او قادر گردم بر او عفو کنم چون پادشاه از رای پرسید بر زبان آورد که من این دوست دارم که چون در حرم خود باستراحت مشغول باشم نیکوکار بعدل من امیدوار و بدکار از سیاست من خایف و ترسان و بیقرار باشد نوشیروان گفت هیچ از آن دوست‌تر ندارم که بیگناه باشم تا بیخوف و بیم زیم و مجموع این کلمات در این سخن مندرجست

حکایت:

در کتب قدیم آورده‌اند که میان جذیمة الابرش ملک عرب و قیصر روم مصاهرت روی نمود جذیمه دختر خود را به پسر قیصر داد و دختر قیصر را بجهة پسر خود در حبالهٔ نکاح آورد و مصادقت و محبت بینهما روی نمود چنانکه در امری بیمشورت یکدیگر شروع نمی‌نمودند نوبتی جذیمه بقیصر نوشت که خاطر بانتظام احوال اولاد که ثمرهٔ فؤاد و شجرهٔ مرادند بغایت ملتفت است و چون دختری از ما بحباله نکاح پسری آمده است همت بلند بر آن مقصور باید داشت که قواعد رفعت ایشان استحکام پذیرد و من از برای پسر خود چند خزانه از نقود و جواهر نفایس امتعه و اقمشه و غلام و کنیز بسیار و ضیاع و عقار بیشمار مهیا کرده‌ام از آن جانب رای عالی در حسن اهتمام لطف فرزند خود چه اقتضا کرده است چون قاصد جذیمه بروم رفته ادای رسالت نمود قیصر در خنده شده گفت مال معشوقی بیوفا و مطلوبی بی‌اعتبار است و دولت دوستداری بی‌آزرم و غدار اگر امتداد اقبال انقطاع یابد و تأییدات و الطاف ربانی روی در نقصان آورد از سپاه و عدت مقصود بحصول نه‌پیوندد و از نعمت و ثروت غرضی موصول نگردد و اگر در تربیت فرزند خویش اهتمامی می‌پنداشت چرا او را تعلیم مکارم اخلاق و محاسن شیم نمی‌نمود که در دنیا وسیلهٔ مملکت و در آخرت باعث نجات و رفعت درجات باشد

حکایت:

آورده‌اند که در روزگار سلطنت پرویز عاملی بواسطهٔ کثرت مال و اسباب بخار نخوت و غرور بکاخ دماغ راه داد چون پرویز او را بپایهٔ سریر سلطنت طلبید عامل ثقل بدن و عظم جثه را بهانهٔ عدم حرکت ساخت پرویز سرهنگی فرستاده پیغام داد که اگر او را مشکل است که بتمام اعضای خود نزد ما آید ما بعضوی از او قناعت کردیم سرش را نزد ما آرید فی الفور سرهنک سر پرشر او را از ولایت بدنش دور کرده بمداین برد

حکایت:

در بعضی از تواریخ مسطور است که چون پرویز بر سریر سلطنت نشست سلطان محبت شیرین در شهرستان دلش مستولی گشت چنانچه شاعر گوید:

رسید عشق به حدی که کفر اگر نبود
ترا پرستم و گویم خدای من اینست

روزی یکی از خواص که در حضرت سلطنت بکمال قرب اختصاص داشت از خسرو پرسید که شیرین را بچه مرتبه دوست می‌داری پادشاه جواب داد که محبت من نسبت باو چندانست که بسیاری از امور قبیحه تنقیص او نتواند کرد و کثرت اعمال حسنه استکمال آن نتواند نمود و بتواتر وصال و تعاقب اتصال خاطر حزین تسکین نیابد و بتلخی زهر هجران و صعوبت ایام حرمان از خاطر بیرون نرود.