زینت‌المجالس/جزء یک: فصل سه

از ویکی‌نبشته

[فصل سوم در] کرامات اولیاء

«ذکر ابو اسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور بن نوح سامانی»

از پادشاه‌زادگان آل سامانست و حاکم بلخ بود. استاد ابوالقاسم بشیر، نام او را در رسالهٔ خود بر همهٔ مشایخ مقدم داشته است.

آورده‌اند که ابراهیم بن ادهم در ایام حکومت خود روزی بشکار رفته در عقب آهوئی بتاخت و مسافت موفور قطع کرد در آن اثنا آواز قائلی شنید «ا لهذا خلقت» آخر ترا از برای این کار آفریده‌اند گفت لا و اللّه. از اسب فرود آمده روی در بیابان نهاده مقارن حال شبانی بدو رسیده جامهٔ زرنگار خود را باو داد و پشمینهٔ خشن وی را گرفته درپوشید و بخدمت یکی از اکابر رسیده اسم اعظم از او یاد گرفته مستجاب‌الدعوه شد.

* * *

عبد اللّه سوری گوید که نوبتی با ابراهیم ادهم عزیمت شام کردیم در روزی که بر هوا حرارت مفرط استیلا داشت بپای درخت انار رسیده در سایهٔ آن استراحت نمودیم و چون ثمرهٔ آن شجره ترش بود ابراهیم بخوردن آن التفات نفرمود از درخت آوازی برآمد که «اکرمنا بان تأکل شیئا منا» یعنی بخوردن ثمرهٔ من مرا گرامی کن. ابراهیم اناری از آن درخت باز کرده تناول فرمود و بجانب شام رفتیم و معابد و مساجد انبیا را زیارت کرده مراجعت نمودیم و نوبتی دیگر نزول ما نزد همان درخت واقع شد آن درخت را دیدیم که از همهٔ درختان بلندتر و میوهٔ آن شیرین و خوشگوار گشته بود و اکنون محل آسایش اولیا و اوتاد است. و این معنی دور نیست چه اثر تابش آفتاب سنک سیاه را لعل می‌سازد و اگرنه همت دوستان خدا میوه ترش را شیرین سازد عجب نباشد.

* * *

و دیگری از مشایخ ابو الفضل ذو النون مصریست و نام او ثوبان بن ابراهیم بود و بروایتی ابو الفیض کنیت اوست و در سنهٔ مأتین و ستین و خمس از هجرت بعالم آخرت شتافت و کرامات او بسیار است. آورده‌اند که نوبتی سالم مغربی از ذو النون مصری پرسید که سبب توبهٔ تو چه بود جواب داد که سامع را طاقت استماع آن نباشد: روزی از مصر بیرون آمدم که بیکی از قری زوم در اثنای راه ساعتی در میان بیابان نشستم تا لحظه‌ای از کلفت مسیر و حرکت بیاسایم ناگاه چکاوکی نابینا دیدم که از آشیان افتاد فی‌الفور زمین شکافته شده دو سه کوزه از زمین بیرون آمد یکی پر از آب دیگری پر از کنجد و آنجا نور ضعیف از آن کنجد خورده از آن آب بیاشامید و آن سه کوزه ناپدید گردید من این حالت را مشاهده نموده از خواب غفلت بیدار شدم.

* * *

و دیگری از مشایخ طریقت ابو علی فضیل بن عیاض است و او از ولایت مرو است و بعضی گفته‌اند که او در سمرقند ولادت نموده بدینور نشو و نما یافته و در مکه برحمت حق پیوست فی سنة مأتین و ثمانین و سبع و او در اوایل حال قطاع الطریق بود در آن اثنا فضیل را با یکی از زنان تعلقی پیدا شده شبی بر دیواری برآمده خواست که بمنزل جانانه رود ناگاه آواز قائلی شنید که این آیت قرائت می‌نمود که «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اَللّٰهِ» همان لحظه قاید توفیق رسیده گریبان جانش گرفته بجادهٔ مستقیم آورد و نوشداروی عنایت ازلی، زهر ضلالت و جهالت از بدنش بیرون برده با خود گفت که وقت آن آمد که آهن دلها از آتش توبه چون موم نرم گردد. در همان شب سر در بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی بر باطی درآمد تا لحظه‌ای استراحت نماید جماعتی از کاروانیان آنجا نزول کرده بودند. نیمشب برخاسته گفتند برخیزید تا روانه گردیم یکی گفت توقف نمائید تا روز شود که فضیل در راهست فضیل را رقت دست داد و گفت ای جوانمردان فضیل با شما است و عادت فضیل آن بود که هر کاروان را که زدی و مال هرکه را بردی نام و نسب صاحبان مال را در طوماری ثبت کردی پس مجموع خداوندان اموال را طلبیده رد مظالم نموده ایشان را خشنود گردانید مگر یهودی که از او مالی خطیر در نواحی شام برده بود چون فضیل بشام رفته با یهود ملاقات کرده صورت توبهٔ خود را بر آینه ضمیر او جلوه داد ازو حلالی طلبید یهود گفت من سوگند خورده‌ام که تا زر خود را نستانم راضی نشوم و چون ترا مالی نیست باید که بخانهٔ من درآئی در زیر بساط من نقود موفور است آنچه از من در ذمت تست از آن زر برداشته بمن دهی تا من در سوگند خود خیانت نکرده و مراد تو حاصل آید. فضیل بخانهٔ یهود درآمده از همانجا که نشان داده بود زر برداشته به یهود داد و چون آن حالت مشاهده نمود جحود او با قرار مبدل گشت و گفت کلمه توحید بر من عرض کن که من صفت امت محمد در تورات خوانده‌ام که هرکه از ایشان بصدق دل توبه نماید خداوند عز و علا برای او خاک زر گرداند و در زیر بساط من بجز خاک نبود خواستم تا ترا امتحان کنم خداوند قدیر خاک از برای تو زر گردانید مرا حقیقت آن معلوم گشت بعد از این کار انکار محض شقاوت است.

* * *

و دیگری ازین طایفه عالی‌شأن ابو محفوظ معروف الکرخی ابن فیروز بود که از مشایخ کبار بود و مدفون در بغداد است و خاک او تریاق مجربست و محل روا شدن حاجات و او موالی ابو الحسن علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثنا شده ایمان آورده گویند پدر و مادر معروف ترسا بودند و بغیر از معروف فرزندی نداشتند او را نزد معلمی فرستادند که انجیل بیاموزد مؤدب با او گفت بگو «ثالث ثلاثة» یعنی خدا سه است معروف گفت «بل هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» معلم او را در لت کشید. معروف از دبستان فرار نموده بخدمت امام رضا رفته ایمان آورد و در سلک عتبه عالی انتظام یافته مهمات او روی در ترقی نهاد. پس معروف روزی برای صلهٔ رحم بدر خانهٔ پدر و مادر رفت و حلقه بر در زده گفتند کیستی گفت معروفم و در آن مدت که معروف از ایشان مفارقت نموده بود مادر و پدرش در فراق او ناله و زاری می‌کردند و می‌گفتند کاشکی معروف بازآید و بر هر دین که او اختیار کرده ما نیز درآئیم و چون معروف را دیدند پرسیدند که بر چه دینی گفت دین اسلام. مادر و پدرش علی الفور اسلام آوردند و متابعت او نمودند.

* * *

و دیگری از علمای حقیقت و مشایخ طریقت ابو الحسن سریست که خال شیخ جنید بغدادی و استاد او و شاگرد معروف کرخی از او منقولست که گفت من در اوایل حال بخرید و فروخت مشغول بودم و دکانی داشتم روزی بدر دکان من آمد و یتیمی را با خود بیاورد و گفت ای سری این یتیم را بپوشان سری گوید بی‌توقف آن یتیم را جامه کردم. معروف خوشحال شده فرمود خداوندا دل او را از دنیا سرد گردان و او را از این مشغولی بیحاصل فراغتی روزی کن. سری گوید چون نماز شام از دکان برخاستم اموال روی زمین در نظر همت من از برگ گاهی کمتر می‌نمود. جنید گوید روزی پیش او رفتم وی را گریان یافتم پرسیدم که چرا می‌گرئی گفت دوش دخترک من نزد من آمد و گفت ای پدر امشب بغایت گرمست اجازه فرما تا کوزه آب جهة تو در بلندی بیاویزم که سرد گردد و ترا از آشامیدن آن لذتی روی نماید من اجازت دادم و بعد از لحظه‌ای که چشمم گرم شد در خواب دیدم که یکی از حوریان جنت در غایت حسن و جمال می‌گذرد از او سؤال نمودم که از آن کیستی جواب داد از آنکه در دنیا آب سرد نیاشامد من از خواب برخاسته کوزه را برگرفته بر زمین زدم. جنید گوید که سفال‌های آن را بر زمین افتاده دیدم و سری هشتاد سال حیات یافت در سنهٔ مأتین و خمسین و خمس درگذشت.

* * *

و دیگری از کبار مشایخ ابو النصر بشر بن حارث الحافی است او در اصل از مرو است و در بغداد ساکن بود و در سنهٔ مأتین و عشرین و سبع هم در بغداد متوفی گشت و سبب قرب او بدرگاه آن شد که نوبتی بر اماق می‌رفت کاغذپاره‌ای بنظرش درآمد که بر آنجا نوشته بود «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را از خاک برداشته خاک از او دور کرد و آن را مطیب ساخته در شکاف دیواری نهاد همان شب در خواب دید که بجزای آنکه نام خدای را مطیب گردانیدی خداوند ذوالجلال ترا در دنیا و آخرت مطیب ساخت. و او را برای آن بشر حافی گویند که پیوسته پای برهنه سیر می‌نمود و می‌فرمود که زمین بساط پادشاه بی‌مانند و همتاست. بر بساط پادشاهان با کفش قدم نهادن ترک ادبست و در آن مدت که پای برهنه در بغداد سیر می‌نمود هیچ حیوانی در کوچه و بازار روث نیفکند تا قدم او ملوث نگردد و بعد از سی سال شخصی سرگین اسب در کوچه دید فریاد برآورد که بشر وفات یافته چون تفحص نمودند او را در ویرانه‌ای یافتند که برحمت الهی واصل شده بود از او پرسیدند که تو این معنی از کجا دانستی جواب گفت که دانستم تا او در حیات باشد هیچ حیوان در کوچه و بازار سرگین نیندازد و امروز روث اسب در بازار مشاهده شد موت او نزد من بتحقیق پیوست. و بعد از وفات او را بخواب دیدند پرسیدند که خدای با تو چه کرد گفت خطاب آمد که ای آنکه در دنیا طعام و شراب بمراد و آرزوی خود ننوشیدی اکنون آنچه دلخواه تو باشد اینجا مهیا است. گویند بشر را مدتها آرزوی باقلا بود و نخورد.

* * *

و دیگری از مشایخ طریقت ابو عبد اللّه حارث بن اسد الحاسبی بود که در زهد و تقوی و ورع و عبادت فرید عصر بود و در بصره تولد او اتفاق افتاد و در بغداد فی سنة ثلاث و اربعین و مأتین وفات یافت. آورده‌اند که از پدر بابو عبد اللّه مبلغ هفتاد هزار درهم میراث رسید و او اصلا در آن مال تصرف نکرد و گفت از رسول اللّه مرویست که اختلاف در ملت مانع میراث می‌گردد و پدر من قدری بود راوی گوید که او تا وقت وفات به یک درم محتاج بود و آن اموال وافر را از غایت ورع دست نکرد. آورده‌اند که هرگاه ابو عبد اللّه دست به طعامی که در آن شبهه بود دراز کردی رگی از دست او برخاستی و بر او ظاهر گشتی که آن طعام بر او حلال نیست. جنید بغدادی گوید روزی اثر جوع در بشرهٔ ابو عبد اللّه مشاهده نمودم او را بمنزل تکلیف کردم اجابت فرمود قدری طعام که از خانهٔ عروسی بمنزل ما فرستاده بودند پیش آوردم ابو عبد اللّه لقمه‌ای از آن برداشته برخاست و آن لقمه را در دهلیز انداخته بیرون رفت بعد از مدتی او را دیده سؤال نمودم که سبب برخاستن و طعام نخوردن چه بود جواب داد که میان من و خداوند جل جلاله نشانه‌ایست که چون طعامی که در او شبهه باشد دست دراز کنم رگی از دست من برخیزد و مفاصل از حرکت باز ایستد اکنون بگو که آن طعام از کجا آورده بودی گفتم از منزل یکی از خویشان برای من آورده بودند دیگربار او را بضیافت استدعا نمودم او قبول فرمود او را بمنزل بردم و قدری نان خشک آوردم برغبتی تمام تناول فرمود گفت چون درویشی را طعام دهی باید که نان خشک را با روی تازه پیش او بری ناگه یارم بیخبر و آوازه

* * *

و دیگری از پیشوایان طریقت ابو سلیمان داود بن مضر طائیست و او شاگرد ابو حنیفه است روزی استاد، آثار رشد و نجابت در بشرهٔ او دیده گفت ای داود علم تمام حاصل کردی اکنون او را در عمل آر. آن سخن در دل او جای‌گیر آمده در کنج عزلت مسکن کرده گویند او را از پدر بیست دینار زر بمیراث رسیده بود و آن بیست دینار را بیست سال خرج کرد سالی یک دینار چون سیم آخر شد مدت حیات داود نیز بانجام رسیده راه عالم آخرت پیش گرفت. گویند که یک روز قبل از مرگ داود، شبی او را بخواب دیدند که می‌دوید گفتند بکجا می‌روی گفت این ساعت از زندان خلاصی یافتم و روز دیگر خبر مرک او شیوع یافت و از رسول اللّه مرویست که «الدنیا سجن المؤمن»

* * *

و دیگری از این زمرهٔ عالی‌مقدار شقیق بن ابراهیم البلخی است که از اکابر مشایخ خراسان و استاد حاتم اصم است و از وی منقولست که گفت سبب توبهٔ من این بود که وقتی بعزم تجارت بزمین ترکستان افتادم و در آن‌وقت جوان بودم و از تجارب روزگار بهره‌ای نداشتم روزی به بتخانه رفته یکی از خادمان بت را دیدم که سر و روی او فتیله‌ای شده بود و جام‌های ارغوانی پوشیده خدمت بت می‌کرد گفتم ترا خداوندی هست قادر و بینا و دانا و توانا او را عبادت نمای که ازین اصنام خیر و شر متصور نیست. گفت اگر آنچه تو میگوئی راستست پس او قادر است که در شهر تو ترا روزی دهد گفتم آری گفت پس تو چرا از خراسان بترکستان بطلب روزی میآئی شقیق گوید از سخن بیگانه در آشنائی بر من گشوده شد و بعضی گفته‌اند که از شقیق مرویست که گفت سبب توبه آن بود که سالی چنان قحطی بوقوع انجامید که گردهٔ نان مانند قرص خورشید عزیز گشت و آب از چشمه‌ها و کاریز منقطع گردید. بیت:

  چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل  

درین اثنا خلقی کثیر باستسقا بیرون رفته از خداوند بخشنده بتضرع و زاری طلب باران می‌کردند درین اثنا غلامکی زنگی را دیدم که نشاطی می‌کرد و می‌خندید شقیق گوید با او گفتم این چه نشاطست که می‌کنی آخر نمی‌بینی که تیغ غلا خون اهل دنیا را می‌ریزد غلام گفت مرا ازین چه باک که خواجهٔ من دو انبار غله دارد و از قحط باک نمی‌دارد و میدانم مرا ضایع نگذارد و چون من این سخن شنیدم با خود گفتم ای بیدرد غلامی که خواجه او دو انبار غله دارد از قحط باک نمی‌دارد و خواجه من آنست که آسمان و زمین در قبضه قدرت اوست که «وَ لِلّٰهِ خَزٰائِنُ اَلسَمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ» من از بهر روزی چرا غمناک باشم و بعد از آن قضیه ترک دنیا کرده روی بحضرت مولی آوردم.

* * *

و دیگری از مشایخ طریقت که قطب عالم حقیقت بود ابو یزید طفیور بن عیسی البسطامی جد اعلی ابو یزید طیفور نام مجوسی بوده او را دو برادر موسوم به آدم و علی بود و فضای سینهٔ هر سه برادر بنور ایمان منور گشته بسعادت اسلام مشرف شدند و آباء ابو یزید بزیور ورع آراسته بودند و از نوادر حالات آنکه ابو یزید را مقامی حاصل شد که ادراک کس بکنه او نتواند رسید و از نوادر مقامات او یکی آنست که او را معراجی بوده است از راه معنی و محققان آن را تصدیق کرده‌اند و این معنی در عالم معنی توان یافت

* * *

و دیگری از مشایخ طریقت سهل بن عبد اللّه تستری در علم یگانه و در ورع مقتدای اهل زمانه بود از او منقولست که گفت سه ساله بودم که هر شب برخواستمی و در نماز گذاردن محمد سوار خال خود نظر می‌کردم و او شب همه شب نماز گذاردی و در قیام بسر بردی و بسیار بودی که خال مرا می‌گفتی ای سهل نخسب که دل من بتو مشغول می‌باشد و چون چهار ساله شدم خال مرا گفت خداوندی که ترا آفریده یاد کن گفتم چگونه یاد کنم گفت هر شب که در جامهٔ خواب بیدار شوی در دل خود بگذران که خدا با منست و خدای مرا می‌بیند و مرا میداند مدتی برین مواظبت کرده آنگاه خال با من گفت که هر شب یازده مرتبه این ذکر بگوی و بعد از یک سال مرا از این ذکر حلاوتی روی نموده و مرا بمواظبت همین ذکر امر کرد و گفت ترا در دین و دنیا نفع رساند و بعد از روزگاری در خاطر من آمد که مرا می‌بیند و میداند و با منست چگونه در حضور او بمعصیت و نافرمانی اقدام نمایم پس مرا بدبستان فرستادند با خود گفتم اگر همه روز در مکتب باشم جمعیت خاطرم به پریشانی مبدل گردد با خال خود گفتم با معلم شرط کند که چون سبق بخوانم مرا اجازت دهد و بدین وتیره میگذرانیدم تا در شش سالگی قرآن یاد گرفتم آنگاه بعبادان رفتم بخدمت پیری که او را حمزة بن عبد اللّه العبادانی می‌گفتند و اشکالاتی که در راه طریقت مرا واقع شده بود حل کردم و بتستر بازگشتم و در آن دیار جو را خرواری بدرهمی می‌فروختند و من هر سال یک خروار جو خریدمی و هر صباح چهل درم از آن غذا ساختمی بی‌نان خورش بعد از آن با خود قرار دادم که هر سه روز یک‌بار طعام خوردمی و هرکه درین ریاضت و مجاهدت تحمل کند مرتبهٔ سهل او را معلوم گردد و اللّه اعلم.

* * *

و دیگری از مشایخ طریقت شیخ ابو سلیمان عبد الرحمن بن عطیه دارانی است قریه‌ایست از قرای دمشق و او در سنه خمس و عشرین و مأتین وفات یافت از وی منقولست که نوبتی عزیمت حج کردم و ببادیه درآمده از قافله بازماندم و تنها می‌رفتم ناگاه دیدم که شخصی از عقب من می‌آید چون بمن رسید ترسائی بود من اگرچه از مرافقت او اکراه داشتم اما بضرورت تن برفاقت او درآوردم و چون چند روز مسافت پیمودم توشه ما بآخر رسید بواسطه قوت قوت ساقط گشت ترسا با من گفت ای ابو سلیمان اگر درین درگاه آبرو داری دعا کن تا خداوند بخشنده ما را طعامی فرستد ابو سلیمان گوید از این سخن متاثر شده بگوشهٔ رفتم و گفتم الهی مدتیست که پیش دشمنان تو لافها زده‌ام امروز مرا در پیش این دشمن شرمنده مساز در این اثنا ابر پارهٔ از هوا نازل گشته بزمین افتاد و خوانچهٔ از آن میان بنظر ما آمد در آن الوان اطعمه و قدحی در میان خوان آن را پیش آورده تناول کردیم و سه شبانه روز بقوت آن رفتیم و بعد از سه شبانه روز باز اثر گرسنگی و ضعف در وجود ما پیدا شد ترسیدم که مبادا بار دیگر ترسا همان التماس نماید با او گفتم اکنون وقت آنست که تو از خداوند ذوالجلال درخواهی تا ما را طعامی فرستد ترسا گفت چنین کنم و علی الفور بگوشهٔ رفته روی بر زمین نهاد و کلمه چند بگفت نظر کردم این نوبت نیز ابر پارهٔ بدستور اول نزول نموده خوانچهٔ بر او ظاهر شده قدری طعام و قدحی آب بود در آنجا ابو سلیمان گوید بعد از مشاهده این صورت غیرت بر من مستولی شد با خود گفتم اگر از گرسنگی هلاک گردم که این طعام را نخورم ترسا گفت حاضر شو تا طعام خوریم من امتناع نمودم ترسا گفت ای یگانه زمان این طعام نیز از اثر ورع و پرهیزکاری تست و من در میانه بهانه‌ام چون تکلیف کردی که نوبت تست از فضیحت ترسیدم چو بیقدری و بی‌قیمتی خویش را در این درگاه میدانم پس روی بر زمین نهادم و گفتم خداوندا اگر این مرد را بر درگاه تو آبروئی هست مرا در روی او شرمسار مگردان و شرط کردم که خداوندا اگر ببرکت او مرا طعام فرستی بدین او درآیم و این زنار را بگشایم پس دل من باسلام او شاد گشت و باتفاق بمکه رفتیم.

* * *

و دیگری از مشایخ که در آن روزگار بود ابو عبد الرحمن حاتم ابن یوسف الاصم و او از اکابر خراسانست هم در علم و فتوی بی‌عدیل بود و هم در ورع و تقوی بی‌نظیر آورده‌اند: کر نبود بجهة آن با صم مشهور شد که نوبتی عورتی نزد حاتم شد تا مسئله‌ای معلوم کند در اثنای گفتار صدائی از او صادر شد منفعل شده شیخ اثر انفعال در بشره او مشاهده نمود جهة رفع خجالت وی گفت ای عورت سخن بلندتر گوی که گوش من گرانست زن با خود گفت شکر مر خدای را که شیخ کر بوده و آن صدا را نشنیده و بعد از آن او را حاتم اصم خواندند و چون وفات یافت یکی از اکابر او را بخواب دیده که «ما فعل للّه بک» جواب داد بواسطهٔ یک شنیده که ناشنیده انگاشتم رقم عفو بر جمله کرده و شنیده و گفتهٔ من کشیدند سعد بن محمد آذری گوید که مدتی مدید ملازمت حاتم اصم می‌کردم هرگز او را غضبناک ندیدم مگر روزی که با او ببازار رفتم سوقی را دیدم که مریدی از مریدان شیخ را گرفته درمی چند از او طلب می‌نمود و او را می‌رنجانید و آن بیچاره در دست بازاری عاجز گشته بود شیخ با سوقی گفت ای جوانمرد او را مهلت ده که دین ترا ادا کند بتدریج بازاری التفات بسخن شیخ نکرده گفت من این‌همه داستان نمیدانم مرا استیفای سیم خود مطلوبست شیخ در خشم رفته ردا از دوش برگرفته بر زمین افکند و دینارهای طلا دیدم که از دامان او بر زمین افتادن گرفت شیخ بازاری را فرمود که دین خود را بردار و زیاده برمگیر والا دستت خشک گردد سوقیرا حرص گریبان گرفته دیناری چند زیاده برداشت علی الفور دستش خشک شد شیخ احمد خضرویه از تلامذهٔ ابو سلیمان دارانی و از اکابر مشایخ خراسان بوده و اصل او از بلخست آورده‌اند که احمد به نیشابور رفته بخانقاه قطب الاصفیا شیخ ابو حفص حداد درآمده و احوال خود را از شیخ پنهان داشته روزی بسر چاه آمد تا برای وضو آب از چاه برآورد ناگاه دلو در چاه افتاد مریدان شیخ ابو حفص انکار او در باطن خویش گذرانیدند احمد اثر انکار خود در بشرهٔ آن طایفه مشاهده نمود نزد شیخ ابو حفص آمده و گفت اگر شیخ فاتحه بخواند تا این دلو از چاه برآید دور نباشد ابو حفص از این سخن متأثر شده احمد بر زبان آورد که اگر شیخ بنفس خویش مرتکب آن نمی‌گردد مرا امر فرماید تا بخوانم شیخ رخصت فرموده احمد خضرویه دلو حاضر ساخته از خود غایب شده و شروع در فاتحه کرده چون باتمام رسانید دلو بر سر چاه آمده بود شیخ برخاست و کلاه پیش او نهاده سر او را بوسه داده گفت مگر احمد خضرویه توئی جواب داد که آری اما مریدان را بگوی تا درون خود را از مکر بپردازند و بچشم تهاون بمردم ننگرند مدت عمر شیخ احمد خضرویه نود و پنج سال بود و هنگام وفات غریمان گرد او نشستند چه در آن‌وقت هفتصد دینار وام داشت احمد روی بآسمان کرده گفت الهی من جان خود را رهن وام این جماعت ساخته‌ام تا حق ایشان بایشان نرسد جان مرا قبض مفرمای بعد از ساعتی شخصی حلقهٔ بر در زده آواز داد که ایغرمای شیخ بیائید و حق خود بستانید قرض‌خواهان رفته حق خود را استیفا نمودند آنگاه شیخ روی بقبله آورده روح مبارک تسلیم کرد.

(ذکر شیخ ابو حفص عمرو بن مسلم الحداد) از مشایخ خراسان بود از دهی که بر در شهر نیشابور است موسوم بردآباد آورده‌اند که نوبتی شیخ ابو حفص با مریدان بزیارت عثمان خیری که یگانهٔ روزگار بود توجه نمود شیخ عثمان از خادم پرسید که در خانقاه پدر چقدر روغن باشد جواب داد که یکمن یا کمتر شیخ فرمود که مجموع آنها را در چراغدانها کرده برافروزند خادم آن شب نوزده چراغ برافروخت مریدان ابو حفص در دل آوردند که این اسرافست شیخ عثمان بایشان خطاب کرد که برخیزید و هریک از این چراغ‌ها را که از برای خدا افروخته‌ام فرونشانید و آن جماعت هرچند جهد کردند که یک چراغ از آن چراغها بنشانند نتوانستند. بیت:

  چراغی را که ایزد برفروزد هر آن‌کس پف کند ریشش بسوزد  

و میان مشایخ آن شب جمعیتی بود روز دیگر بر سبیل تفریح بیرون آمدند و در میان قریه درخت امرود شکوفه کرده بود و صفای آن در نظرها مستحسن نموده دلیل صنع آفریدگار گشت و از کسی که قرآن محفوظ داشت التماس کردند که آیتی قرائت کند آن شخص این آیه تلاوت نمود که «فَانْظُرْ إِلیٰ آثٰارِ رَحْمَتِ اَللّٰهِ کَیْفَ یُحْیِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا» عکس جمال دوست بر قوم افتاده همه یکرنک شدند و جام دوستکامی بکام همه رسیده نعرهٔ از مستان کوی عشق برخاست و صدای آن آوازه در گنبد دماغ و خانهٔ همسایگان انداخت گفتند قوالی قراضه چنین آمده است اهل قریه بنظاره بیرون آمدند و در آن میان پیری قوزپشت بود چون اقوام را بدید گفت غلط کرده‌ایم این جماعت قوالان نوای عشقند بقراضه قانع نشوند و بمشایخ گفت تواند بود که بمنزل من درآئید تا نانی بر نمک زنیم چون یاران را قوت طبیعت کم شده بود و معده در انتظار قوت چشم گشوده همه برغبت برخواستند و بخانهٔ او رفتند پیر کیسهٔ زر آورده پیش ایشان بر زمین نهاده و گفت ای یاران من آتش‌پرستم و شما به طعامی که من پزم رغبت نخواهید کرد این وجه را در مصالح طعام مصروف دارید پیران در یکدیگر نگریسته شیخ ابو حفص گفت ای برادران چون بر سر بیمار رسیدیم اگر درگذریم از مروت دور باشد امروز ما را ببهانه اینجا آوردند ابو عثمان فرمود نخست نبض او را ملاحظه باید نمود که تا خفقان و اضطراب دارد بمعالجه قیام باید نمود پس پیر را پیش خوانده گفتند ای پیر عمری بآتش‌پرستی بسر آورده و شرر نار روی ترا در دنیا زرد ساخته و یقین است که عبادت آن در آخرت جز روسیاهی ثمره نخواهد داد و اگر نجات آخرت می‌خواهی مسلمان شو تا سلامت یابی پیر گفت راستی آنکه دوش در دلم آمده بود که از این شیطان سوزنده بیمحابا بازگردم، برین طاغوت طاغی عاصی شوم اما چون با حضرت او آشنائی نداشتم و شرمندهٔ جفاهای دیرینه بودم گفتم ای کاش جوانمردی درین مصیبت دستگیری کردی اگر شما توانید که این قفل پس محکم را که بر دلم نهاده‌اند برگیرید و موکل بیمحابا که بر سرم کرده‌اند دفع نمائید غایت کرم باشد شیخان سر بر زمین نهاده گفتند خداوندا صیدی بدام ما می‌آید بلواح رحمت کرامت فرمای و بیگانه در این درگاه تو چه می‌نماید مفتاح عنایت ارزانی دار هنوز این مناجات تمام نکرده بودند که پیر گفت ای مهمانان مبارک‌قدم سر فرو بردید و ما را از هفت طبقهٔ دوزخ برآوردید و پیر فی الفور زنار بریده مسلمان شد و عیال او با شانزده نفر از اقربای پیر ایمان آوردند و شیخ ابو عثمان چیزی با مریدان شیخ ابو حفص حداد گفت دوش نوزده چراغ که افروخته بودیم یکی بجهة شیخ شما بود و هیجده دیگر برای رضای خدای تعالی لاجرم روشنائی آن هیجده چراغ از تاریکی کفر بروشنائی اسلام رسیدند تا غافلان را معلوم گردد که من کان للّه کان اللّه له.

حکایت

آورده‌اند که یعقوب لیث صفار نوبتی بیمار شد در معالجه او اطباء حاذق بذل جهد نموده عاقبت بعجز اعتراف نمودند به ارکان مملکت گفتند که بدعای مشایخ کبار و همت افاضل روزگار توسل باید نمود شاید که این مرض ببرکت انفاس ایشان مفقود گردد از سهل بن عبد اللّه تستری التماس نمودند تا در حق یعقوب دعائی فرماید سهل دست بدعا برداشته گفت بارخدایا ذل معصیت او را بدو نمودی عز طاعت بندگان خویش را نیز بدو نما آنگاه با یعقوب گفت محبوسان را آزاد کن تا خداوند تعالی ترا شفا دهد یعقوب فرمان داد تا جمیع محبوسان را آزاد کردند همان شب مرض او روی در انحطاط نهاد و فرمود تا اموال موفور بخدمت شیخ بردند شیخ آن را رد کرده فرمود که ما این عزت بناگرفتن یافته‌ایم اگر ما را بدین میل بودی دعای ما باجابت مقرون نگشتی

حکایت

آورده‌اند که عامر بن عبد عیس در نماز بود که شیطان بر صورت ماری آمده بر مصلای او برآمده و در زیر پیراهن رفته سر از گریبان وی بدر آورده عامر قطع نماز نکرده حضورش بتفرقه مبدل نگشت گفتند ترا این قوت قلب از کجا حاصل آمده که از ماری چنین نترسیدی گفت شرم می‌دارم که در محل نماز و موقف راز بغیر از خداوند بی‌نیاز از دیگری ترسم و چون معویهٔ ابو سفیان بتغلب بر ولایت اسلام مستولی گشت عامر بن عبد عیس را بواسطهٔ ولای مرتضی از شهر بیرون کرده عامر از شهر بیرون آمده می‌رفت تا بکوهی رسید بر جبل آمده بنشست و بقرائت قرآن اشتغال نموده تا آفتاب غارب گشت و هنگام شام که وقت خیل لیل تاختن آورد طلایع ظلام آشکارا شد راهبی که در آن حوالی بود و در صومعه خود نشسته نزد عامر آمده با وی گفت اینجا که تو نشستهٔ جای قرار نیست که در این موضع شیر و انواع سباع بسیار است صلاح تو در آنست که بصومعه من درآئی تا از آفت شیر و پلنگ ایمن گردی عامر گفت تو ترسائی و من مسلمان هرگز با تو مرافقت ننمایم از خداوند تعالی شرم می‌دارم که بجهة محبت جان پناه بدشمنان برم و ترسا الحاح و مبالغه نموده مفید نیفتاد بالضرورة در صومعه را بسته بکار خود مشغول گشت و چون پارهٔ از شب بگذشت ترسا را دل بجانب وی نگران شده ببام صومعه درآمده عامر را در نماز ایستاده دید و شیران آمده در پیش او سر بر دست نهاده بخفتند و او را پاسبانی می‌کردند و چون نماز تمام کرد شیران را گفت اگر شما را بمهمی فرستاده‌اند بکار خود مشغول شوید و اگر به پاسبانی آمده‌اید ما را احتیاج به پاسبانی نیست بازگردید و وقت مرا پریشان مدارید چون این سخن بر زبان آورد شیران دم خود را در حرکت آورده بازگردیدند و چون راهب این حالت را مشاهده نمود از بام صومعه فرود آمده در پای وی افتاد و گفت کیستی جواب داد که من بدترین مسلمانانم و مرا بسبب بدی از شهر بیرون کرده‌اند ترسا گفت جماعتی که بدترین ایشان را مرتبه و منزلت بدرگاه صمدیت این باشد حال بهترین این طایفه چه باشد فی الحال بسعادت اسلام استسعاد یافت (ذکر شیخ ابو الحسن نوری) بکمال باطنی و جمال ظاهری از ابنای زمان متفرد و ممتاز بود و در کمالات نفسانی و تاییدات ربانی ممتاز و مستثنی می‌نمود عمرو بن مالک گوید که وقتی تنگدست شدم و سیصد درم وام بر من جمع شد و غریمان تقاضا می‌کردند و وقت مرا مشوش می‌داشتند و هیچ چاره نمی‌دانستم الا آنکه بخدمت شیخ ابو الحسن نوری روم و حال خود را با وی تقریر کنم شاید که بهمت مدد فرماید در طلب او شتافتم گفتند بصحرا بیرون رفت، بر اثر او بصحرا رفتم او را دیدم در میان درختان بر لب آب و لحافی بر سر کشیده و خفته چون مرا دید سربرآورد و گفت ای جوانمرد او زنده‌ایست که هرگز نمیرد از من چه می‌خواهی پس دست در زیر بغل کرده و صرهٔ بیرون آورد پیش من انداخت و گفت بگیر و هم از اینجا باز گرد و وقت مرا پریشان مکن عمرو گوید صره برداشتم و شمردم سیصد درم در او بود بغریمان دادم و از زحمت تقاضای ایشان خلاصی یافتم شب بخواب دیدم که شخصی با من گفت نمی‌ترسی که وقت دوستان خدا را مشوش می‌داری بعد از آن با آن جناب هرگز گستاخی نکردم

حکایت:

در کتاب میزان الصالحین از ذو النون مصری روایت کرده که نوبتی از شهر مصر بیرون آمدم تا در صحرا روم گذرم بر کنار نیل افتاد کژدمی را دیدم که بسرعت می‌آید گفتم بکجا خواهد رفت ناگاه غوکی را دیدم بر کنار آب بود کژدم بر پشت غوک نشست و غوک او را از آب بگذرانید من با خود گفتم هرآینه درین سری خواهد بود پس بتعجیل خود را بر آب زده بشنا از نیل عبور کردم غوک نیز از آب گذشته عقرب را بخشکی رسانید و عقرب بتعجیل روان شده من نیز از عقب او بشتافتم مردی را دیدم در پای درختی خفته و ماری سیاه قصد او کرده نزدیک شد که برو زخم زند عقرب بر پشت مار برآمده نیشی بر وی زد چنانکه مار فی الفور هلاک شد پس عقرب بازگشته بلب آب آمد و غوک منتظر او می‌بود دیگربار بر پشت او نشست و از آب عبور نمود من متحیر بماندم و با خود گفتم که این مرد از اولیای خداست خواستم که با او تقرب نمایم و پای او ببوسم جوانی را دیدم مست و از مایهٔ عقل تهیدست تعجب من زیاده گشته از آن حال بر حفظ و عصمت خداوند جل ذکره استدلال نمودم که هرچند از بندگان خدا را عصیان پیش آید رحمت آفریدگار در شأن ایشان بیشتر آید پس صبر کردم چندانکه از خواب مستی درآمده مرا بر سر خویش دید در پای من افتاد که‌ای امام زمانه و ای مقتدای یگانه بچه وسیله بر سر این مجرم مقام فرموده‌اید گفتم دست از این اعتذار بدار و نظر بدینمار گمار چونمار را بدید دست بر سر زده گفت ای بزرک این حال چگونه بود ذو النون گوید صورت واقعه تقریر کردم گفت الهی شفقت تو در حق مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود و به نیل درآمده غسلی برآورد و نعره‌زنان روی ببادیه نهاد

حکایت:

در روضه از محمد بن علی مرویست که گفت مدتی در خاطر من بود که سهل بن عبد اللّه تستریرا ضیافت کنم اما دلیری نمی‌کردم تا روزی در بازار بمهمی اشتغال داشتم شیخ سهل را دیدم که در بازار درآمده و قدری بریان خریده در مصلی بست و روان گشت من ترک مهم خود کرده در عقب او روان گشتم و چنان مستغرق او شده بودم که از خود غایب گشتم ناگاه دیدم که شیخ بمسجدی درآمد من نیز داخل آن مسجد شدم آن موضع چنان در نظرم نمود که گویا هرگز آنجا را ندیده‌ام بالجمله شیخ آن طعام را بر زمین نهاده و دوگانه بگذارد و بیماری در گوشه مسجد خفته می‌نالید شیخ نزد او رفته عذر خواست که بمصلحتی مشغول بودم از آن جهت دیر آمدم پس او را بنشاند و آن طعام پیش او گذاشته انواع تفقد و تعهد بجای آورد و از مسجد بیرون رفت درین اثنا من او را گم کردم و در میان بازار متحیر بماندم پس بر در آن مسجد رفتم و بتعجب ایستادم چه هرگز آن بازار و مسجد را ندیده بودم ناگاه کودکی در گذر آمده موجب تحیر مرا استفسار نمود کودک عرب بود من عربی نمی‌دانستم که جواب او گویم از غایت حیرت گریان شدم کودک گفت مردی جوانی شرم نمی‌داری که در بازار میگرئی گفتم از شهر خویش بیرون آمده‌ام و اکنون حیران مانده راه بجائی ندارم و کسی را نمی‌شناسم پرسید که نام شهر تو چیست گفتم تستر گفت ما هرگز نام این شهر را که تو میگوئی از پدران خویش نشنیده‌ایم در این سخن بودیم که پیری رسیده چون از قیل و قال ما آگاه شد گفت بیدل مباش که فردا آن بزرک بجهة تعهد این بیمار اینجا آید تو حال خود را عرض کن تا ترا بشهر تو رساند پس صبر کردم تا روز دیگر همان وقت شیخ سهل بمسجد آمده در تعهد بیمار شروع نمود و چون عزم مراجعت فرمود گوشه ردای او را گرفتم و گفتم بحق آفریدگار عالم که مرا بوطن رسان گفت بحق پروردگار که این سخن با کس نگوئی تا من زنده باشم من عهد بستم گفت چشم برهم نه چشم برهم نهادم و او دست من گرفته می‌رفت بعد از لحظه‌ای دست مرا بگذاشت و گفت چشم باز کن چون چشم بگشودم خود را در تستر بر در دکان خود یافتم پس خدمت او را بر خود لازم داشتم و از کسب دنیا بکلی اعراض کردم و اللّه اعلم

حکایت:

و هم در روضةالعلما آورده‌اند که ربیع بن خثیم که یکی از متعبدان روزگار بود و هرگز رهزن خواب گرد خیمه دیده نمی‌گذاشت و از غایت بیخوابی لاغر و گداخته گردید شبی دخترش با ربیع گفت ای پدر عزیزترین خلایق نزد تو کیست جواب داد که محمد رسول اللّه دختر گفت که بحق محمد رسول اللّه که لحظهٔ سر بر بالین نه ربیع لحظه چشم گرم کرده بخواب دید که او را گفتند که در بصره زنیست موسوم بمیمونه زنگی و او جفت تو خواهد بود ربیع از خواب درآمده استعداد سفر کرد و چون زهاد بصره خبر قدم او شنیدند همه باستقبال او بیرون آمدند و از سبب آن عزیمت پرسیدند گفت می‌خواهم که میمونه زنگی را دریابم حال او چیست گفتند آن زنیست که روزها گوسفند مردم بچرا می‌برد و اجرت آن را گرفته بدرویشان می‌دهد و در موضعی که ساکنست شب همه شب فریاد می‌کند و نمی‌گذارد که مردم بخواب روند و می‌گوید «عجبا للمحب کیف ینام».

ربیع نشان مسکن او خواسته بدانجا خرامید او را که ملاحظه کرد دید که در شعب وادی در نماز ایستاده بود و گرگی آمده گله او را می‌چرانید و چون از نماز فارغ شد ربیع گفت «السلام علیک یا میمونة» جواب داد «علیک السلام یا ربیع» ربیع پرسید مرا چگونه شناختی گفت آنکه ترا بما نشان داد ما را بحال تو شناسا گردانید و آن عروسی موعود در بهشت خواهد بود تا طمع محال نداری ربیع گوید با وی گفتم گرگان از کی باز با گوسفندان آشتی کرده‌اند جواب داد از آنگاه که من با خداوند جل جلاله آشنائی کرده‌ام و تا من عهد او نشکنم گرگ گوسفند مرا مرتکب بشکستن نمی‌گردد پس گفت ای ربیع آیتی برخوان تا بشنوم آغاز کردم که «إِنَ لَدَیْنٰا أَنْکٰالاً وَ جَحِیماً وَ طَعٰاماً ذٰا غُصَةٍ وَ عَذٰاباً أَلِیماً» هنوز آیه تمام نکرده بودم که نعرهٔ بزد و جان بداد من حیران بماندم ناگاه جمعی از زنان را دیدم که می‌آمدند و کفن و حنوط او می‌آوردند گفتم شما چه می‌دانستید که او را وفات رسیده گفتند پیوسته دعای او این بود که خداوندا اجل مرا نزد ربیع بن خثیم کن چون شنیدیم که تو نزد او رفته‌ای دانستیم که دعای او مستجاب شد

حکایت

آورده‌اند که ربیع نوبتی با جمعی از تجار در کشتی نشسته بود ناگاه یکی از تجار را یاقوت قیمتی گمشد و اهل کشتی را بدان متهم می‌داشتند بعضی از بازرگانان گفتند که در میان ما هیچکس از ربیع مفلس‌تر نیست شاید که او برداشته باشد ربیع این معنی را فهمیده روی بآسمان کرد آب در چشم بگردانید اهل کشتی ماهیان را دیدند که سر از دریا برآوردند و در دهان هریک یاقوت آبدار بود ربیع دست دراز کرده یکی از یواقیت را بگرفت و گفت هر کرا خزانه چنین در ملک خداوند باشد بمال غیر دست خود نیالاید تجار بعد از مشاهدهٔ این صورت در پای ربیع افتاده زبان به اعتذار بگشادند و ربیع رقم عفو بر جریدهٔ جرایم آن طبقه کشید.

(ذکر شیخ ابو سعید ابو الخیر)

پیشوای مشایخ طریقت و مقتدای سالکان مسالک حقیقت است و مقالات او از آن مشهورتر است که انکار را در آن مجال باشد از شیخ عمر مرویست که گفت پدر من حسن مؤدب حکایت نمود که در نیشابور خادم خانقاه شیخ ابو سعید بودم و در آن ایام هنوز صفحه عذارم از خط خالی بود روزی بگرمابه رفتم پیری نزد من آمده خواست بدلک من اشتغال نماید من او را عذر خواسته گفتم مرا شرم می‌آید که با وجود محاسن سفید مغمزی کنی گفت می‌خواهم که درین اثنا با تو حکایتی تقریر کنم آنگاه گفت من روزی حلواگر بودم و در چهار سوی این شهر دکانی داشتم و چون جز وی مایه مرا از آن حاصل شد هوس تجارت کردم متاعی که مناسب بخارا بود بدست آوردم و شتری بکری گرفته با کاروان بدان صوب روان گشتم چون بسرخس رسیدیم و از آنجا بمرو توجه نمودیم و شب چنانچه عادت پیاده روان باشد پیش از کاروان برفتمی و لحظهٔ بخفتمی تا قافله بمن رسیدی آنگاه برخواسته بطی مسافت مشغول شدمی نوبتی دیگر پیش رفته بخفتم چون بیدار شدم معلوم شد که کاروان گذشته است هرچند جهد کردم قافله را نتوانستم یافت و هوا گرم شده راه را گم کردم در پای درختی بنشستم تا حرارت کمتر شد آنگاه برخواستم و تا شب مسافت پیمودم و تشنگی و گرسنگی بر من مستولی شد اما بجهة برودت هوا تشنگی چندان تاثیری نکرد از بیم جان تا صباح راه پیمودم چون صبح صادق از افق مشرق طالع شد خود را در بیابانی یافتم:

  ز تنگدستی بر دزدهاش برده همای کسی نرفته فرازش مگر بپای کمان  

چون اثر آبادانی ندیدم دلتنگ شدم عاقبت بضرورت در حرکت آمدم چون هوا گرم گشت و مرا قوت رفتار نماند پشتهٔ ریگی بنظر درآمد بر آن پشته رفتم از دور سبزهٔ دیدم با خود گفتم سبزه فرع آب تواند بود و خود را بدان موضع رسانیدم چشمهٔ آب دیدم از آن آب بخوردم و وضو ساختم و نماز گذاردم و خداوند جل ذکره را شکر گفتم و قدری از بیخ گیاه تناول نمودم و بر آن پشتهٔ ریک برآمده منتظر فتح الباب بنشستم چون وقت زوال رسید مردی بلندبالای سفیدپوست فراخ چشم ضخیم البدن که محاسنی کشیده داشت و مرقعی صوفیانه پوشیده و عصا و ابریقی در دست؛ پیدا شده بکنار آب آمد و طهارت کرد و دوگانه بگذارد و سجاده برگرفته روی براه نهاد و مرا هیبت و جلالت او مانع آمد که خود را بخدمت او رسانم چون از نظرم غیبت نمود خود را ملامت کردم که این چه بود که از تو واقع شد چرا بخدمت او نرفتی تا ترا راه نمودی و آن روز و آن شب متاسف می‌بودم تا روز دیگر همان وقت همان بزرگوار در آن بیابان پیدا شد و چون از نماز و طهارت فارغ شد بخدمت او شتافتم و سلام کرده حال خود معروض داشته ساعتی سر در پیش افکنده پس دست من گرفت و براهی بیرون رفت در اثنای سیر شیری پیدا شده چون او را بدید بایستاد آن مرد پیش رفته گوش شیر را بگرفت و سخنی در گوش آن سبع گفت و مرا فرمود که همراه او باش هرجا که بایستد بدان که کاروان نزدیکست زینهار که از او نترسی که ایشان نیز بندگان خدایند و مأسور و مسخر بقدرت اویند من از عقب شیر روان شدم چون مسافتی قطع کردیم شیر بر پشتهٔ برآمد بایستاد من بر آن پشته بالا رفتم کاروان را دیدم در زیر پشته فرود آمده خوش‌دل و شادمان بکاروان رسیدم و در صحبت ایشان ببخارا رفتم و از آن سفر با سود موفور مراجعت نمودم به حلواگری مشغول بعد از مدتی روزی بمحله کاغذیان رفتم جمعیتی دیدم از سبب آن سؤال کردم گفتند شیخ مهنه که او را ابو سعید ابو الخیر می‌گویند به این شهر تشریف آورده وعظ می‌فرماید با خود گفتم باستماع سخن او تقرب باید نمود چون بخانقاه درآمدم نظرم بر همان مرد افتاد که در بیابان بخدمت او رسیده بودم خواستم که پیش رفته و آشنائی دهم شیخ روی بمن آورده فرمود: نشنیدستی هرآنچه در ویرانی بینند نگویند در آبادانی. چون این سخن شنیده نعره زده از هوش برفتم چون افاقت یافتم درویشی را دیدم بر سر من نشسته که شیخ ترا می‌طلبد من بخدمت او رفته بوسه بر پایش دادم فرمود تا من در حیات باشم این سخن را با کس نگوئی و تا شیخ در حیات بود اظهار این معنی نکردم.

حکایت

خواجه ابو القاسم هاشمی روایت کرد که پدر من کلانتر طوس بود بخدمت شیخ ابو سعید ارادتی تمام داشت و چون شیخ بطوس آمد هر روز پدرم مرا که هفده ساله بودم بخانقاه ابو احمد بمجلس شیخ می‌برد در آن ایام شبی معشوق بمن پیغام داد که امشب بسوری خواهم رفت بر رهگذار من بایست تا چون بازگردم لحظهٔ از وصل یکدیگر متمتع گردیم من در رهگذر او بنشستم و چشم انتظار بگشادم و این بیت را تکرار می‌نمودم:
  در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا  

و بنابر آنکه مطلوب دیر می‌آمد خواب بر من غلبه کرده از سعادت وصال دور ماندم و علی الصباح در خدمت پدر بمجلس شیخ رسیدیم در اثنای موعظه فرمود که مخلوقی که در طلب مطلوب مجازی سعی می‌کنند بیمشقت بیخوابی بمنزل مقصود نمی‌رسند پس بیرنج مجاهدت و سعی عبادت بمطلوب حقیقی چگونه فایز توان شد دوش جوانی را وعده وصال داده و او تا نیمشب در انتظار یار بیدار بود و این بیت را تکرار می‌کرد: مصرع: در دیده بجای خواب آبست مرا

اگر در دیده بجای خواب آب داشتی نخفتی من هیچ نگفتم و نعرهٔ زدم خلق در فریاد آمده و جام حالت در گردش آمد و خرقه‌ها در میان آوردند چون مجلس تمام شد پدرم آن خرقها را بالتمام از ایشان خریداری نمود طعامی ترتیب داده اصحاب شیخ بوثاق ما آمدند و من کوزهٔ آب بدست گرفته بر زبر سر شیخ ایستاده بودم و پدرم از شیخ درخواست کرد که چون آب خوری از دست ابو القاسم بستان و شیخ دو نوبت آب از دست من گرفته با من گفت تو مردی نیکو خواهی شد و مرا هفتاد سال شده و از محرمات ببرکت نظر شیخ مصون بوده‌ام.

حکایت

از شیخ مؤدب خانقاه شیخ ابو سعید منقولست که نوبتی چنان شد که گوشت بخانقاه نیامد و چند روز طبخی واقع نشد و اصحاب را هوس گوشت بود روزی شیخ مجلسی می‌فرمود و مرا گفت برخیز و نزدیک فلان جوان رو و اشارت بجوانی کرد که در مجلس نشسته بود با او بگو که یک دینار بر سر بنداز ار بستهٔ بمن ده جوان این سخن را شنیده گریان شده دینار را گشوده بر من داد شیخ فرمود بفلان محله رو قصابی بره شیر مست دارد آن را بسته است آن بره را از او بخر و او را بفلان موضع بر و آن گوشت را پیش سگان انداز تا شکمی چرب کنند من روا نشدم و همهٔ راه در دل با شیخ در جنک بودم که با وجود کمال آرزوی اصحاب بگوشت چرا باید برهٔ شیر مست را بسگان داد ناچار مودهٔ بره را همچنان بر معلاق از قصاب خریدم و او را با خود برده در حضور او پیش سگان انداختم قصاب در گریه افتاده نزد شیخ آمد و توبه کرده اظهار انابت و آغاز زاری کرد شیخ گفت ای پسر چون تو بغرض خود رسیدی صورت حال را بیان کن قصاب گفت این بره را پرورده بودم بامید آنکه از وی بهره‌مند گردم دوشینه بیک ناگاه بمرد و مرا دشوار آمد که از سر قیمت آن درگذرم خواستم که او را بفروشم خود شیخ مرا از این وبال و خلایق را از اکل مردار صیانت نمود آنگاه شیخ با من گفت ای حسن مردان خدای جز حلال نخورند باید تا از حقیقت حال واقف نشوی انکار کس در دل نگذرانی و جوانی که دینار داده بود برخاسته گوسفندی فربه بمطبخ آورد.

حکایت

خادم خانقاه شیخ ابوسعید گوید که نوبتی مرا شیخ نزد شحنهٔ نیشابور فرستاد و پیغام داد که ترتیب ما یحتاج سفره اصحاب بتو تعلق دارد چون پیغام گذاردم شحنه مردی را بجریمه متهم ساخته مبلغی از وی اخذ نمود و بمن داد و از روی استهزا گفت این لقمه لایق حلق اصحاب است خادم گوید کیسه را گرفته نزد شیخ بردم و صورت حال تقریر کردم شیخ فرمود تا از آن وجه دعوتی ترتیب داده خان بگستردند و شیخ بر سفره نشست ما مریدان را صورت انکار در آینه ضمیر نقش بسته با یکدیگر گفتند که این نوع طعام لایق بحال ما نیست شیخ دست بطعام دراز کرده اصحاب بعضی بتقلید و بعضی به انکار و کراهت در خوردن طعام مبادرت نمودند و زمره‌ای دست خود کشیده داشتند چون سفره برگرفتند جوانی آمده در پای شیخ افتاد و صره زر بر زمین نهاد و بر زبان آورد که پدرم از جملهٔ مریدان تو بود در حین وفات دو صرهٔ زر جدا کرده وصیت نمود که این محقر را نزد شیخ بر بعد از فوت او با خود گفتم که شیخ از خزانهٔ وهاب بیمنت بخوبترین رزقی مستفید است و من این وجه را در مصالح خود صرف کنم روز دیگر از آن عزیمت شحنه مرا به تهمتی بگرفت و یک صره از من بستد دانستم که از این مکر و بشومی آن عزیمت واقع شده و صرهٔ دیگر را بخدمت رسانیدم تا شیخ مرا بحل کرده از سر جریمه من درگذرد شیخ گفت ای جوان خاطرجمع‌دار که آن وجه بما رسید پس روی بمریدان آورده فرمود که اگر روی زمین را حرام فرو گیرد جز لقمهٔ حلال بگلوی دوستان خدا نرود.

حکایت

ابن سادان که بعمید خراسان مشهور بود مرید شیخ ابو سعید بود از وی منقولست که گفت که کمال اعتقاد من بشیخ جهة آنست که ابتدای حال مرا حاجب محمد می‌گفتند و هرروزه بدر خانقاه شیخ ابو سعید رفتمی و بدیدار مبارکش تیمن جستمی نوبتی از ممر حلال هزار درهم بجهة من آوردند با خود گفتم که این وجه را نزد شیخ باید برد و بعد از ساعتی حرص دیده عزیمت مرا بسته آخر مرا بدان داشت که پانصد درهم از آن جدا کرده در زیر بالش گذاشتم و پانصد درهم دیگر را نزد شیخ بردم فرمود آن پانصد درهم دیگر را که زیر بالش نهادی حاضر باید کرد چون این سخن بشنیدم مدهوش و متحیر بماندم و یکی از ملازمان را فرستادم تا آن وجه را حاضر آورد آنگاه گفتم که از حضرت شیخ التماس دارم که مرا بخدمت خویش امر فرماید شیخ دست مرا گرفته فرمود تمام شد برو بسلامت عمید گوید ببرکت آن حضرت روز به روز جاه و منصب می‌افزودم تا آنکه مدتها متصدی امور خراسان بودم و هیچکس بر من مستولی نشد و از مطالبه و مؤاخذه پادشاهان سالم ماندم.

حکایت

خواجه نظام الملک طوسی که مدت سی سال وزارت الب‌ارسلان و سلطان ملک شاه سلجوقی متعلق باو بود همانا از زمان آدم هیچ آفریده در امر خطیره وزارت مانند او شروع نکرده باشد در اصفهان خانقاهی ساخته سیادت پناه ولایت دستگاه میر سید محمد را که بزیور جاه و نسب و حیله قدر و حسب و صفای باطن و تصفیه ظاهر از منتسبان دودمان نبوت در زمان خود متفرد و ممتاز بود در آن خانقاه ساکن گردانید و عادت خواجه حمیده خصال چنان بود که هر سال از اطراف عالم مستحقان و ارباب حاجت بر درگاه مجتمع گشتند و ادارات و انعامات آن طایفه را از خزانه تسلیم نمودی و همه با حصول مرام مراجعت نمودندی چنانکه در اول ماه رمضان بمساکن خود رسیدندی سالی آن انعام در حیز توقف مانده در ماه رجب و شعبان از مستحقان یاد نکرد و در ماه رمضان نیز ایشان را تعهد نفرمود و در ماه شوال کس فرستاد و سید محمد را طلب نمود و پیغام داد که دو کس از اکابر متصوفه با خود بیاور تا سخنی که هست بگویم از سید محمد منقولست که ما دو نفر بودیم از صوفیان نزد خواجه نظام الملک رفتیم خواجه شرط اعزاز و اکرام بجای آورد و گفت من در ابتدای نشو و نما به تحصیل علم مشغول بودم در آن اثنا در خاطر آمد که سفری کنم چه در عزلت علم بسهولت حاصل گردد از پدر اجازت خواستم که بمرو روم پدرم غلامی همراه من کرد و فرمود چون بمهنه رسی از کاروان التماس کن که یک روز بجهة خاطر تو بایستد و تو بخدمت شیخ مهنه رو و قدم او را بوسه ده و از وی استمداد همت نمای و هرچه فرماید فرمان او را مطمح نظر ساز چون کاروان بمهنه رسید از ایشان التماس نمودم که یک روز بجهة خاطر من توقف نمائید ایشان قبول نمودند و بمهنه شتافتم چون نزدیک بقصبه رسیدم با خود گفتم که مرا آن مقام و منزلت نیست که کسی باستقبال من بیرون آید در این اثنا خلق بسیار دیدم که باستقبال من بیرون آمدند صورت حال تفحص کردم گفتند چون شیخ از نماز بامداد فارغ شد فرمود استقبال کنید جوانی را که دنیا و آخرت بدست آرد و مرا از این سخن قوتی حاصل شد

ذکر

حسین منصور حلاج حلاج را حالات عجیب و مقامات غریب بوده که بر شیر سوار شده و مار را تازیانه می‌ساخت و در زمستان ثمار تابستانی و برعکس حاضر می‌ساخت و دست برمیداشت و چون فرود می- آورد دستش مملو از درهم و دینار بود سکه آن قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ و از ضمایر خلایق خبر می‌داد روزی از حمام بیرون آمده شخصی از منکران وی سیلی بر قفای حسین زد حسین سؤال نمود که چرا چنین کردی منکر جواب داد که خدای فرمود حسین گفت بحق خدای که دیگر بزن آن شخص دست برآورد که سیلئی دیگر بکار برد دستش خشک شد و چون کلمه انا الحق از وی استماع کردند بعضی از مردم را در حق وی سوء اعتقادی پیدا شد ابو القاسم صوفی روایت کرد که جمعی از صوفیه در تستر نزد حلاج رفته از او وجهی طلب کردند که خرج سفره کنند حسین با ایشان بآتشکده گشوده شد در باز کرده بدرون رفت قندیلی در سقف خانه بنظرش آمد که آتشی در آن مشتعل بود در آناء اللیل و اطراف النهار قطعا آن نار منطقی نمی‌شد حسین از پیر دیرانی پرسید که این آتش را که افروخته است گفت خلیل اللّه افروخته و ما این قندیل را تعظیم تمام می‌کنیم و مجوس از اقطار ایران نذر باینجا می‌آورند حسین گفت اطفای این قندیل را کسی دست داده یا نه پیر جواب داد که در زند بنظر ما رسیده که عیسی بن مریم بدین قادر باشد حسین آستین بر افشانده بآن قندیل اشاره کرد همان لحظه قندیل فرود آمد و مرد پیر در اضطراب و زاری افتاده قیامت از وجودش برخاست حسین گفت اکنون کسی بر اشتعال این قادر باشد پیر گفت همان کس که او را منطفی ساخت مشتعل تواند کرد این سخن گفته در پای حسین افتاده حسین گفت چیزی داری که بمشایخ دهی تا در وجه سفره مصروف سازند پیر صندوقچهٔ مملو از جواهر نفیسه آورده بایشان داد حسین بآستین بجانب قندیل اشاره کرد همان لحظه اشتعال یافت ابو عبد اللّه محمد بن خفیف گفت چون حسین منصور را گرفته حبس کردند روزی بمجلس وی درآمدم چون وقت نماز رسید حسین برخاست و مجموع بندوغل که با او بود از او جدا شد و حسین وضو ساخته با قامت فرایض پرداخت آنگاه بگریست گفتم ای حسین تو که بر دفع قید قادری چرا خود را خلاص نمی‌کنی گفت ای پسر خفیف امروز ارادهٔ رفتن بکدام شهر داری گفتم میل نیشابور دارم گفت چشم برهم نه برهم نهادم گفت دیده بگشای چون دیده باز کردم خود را در نیشابور دیدم در محله که مراد من بود گفتم مرا ببغداد بر گفت چشم بخوابان اکنون گفت چشم باز کن دیده باز کردم خود را در مجلس دیدم و چون بتحریک حامد وزیر و امیر قادر عباسی خواستند که او را صلب کنند جمعی از او استدعای نفعی کردند گفت بعد از صلب مرا بخواهند سوخت شما پارهٔ از خاکستر من بردارید در این چند روز آب دجله چنان طغیان خواهد نمود که بغداد را غریق سازد در آن ریزید که آب ساکن گردد و بعد از حرق وی چون آب زیاده شد چنان کردند آب ساکن شد و از خاکستر او بر روی آب نقش اللّه مکتوب گشت گویند چون او را طلب کردند شخصی از منکران در مقابل او ایستاده گفت الحمد للّه الذی جعلک نکالا للعالمین و عبرة للناظرین ناگاه دیدند که حسین دیگر از عقب دیواری بیرون آمده دست بر پشت حسین مصلوب زده گفت «وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰکِنْ شُبِهَ لَهُمْ» و این واقعه در سنهٔ تسع و ثلاثمأة بود و اللّه اعلم.