زینت‌المجالس/جزء یک: فصل ده

از ویکی‌نبشته

فصل دهم از جزو اول در کیاست ملوک عدالت آئین

آورده‌اند که چون ملک عادل نوشیروان بر تخت نشست فرمود تا ندا کردند که آدمی بنای خداوند ذوالجلالست و هرکه آدمی بکشد بحقیقت بنای خداوند را خراب کرده باشد باید که هیچ آفریدهٔ را نکشد مگر در معرکهٔ کارزار که ارتکاب این امر خطیر در آنجا ناچار است و از هرکه گناه عظیم صادر گشتی او را حبس مؤبد کردی و هرکه بر گناه صغیر اسراف نمودی سه نوبت او را توبه دادی چهارم داغی بر جبین او نهادی و از مملکتش اخراج نمودی و هرکه بدان داغ مبتلا بودی نتوانستی که بولایت عجم درآید

حکایت: در زمان اتابک سعد بن زنگی که پادشاه فارس بود

و شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی دیباچهٔ گلستان و بوستان را بنام نامی او مزین ساخته بلکه تخلص سعدی بجهة مناسبت اسم او اختیار نموده شخصی که از مال دنیا بهرهٔ نداشت روزی ببازار رفته نظرش بر کنیزکی مطربه افتاد که شعاع جمالش خورشید انور را خجل ساختی و نغمهٔ زیرش زهره را برقص آوردی دست عشق آن کنیزک گریبان صبر آن بیچاره را گرفته آتش سودا دود از کانون دماغش برآورد بعد از تفکر بخاطرش تزویری رسید کنیزک را بیع نموده و بخانه برده او را آزاد ساخته بمبلغی در نکاحش درآورد چون صاحب کنیزک ثمن طلبید از صورت حیلهٔ او پرده برانداخت و بر زبان آورد که من مردی مفلسم چون عشق آن کنیزک گریبان جانم گرفته بود باین تزویر خود را بوصال او رسانیدم اگر کرم کنی و از سر بهای کنیزک درگذری با کریمان اقتدا کرده باشی و الا من تن بحبس و تعذیب در داده‌ام خداوند کنیزک او را به قاضی برده محبوس ساخت و کنیز را باو ملازم ساختند این ماجرا بسمع اتابک رسیده گفت اگر تدارک این کار نکنم مفسدان را طمع در حرکت آمده انواع مکر و حیله پیش گیرند و مال مسلمانان تلف گردد فرمود تا آن مرد را سیاست کردند و جسد او را بشارع انداختند صاحب جامع الحکایات آورده که طالب علمی در دهلی مثل این حرکتی نموده در حبس قاضی نشست صاحب قضا صورت قضیه را بعرض سلطان رسانیده پادشاه فرمود تا بهای کنیزک را از خزانه ادا کردند و آن دانشمند را از حبس بیرون آورده بجهة دفع مادهٔ فساد امر فرمود که یک سال در مطبخ او بامر سقائی مشغول باشد و من آن طالب علم را دیدم مشگی در گردن افکنده آب می‌کشید و چون چند روز از این حکایت بگذشت روزی نظر پادشاه بر وی افتاده فرمود تا او را تشریف داده آزاد کردند

حکایت: آورده‌اند که نوبتی صاحب یمین الدوله محمود که به ابو شکر لایجی معروف بود

دختر حاکم خوارزم التوماش در خانهٔ وی بود مست درآمده با زن آغاز خصومت کرده سه مشت بر وی زد زن از او در خشم شده این خبر بسلطان رسید روز دیگر که ابو شکر بمجلس پادشاه درآمد بایستاد سلطان حاجب خود علی خویشاوند را طلب داشت و گفت ابو شکر دوش بر قباحتی عظیم اقدام نموده و زن خود را درلت کشیده اگر تدارک این حرکت ننمایم دیگران گستاخ‌تر گردند او را بیرون برده با او بگوی که ترا چه حد آنکه بی‌اجازت بچنین امری قیام نمائی و بفرمای او را در عقابین کشند و هزار تازیانه بزنند علی خویشاوند بموجب فرموده خدمت بتقدیم رسانید سلطان امر کرد که او را بخانه‌اش بردند و هیچ با او اختلاط نکنند ابو شکر یک سال در خانه نشسته از آن جمله مدتی صاحب فراش بود تا خوارزم شاه چند نوبت عرضه داشتها نوشته او را شفاعت کرده تا سلطان از جریمهٔ او درگذشت و همچنین روایت کرده‌اند که وقتی سلطان محمود بجهة دفع قدر خان و ایلک خان ببلخ آمد حاکم خراسان امیر نصر بن سبکتکین که برادر کهتر سلطان بود بخدمت آمده در این اثنا غلامی لجامی نقره از رکابخانه امیر نصر بدزدید و بعد از آنکه از دست وی گرفتند امیر نصر بفرمود تا او را انداخته بیست تازیانه زدند صاحب‌خبران این خبر را بسلطان إنها کردند مقارن حال که نوبتیان خواستند که بر در خانهٔ سلطان نوبت زنند سلطان فرمود که نوبتیان نوبت بر در خانهٔ امیر نصر زنند که دعوی سلطنت می‌کرد و ایشان بنابر فرمان‌بر در خانه امیر نصر آمده نوبت فروکوفتند امیر نصر از این معنی آگاه شد و ایشان را منع کرده بدولت خانه شتافته سر فرود آورد و بعرض رسانید که بنده اگرچه بحسب و نسب برادرم اما از جمیع بندگان بنده‌ترم چه خطا کرده‌ام که سلطان از من آزرده شده است محمود گفت اگر تو در اقطاع خود بی‌وقوف من کسی را ادب کنی محل آنست که من برنجم چه جای آنکه در شهری که من باشم بی‌اجازت من کسی را چوب زنی و این معنی استقلال است بفعل به قبول امیر نصر گفت ادراک من بدقیقه وفا نکرد من بعد از این نواء گستاخی نکنم و خواجه حسن میمندی شفاعت کرد تا یمین الدوله از گناه برادر تجاوز نمود

حکایت: مرویست که هرون الرشید در خلوت نشسته با فضل بن یحیی برمکی مزاح می‌نمود

روزی حماد بن عثمان که از ندمای خلیفه بود و بمزید تقرب ممتاز تنها پیش هرون نشسته بود که فضل درآمد هرون بدستور معهود با او مزاح کرد فضل جوابهای گستاخانه بر زبان می‌آورد چنانچه جنس با جنس مطایبه کند حماد شمشیر کشیده قصد فضل کرد هارون دست او را گرفته گفت چه می‌کنی چون مجلس خلوت باشد من نیز یکی از ایشانم حماد گفت پس مرا در این مجالس طلب مکن که نمی‌توانم دید کسی با تو برابری کند و بحرمت سخن نگوید دیگر آنکه در سیاست ملکی خلل می‌افکند

حکایت: آورده‌اند که قیصر روم کنیزکی بتحفه نزد عضد الدوله فرستاد

که عقل از مشاهدهٔ جمالش جامه ناموس بر تن چاک می‌زد عضد الدوله چنان شیفته سرو قامت و خورشید منظر او گشت که بکلی از امور مملکت فراغت جست و بجهة این معنی فساد فاحش در مملکت او روی نمود عضد الدوله دانست که همه اختلاف بجهة آن کنیزک صاحب جمال پدید آمده لاجرم کنیزک را بخادمی شکر نام داده فرمود که او را در دجله اندازد و این شکر از خواص خدم و امینان حرم بود شکر کنیزک را بوثاق خود برده اندیشید که پادشاه مفتون اوست شاید که ازین حکم پشیمان شود و بر من اعتراض کند کنیزک را در گوشهٔ مخفی نشانده با عضد الدوله گفت که او را در دجله انداختم بعد از چند روز آتش فراق جانانه دود از نهاد عضد الدوله برآورد با خود گفت آنچه من در حق خود کردم هیچکس ارتکاب آن ننماید و هیچ عاقل تیشه بر پای خود بعمد نزند روزی با ندیمان در مجلس شراب نشسته بود که شکر خادم درآمد چون نظر پادشاه بدو افتاد گفت ای بیرحم آهنین دل چگونه دلت داد که چنان دلجوئی را هلاک کنی غلامان آهنک او کردند شکر گفت ای پادشاه کنیزک زنده است و من پیشتر مآل این کار را در آینه ضمیر دیده بودم چه مرده را زنده نتوان ساخت اما زنده را همه وقت کشتن ممکن است امیر باحضار او فرمانداده شکر را انعام وافر داد بعد از مدتی دیگر بجهة آنکه همه روزه اوقات پادشاه مصروف عشقبازی او می‌شد و اختلال باحوال مملکت راه می‌یافت عضد الدوله دیگر بار شکر را بقتل او فرمان داد شکر همان معنی را التزام نمود عضد الدوله دانست که اگر کنیزک زنده ماند مملکت خراب شود روزی پادشاه بر منظری نشسته بود که درهای آن بدجله بازمی‌شد با کنیزک گفت بدان کشتی نگر که چون تند حرکت می‌کند بیچاره سر از دریچه بیرون کرده تا زورق را به‌بیند عضد الدوله فی الفور زورق حیاتش را در غرقاب فنا افکنده بدست خود معشوق را در دجله انداخت

حکایت: در نگارستان مسطور است که چون امیر اسمائیل سامانی عمرو لیث را در معرکه گرفته بهرات آورد

بکوچهٔ باغ رسید درخت سیبی دید بشارع مایل شده سیبهای بسیار داشت شخصی را مقرر داشت آنجا ایستاده ملاحظه نماید که هیچکس از لشگریان دست بآن درخت دراز می‌کند یا نه آن شخص آنجا ماند تا مجموع سپاه بر آن درخت می‌گذشتند هیچکس جرات ننمود که دست بآن سیبها دراز کند و این معنی دلیلست بر کمال سیاست آن پادشاه عادل

حکایت: آورده‌اند که معتصم خلیفه وزیری داشت سرد و گرم روزگار چشیده

و مدتها در میان خلفا عملها کرده گاهی که بخدمت معتصم رفتی در منزل خود شرط وصیت بجای آوردی و چون بمجلس خلافت درآمدی از غایت خوف و خشیت لرزه بر اندامش افتادی نوبتی پسرش با او گفت ای پدر سبب این‌همه بیم و ترس تو از خلیفه چیست با آنکه خلیفه عادل و عاقلست و چندان تیزخشم نیست که این‌همه خوف بخود راه باید داد وزیر گفت ای پسر وقتی‌که از دار الخلافه بازگردم ترا اعلام دهم چون وزیر بازگردید پسر گفت «الکریم اذا وعد وفا» وزیر گفت ای پسر در کتب قدیم مسطور است که نوبتی باز مرغ خانگی را به بیوفائی منسوب کرده گفت با وجود آنکه آدمی در حق تو اصطناع و تربیت تقدیم می‌نماید چون عزم گرفتن تو کنند از پیش ایشان می‌گریزی و بام ببام می‌پری و من که جانوری وحشیم بمجرد آنکه چند نوبت از دست ایشان طعمه خورده‌ام صید می‌کنم و بایشان می‌دهم و هرکجا روم چون مرا طلبند بی‌توقف بیایم مرغ خانگی گفت آمدن تو بنزد آدم و الفت تو با آدمی بسبب آنست که تو هرگز بازی را بر تابهٔ بریان ندیدهٔ و من ابنای جنس خود را بکرات و مرات بر سیخ کباب و تابه بریان دیده‌ام و آن جماعت که از ملوک ایمنند سیاست ایشان را مشاهده ننموده‌اند.

از صحبت پادشه بپرهیز چون هیزم خشگ ز آتش تیز

حکایت: آورده‌اند که نوبتی بسمع نوشیروان رسانیدند که حاکم ارمنیه در خفیه با دزدان یار شده

آن طایفه اموال مردم را می‌برند و با او حصه می‌کنند پادشاه بعد از تفحص و تجسس چون دانست که این سخن راست است امیر ارمنیه را طلبیده فرمود تا دست و پای او را بسته برهنه نزد سگان گرسنه انداختند جماعتی زبان بشفاعت گشودند کسری فرمود که او گوشت و پوست خلایق خورش خویش ساخته ما نیز گوشت و پوست او را خورش سگان ساختیم

حکایت: طمغاج خان که از سلاطین ماوراء النهر بوده

در عدالت و سیاست چنان بود که مردم دفتر عدالت نوشیروان را بر طاق نسیان نهادند اما خطائی او را افتاد که سید ابو القاسم سمرقندی را شهید کرد و بدین سبب خلایق از او متنفر شدند آورده‌اند که نوبتی در اوایل سلطنت در ظاهر سمرقند سیر می‌کرد یکی از رنود دسته گلی پیش برده از او طمع کرد پادشاه از او پرسید که این گل را از کجا آوردهٔ جواب داد که از این باغها چیده‌ام سؤال نمود که باغ ملک تو بود گفت نی پرسید که خریده‌ای آن شخص گفت که در سمرقند گل نخرند و نفروشند خان فرمود که هرکه بی‌اذن بباغ مردم رود و گل چیند بیرخصت نیز بخانه مردم تواند رفت و اموال تواند برد پس فرمان داد تا دست او را ببرند و بعد از آنکه امرا شفاعت بسیار نمودند مقرر شد که یک انگشت وی را قطع نمایند و بواسطهٔ این سیاست هیچکس در زمان دولت او بخانه و باغ کسی نتوانست رفت چون در زمان او اکثر اهل فساد خصوصا قطاع الطریق کشته تیغ سیاست گشتند روزی رنود بر دروازهٔ سمرقند نوشتند که ما مانند کندنائیم هرچند که بیش دروند بیش سر زنیم طمغاج خان فرمود که در زیر آن نوشتند که ما نیز مانند باغبان چابکدست مترصد ایستاده‌ایم که شما سر برآورید و ما بدرویدن اشتغال نمائیم مقارن این حال بجهة دفع مایه فساد آن طایفه تدبیری بر آینه ضمیر عکس‌پذیر گشته با یکی از خواص گفت که مدتیست که تیغ انتقام کشیده‌ایم و باندک جریمه جوانان زیبا را می‌کشیم و امروز بدیشان محتاجیم اهل فلان قلعه گردن از طریق متابعت پیچیده‌اند جمعی از جوانان جلد می‌خواهم که در شب روی و نقابی بیعدیل باشند تا بآنجا فرستم باید که تو یکی از سرهنگان آن طایفه را نزد من آری تا او را بانواع تربیت مخصوص سازم و این جماعت بر او جمع گردند ندیم خاص شخصی را که بیشتر ندیم دزدان بود و در شب روی بی‌بدل با چهار پسر خود که از بیم طمغاج خان توبه کرده بود و هریک بکسبی مشغول شده نزد خان آورد خان او را تشریف داد و شغل امارت باو حواله کرد و باو گفت که از سیاست جوانان جلد ملامت روی نموده می‌خواهم که هرجا دزدی و عیاری که در بلاد ماوراء النهر باشد جمع کنی تا مواجب همه را جمع کنم آن مرد بجمع آن طایفه شروع نموده با خان گفت که اکنون سیصد جوان خونخوار مجتمع شده‌اند فرمان چیست خان فرمود که فردا ایشان را حاضر کن تا هریکی را بخدمتی نامزد کنم روز دیگر که آن طایفه حاضر شده هرکدام دستبوس کردند خان فرمود که ایشان را بجامه‌خانه برده خلعت دهند و چنان مقرر کرده بودند که هرکدام بجامه‌خانه برند خلعت فنا بر دوش وی افکنند آنگاه سرهنگ را با چهار پسر بقتل آورد و دیگر کسی در ماوراء النهر راه نزد

با جود تو کس بدهر درویش ندید با عدل تو زیر چرخ دلریش ندید تا تیغ سرانداز تو در رقص آمد جز مطرب راهزن کسی بیش ندید

حکایت: آورده‌اند که چون متوکل عباسی بر مسند حکومت نشست

وزارت بمحمد بن عبد الملک ز باب رجوع کرد و در آن‌وقت هنوز عمارت سامره باتمام نرسیده بود متوکل اموال بسیار در آن باب خرج کرده بود اما وزیر بسبب آن عمارت ظلم و ستم بینهایت بر خلایق کرده و در بیت المال اسراف کرده بود چون متوکل بر این معنی وقوف یافت فرمود تا او را در تنور خبازی نشانده بسوختند و بر زبان آورد که ما صد هزار کس را بر آتش نهادیم

حکایت: آورده‌اند که در زمان هرمز بن انوشیروان که صیت عدلش از گردون گذشته بود

یکی از سپهسالاران بر در باغی نزول کرده بود رکاب‌دار او بنابر نادانی بآن باغ درآمده خوشهٔ انگوری چیده باغبان خبردار شده عنان سپهسالار بگرفت و گفت اگر مرا راضی نسازی از تو نزد پادشاه شکایت کنم امیر صد درهم بوی داد باغبان راضی نشد و سپهسالار مرتبه بمرتبه زیاد کرد تا قیمت باغ را بباغبان داد.

ملک ملک نپاید جز در امان تیغ زینگونه شد سمر بجهان داستان تیغ گویند نوبتی سلطان محمود غزنوی بجرجان می‌رفت در اثنای راه یکی از معارف حشم او جرعهٔ چند درکشیده در حالتی که مست بود بر سر رمهٔ رسید گوسفندی از آن جدا نموده کباب نمود صاحب رمه بدرگاه سلطان رفت تا شکایت کند آن بزرگ خبردار شده دو گوسفند فربه بوی داد که ترک این شکایت کن روستائی چون دید که سپاهی می‌رسد گفت البته شکایت خواهم کرد تا دیگران تنبیه شوند آن را بده گوسفند رسانیده و صاحب قبول نمی‌کرد عاقبت اسبی بوی داد تا راضی شد این خبر به سلطان رسید بخندید و گفت این حرکت در حالت مستی کرده بود زیاده غرامت آن نباید کشید و فرمود تا اسب را از روستائی باز استده گوسفندی بوی دادند

حکایت: آورده‌اند که سیاست و مهابت سلطان ملک شاه سلجوقی بحدی بود

که روزی مردی نزد وی آمده فریاد کرد که یکی از خواص سر مرا شکسته و مرالت کرده است سلطان کس بطلب وی فرستاد چون خدمتکار خبر یافت که از وی شکایت نزد پادشاه کرده‌اند از غایت خوف و هراس که بر وی استیلا یافت فی الفور قالب تهی کرد

حکایت: [تظلم مردی نزد سلطان محمود]

آورده‌اند که در آن زمان که رایت دولت سلطان محمود غزنوی بطرف بست توجه فرمود روزی وقت پیشین مردی بر در بارگاه آمد و تظلم کرد که پیل پادشاه را آورده‌اند و بر درخت خرمائی که ملک منست بسته‌اند و پیلبانان حاصل آن درخت فروآورده‌اند و من مردی درویشم وسعت معیشت من یک‌دو نخلست سلطان هیچکس را بر در بارگاه ندید چه وقت استوا بود و اکثر ملازمان مراجعت نموده بودند بنابرآن بنفس خود بیرون آمده بر اسب نوبت‌زن سوار شده با یک رکابدار بدان موضع رفته چون آن حالت مشاهده نمود رکاب‌دار را فرمود تا پالهنک در گردن پیلبان کرده او را بر آن نخل درآویخت خدای تعالی پادشاهان عادل را برحمت خود ببخشاید انشاء اللّه.