زینت‌المجالس/جزء چهار: فصل یک

از ویکی‌نبشته

جزو چهارم از کتاب زینة المجالس و آن نیز بر ده فصل اشتمال دارد

فصل اول در فواید ادب که از مکارم اخلاق انسان و محاسن شیم است فصل دویم در بیان وجوب شفقت و مرحمت نسبت بزیر دستان و رعایا بل با کافه خلق اللّه فصل سوم در ذکر تسلیم و توکل که شیوه حمیدهٔ سالکان مسالک حقیقت و مالکان ممالک طریقت است فصل چهارم در بیان سخاوت و جوانمردی که بهترین کمالات نفسانی و فاضلترین اخلاق حسنهٔ انسانیست فصل پنجم در فواید ضیافت کردن که باعث ذکر جمیل و ثواب جزیلست فصل ششم در بیان فضیلت شجاعت که سبب علو شأن و سمومکانست در دنیا و آخرت فصل هفتم در فایده صبوری که پیشهٔ کاملان فضیلت شعار و عاقلان صاحب وقار است فصل هشتم در شکر که باعث ازدیاد نعمت و سبب ذهاب نقمت است فصل نهم در ذکر فواید زهد و تقوی و دینداری و ورع و پرهیزکاری فصل دهم در باب حزم و احتیاط و تفکر و تأمل نمودن در عواقب امور و اندیشه از قضایای دور زمان

فصل اول در فواید ادب که از مکارم اخلاق انسانی و محاسن شیم مقربان بارگاه یزدانیست

آورده‌اند که نوبتی علی بن عیسی بن ماهان بازدار خود را دید

که باز را در دست داشت و آب می‌خورد فرمود تا صد چوبش زدند و با او خطاب کرد که بی‌ادب باز بنفس خود پادشاه طیور است و مونس سلاطین تو او را در دست داری و آب می‌خوری بازدار گفت ایها الامیر اگر وقتی در شکارگاه باشم و تشنه شوم و باز در دست من باشد چکنم گفت بکسی ده تا نگاه دارد آنگه بخوردن آب اشتغال نمای

حکایت: از اصمعی مرویست که گفت نوبتی ملازمان هرون الرشید بطلب من آمدند و تا من جامه می‌پوشیدم متعاقب جمعی دیگر رسیدند و من خوفناک و اندیشه‌مند روان شدم و با خود گفتم آیا سبب چه باشد که در طلب من این‌همه مبالغه می‌نماید چون بمجلس خلیفه رفتم و بجای خود ایستادم مروان بن ابی حفظه شاعر را دیدم که در صف نعال ایستاده و سر در پیش افکنده و کرسی در پیش هرون نهاده‌اند و دختری که پنجساله بود در آن نشسته هرون گفت ای اصمعی این حرامزاده یعنی مروان بن ابی حفظه را می‌بینی که در مدح معن بن زایده چه گفته است و بیتی چند برخواند مضمون آنکه سخاوت بر معن ختم شده و تا قیامت مجموع اهل سخا و کرم عیال او خواهند بود اصمعی گوید گفتم بنای سخن شاعر بر کذب فاحش است اگر امیر از او عفو فرماید از کرم دور نباشد گفت او را من این نوبت ادبی می‌کنم تا دیگر امثال این بی‌ادبی نکند و فرمود تا مروان را بزخم تازیانه بنوازند چون الم تازیانه بوی رسید آغاز ناله کرده گفت ای امیر المؤمنین در حق آبا و اجداد تو قصاید غرا گفته‌ام فرمود که بخوان او قصیدهٔ طویل در مدح بنی عباس تقریر کرده هارون خوشحال شده سی هزار درهم باو بخشید و با من خطاب کرد و گفت میدانی این دخترک کیست گفتم لا و اللّه گفت این نبیرهٔ منست برو و بوسه بر سر او زن من متحیر بماندم که اگر خلاف فرمان او کنم شاید که مرا عقوبت کند و اگر بر فرموده جرأت نمایم غیرت او را بر آن دارد که مرا برنجاند در این اثنا باین ملهم شدم که آستین بر سر او انداخته سر آستین خود را بوسیدم رشید از آن ادب خوشحال شده گفت اگر بخلاف این امری از تو صدور می‌یافت بقتل تو فرمان می‌دادم و ده هزار درم بمن بخشید و من بسلامت از دار الخلافه بیرون آمدم و آن زرها را تصدیق نمودم بشکرانهٔ آنکه از آن بلیه خلاص گشتم

حکایت: از کسائی منقولست که در ایام تحصیل روزگار بفقر و فاقه میگذرانیدم

و هر بامداد که صبح صادق پیراهن نیلگون بماتم شب چاک می‌زد من دراعه طلب پوشیده بمدرسه می‌شتافتم و برهگذر من بقالی بود هر روز از من سؤال می‌نمود که بکجا می‌روی ترک این شغل بیحاصل کن و دست در حرفهٔ زن که قوت لایموتی از آن پیدا بشود چه جمعی که در این فن بدرجه کمال رسیده‌اند عاقبت از رنج بیهودهٔ خویش پشیمان شده‌اند و زبان بدین ابیات گشوده‌اند:

کاش حافظ پسر احمد کنکر بودی تا ز دینار و درم کیسه او پر بودی کاش حافظ نزدی دم ز خط و شعر و هنر ارنه دوشاب خور منجرهٔ لر بودی و الحق مضمون این ابیات در زمان ما که سنه اربع و الف هجریست وضوح تمام و وقوع ما لا کلام دارد و مسخره و مطرب و اراذل و اوباش و ارباب فسق و فجور اعتباری عظیم دارند علما و فضلا و ارباب استعداد و شعرا بغایت بی‌اعتبارند چنانکه اگر مسخره‌ای صد مرد فاضل را بقتل آورد او را در برابر آن فعل شنیع بدشنامی نیازارند تا بقصاص چه رسد

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد که هریکی بدگرگونه داردم ناشاد بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست ز من مپرس که این نام بر تو چون افتاد هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنکه نماند کسی که بازشناسد همای را از خاد تمتعی که من از فضل در جهان دیدم همان جفای پدر بود و سیلی استاد بالجمله کسائی گوید روزی بقال با من خطاب کرد که هنوز وقت آن نیامد که این کاغذ پاره‌ها را در حفرهٔ ریزی و آب در آن بندی تا سبز شود من بملامت او دست از دامن مطلوب رها نکردم و از سرزنش او متقاعد نگشتم و بمحنت فقر و فاقه صبر نمودم تا در فنون علوم بدرجه قصوی رسیدم اما پریشانی حال من بمرتبهٔ انجامید که قدرت بر ترتیب جامه نو نداشتم لاجرم بکهنه قناعت کرده بخیه بر بخیه می‌زدم و با خود می‌گفتم:

بعلم کوش ز عریان تنی چه داری عار که جرم میوه چوبی پوست شد لذیذتر است روزی بر در خانه خود ایستاده بودم ناگاه ملازمی از امیر بصره آمده گفت امیر را اجابت کن گفتم امیر را با من چه رجوعست و من با این جامها بمجلس او نتوانم آمد خادم بازگشت و بعد از لحظه‌ای آمده یکدست اثواب قیمتی و هزار مثقال طلا پیش من گذاشته گفت این را بپوش و پیش امیر حاضر شو من بموجب فرموده عمل نمودم و چون نظر امیر بر من افتاد گفت خلیفه فرموده است که بجهة تعلیم فرزندان او امین و مأمون ترا ببغداد فرستم و همین لحظه ترا روان باید شد چون ببغداد رسیدم هرون فرمود که تا محمد امین و عبد اللّه مأمون را نزد من آوردند و چون شروع در تعلیم نمودم طبقهای زر نثار کردند و در آن روز از آن نثار چندان زر جمع کردم که هرگز تعقل آن نکرده بودم و هر ماه دو هزار مثقال نقره وظیفه من معین شد چون مدتی از این بگذشت هرون گفت که می‌خواهم امین و مأمون بر منبر رفته خطبه بخوانند گفتم ایشان را در آن فن یگانهٔ روزگار ساخته‌ام و چون روز جمعه امین خطبه خواند نوبت دیگر امرا و اعیان طبقهای زر نثار کردند و از آن ممر نیز اموال غیر محصول بحصول موصول شد و هرون نیز در حق من انعامهای کلی نموده گفت هر آرزوئی که داری بخواه گفتم از دولت امیر هیچ آرزوئی بالفعل ندارم اما می‌خواهم که مرا رخصت فرمائی که ببصره روم تا مردم شهر انعام خلیفه را در حق من مشاهده نمایند هرون فرمود تا مثالی بحاکم بصره نوشتند که هفتهٔ دو نوبت ترا با معارف شهر بسلام کسائی باید رفت و چون ببصره رسیدم در خانه خود نزول کردم اتفاقا بقال با جمعی بخانه من آمد و چون چشم من بر او افتاد گفتم ایها الشیخ دیدی که از آن کاغذها چه درختی سبز شد و چه ثمر داد.

نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت نیک بدرنگی ندارد صورت زیبای من نافه گفتش یاوه کم گو کارمت معنی مراست اینک اینک شاهد گویا دم یویای من پیر در مقام اعتذار برآمده گفت معذور دار که جهل مرکب مرا بر آن سخنان داشت

حکایت: آورده‌اند که نوبتی ابو سفیان پدر معویه بمجلس خسرو پرویز رفته

بالشی بجهة او فرستاد تا ابو سفیان بر آن بالش نشیند چه رسم اکاسره آن بود که هر کرا تعظیم می‌کردند بجهة او بالشی می‌فرستادند ابو سفیان بالش را بر سر نهاده بر آن ننشست پرویز پرسید که چرا بر بالش ما ننشستی جواب داد که خواستم که بالش پادشاه را بر عزیزترین اعضای خود نهم و هیچ عضوی از سر عزیزتر ندیدم لاجرم آن را بر سر نهادم پرویز این ادب را از او پسندیده ابو سفیان را تشریفی فاخر و انعامی وافر داد

حکایت: آورده‌اند که معتصم خلیفه هشت هزار غلام خریده

از آن جمله چهارده نفر از خواص او بودند و بهتر و مهتر آن طایفه سیما بود و معتصم نسبت باین غلامان محبت تمام داشت و همیشه زبان بتوصیف ایشان گشوده می‌گفت:

نظر زهره و مریخ بهم بافته‌اند که همه رود نوازند و همه شیر شکار بگه رزم ندانند بجز اسب و سلاح بگه بزم ندانند بجز بوس و کنار و از آن میان با سیما محبتی مفرط و تعلقی عظیم داشت روزی ابراهیم بن مهدی نزد معتصم رفته او را متفکر یافت پرسید که موجب ملالت چیست جواب داد که‌ای عم من یک لحظه از سیما مفارقت نمی‌توانم نمود و یک نفس بیمشاهده او نفس برنمیتوانم آورد

طاقت سر بریدنم باشد و از حبیبم سر بریدن نیست و اکنون از من خشم کرده هرچند او را می‌طلبم نمیآید ابراهیم گفت اگر رخصت خلیفه باشد او را بیاورم معتصم گفت مرا شرم می‌آید که مانند تو شخصی نزد بندهٔ درم- خریده روی ابراهیم گفت چون خاطر تو بمشاهده او خرم می‌شود سهل است ابراهیم گفت نزد سیما رفتم چون مرا دید پیش دویده خدمت کرد و گفت بنده چون مرا چه حد آنکه مثل تو خداوندی بوثاق او تشریف آورد اما قضیهٔ حضرت مقدس نبوی علیه السّلام و ابو ایوب انصاری معروفست، من زبان بنصیحت او گشودم و بحکایات دلفریب او را تسلی داده نزد معتصم بردم و از من منت بسیار داشت و آن سیما که مرتبهٔ او بدین درجه بود روزی بخدمت معتصم رفتم دیدم که با سیما بشرط شطرنج می‌باخت اتفاقا معتصم برده گفت از عهده شرط بیرون آی سیما آغاز لجاج کرده نمی‌داد معتصم با وفای حاجب گفت که کمربند سیما را بگشای و بگرو نگاه دار وفا دست در کمربند او کرده سیما نگذاشت و در وفا آویخت وفا کارد برکشیده کمربند را برید و بیکی از غلامان داد که نگاه دارد و دست سیما را گرفته از مجلس خلیفه بیرون برد و گفت ترا چه حد و اندازه آن باشد که در فرمان امیر عاصی شوی و بدانچه فرماید توقف نمائی و صد تازیانه مضبوط بر سیما زد چنانچه آواز تازیانها بگوش معتصم رسیده و اگرچه از کثرت محبت او مانند ماهی در شبکه می‌طپید و اشگ از دیده می‌بارید اما می‌گفت که ادب از همه چیز عزیزتر است و سیما را بخانه برده یک ماه اطبا بمعالجهٔ او مشغول شدند تا صحت یافت و این معنی باعث تادیب مجموع غلامان شد و در ایام دولت معتصم هیچکس از ایشان باادب‌تر نبود

حکایت: آورده‌اند که شبی هرون الرشید بخواب دید که دندانهای او ریخته شد

معبر را طلبیده از تعبیر واقعه خود سؤال نمود معبر جواب داد که این خواب دلیل برآنست که جمیع خویشان خلیفه بمیرند هرون گفت خاک بدهنت و فرمان داد تا او را صد تازیانه بزدند و دیگری را طلبیده از همان سخن استفسار نمود جواب داد که این خواب مشیر بر آنست که عمر خلیفه از همهٔ اقربا درازتر باشد هرون خندان شده گفت هر دو تعبیر در یک معنی است اما این شخص رعایت ادب نموده آن معنی را بعبارت مرغوب بیان نمود و فرمود تا هزار درم بوی دادند حکایت: آورده‌اند که نوبتی منصور دوانیقی طعام می‌خورد

در این اثنا عم‌زادهٔ او یعقوب بن داود بن علی بن عبد اللّه عباس درآمد منصور او را تعظیم کرده بخوردن طعام تکلیف نمود یعقوب جواب داد که چیزی خورده‌ام و چون از مجلس بیرون رفت ربیع حاجب او را گرفته پنجاه تازیانه نوازش نمود روز دیگر اقارب و عشایر او جمعشده پیش منصور از ربیع شکایت کردند منصور گفت ربیع مردی عاقلست و هرگز از او امری بیموقع صادر نگردد و ربیع را طلبیده پرسید که دیروز چرا یعقوب را ایذا کردی گفت بجهة آنکه امیر او را تعظیم نموده بطعام تکلیف نمود او جواب داد که چیزی خورده‌ام و این معنی نهایت بی‌ادبیست چه بر خوان ملوک بجهت شرف نشینند نه بواسطه علف و من او را ادب کردم تا دیگری بدین حرکت اقدام ننماید ابو جعفر معذرت او را قبول کرده از خویشان عذر خواست

حکایت: آورده‌اند که نوبتی زبیده بخدمت هرون آمده اظهار گله کرده

گفت مأمون را از امین امتحان می‌داری و در تربیت او بیشتر سعی مینمائی من نمیدانم که باعث بر این چیست رشید جواب داد که من بارها هر دو را امتحان نمودم از مأمون همیشه آثار فهم و کیاست و عقل و فراست ظاهر می‌گردد و از امین خلاف این بظهور می‌پیوندد و اگر خواهی امروز هر دو را امتحان کن آنگاه دو خادم طلبیده گفت که یکی نزد امین و دیگری نزد مأمون روید و بگوئید که ما خدمتکار قدیمی شمائیم هرگاه که خلافت بشما رسد در حق هریک از ما چه احسان مینمائید چون هر دو خادم روان شدند یکی بخدمت امین رسیده بر وفق مزاج او تقریر مقدمات نموده بعد از لحظه‌ای گفت چون نوبت خلافت بتو رسد در حق من چه لطف فرمائی جواب داد که ترا بمزید تقرب اختصاص دهم آن خادم دیگر نزد مأمون رفته همان سخن پرسید مامون دواتی که پیش او نهاده بود برداشته بجانب خادم انداخت و گفت ای نمک‌به‌حرام از من چیزی التماس می‌کنی که موقوف بوفات امیر المؤمنین است امیدوارم که امری که متعلق به این معنا باشد هرگز بمن نرسد هر دو خادم مراجعت نموده آنچه شنیده بودند عرض کردند هارون با زبیده گفت حقیقت حال بر تو ظاهر شد و در این معنی که امین را با مأمون تقدم نمودم بمحض خاطر تو بود و الا او استحقاق تقدم نداشت.