پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء چهار: فصل چهار

از ویکی‌نبشته

فصل چهارم از جزو چهارم در باب فضیلت سخاوت که بهترین کمالات انسانی و نیکوترین فضایل نفسانی است

آورده‌اند که در زمان حضرت رسالت یکی از اصحاب خوشهٔ خرمائی بر سبیل هدیه نزدیکی از مهاجرین فرستاد و او با وجود کمال فقر و احتیاج او را نزدیکی دیگر فرستاد و همچنین او بدیگری ارسال داشت و همچنین هفتاد خانه رفته بخانه اولین فرستادند و گفته‌اند سی نفر از مشایخ یک ته نان داشتند آن نان را پاره‌پاره کرده پیش یکدیگر نهادند و چراغ را کشتند تا کسی را شرم نیاید که با کل آن مبادرت نماید و بعد از لحظه‌ای چون چراغ حاضر کردند هیچیک دست بآن دراز نکرده بودند

حکایت: شیخ ابو سعید خرکوشی گوید که در مصر درویشی بود که بجهة درویشان از اغنیا صدقه می‌گرفت

نوبتی درویشی را فرزندی متولد شده با خراجات آن درماند صورت احتیاج خود را به آن درویش گفته وی هرچند سعی کرد بجهة او چیزی بستاند میسر نشد دست درویش را گرفته بگورستان برده بر سر قبر کریمی ایستاده گفت خدای ترا بیامرزد که حاجت درویشان روا می‌کردی و هرگز کسیرا محروم نمی‌ساختی آنگاه یک دینار طلا که در کیسه داشت بیرون آورده آن را بدو نیمه کرده نصفی باو تکلف نمود و نیمی دیگر را برسم قرض بوی داد و همان شب بواقعه دید که آن مرد کریم با او می‌گفت که دیروز بزیارت ما آمدی هرچه گفتی شنیدیم اما جواب نتوانستیم داد چه محبوس زندان خاموشانیم صباح بخانه ما برو ورثه‌های مرا بگو که در فلان بخاری پانصد مثقال طلا مدفون ساخته‌ام آن را بیرون آورده بآن درویش دهند صباح بخانهٔ مرد متوفی رفته پیغام رسانید و ایشان اموال او را بیرون آورده باو تسلیم کردند شیخ گفت این نقود ملک شماست مرا در آن حقی نیست و خواب من بحسب شرع اعتباری ندارد وارثان گفتند که از مروت نباشد که مرده چیزی بخشد و ما بخیلی کنیم شیخ آن زر را پیش درویش برد درویش نیمدینار برداشته گفت این قرض تست باقی را بسایر درویشان ده که مرا هم احتیاجی نیست ابو سعید گوید که من متعجبم که از این سه کس کدام سخی‌ترند

حکایت: عدی بن حاتم طائی بر فرش کهنه نشستی

و جامهای بی‌تکلف پوشیدی و هر سال هشتاد هزار مثقال طلا بشعرا و ارباب استحقاق دادی نوبتی دبیرش با او گفت که چرا این اموال را تجملات نمی‌کنی تا بر گلیم کهنه ننشینی و جامهٔ نامناسب نپوشی عدی جواب داد که من حساب کرده‌ام اگر بتجمل و تنعم معاش کنم هر سال پنجاه هزار دینار سرخ صرف آن می‌شود و مرا این خوشتر می‌آید که این مبلغ را بارباب احتیاج دهم تا در حال حیات مرا دعا و ثنا گویند و بعد از وفات نام نیکو یادگار گذارم

حکایت: از قاسم بن عتان بن محمد طائی مرویست که نوبتی از محلی بجهة یحیی بن خالد برمکی صد هزار مثقال طلا آورده بودند

و در صحن سرای گذاشته هنوز بخزانه نقل نکرده بودند در این اثنا بیرون آمده خواست که سوار شود بر در خانهٔ خود جمعی کثیر دید پرسید که این جماعت بچه مهم آمده‌اند گفتند ارباب احتیاجند در این حال یحیی یک پای در رکاب آورده بود بر زین راست ایستاده گفت آن صد هزار مثقال طلا را بایشان دهند و بایشان قسمت کنند و مثل این سخاوت از هیچ آفریدهٔ نقل نکرده‌اند

حکایت: فضل بن مروان که از خواص مأمون بود روایت کرده که شبی بجهة مهمی بدار الخلافه شدم

و تقرب من بمرتبهٔ بود که هروقت که می‌خواستم بخدمت او می‌رفتم و سخنی که داشتم عرض می‌کردم در آن شب بحرم خلیفه رفتم او را دیدم تنها نشسته آثار تفکر و تأمل در بشرهٔ او ظاهر بود گفتم ای امیر باعث بر تفکر چیست گفت ای فضل هر سال علما و قضات و معارف را در روز عید انعامات می‌دهم و امسال در خزانه نقدی نیست می‌ترسم که این معنی را بر امساک من حمل کنند گفتم یا امیر المؤمنین دویست هزار مثقال طلا از مال معتصم نقد شده و او را بدان احتیاجی نیست اگر فرمان باشد بخدمت آورم مأمون چون این سخن شنیده مسرور شده گفت زود باش و آن زر را بر شتران بار کرده حاضر کن و همان لحظه بفرموده عمل نمودم فرمود که کار خود تمام کن و اسامی جماعتی که لایق انعامند بر صفحهٔ تقریر نمای چنان کردم و چون تفصیل باتمام رسید پنج هزار دینار باقی مانده بود گفت این حق سعی تست

حکایت: در کتب تواریخ مذکور است که اوکتای قاآن بن چنگیز خان که ولیعهد پدر بود

فسخت بسطت مملکت او تا بحدی بود که از استنبول تا خانبالغ خطای در تصرف داشت و ظاهرا از زمان یافث بن نوح تا امروز ترکی بسخاوت او بر مسند سلطنت ننشسته و بعضی از غرایب سخاوت او که در اکثر کتب سیر مسطور است مذکور می‌گردد

حکایت: در روضة الصفا مسطور است که چون صیت سخاوت و آوازهٔ جود اوکتای قاآن در اقطاع ربع مسکون اشتهار یافت

مردی از بغداد بامید اخذ مال از آن شهریار گردون نوال متوجه ولایت ترکستان شد و چون بقراقزم که دار الملک قاآن بود رسید روزی بر سر راه قاآن ایستاده چون پادشاه بآنجا رسید دست بدعا برآورده بر زبان آورد که بامید عطای شهریار از راه دور و دراز آمده‌ام قاآن پرسید که از کجائی جواب داد که از بغدادم قاآن گفت چرا از خلیفه یعنی مستعصم عباسی چیزی نطلبیدی و در آن‌وقت هنوز بغداد در حوزهٔ تصرف ترکان درنیامده بود آن شخص جواب داد که چند نوبت از خلیفه چیزی خواستم اما زیاده برده درم بمن نداد و حال آنکه من ده دختر در خانه دارم که بسبب عدم جهاز مانده‌اند و کسی بایشان رغبت نمی‌نماید قاآن فرمود که هزار بالش طلا باو دهند بر ضمیر ازکیا مسطور نماند که بالشی نقره عبارت از هشتاد مثقال نقره است و بالش طلا ده مثقال طلا مرد بیچاره از ضبط آن عاجز ماند قاآن فرمود که چند الاغ باو دهند که آن زرها بار کند پیر عرب گفت ای پادشاه من با چندین اموال چگونه از این ولایت ببغداد روم چه ممکن است که بعضی طمع در این مال کرده مرا بقتل آورند قاآن فرمود که ده مغول با او ببغداد روند و او را بمسکن خود رسانند مغولان بموجب فرموده روان شدند چون از آب جیحون عبور نمودند عرب وفات یافت ایشان بدرگاه قاآن عرض کردند که پیر عرب متوفی گشت فرمان چیست حکم واجب الاتباع صادر شد که مغولان آن وجه را بغداد برده بورثهٔ پیر رسانند و قبض وصول از دیوان خلیفه گرفته بیاورند

حکایت: آورده‌اند که وقتی قاآن در شکار بود

مردی سه خربزه پیش‌کش برد قاآن متحیر فروماند چه جنسی و نقدی که باو توان داد حاضر نبود و عادت سلاطین مغول چنان بود که خواتین را همراه خود بشکار می‌بردند با زوجهٔ خود گفت که این عقد مروارید که در گردن داری بدرویش ده خواص گفتند درویش قیمت این جواهر ثمین را نمیداند مصحوب ما باردو آید تا چیزی باو دهند قاآن جواب داد که ارباب همت را سزاوار نیست که کسیرا در مقابل نعمت احسان نقمت انتظار فرمایند این عقد را باو دهید که باز بما خواهد رسید و درویش آن مروارید را گرفته ببازار برد و بمبلغی بفروخت و شخصی که آن را خریده بود با خود گفت که این جواهر ثمین لایق قاآنست آن را بدرگاه پادشاه برد قاآن مروارید را بخاتون داده فرمود تا ضعف آنچه تاجر از درویش خریده بود بوی دادند

حکایت: دیگر آنکه نوبتی شخصی از اهل طمع بر سر راه قاآن آمده

سؤال نمود پادشاه فرمود که صد بالش باو دهند اهل دیوان با یکدیگر گفتند که مگر قاآن نمی‌داند که صد بالش چه مقدار است آن زر را نزد وی باید برد چون بر آن وجه عمل نمودند نظر قاآن بزرها افتاده پرسید که این چیست جواب دادند که وجهی است که بفلان سائل انعام فرمودهٔ گفت این بغایت چیزی حقیر است و مرا شرم می‌آید که شخصی از من سؤال نماید و این محقر باو دهم این مبلغ را مضاعف سازید

حکایت: اهل باهنکو از شهرهای خطا عرضه داشتند که ما را هشت هزار بالش زر قرض است

و موجب تفرقه ما خواهد بود چه غرما مطالبه می‌نمایند اگر فرمان شود تا مواسات کنند بتدریج ادا کنیم و بکلی مستاصل نگردیم قاآن فرمود که الزام غرما به مواسات موجب اسارت ایشان باشد و اهمال سبب اضطراب رعایا اولی آنست که از خزانه ادا کنیم و منادی کردند تا قرض‌خواهان حجتها بیاوردند و وجه از خزانه بستدند

حکایت: بوقت آنکه شیراز بتصرف قاآن در نیامده بود

شخصی بیامد و زانو زد و گفت صاحب عیالم و پانصد بالش زر قرض دارم و از شیراز بآوازهٔ جود قاآن آمده‌ام فرمود تا او را هزار بالش زر دهند کفات توقفی کردند که زیادت بر ملتمس او اسراف تواند بود فرمود که بیچاره از راه دور و دراز بآوازهٔ ما آمده است ملتمس او بقرض و اخراجات او اگر مزیدی رود چنان بود که محروم بازگردد روا نتوان داشت آنچه اشاره شده بود بی‌تعویقی بدهند تا شادان برود

حکایت: روزی در بازار قراقزم می‌گذشت نظر او در دکان عناب‌فروشی افتاد

و طبعش بر آن مایل شد حاجب را فرمود تا ببالشی از آن دکان عناب خرد او برفت و قدری عناب آورد و ربع بالشیکه اضعاف آن بود بوی داد و فرمود که چندین عناب را بها یک بالش کم باشد حاجب باقی بالش را بیرون آورد و گفت آنچه داده‌ام صد بهاء آن بیش است حاجب را برنجانید و گفت او را در همهٔ عمر خریداری همچو من کی افتد و فرمود تا دو بالش دیگر بوی دادند

حکایت: شخصی او را کلاهی آورد در حین مستی او را دویست بالش زر فرمود

برات نوشتند و کفات موقوف داشتند بتوهم آنکه از سر مستی فرموده دیگر روز نظرش بر آن شخص افتاد برات عرضه کردند فرمود که بسیصد کنند و بهمان سبب در توقف داشتند و هر روز صد بالش زیاد می‌فرمود تا بششصد بالش رسید آنگاه امراء و نیکچیان را بخواند و سؤال کرد که بدین جهان هیچ چیزی باقی بخواهد ماند ابدا یا نه باتفاق گفتند نه روی بدیشان آورد و گفت این سخن غلط است چه نام نیک و ذکر خیر ابدا باقیماند و دشمن حقیقی من شمائید که نمی‌خواهید ذکر خیر و نام نیکو از من یادگار بماند و بظن آنکه در مستی من؛ تجشم در تعویق می‌اندازید و مستحق را محروم می‌کنید تا یک‌دو کس از شما مالش ندهم یک بالش بکس ندهید فی الجمله ششصد بالش به آن شخص دادند ایضا از هندوستان جماعتی دندان فیل آورده بودند فرمود که ملتمس ایشان چیست گفتند هزار بالش زر فرمود بدهند اعیان دولت انکار نموده عرضه داشتند که بمحقر چیزی چندان مال چون توان داد بتخصیص که از ولایت دشمن آمده‌اند گفت هیچکس با من یاغی و دشمن نیست بدهید تا زود بروند بداند شمهٔ از فهم و فراست او آنست که از منکران دین اسلام شخصی تازی زبان بحضرت قاآن آمده زانو زد که چنگیز خان را در خواب دیدم گفت پسرم را بگوی تا بسیاری از مسلمانان را بکشد چه مردمی بغایت بدند قاآن دمی تفکر کرده گفت با تو بکلمهٔ تو سخن گفت یا بزبان خود آن شخص گفت بزبان خود قاآن پرسید که مغولی میدانی گفت نه فرمود که بیشک دروغ میگوئی چه یقین میدانم که چنگیز خان بغیر از مغولی زبان دیگر نمی‌دانست و اشارت کرد که او را سیاست نمایند

حکایت: قاآن را قاعده چنان بود که در سالی سه ماه زمستان بشکار بودی

و زمان دیگر چون از طعام فارغ شدی بیرون بارگاه بر صندلی نشستی و انواع اجناس که در خزینه بود خرمن‌خرمن نهاده بمغول و مسلمانان بخشیدی و بسیار بودی که بزرگان هکلان را فرمودی تا از هر جنس که خواهد بردارد روزی یکی از آن طایفه را فرمود تا پشتهٔ جامه خاص برگرفت در راه جامه بیفتاد بازآمد تا بردارد گفت قدم آدمی از برای یک جامهٔ رنجه نشود فرمود تا یک‌بار دیگر چندانکه خواهد بردارد.

حاتم ارزنده شود جود کفت را بیند هیچ شک نیست که بر دست تو ایمان آرد اگر بذکر این حکایت مشغول شویم این حکایت و کتاب احتمال آن ندارد و شرح شمهٔ بیان نتوان کرد

حکایت: از عبد اللّه جعفر طیار مرویست که نوبتی بخراسان می‌رفتم

در اثنای راه غلامکی دیدم گوسفندی چند در پیش داشت و بصحرا می‌برد کلبی از جانب صحرا رسیده در برابر غلام نشست و چشمان در غلام دوخته غلام یک ته نان از بغل بیرون آورده پیش سگ انداخت سگ نان را خورده همچنان در غلام می‌نگریست نان دیگر پیش سگ انداخت سگ نان را خورده از او صرف‌نظر نمی‌کرد غلام نان دیگرش داد از غلام پرسیدم که جیره تو چند است جواب داد که سه نان گفتم امروز آنها را بسگ دادی خود چه خواهی کرد گفت این سک غریبست و بامیدی نزد ما آمده است من روا نمی‌دارم که محروم بازگردد و اگر من گرسنه مانم سهلست عبد اللّه گوید از سخن وی خوشحال شدم و او را خریده آزاد ساختم

حکایت: آورده‌اند که نوبتی سلطان محمود که بغایت کریه منظر درشت‌رو بود در آئینه نظر کرده غمگین شد

آینه را بدور انداخت وزیرش گفت سبب تغیر مزاج چه بود؟ گفت مشهور چنین است که دیدن پادشاهان نور بصر می‌افزاید و این صورت که من دارم عجیب که بیننده را کور نمی‌سازد وزیر گفت صورت پادشاه را همه کس نمی‌بیند اما سیرتش منظور عالمیان می‌گردد سیرت خوب پیش گیر تا به بهترین صورتی در دلها جلوه کنی صورت خوب بجهة آنست که صاحب آن محبوب قلوبست زر را دشمن دار تا دوست دلها و محبوب جانها باشی

حکایت: آورده‌اند که نوبتی وکیل عنابه مادر جعفر برمکی صد هزار درم باقی آورد

و عنابه بحبس او فرمان داد وکیل از عیسی بن هلال و سهل بن صباح التماس نمود که نزد پدر عنابه داود بغدادی رفته در استخلاص او سعی نمایند تا داود رقعهٔ بدختر نویسد و شفاعت کند در وقتی که ایشان متوجه منزل داود بودند ابو صالح فیض بایشان رسیده پرسید که بکجا می‌روید ایشان از مقصد خود اعلام دادند فیض گفت من نیز با شما درین مرافقت نمایم و چون بمنزل داود شتافتند حدیث وکیل را بر زبان آوردند داود گفت من دراین‌باب رقعهٔ بمادر جعفر نویسم و ازین التماس اعلام دهم و رقعهٔ در این معنی ارسال داشته بعد از لحظهٔ رقعه بازآوردند بر پشت رقعه نوشته بود که من او را بجهة ظلم و فساد حبس نکرده‌ام بجهة مالی که نزد او دارم محبوس گشته هرگاه که از عهده ادای آن بیرون آید خلاص گردد و او رقعه را بیاران نموده عذر خواست عیسی و سهل که دوستان مرد محبوس بودند خواستند که مراجعت نمایند فیض گفت ما بجهة آن آمده‌ایم تا او را از حبس بیرون کنیم اکنون ما بکدام روی بازگردیم گفتند هرچه تو فرمائی چنان کنیم بر زبان آورد که صلاح آنست که آن وجه را قبول نمائیم و قلم برداشته مبلغ صد هزار درم بر وکلای خود برات نوشته تا تسلیم مردم عنابه کنند و با داود گفت اکنون او را تسلیم ما باید کرد داود صورت واقعه را بعنابه نوشت وی بر پشت آن توقیع کرد که مروت و جوانمردی فیض را بر آن می‌دارد که این مال خطیر برای وکیل ما بدهد و او را از حبس اطلاق کند لیکن میان ایشان محبت قدیمی نیست و چون حال بدین منوال است ما بدین کرم و سخاوت از فیض سزاوارتریم و فرمود تا وکیل را رها کردند.

حکایت: عبد اللّه بن سلیمان بن وهب حکایت کرد

که پدرم وقتی وزیر معتمد بود روزی در مجلس وزارت نشسته بود ناگاه احمد بن ابو خالد کاتب درآمد پدرم برخاسته او را در صدر نشاند و تا او نشسته بود پدرم باو مشغول بود و بهیچ کاری التفات نمی‌نمود چون احمد برخاست پدرم پای برهنه تا در سرای او را مشایعت نمود و این تعظیم مفرط بر من گران آمد و در چهرهٔ جمعی از حضار نیز آثار انکار ظاهر گشت چه رسم وزرا این بود که از برای هیچکس تعظیم ننمودندی و چون مجلس خالی شد گفت ای پسر سبب این تعظیم که احمد را کردم با تو تقریر نمایم تا بدانی که در آن باب مصیب بوده‌ام نه مخطی بدان که این مرد در زمان متوکل عامل مصر بود و مدتی مدید عمل مصر بدو مفوض می‌بود سالی از دیوان متوکل او را معزول ساختند و مرا عامل آن ولایت گردانیدند چون بمصر داخل شدم از حقیقت حال او تفحص بلیغ نمودم تا اگر خیانتی از وی ظاهر گردد بدان بهانه تمسک نمایم اموال از او بستانم هرچند سعی کردم جز آثار نصفت و عدالت و کوتاه‌دستی امری دیگر از او مشاهده ننمودم و هیچ رعیتی را از او ناراضی نیافتم و صاحب برید مصر که دشمن قدیم احمد بود هرچند خواست که بجهة ایذای او بهانهٔ پیدا کند میسر نشد عاقبت او را طلبیده گفتم حساب سال گذشته و امسال که داخل عمل تو بوده است و ضبط آن متعلق بمن شده است بنویس و چنان کن که از تفاوت تسعیر غله سی هزار مثقال طلا فایدهٔ من شود جواب داد که من هرگز بخیانتی چنین اقدام ننمایم هرچند التماس نمودم قبول نکرد و در وقت محاسبه هر سالی صد هزار دینار بجهة مواجب خود وضع می‌کرد من نیز قبول نمی‌کردم آخر گفتم که بجهة تو هر دو سال صد هزار دینار مجری دارم سوگند خورد که دیناری کم نکنم من در غضب رفتم و او را حبس کردم و او چند ماه در حبس مانده قطعا بموجب رضای من عمل ننمود رقعهٔ بمن نوشت که با تو سخنی دارم می‌خواهم که مشافهة بگویم چون او را حاضر ساختم گفت خلوت کن باخراج ملازمان امر کردم گفت ای خداوند هنوز وقت آن نشد که بر سر رحم آئی چه میان من و تو هرگز عداوتی نبوده است و در حق تو تقصیری نکرده‌ام چرا بیموجبی ایذای من اختیار کردهٔ و شنیدهٔ که سوگندان بی‌کفاره خورده‌ام و الا بجهة خاطر تو چندی مبالغه و اصرار نمی‌نمودم و از این مقوله چندان گفت که خشم بر من مستولی شده زبان بدشنام او گشودم و گفتم بجهة تقریر بر این مهمات رقعهٔ نوشته بودی گفت از تو بیش از این توقع نمی‌توان داشت و هرچند که در ملایمت می‌کوشم از تو بجز درشتی و مخالفت ظاهر نمی‌شود و نامه بیرون آورده گفت این نامه را بخوان چون آن را گشودم دیدم که متوکل بخط خود بر من نوشته که مملکت مصر را باحمد بن ابی خالد تسلیم نمای و از عهده حساب او بیرون آمده بدرگاه شتاب چون مضمون نوشته را معلوم کردم بیهوش شدم و بیم آن بود که حیات طبیعی را وداع کنم خجل گشته سر در پیش انداختم و همان لحظه امیر شهر رسیده بند از پای احمد برداشت و موکلان بر من و مردم من گماشته بیرون رفت من برخاسته در برابر احمد بایستادم گفت بنشین و هم در این خانه میباش که تو در این عمل قریب‌العهدی دوستی و آشنائی در این شهر نداری و ایضا خدم و حشم تو بسیارند و بغیر از این خانه جائی لایق تو نیست و من منازل دیگر دارم و از آن خانه بیرون رفته موکلان که بر من گماشته بودند رخصت داد من از لطف و مرحمت او متعجب شدم و از غلامان پرسیدم که هیچ موکلی بر ما گماشته‌اند گفتند نه و روز دیگر عمال و متصرفان درآمده گفتند طومار محاسبان ما را گرفته بخرج خود مجری داشت و ما را آزاد گردانید تعجب من از آن سخن زیاده شد روز دیگر بدیدن من آمد و شبانگاه بخدمت او شتافتم و مدت یک ماه که در مصر بودم هر روز نوعی از ظرایف و هدایا می‌فرستاد و مرا دلداری می‌داد بعد از یک ماه گفت خاطر تو مایل بشهر ما گشته است اما توطن این شهر وقتی ترا میسر گردد که مهمی داشته باشی و اگر بدار الخلافه شتابی باندک مدتی مهمی خطیر بتو حواله نمایند گفتم سفر من موقوف برخصت تست خط کاتب خود بمن داد مشتمل بر آنکه سلیمان بن وهب از عهده محاسبات خود بیرون آمده آنگاه گفت در یک فرسخی شهر فرود آی تا من بدرقهٔ فرستم که راه مخوفست چون در آن موضع که فرموده بود فرود آمدم جمعی از سواران دیدم پیدا شدند تصور بدرقه کردم غلامانم گفتند که احمد بن ابی خالد است هراس عظیم بمن راه یافت پنداشتم که بگرفتن من آمده است و می‌خواهد که اموال مرا بستاند چه بر او ظاهر گشته که هرچه دارم همه را همراه خویش گردانیده‌ام همچنان او را استقبال کردم و سلام نمودم بسرور تمام جوابداده فرمود مجلس خالی کن گمان من بسرحد یقین پیوسته ملازمان را دور ساختم گفت میدانم که اندک مدتیست که بمصر آمده و نفعی نیافتهٔ و آنچه در ایام عمل از من التماس می‌نمودی از نقصان تسعیر در دو سال سی هزار درم می‌شد و من در آن‌وقت قبول نمی‌نمودم اکنون بجهة تو آن مبلغ را آورده‌ام بفرمای تا قبض کنند چون این سخن شنیدم در بحر حیرت افتادم گفتم و اللّه که مثل این سخاوت و مروت هرگز در ضمیر آل برمک نگذشته گفت محقری دیگر هست مبلغ پنج هزار دینار از مواجب خود تخفیف داده‌ام آن را نیز قبول کن گفتم خدا ترا جزای خیر دهاد و آنچه تو کردی هیچکس نتواند کرد، مرا بیش از این در زیر بار مکن در اخذ آن الحاح فرمود و بعد از قبول آن تفصیلی بمن داد مشتمل بر جامهای دیبقی و جامهای مصری و دیگر تحف و هدایا فرمود که این جامها را برای تو آورده‌ام زیرا که مدتی قلیل در عمل بودی و تحفهٔ بدست نیاوردی و مع ذلک ارباب دیوان از تو راه آورد طمع دارند پس گفت من مفروشات بتکلف دوست می‌دارم و در ارمنیه بجهة من قالئی بافته‌اند مذهب و بمبلغ پنج هزار دینار خریده‌ام این را بستان تا اگر بجهة خلیفه تحفهٔ خواهی مهیا باشد چون آن فرش بنظر من رسید در لطافت و ظرافت آن متعجب مانده با خود گفتم اگر این قالی از من باشد به هیچکس دلم نیاید تکلف کنم و با وجود چنین مردی که نسبت بمن بیسابقه محبتی و معرفتی با چندین جور و ستم که از من باو رسید مرحمتی چنین کرده باشد کسیرا نرسد که در تعظیم او انکار کند بر من واجبست که پیش او بسر بایستم تا بپاچه رسد.

پیش آن دست که خورشید فلک طیرهٔ اوست هستی عالم شش‌گوشه محقر گیرند

حکایت: یکی از برامکه گفت وقتی پریشانی بحال من راه یافته

کارم بجائی رسید که در خانه فرشی بجز گرد نماند و در طاقها جز تار عنکبوت زینتی نماند.

گر گیر بر زمین زنی اندر سرای من چون گردباد گرد بروی هوا رود و در مطبخ جز دیگ سودا نمی‌پختم و جز غذای تمنا نمی‌خوردم.

هم کاسهٔ من سیاه و هم دیگ سفید وز آتش و باد هر دو ببریده امید این شسته نمی‌شدی مگر از باران و آن گرم نمی‌شدی مگر از خورشید با خود اندیشه کردم که ابو تراب مجیر کاتب مردی کریم است و من با او سابقه معرفتی دارم همان بهتر که در این افتادگی دست در ذیل همت او زنم که پای دلم بدستیاری عاطفت او از گل برآید دو بیت غرا در سلک نظم انتظام دادم مضمون آنکه اگر میل بنوشیدن شراب ارغوانی و شنیدن نغمات موسیقی داری و خاطر شریف به این معنا راغب هست بنده را از خاک بردار و به بنده خانه تشریف شریف ارزانی دار و این ابیات را نزد او فرستادم مجیر فی الحال سوار شده بخانهٔ من آمد او را استقبال کرده گفتم مراد من خانه تو بود چه خانه من از بی‌برگی چنانست که شاعر گوید:

صفت خانهای میر بدان همچو مسجد در او نه آب و نه نان مجیر گفت چون بر عزم خانه تو آمده‌ام مراجعت خوش نمی‌نماید بفرمایم تا اسباب عیش و عشرت از منزل من بوثاق تو حمل کنند و اشاره فرمود تا فرشهای ملون و ظروف و اوانی و سایر ما یحتاج آوردند و خانه مرا که مانند بیابان لوط بود چون باغ ارم بیاراستند آنگاه مجیر بخانه من نشسته من زبان بمعذرت گشوده گفتم:

همای اوج سعادت بدام ما افتد اگر ترا گذری در مقام ما افتد و یک روز و یک شب در منزل من مانده چون عزم رفتن کرد غلام را فرمود تا یک کیسهٔ زر و یکدست جامه پیش من آورده عذر خواست و در وقت رفتن چون در محفه نشست با من گفت نگذار که کسی چیزی از آن اسباب از خانه تو بیرون برد که آنها را بتو بخشیدم من بخانه رفته و مجموع اشیا را حساب کردم صد هزار درهم بر آمد غرض که پیش از این ارباب کرم در اطراف عالم بسیار بوده‌اند و نفعها بمردم رسانیده‌اند اما در این زمان اثری از آن مردم بر صفحهٔ روزگار باقی نمانده است.

کرم بباغ ارم کشته بود کرم بخورد بگوش هرکه بگفتم کرم بگفت کرم