زینت‌المجالس/جزء چهار: فصل شش

از ویکی‌نبشته

فصل ششم از جزو چهارم در شجاعت که باعث علو شانست در دنیا و سبب سمو مکانست در عقبا

شجاعت قوتیست نفسانی که بعد از رعایت شرایط و احتیاط در دفع خصوم و رفع نوایب آثار پسندیده بظهور رساند و جمعی که خود را بیموجبی دانسته در مخاطر و مهالک اندازند شجاع نیستند بلکه مجنونند.

حکایت: باتفاق کافه امم و عامهٔ بنی آدم

از ابتدای مطلع آفتاب رسالت حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و آله الی الان که هزار و پنج است هیچ آفریدهٔ بشجاعت اسد اللّه الغالب امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام بل از اوان هبوط آدم صفی از جنت مخلد الی یومنا هذا احدی از نوع بنی انسان در این صفت عالی نزدیک باو نرسیده.

ای راست رو قضا بگمان تو چون خدنگ بر ترکش تو چرخ مرصع دم پلنگ دست شجاعت تو کند روز معرکه در گردن مبارز افلاک پالهنگ مرغابیان جوهر دریای تیغ تو هریک بروز معرکه صیاد صد نهنگ شاهد این حال و مصداق این مقال کندن در خیبر است بیان فتح خیبر

تفصیل این اجمال آنکه چون حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و اله عزیمت فتح خیبر فرمود از مدینه با هزار و چهار صد نفر به آن جانب توجه نمودند حیدر کرار بواسطهٔ درد چشم و عارضه مرافقت آن سرور نمی‌توانست نمود و چون رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله خیبر را محاصره نمود در اثنای محاصره درد سری عارض آن حضرت شده بدین واسطه بنفس نفیس در معارک قدم رنجه نمی‌فرمود اما هر روز رایت نصرت آیت را بیکی از مهاجر داده بجنگ می‌فرستاد و چون در قلعه قموص که از امهات قلعهٔ خیبر بود استحکام تمام بود زیاده کاری از پیش نمی‌رفت روزی رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله علم را بعمر داده و او را سردار سپاه گردانیده بحرب فرستاد عمر بپای حصار رفته بازگردید کاری نتوانست ساخت روز دیگر ابو بکر را ارسال فرموده او نیز مثل عمر مراجعت نمود نوبت سوم باز عمر بن خطاب را فرستاده او نیز بیحصول مقصود مراجعت کرده و چون رایت زرنگار جمشید شیر سوار در جانب مغرب در حرکت آمده سراپردهٔ خسرو زنگبار بر بام آن نیلی حصار زدند.

منهزم گشتند از باز سپید مشرقی بر فلک طاوس زرین از فلک فوج غراب چرخ کهلی سرمهٔ شب را بمیل زرد و سرخ همچو کحالان کشید اندر دو چشم آفتاب نور آل بو تراب روز پیدا شد ز کوه دولت عباسیان شب پذیرفت انقلاب سرور بطحا و یثرب بر زبان معجز بیان گذرانید که «لاعطین الرایة غدا رجلا کرارا غیر فرار یحب اللّه و رسوله و یحبه الله و رسوله یفتح اللّه علی یدیه» درین اثنا اسد اللّه الغالب از مفارقت سرور بطحا و یثرب غمناک شده باوجود رمد سوار گردیده از عقب سپاه متوجه لشکرگاه شد و همان شب که این سخن بر زبان معجز بیان سید کاینات گذشته بسپاه نصرت پناه ملحق گشت سهل ساعدی گوید که در آن شب که رسول اللّه این حدیث فرمود غلغله در میان اصحاب افتاده گفتند آیا کدام یک از ما بدین سعادت عظمی فایز خواهد شد جمعی از قریش گفتند مقرر است که این مرد علی مرتضی علیه السّلام نیست چه او رمد عظیم دارد و پیش پای خود نمی‌بیند چون سخن سرور انبیا بسمع قدوهٔ اولیا رسید فرمود «اللهم لا مانع لما اعطیت و لا یعطی لما منعت» یعنی خداوندا هیچکس نتواند بخشید چیزی که منع تو بدان معلق گردد و هیچ‌کس نتواند ستد چیزی که عنایت توبه بخشش آن تعلق گیرد و روز دیگر:

که خورشید زد پنجه بر پشت گاو برآمد ز هامون خروش چکاو سعادتمندان فیروز چنک که در بیشهٔ دغا چنک بر کمر پلنک می‌زدند بر در خیمهٔ سید عالم مجتمع گشتند و هر یک را تصور آنکه آن دولت عظمی و آن موهبت کبری نصیب او خواهد شد سعد بن ابی وقاص گوید چند نوبت در برابر رسول اللّه بزانو درآمدم و باز بر خواستم بامید آنکه صاحب رایت من باشم و از عمر بن الخطاب مرویست که هرگز امارت دوست نمی‌داشتم مگر در آن روز که تمامت همت من مایل امارت جیش بود و چون مصطفی صلی اللّه علیه و اله از خیمه بیرون خرامید فرمود علی بن ابی طالب کجاست از هر گوشه آواز بر آمد که او را رمد چنان عاجز ساخته که پیش پای خود نمی‌بیند فرمود که او را حاضر سازید دست قدوهٔ اولیاء را گرفته حاضر ساختند آن سرور فرخنده او را بران خجسته خویش نهاده آب دهان در کف خود ریخته در چشم قدوهٔ اولیا مالیده شفا یافت و فرمود «اللهم اذهب عنه الضر و الحر و البرد» و از علی مرتضی مرویست که بعد از آن هرگز اثر سرما و گرما نیافتم و رایت باو داده فرمود برو خدای تعالی فتح بر دست تو ظاهر سازد و علی مرتضی نزدیک بحصن قموص رسیده یکی از احبار یهود که بر بالای حصار بود پرسید که‌ای صاحب رایت چه نام داری جواب داد که «انا علی بن ابی طالب» یهود با قوم خود خطاب نمود که «غلبتم و ما انزل علی موسی» یعنی مغلوب گشتید و نخستین شخصی که بقدم محاربه پیش آمد حارث برادر مرحب بود دو کس از اصحاب را شهید کرده حیدر کرار او را بضرب ذو الفقار بجهنم فرستاد بناچار مرحب از حصار با جمعی از شجاعان جرار بیرون آمده آهنک جنک ساز داده او مبارزی بود که پنج گز بالا داشت در غایت قوت چنانچه سنان نیزه او سه من وزن داشت و دو زره در بالای هم پوشیده بود و هیچکس از سپاه اسلام جرأت ننمود او که در مقابل او رود لاجرم اسد اللّه الغالب متوجه او شده مرحب تیغی حواله آن حضرت کرد امام المتقین پیشدستی نموده ذو الفقار بر سر آن ملعون زد چنانچه از خود و دستارش گذشته تا کمرگاه او شکافته شد و زمره‌ای از متقدمان تا قرپوس زین گفته‌اند.

ز ضربت تو الف و ارقد دشمن تو دو نیمه گردد باز اوفتد بصورت دال و هفت نفر از اهل خیبر بضرب تیغ امیر المؤمنین حیدر بسقر پیوستند.

مالک کشان‌کشان سوی دوزخ همی برد آن را که زخم تیغ تو بازافکند سنان در اثنا یهودی ضربتی به آن حضرت رسانید چنانچه سپر از دست حضرت بیفتاد خواست که سپر را برگیرد یهود دیگر سپر را برگرفته روی بگریز آورد یهودان بخندیدند آتش غضب اسد اللّه الغالب اشتعال پذیرفته خود را بدر حصار قموص رسانید و حلقه در آهنین حصار را گرفته چنان بجنبانید که تمام حصار بلرزه درآمد از صفیه منقولست که من بر تخت نشسته بودم در آن ساعت که علی در قلعه را گرفته بجنبانید چنان حصار بلرزه درآمد که تاج از سرم بر زمین افتاد و آن در گران سنک را کنده بجای سپر در دست نگاه داشت و چون یهود امان خواسته از حرب فراغت یافت هفتاد گز بر عقب سر انداخت هفتاد نفر از لشکر اسلام که در غایت قوت بودند خواستند که آن در را از زمین بردارند میسر نشد و بعضی از اهل سیر برآنند که در خیبر هزار من وزن داشت و زمره‌ای هشتصد من گفته‌اند و العلم عند اللّه

حکایت: از معویه روایت کرده‌اند که گفت علی مرتضی در لیلة الهریر بنفس خود هزار مبارز را از سپاه من بقتل رسانید

از مردی از اصحاب امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کرده‌اند که گفت در لیلة الهریر نزدیک آن حضرت بودم هرگاه که شامی را دو نیم کردی تکبیر فرمودی و من تکبیرات می‌شمردم چون صباح شد هزار و پانصد و بیست و سه تکبیر تمام شده بود که بهر تکبیری مبارزی کشته بود و چون در غزوهٔ خندق عمرو بن عبد ود اسب از خندق جهانید و از سپاه اسلام مبارز طلبیده مسلمانان که در پیش حضرت رسالت پناه بودند بعقب او رفتند و هیچکس جرأت نکرد که در برابر عمرو رود و او سه نوبت مبارز خواسته رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله فرمود که کیست که تا شر او را کفایت کند کسی جواب نداد مگر اسد اللّه الغالب و آن حضرت در هر نوبت می‌فرمود که بنشین و چون بار سوم عمرو مبارز خواست بر زبان آورد که هیچ مردی نیست قدوهٔ اولیاء علی مرتضی برخاست رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله فرمود یا علی این عمرو عبد ود است شجاع عرب امام المتقین جواب داد که من نیز علی بن ابی طالبم سید عالم شمشیر ذو الفقار را که یکی از ملوک بتحفه نزد آن حضرت آورده بود از میان گشوده بامیر المؤمنین علیه السّلام داده و در حق او دعا فرمود و بدست مبارک دستار بر سر آن سرور بست و سید عالم از این‌جهت که از اصحاب کسی بمحاربهٔ عمرو اقبال ننمود کوفته خاطر گشت عمر بن خطاب گفت یا رسول اللّه (ص) بواسطهٔ آنکه ما بمبارزت عمرو بن عبد ود نرفتیم خاطر مبارک کوفته شد این عمرو بن عبد ود است که در عرب او را با هزار سوار برابر میدانند نوبتی با کاروانی در ایام جاهلیت بشام می‌رفتیم گفتند که هزار سوار قطاع الطریق در کمینگاه غدر نشسته‌اند انتظار کاروان می‌کشند ناگاه دزدان از مکمن بیرون تاختند و اهل قافله دل از جان و مال برداشتند عمرو بن عبد ود در آن کاروان بود او را دیدم که بچه شتری را از زمین برداشته سپر ساخت و روی بآن دزدان نهاد در کمتر از ساعتی همه را متفرق ساخت اکنون ما با مردی چنین چگونه محاربه نمائیم بالجمله چون حیدر کرار در برابر عمرو رسید گفت ای عمرو شنیده‌ام که تو دست در آستان کعبه زده و گفته‌ای که هیچیک از عرب در حین محاربه مرا بر سه خصلت دعوت نکند الا آنکه یکی را قبول کنم امروز من سه چیز می‌گویم یکی را قبول کن اول آنکه مسلمان شوی عمرو گفت معاذ اللّه هیچ شخصی نباشد که دین آباء ترک کند دوم آنکه بازگردی و با رسول اللّه محاربه نکنی عمرو گفت اگر بازگردم مردم این معنی را بر بددلی من حمل کنند علی مرتضی گفت سوم آنکه از اسب فرود آئی تا محاربه کنیم عمرو فرود آمده اسب را پی کرده شمشیری حوالهٔ آن حضرت کرد اسد اللّه الغالب بجهة محافظت بدن سپر در سر آورده و تیغ عمرو ببرید و بر فرق مبارک حیدر کرار رسید و مجروح ساخت امام المتقین علیه السّلام ذو الفقار را بر ران عمرو زده پایش را جدا ساخت از شاه اولیاء منقولست که عمرو پای خود برداشته بر سر من زد که تصور کردم که کرهٔ زمین را بر داشته بر سر من فرود آوردند و گرد و غبار برخواسته مسلمانان گفتند انا للّه علی هلاک شد و چون غبار فرونشست علی مرتضی را دیدند که سر عمرو را جدا ساخته بود لاجرم حضرت مقدس نبوی (ص) بر زبان معجز بیان گذرانید «مبارزة علی یوم الخندق افضل من اعمال امتی الی یوم القیامة» و بقولی فرمود «فضربة علی یوم الاحزاب خیر من عبادة الثقلین» از یحیی بن اکثم قاضی القضات بغداد مرویست که گفت بغایت مشابه یافتم محاربه علی را با عمرو عبد ود بر آنکه حضرت پروردگار جل جلاله می‌فرماید «و قتل داود جالوت و آتاه الملک و الحکمة و علمه مما یشاء الایة»

حکایت: در فرج بعد الشده آورده‌اند که عمرو بن معدی کرب گفت

نوبتی در جاهلیت با سواران بنی زبید متوجه غارت دیار بنی غطفان بودم شبی در اثناء آوازه شخصی بگوش من رسید که می‌گفت ای نسیم صبا عمرو معدیکرب را از حال ما آگاه ساز شاید بفریاد ما اسیران رسد با خود گفتم این مرد از قبیلهٔ ماران بن ملک بن صعصعه است مردم خود را بتوقیف امر کردم و بجانب آن آواز شتافتم جمعی را دیدم که در پس پشتهٔ نشسته‌اند و آتشی برافروخته‌اند و اسیران را مقید گردانیده انداخته‌اند بانگ بر ایشان زدم و گفتم منم ابو ثور و ایشان چون نام مرا شنیده بر اسبان سوار شدند و من نیز آهنک آن جماعت کرده چند مبارز را بضرب نیزه بر خاک هلاک انداختم بقیة السیف سلاح انداخته آواز الامان بچرخ برین رسانیدند و گفتند هرگز بخاطر ما خطور نمی‌کرد که تنها در این شب تاریک تو بر سر فوجی از دلاوران آئی و همه را عاجز سازی

حکایت: در زمان خلافت مأمون نصر بن شیث عقیلی اظهار عصیان کرده بمملکت شام استیلا یافت

مأمون عبد اللّه بن طاهر را بحرب او فرستاد بعد از آنکه مدتها میان او و عبد اللّه آتش نزاع مشتعل بود نصر از عبد اللّه امان خواسته عبد اللّه او را نزد مامون فرستاد مامون مقدم او را باعزاز و اکرام تلقی نموده و چون از قصر الاماره بیرون آمد بنابر آنکه پیر و ضعیف شده بود دو کس بازوی او را گرفتند تا سوار گشت شخصی گفت از مردی که دو نفر باید تا او را سوار کنند چه هنر آید این سخن بسمع نصر رسیده گفت اگر دو کس می‌باید تا مرا سوار کنند اما هزار کس باید تا مرا پیاده سازد

حکایت: نوبتی بهرام گور با نعمان بن المنذر بشکار رفته

فوجی از کلنگان در فضای هوا می‌پریدند و دو کلنک در پهلوی یکدیگر فروتر پرواز می‌نمودند بهرام دو تیر در یک کمان نهاده و هر دو مرغ را فرود آورد

حکایت: ابو علی کرد روایت کرده که وقتی من با هفتاد سوار راه بیابان طوس را بسته بودیم

ناگاه سواری را دیدم که چهل خروار قماش داشت از اسروشنه که شهریست از بلاد ماوراء النهر می‌آمد و بجانب مکه می‌رفت و غیر از دو سه غلام کسی دیگر همراه او نبود چون جوان فرود آمده بخواب رفت بر سر او تاخته او را گرفتیم و اموالش را بحیطهٔ ضبط آوردیم من بقتل او فرمان دادم او آغاز تضرع و زاری کرده گفت من چندین اموال و اسباب بشما مسلم داشتم از قتل من شما را چه حاصل خصوصا که ارادهٔ حج دارم و عزیمت سفر مکه تصمیم داده از خانه بیرون آمده‌ام بیجهة خود را بوبال خون من گرفتار مسازید تنی چند از جوانان که همراه من بودند گفتند دست از او باید داشت که بمکه می‌رود و چون بجان امان یافت گفت شما چون احسان در حق من کردید آن را تمام کنید و این اسب معلوم است که قیمة آن چند است بمن دهید چه به هر طرف که از این بیابان روی آورم تا بآبادانی بیست فرسنک است و پیاده چسان از این بیابان خونخوار جان بیرون برم اسب را نیز باو دادیم گفت تیر و کمان مرا نیز شفقت کنید چه شاید در این بیابان خونخوار جان بیرون برم تیر را نیز باو دادیم تیر و کمان را بستد و یک سر تیر از ما دور شده گفت ای یاران شما را بر من منت جانست از میان مال من بیرون روید تا مهم من با شما بدشواری نانجامد و اللّه اگر با من عناد و لجاج ورزید و مال مرا با من نگذارید یکی از شما را زنده نگذارم مرا از عقل او خنده آمده گفتم غالبا جنون ترا بر این می‌دارد یا از سر جان سیر آمدهٔ جوان تیری در کمان خود نهاده متوجهٔ ما شد فرمودم تا چند نفر رفته او را بگیرند چون سواران از جای خود حرکت کردند یکی را چنان تیری بر سینه زد که از مهرهٔ پشتش بیرون رفت و تیر دیگر افکند و سوار دیگر را بر زمین انداخت و در یک لحظه پنج مبارز را بر زمین زد پس بهیأت اجتماعی متوجه او شدیم جوان به هر طرف می‌تاخت و بهر تیری سواری را از پشت زین می‌انداخت تا قرب بیست نفر را بکشت ناچار از میان اسباب او بیرون رفتیم جوان درتاخت و از میان بار خود تیر دستهٔ بیرون آورده در ترکش ریخت و سر در پی ما نهاد گفتم ای جوانمرد از میان مال تو بیرون رفتیم و ما را بر تو حقی عظیم است و مع‌ذلک بیست نفر از ما کشتی اکنون بگذار تا سر خود گیریم قبول نکرده گفت اگر اول مرتبه می‌رفتید که مرا با شما محاربه دست نداده بود در آن مضایقه نبود اما الحال تا اسب و سلاح خود را بازنگذارید شما را نگذارم و آغاز تیراندازی کرده ده سوار دیگر را بضرب تیر براه عدم فرستاد ناچار اسب و سلاح خود را باو داده خلاص شدیم

حکایت: دیگر از شجاعان روزگار و دلاوران نامدار شبیب بن یزید بن نعیم الشیبانیست

که در زمان حجاج از سواد عراق ظهور کرد و هرگز با او زیاده از سیصد سوار نمی‌بود حجاج قریب پنجاه نوبت لشکر بحرب شبیب فرستاده هرگز عدد سپاه از بیست و پنج هزار و پنجاه هزار سوار کمتر نمی‌بود و آن شیر دل با سیصد نفر پای ثبات افشرده آن سپاه عظیم را هزیمت می‌کرد آورده‌اند که نوبتی حجاج با پنجاه هزار سوار قصد کوفه کرد و شبیب نیز با سیصد سوار نامدار بکوفه روان شد اتفاقا حجاج تعجیل نموده وقت نماز عصر بشهر درآمد و شبیب هنگام شام داخل آن بلده شده بمسجد کوفه رفت و هرکه در مسجد بود از اتباع حجاج بقتل رسانیده و دو رکعت نماز گذارده از مسجد بیرون آمده بقصر الاماره شتافت و حجاج در قصر را بسته بود چنان عمودی بر آن در زد که پاره‌پاره گشت و زیاده از این متعرض او نشده از شهر بیرون آمد و حجاج مشعلها روشن کرده فریاد می‌کرد که‌ای لشکر الهی سوار شوید قریب شصت هزار جمع شدند حجاج آن طایفه را بشش فوج کرده بحرب شبیب فرستاد و هنگام عشا شبیب از حال ایشان آگاه شده تا وقت سحر پنج فوج را زیر و زبر کرده بود نزدیک بصبح از گوشه‌ای آواز بانک نماز برآمد شبیب از قائل اذان پرسید گفتند محمد بن موسی که یکی از سرداران حجاجست اینجا فرود آمده است شبیب گفت این مردک خرفست و همان لحظه بر سر او تاخته او را بقتل آورد حجاج عرضه داشتی بنزد عبد الملک بن مروان فرستاده از او استعانت نمود عبد الملک سفیان بن ابی ایزد کلبی را با بیست هزار سوار شامی خونخوار بمدد حجاج فرستاد حجاج سفیان را بحرب شبیب فرستاده شبیب با سفیان محاربه نموده هرچند جهد نمود که او را منهزم کند صورت نیست لاجرم بطرف عراق عجم روان شد در فصل بهار متوجه کوفه شد چون بششتر رسید شنید که سفیان بامر حجاج بمحاربه او شتافته خواست از جسر گذشته در برابر سفیان فرود آید ناگاه چون بمیان جسر رسید اسبش بر پشت مادیانی که پیش‌پیش او می‌رفت جست شبیب از اسب جدا شده در آب افتاد و همان لحظه غریق بحر فنا گشت سفیان فرمود تا جثهٔ او را گرفته سینه‌اش را شکافتند دلش بمرتبهٔ سخت بود که از سنک خاره سخت‌تر می‌نمود آورده‌اند که مادر شبیب را گفتند که پسرت کشته شد قائل را تکذیب نمود و چون بر زبان آوردند که در آب غرق شد آغاز شیون و نوحه کرد گفتند چگونه اول قبول ننمودی گفت در ولادت او بخواب دیدم که شعله آتشی از من جدا شده جهان را روشن ساخت دانستم که آتش را جز آب نکشد.