پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل هفت

از ویکی‌نبشته

فصل هفتم از جزو پنجم در بیان مکارم اخلاق و محاسن شیم و فوایدی که بر آن مترتب می‌شود

چون حاتم خوان کرم درنوردیده بجانب آخرت شتافت برادرش اراده نمود که بر مسند نشسته قایم‌مقام گردد و در این باب با مادر خود مشورت نمودم حاتم فرمود که هرگز کار حاتم از تو نیاید وی بسخن مادر التفات ننمود و در قبهٔ که حاتم ساخته بود و هفتاد در بر آن گشاده بر مسند نشست مادرش خواست که پسر را امتحان کند تغییر لباس کرده مانند سائلان بر ابواب آن قبه می‌گشت و سبب آنکه حاتم آن قبه را مشتمل بر هفتاد در ساخته بود آن بود که تا سایل از هر در که خواهد طلب نماید پس ام حاتم از دری آمده چیزی طلبید پسر او را صدقه داد و از باب دیگر باز طلب کرد برادر حاتم نوبت دیگر قراضه زر بر کفش نهاده‌ام حاتم از در دیگر آمده باز سؤال نمود پسرش گفت ای عورت امروز دو نوبت چیزی از من گرفتی هنوز از من چیزی می‌طلبی ام حاتم خود را بر پسر ظاهر ساخته گفت با تو نگفتم که کار حاتم از تو نمی‌آید نوبتی بجهة امتحان برادرت باین قبه آمدم و از هفتاد در سؤال نمودم و او با وجود آنکه دانست که یک کس است و مکرر صدقه می‌طلبد اصلا اظهار نکرده مرا محروم نگردانید و من اختلاف طبایع شما را از آن‌وقت باز دانستم که شیر می‌خوردید چه او همیشه یک پستان مرا گرفته می‌مکید و متعرض دیگری نمی‌شد و تو یک پستان را گرفته می‌مکیدی و دیگری را بدست می‌گرفتی و مادر حاتم عیینه بنت عفیف بن عمرو بن امرء القیس بود و بغایت کریمه بود چنانچه از اموال هرچه بدست می‌افتاد بمردم می‌بخشید و بعد از یک سال گفتند چون او عسرت و بی‌برگی کشید شاید که بعد از این عنان اسراف کشیده دارد یک رمه شتر بوی دادند تا از نسل آنها انتفاع یابد در این اثنا زنی از قبیلهٔ هوازن که همواره از خان احسان او بهره می‌برد بخدمتش رسیده طلب انعام نمود عیینه آن رمه را تمام باو داده و گفت چون چندین رنج و بی‌برگی کشیدم با خود عهد کردم که هیچ سائلی را محروم نگردانم و هرچه داشته باشم بایشان مسامحت ننمایم

ابر اگر از فتح باب دستت آبستن شود قطره باران کند از هر حشیشی عرعری نوبتی پیری نزد امیر المؤمنین علی علیه السّلام آمده گفت یا امیر المؤمنین پیر و شکسته شده‌ام و هیچ راحتی از ابتدای جوانی تاکنون بمن نرسید.

از ابتدای نشو و نما تا باین زمان سوگند می‌خورم که دمی خوش نبوده‌ام مرا نصیحتی فرمای که باعث رفعت درجه من گردد در عقبی و سبب عزت من باشد در دنیا امام المتقین فرمود ای شیخ اگر یادگیرنده‌ای دو چیز یاد گیر خداوند جل ذکره را و مرگ را و اگر فراموشکاری دو چیز فراموش کن احسانی که نسبت بمردم کرده باشی تا منت ننهی و بدیکه مردم با تو کرده باشند تا کینه‌ور نگردی.

بخلق نیکی اگر می‌کنی فرامش کن که ذکر آنچه کنی منت و ریا گردد بدیکه با تو کنند آن بدی ز یاد ببر که کینه‌ور چو شود مرد بی‌بها گردد

حکایت: از عایشه منقولست که نوبتی حضرت رسالت یتیمی را برداشته تعهد می‌فرمود

و بعد از مدتی آن یتیم وفات یافت آن سرور بر فوت او غمناک و دلتنگ گردیده من گفتم یا رسول اللّه اگر فرمائی یتیمی دیگر پیدا کنم تا بجای او بتعهدش پردازی فرمود این بغایت بدخو بود و من بر خوی او صبر می‌کردم و بدان سبب مرا ثواب جزیل حاصل می‌شد شاید دیگری چنین نباشد

حکایت: عمرو بن سعید روایت کرد که روزی در خدمت مأمون ایستاده بودم

و او قبای خز می‌پوشید و چرک در شکستهای آن جامه ظاهر گشته من و احمد بن یوسف این حالت را مشاهده نموده درهم نگریستیم و از آن حالت تعجب کردیم مأمون بفراست بر مکنون ضمیر ما اطلاع یافته گفت زینت خلافت و سلطنت بجامه زیبا و لباس دیبا نیست بل بخلق کریم و بذل عمیم است و الا هیچکس بر ترتیب لباس نفیس از ما قادرتر نیست

حکایت: چون مأمون از مرو ببغداد آمد از احوال خلایق تفحص بلیغ می‌نمود

بمرتبهٔ که اگر دو شخص با یکدیگر سخن می‌گفتند همان لحظه باو خبر می‌رسید که فلان و فلان چنین و چنین گفته‌اند. گفته‌اند که یکی از تجار بغداد گوید در مسجد با جمعی نشسته بودم و از هر نوع سخنان می‌گذشت آسیابانی در آن میان بود گفت امروز خلیفه فلان را ادب کرد و فلان را انعام داد بعد از لحظه کس از خدام خلیفه آمده آن مرد را نزد خلیفه برد مأمون از او سؤال نمود که تو امروز در مسجد چنین نگفتی طحان گفت بلی خلیفه بر زبان آورد که تو چکارهٔ گفت طحانم مأمون گفت مناسب تو آنست که از جو و گندم و آسیا سخن گوئی ترا بر امور ملکی چکار باید که من بعد در امری که نسبت بتو نداشته باشد شروع نکنی و سخنی نگوئی که ملایم طور تو نباشد

حکایت: آورده‌اند که چون مزاج مأمون بر مالک بن سعد متغیر شد اموال او را عرضهٔ تاراج گردانید

و ضیاع او را در معرض ضیاع آورده مالک پسری داشت عاقل و دوراندیش موسوم برجا ترسید که او را بواسطهٔ طلب وجه مصادره ایذا کنند و چیزی که بر آن قادر نباشد ازو خواهند لاجرم از بغداد بیراحله و زاد بیرون آمده متوجه بصره شد و چون ببصره رسید با خود گفت باری ندارم که بکاروانسرا نزول نمایم و کسیرا نمی‌شناسم که بمنزل او فرود آیم متحیر فرومانده لحظهٔ در بازارها تردد می‌نمود در این اثنا بر در دکانی نشسته بر هر طرف می‌نگریست ناگاه اعرابی نزد وی آمد گفت ای جوانمرد آثار کرم در بشرهٔ تو مشاهده می‌نمایم هیچ توانی که خود را از آن زمره گردانی که خداوند جل ذکره در شأن ایشان مدح «وَ یُؤْثِرُونَ عَلیٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ» نموده رجاء بن مالک غرقه دریای فنا شده با خود از حیا اندیشید کاردی قیمتی که همراه داشت بعرب داد شخصی با او گفت بایستی که این کارد را بفروشی و از قیمت آن بجهة خود جامهٔ بخری که لباس تو چرکنست رجا گفت عرض عزیز را از لوث عار تازه داشتن و پاکیزه ساختن بهتر از آنست که ظاهر بدن بلباس پاک آراستن چون ساعتی برآمد پیرمردی بآنجا رسیده خرش در وحل افتاده و هیچکس بمعاونت او اقبال نمی‌نمود رجا از دکان فرود آمده پیر را مدد کرد تا آن خر را از وحل بیرون آورد اتفاقا دختر کلانتر بصره در منظری نشسته بود و حرکات و سکنات رجا را مشاهده می‌نمود و این دختر بغایت عاقله بود و رئیس را نسبت باو محبتی مفرط بود همیشه با وی می‌گفت شوهر تو باختیار تست هر کرا پسنده کنی ترا بوی دهم و اکابر و معارف هرچند او را خطبه نمودند راضی نشد و چون نظرش بر رجا افتاد دلش بسته او شد دایه را طلب نموده گفت که پدر مرا مختار ساخته که به هرکه خواهم شوهر کنم اکنون من آن جوان را که بر آن دکان نشسته است اختیار نمودم گفت اکثر اکابر ترا خطبه کرده و تو بآن رضا ندادی و اکنون این پسر را گزیده‌ای که جامهای کهنه پوشیده و تنها در گوشهٔ نشسته این چه اختیار است دختر گفت نظر ما بر مکارم اخلاق و محاسن اطوار است نه بر مال فانی و جاه عاریتی دایه از نزد دختر رفته سخن او را به کلانتر عرض کرد رئیس گفت دختر من بیموجبی این اختیار نکرده من این جوان را طلبیده از او استفسار حالش نمایم اگر از خاندان بزرگ باشد بدین مصاهرت رضا دهم و شخصی را بطلب رجا فرستاده رجا نزد رئیس رفته تحیتی شایسته گفت و بزانوی ادب نشست چون رئیس آثار وفور فضایل از بشرهٔ او لایح دید با خود گفت کاشکی نسب او مرا معلوم شدی تا بر مصاهرت او جازم گشتمی پس از او پرسید که‌ای جوان مرا از نام و نسب خود خبر ده رجا جواب داد که بزرگان - گفته‌اند که در غربت از آثار نسب خود احتراز باید کرد چه حال ار دو چیز بیرون نیست یا آنست که مرد بزیور فضل و دانش آراسته است و در این صورت فرزند علم است و او را بذکر آباء و اجداد حاجت نیست یا آنکه آلوده صمت جهل و نادانیست و بر این تقدیر همان بهتر که آباء و اجداد خود را بلوث عار نسب خویش ملوث نگرداند:

هرگز بهیچکس مکن ای دوست افتخار خاصه بمردگان که در این هست خردهٔ هر زنده‌ای که فخر وی از مرده‌ای بود آن مرده زنده‌ای بود آن زنده مردهٔ رئیس مبالغه بسیار کرده رجا نام و نسب خود را بیان نمود و چون رئیس بصره نام مالک بن مره شنیده بود برخاست و او را در کنار گرفته تشریفی فاخر در او پوشانید و دختر را عقد کرده برجا داد و او را صاحب اختیار ملک و مال خویش ساخت

حکایت: آورده‌اند که چون محمد بن زید علوی بر طبرستان و جرجان استیلا یافت

هر سال بوقت خراج اموال خزانه بر بنو هاشم و قریش قسمت می‌نمود و آنچه زیاده می‌آمد بر انصار و فقها و قرا و طبقات مردم بالسویت قسمت می‌نمود سالی بنفس خود بآن تقسیم پرداخته اول نصیب بنو هاشم را قرار نموده آنگاه حصه بنو عبد مناف را جدا کرد بعد از آن سایر قریش را قسمتی معین ساخت مردی برخاسته گفت ای سادات مرا نیز از این مال بهرهٔ رسد از او پرسیدند که تو از کدام بطنی مرد خاموش شد گفتند از اولاد یزید پلید نباشی گفت آری گفتند ای ابله با چنین نسبی که داری آمدهٔ از آل علی حصه طمع می‌کنی طایفهٔ خواستند که او را برنجانند و شمشیرها باو بیازمایند محمد بن زید ایشان را مانع آمده فرمود از قتل امثال این جماعت کین حسین خواسته نشود و او را در این گناهی نیست که خداوند جل ذکره او را از اولاد یزید پلید آفرید و من از پدرم شنیدم که از پدرش روایت کرد که او گفت در سالی که ابو جعفر منصور بمکه آمده حج گذارد، شخصی یاقوتی گرانمایه نزد وی برد منصور گفت گمان ندارم که مثل این گوهر کسی داشته باشد یکی از غمازان گفت محمد بن هشام ابن عبد الملک مروان یاقوتی از این بهتر دارد منصور ربیع حاجب را طلبیده گفت فردا چون خلایق بمسجد الحرام آیند مجموع ابواب مسجد را محکم کن و یک باب را مفتوح گذار و هرکه از این در بیرون آید تفحص حال او کن و چون محمد ابن هشام را به‌بینی او را نزد من آور، ربیع روز دیگر درهای مسجد الحرام بسته بتفحص مشغول شد و محمد بن هشام دانست که غرض از آن کار اخذ یاقوت اوست حیرت و دهشت بر وی مستولی شده راه خلاص و مناص بر او مسدود ماند محمد بن زید بن علی بن حسین در جوار او نشسته بود او را نمی‌شناخت چون تحیر وی را مشاهده نمود گفت ای شیخ ترا بغایت مضطرب می‌بینم حالت چیست اگر اندیشه خود را بیان کنی در مخلص تو سعی نمایم گفت محمد بن هشام بن عبد الملکم تو نیز نسب خود بیان نمای چون محمد اظهار نسب خویشتن نمود محمد بن هشام مضطرب‌تر شد زیرا که هشام زید بن علی را شهید کرده بود محمد بن زید چون آثار وهم و ترس در بشرهٔ او مشاهده فرمود گفت مترس که تو قاتل زید نیستی و بقتل تو و امثال تو خون او خواسته نگردد و من ترا از این ورطه خلاص دهم ابن هشام گریان شده دست و پای وی را بوسه داد و محمد بن زید ردا گردن او کرده می‌کشید و گوشهٔ از ردای محمد بر سر او افتاده رویش را پوشیده ساخته بود و چون نزد ربیع حاجب رسید گفت ای ربیع این شخص مبلغی زر از من گرفته شتری بمن فروخت و باز شتر را برداشته گریخت و اکنون او را گرفته دو کس همراه من کن تا حق مرا از او بستانند ربیع دو نفر همراه محمد بن زید کرد و چون محمد بن زید پسر هشام را از مسجد الحرام بیرون برده بگوشهٔ رسانید با او گفت ای خبیث حق مرا بده وی گفت حق تو حاضر است و اینک می‌دهم محمد بن زید با ملازمان ربیع خطاب کرد که اکنون شما بسلامت روید که او اعتراف نمود و محمد بن هشام دست و پای او را بوسه داده گفت «اللّه اعلم حیث یجعل رسالته» کرم و مروت و جوانمردی و فتوت نتیجه خاندان نبوتست اکنون چون جوهر جان من بسبب سعی جمیل تو در حقه جان باقی ماند این یاقوت را از من قبول کن گفت جدم گفت ما هرگز بر جوانمردی مزد نگیریم آنگاه محمد بن زید اقارب خود را گفت شما را بخدا سوگند می‌دهم که مزاحم این شخص نشوید و او را نیز از آن مال بهره داد

حکایت: شخصی از امیر المؤمنین علیه السّلام التماس نمود که شمهٔ از خلق کریم حضرت مصطفی صلی اللّه علیه بیان فرماید

امیر المؤمنین فرمود که نعمتهای خداوند را که در دنیا بعباد خود ارزانی فرموده احصا کن تا من بیان خلق حضرت رسول اللّه نمایم سائل گفت «وَ إِنْ تَعُدُوا نِعْمَةَ اَللّٰهِ لاٰ تُحْصُوهٰا» من چگونه حصر آن کنم امام المتقین فرمود که خداوند جل ذکره دنیا و نعم آن را قلیل شمرده که «قُلْ مَتٰاعُ اَلدُنْیٰا قَلِیلٌ» و خلق محمد را عظیم شمرده که «إِنَکَ لَعَلیٰ خُلُقٍ عَظِیمٍ» چون تو از تعداد قلیل عاجزی من چگونه احصای عظیم نمایم اما بدان که هریک از انبیا بخلقی کریم متصف بودند و مصطفی (ص) بجمیع اخلاق متحلی بود

حکایت: از کسائی منقولست که در آن ایام که من ادیب امین و مامون بودم

مادر مامون بمن پیغام می‌داد که مامون در حرم بی‌ادبی می‌کند و در تکرار سبق کاهلی می‌نماید کسائی گوید فرمودم تا یکی از خدمتکاران مأمون را بر پشت خود گرفت و من چند تازیانه محکم بر او زدم چنانکه بسیار بگریست و من از آن زدن اندیشناک شدم و در اثنای آنکه مامون می‌گریست خادمی در آمده گفت جعفر بن یحیی برمکی بدیدن مأمون آمده است مأمون علی الفور چشم خود را پاک کرده در صدر نشست و اطراف خود را مجتمع ساخته وزیر را اجازت دخول داد من از بیم آنکه مبادا از من شکایتی کند بر خود می‌لرزیدم اما از این نوع قطعا سخن نگفت و کلمات سنجیده بر زبان راند و چون وزیر بیرون رفت من بقدم معذرت پیش رفته گفتم من اندیشیدم که از من شکایت کنی جواب داد که هرگز از استاد گله نکنم و آنچه از تو صادر شد بجهة تهذیب اخلاق من بود تا من الم تازیانه بدانم و بیچارگان را که ادب کنم حد اعتدال نگاه دارم و هم در مآثر مامون آورده‌اند که روزی زبیده خاتون با هارون از روی مباسطت گفت پسر من محمد امین از مامون بسال بزرگتر است سزاوار آنست که جانب او را بر مأمون ترجیح داری و او را بیش از مأمون منظور نظر عنایت گردانی اما تو بعکس این عمل مینمائی رشید جواب داد که این هر دو پسر روشنائی چشم منند و محبت من نسبت به هر دو مساویست و امین را بسبب خاطر تو بر مأمون مقدم می‌دارم و الا مامون بیش از او استعداد و استحقاق تربیت دارد اگر خواهی که این معنی را بر تو ظاهر سازم آنگاه هارون خادمی را فرستاده گفت پیش امین رو و بیرخصت داخل مجلس او شو و او را بر وضعی که بینی بهمان لباس از همان موضع نزد من حاضر گردان و ملاحظه نمای که چکار می‌کند و که نزد اوست خادم نزد امین آمده او را دید که با کنیزکان بعیش و عشرت مشغول است و جامه‌های زربفت پوشیده است فرمان رشید رسانیده اما امین خواست که جامه بگرداند خادم گفت حکم چنانست که بهمین جامه بیائی امین مطاوعت نموده پیش پدر آمده خدمت کرد رشید او را بمزید عنایت و شفقت نواخته گفت ای محمد حاجتی که داری بخواه تا روا کنم امین گفت در فلان موضع باغیست در غایت نزاهت و قصری رفیع البنیان در میان آن واقعست امیر المؤمنین آن را بمن دهد رشید گفت آن را بتو بخشیدم دیگر چه حاجت داری امین بر زبان آورد که فلان اسب که در طویلهٔ امیر است می‌خواهم هارون آن را نیز بوی داد گفت دیگر چه می‌خواهی گفت کنیزکی بجهة امیر المؤمنین بده هزار دینار خریده‌اند آن را نیز می‌خواهم هارون آن را نیز بوی داده محمد بوثاق خود بازگردیده رشید در حال خادم را فرستاده که نزد مأمون رو و او را به هر حالتی که بینی نزد من آور و تفحص نمای که چه می‌کند و چه می‌گوید و نزد او کیست خادم بخدمت مأمون رفته او را دید سلاح پوشیده و بر کرسی نشسته و جمعی از غلامان و خواص خود را جمع آورده و رحلی پیش خود نهاده و کتابی بر بالای آن نهاده مطالعه می‌نمود و فرمان رشید بوی رسانید مامون بخدمت پدر شتافته رشید از او سؤال کرد که چرا سلاح پوشیدهٔ و این خیل بجهة چه جمع آورده‌ای نه حربی در پیش است و نه عزیمت غزائی در خاطر مامون بعد از زمین بوس و خدمت جواب داده گفت شک نیست که خصمان امیر المؤمنین بسیارند و همواره مترصد فرصت می‌باشند و در وقتی‌که ایشان فرصت توانند یافت شب است چه همه کس بخواب استراحت اشتغال دارند و فرزندان امیر المؤمنین از دیگران بخدمت او باحتیاط نمودن اولی و احق‌اند بنده بجهة همین مستعد و مهیا می‌باشم که اگر عیاذا باللّه امری حادث شود علی الفور بدفع آن پردازم پیش از آنکه فتنه قوی گردد و تدارک آن مشکل شود رخسارهٔ هرون برافروخته گفت طریق اینست که تو مسلوک می‌داری اکنون بگوی که آنچه کتاب بود که مطالعه می‌کردی گفت سیر الملوک پیوسته پیش نظر دارم و واقعات ایشان را مطالعه می‌نمایم تا بسیر سنیه ایشان اقتدا نمایم از این‌جهت رشید گفت اگر حاجتی داری بخواه که رواست مامون گفت سایهٔ حشمت امیر بر سر بندگان مخلد باد محبوسان بسیار شده‌اند و از نگاه داشتن ایشان فائدهٔ متصور نیست امیر فرمان دهد تا در مهمات ایشان نظری فرمایند هر کرا قصاص باید کرد یا حد باید زد حد الهی بر ایشان جاری سازند و باقی را آزاد گردانند تا بدعای دولت روزافزون قیام نمایند رشید گفت فردا چنین کنم که تو میگوئی حاجتی دیگر اگر داری بخواه مامون بر زبان آورد که چنین می‌شنوم که طبقات حشم تنگدستی و بی‌برگی می‌کشند و وقت اطلاق مواجب ایشان نزدیک رسیده است و شک نیست که نظام ملک و انتظام دولت وجود لشکر است امیر المؤمنین بفرماید تا فردا بروات مواجب ایشان را بنویسند و آن طایفه را خوش‌دل گردانند هرون گفت تو فردا در دیوان بنشین و این مهم را کفایت کن دیگر چه حاجت داری مأمون گفت ای امیر رعایای این نواحی گرانبار و عیالبارند و الحمد للّه که خزانهٔ عامره توفیری تمام دارد اگر امیر خراج یک‌ساله عراق را ببخشد رعیت بدعای دولت او مشغول گردند و ثواب دو جهانی حاصل گردد هرون گفت این نیز مقبولست مأمون خدمت کرده بیرون آمد هرون با زبیده گفت اوضاع امین را ملاحظه نمودی و اطوار مأمون را دیدی و حاجات امین را شنیدی و ملتمسات مأمون را مشاهده کردی مأمون سه التماس کرده بیک التماس چندین کس از معارف و مشاهیر و شجاعان و ابطال عرب که بشفاعت او از بند آزاد شدند جمله داغ عبودیت او بر جبین نهاده حلقهٔ بندگی او در گوش کشیدند و چون حشم بشنوند که بروات ایشان بسعی مامون صدور یافته دل‌وجان وقف ولای او سازند و رعیت چون اطلاع یابند که بواسطهٔ التماس او ایشان را فراغت حاصل شده است بدعای او زبان بگشایند

حکایت: آورده‌اند که جعفر بن سلیمان هاشمی که امیر مصر بود و بغایت کریم و نیکو اخلاق بود

نوبتی عقدی مروارید که قیمة آن صد هزار دینار بود از سر کار او کم شد جعفر جد و اجتهاد تمام بجا آورده تفحص بسیار کرد تا دزد را پیدا کند میسر نشد بعد از مدتی یک‌دانهٔ او را در دست شخصی گرفته نزد وی بردند جعفر فرمود که باقی را طلب کنند چون بخوشی اقرار نمی‌نمود ملازمان جعفر او را در شکنجه و تعذیب کشیدند بعد از آنکه عضایش از ضرب شکنجه مجروح شده بود اقرار کرد که باقی را من دارم او را به آن حالت نزد جعفر بردند چون دزد را به آن حالت دید بر وی ترحم نموده گفت این شخص نوبتی بخدمت من رسیده خدمتی کرد من آن عقد را باو بخشیدم و از خاطرم فراموش شده بود او را بگذارید تا برود

حکایت: در فرج بعد الشدة مسطور است که جوانی از معارف دیار ربیعه با دبیر عباس بن عمرو غنوی دوستی داشت

قضا را دولت این جوان بشام نکبت مبدل شده از راحت بمحنت و از ثروت بحاجت افتاد روزی دبیر عباس با او گفت احوال ترا بر رأی امیر عرضه می‌دارم شاید که در حق تو شفقتی فرماید و بعمال خویش سفارش نامه‌ها نویسد که چون نزد ایشان بری در حق تو انعامی نمایند و فی الحال در باب رعایت من مثال بعاملی نوشته بامیر داد تا مهر کرد و بدست من داد و من آن مثال را گرفتم چون بیرون آمدم در بستان سرای عباس که از گلستان ارم نشان می‌داد رفتم ناگاه بادی وزیده دستار مرا در ربود من در پی دستار روان شدم در این اثنا یکی از قفای من درآمده سیلی بر پس سر من زد تا بر عقب نگریستم که بنگرم که کیست دو سه سیلی مستحکم فروکوفت چون نگاه کردم عباس بن عمرو بود حیران شدم و خدمت کردم گفت بچه مهم رنجه شده‌ای گفتم از دیوان امر بفلان عامل عنایت نامه استده‌ام تا مرا رعایتی کند گفت دوات و قلم بیار تا سه سیلی بر وی برات کنم و یقین است که او سیلی از تو نخواهد خورد بلکه آنها را ببهای تمام از تو خواهد خرید زینهار که باندک چیزی راضی نگردی دوات و قلم پیش بردم رقعهٔ بآن عامل نوشت مضمون آنکه بیموجبی سه سیلی به این مرد زده‌ام آن سه سیلی بتو حواله کرده‌ام تا عوض بر تو زند؛ آنگاه گفت مرا معذور دار که تصور کردم که تو فلان ندیمی راوی گوید آن رقعه را گرفته نزد نزد عامل رفتم اول نامهٔ عنایت باو دادم التفات بدان نکرد و در آن نظر افکنده گفت که جمعی از این گدایان مبرم زحمت بزرگان می‌دهند و از ایشان مکتوبات التماس می‌نمایند و ایشان بجهة دفع ابرام این طایفه حرفی چند می‌نویسند آن روز بازگشتم و چند روز متعاقب بمجلس او تردد آغاز نهادم التفاتی نکرد و از بسکه ابرام نمودم حاجب را فرمود که دیگر مرا نزد او راه نگذارد و من بخرج الیوم درمانده و مضطرب گشتم در این اثنا روزی بجهة مهمی بارعام داد و من فرصت جسته خود را بمجلس او انداختم چون نظرش در من افتاد چین در جبین افکنده:

گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین و با حاجب خود گفت نگفتم که دیگر این مرد را پیش من مگذار من گفتم امروز بارعام است و من حکمی دربارهٔ تو آورده‌ام آن را مطالعه کرد و سر بزیر انداخته متفکر گشت دبیر خود را طلبیده سخنی در گوش او گفت دبیر نزد من آمده گفت این سیلی‌ها بچند می‌فروشی گفتم بهزار مثقال طلا و او از صد دینار گرفته بپانصد دینار رسانید بهزار منت راضی شدم و گفتم بدان شرط که زر در همین مجلس تسلیم نمایند و پنجاه دینار برسم علوفه بنویسد و تشریفی بآن ضم کنید هم در آن مجلس زر حاضر کرده بمن تسلیم نمودند و من بیرون آمده روی ببغداد نهادم و بدو سه سیلی آن صاحب دولت شدم و از سیلی روزگار خلاص گشتم و دیگر روی درویشی ندیدم.

ز شاخ بادرم آید کف چنار برون گر از مهب کف او وزد نسیم شمال ترازوئی که در او باربر او سنجند سپهر کفه او زیبد و زمین مثقال