زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل هشت

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم از جزو پنجم در بیان ثبات نیت و استقامت عزیمت

امام سکاکی از فضلای روزگار و علمای عالی‌مقدار است و علوم غریبه نیز میدانسته گویند در اوایل حال بآهنگری مشغول بود روزی صندوقچهٔ ساخته قفلی بر آن ترتیب داد و کلیدی بر آن مرتب گردانید و مجموع صندوقچه و کلید و قفل بوزن یک قیراط آهن بود و آن را بتحفه نزد پادشاه برده پادشاه و امرا او را تحسینی کردند در این اثنا فاضلی بمجلس سلطان درآمده پادشاه بجهة تعظیم او برخاست و در پیش او بدو زانو نشست سکاکی پرسید که این شخص چکاره است گفتند یکی از علماست گفت من چرا بتعلیم علم مشغول نگردم تا مرا عزت دارند بدین مثابه و از حضیض مذلت باوج عزت و سعادت انتقال نمایم و همان لحظه از مجلس بیرون آمده بمدرسه رفت و در آن‌وقت سی سال از عمر وی گذشته بود مدرس با او خطاب کرد که شاید خاطر تو بتعلیم علم مسامحت ننماید اول ترا امتحان کنم و این مسئله که از مسائل اجتهادیه شافعیست باو تعلیم نمود که «قال الشیخ جلد الکلب یطهر بالدباغة» سبکاکی هزار نوبت این مسئله را تکرار کرده چون روز دیگر بحوزهٔ درس حاضر شد مدرس با او گفت که درس گذشته را بیان نمای سکاکی بر زبان آورد که «قال الکلب جلد الشیخ یطهر بالدباغة» مردم آغاز خنده نمودند استاد ایشان را منع کرده کلمه دیگر او را تعلیم نموده سکاکی ده سال رنج بسیار برد و کاری نتوانست ساخت لاجرم دلتنک شده روی بصحرا و کوه نهاد، روزی در کوهها می‌گشت بموضعی رسید که قطرات آب از بالا می‌چکید سوراخی در دل حجر کرده بود سکاکی آن حال را ملاحظه نموده با خود گفت آخر دل تو از سنگ سخت‌تر نخواهد بود همان لحظه مراجعت نموده بعزمی ثابت و نیتی راسخ بتحصیل اشتغال نمود لاجرم خداوند جل ذکره ابواب علوم بر روی او مفتوح ساخته و از امثال و اقران گوی مسابقت درربود گویند مدت سی سال تحصیل نمود

حکایت: آورده‌اند که وزیر جغتای خان بن چنگیز خان عمید حبش شمهٔ از اوصاف امام سکاکی نزد خان بیان کرده

خان باحضار سکاکی امر کرد چون سکاکی را با خان صورت ملاقات رو نمود باندک مدتی جغتای چنان فریفته صحبت سکاکی شد که مزید بر آن منصور نباشد و همواره در برابر او بدو زانو می‌نشست و نوبتی از کلنک در فضای هوا طیران می‌نمودند نظر جغتای بر آن طیور افتاده تیر و کمان خواست تا تیر بجانب آنها اندازد سکاکی بر زبان راند که پادشاه کدامیک این کلنگان را می‌خواهد بهر کدام که اشاره فرماید بنده او را فرود آورم جغتای باولین و دویمین و آخرین اشارت فرمود سکاکی شکلی بر زمین کشیده آن سه کلنک معلق زنان بر بالای آن شکل که بر زمین کشیده بود افتادند و این معنی موجب زیادتی اعتقاد جغتای شد و چون تقرب سکاکی از حد اعتدال تجاوز نمود وزیر را بر وی رشک آمده خواست که او را از نظر پادشاه بیندازد سکاکی این معنی را دریافته با جغتای گفت از اوضاع کواکب چنان معلوم می‌شود که نکبتی متوجه وزیر است او را در خدمت خان نباید بود مبادا که بدولت روزافزون سرایت کند جغتای از این اندیشمند شده وزیر را معزول ساخت و بعد از یک سال از عزل عمید اکثر امور ملکی مختل گشت و شخصی که کما ینبغی بانتظام امور سپاهی و رعیت قیام نماید و در کفایت مانند عمید باشد یافت نمی‌شد جغتای دانست که بسبب عزل عمید مفسده‌ها بسیار در امور ملک و مال حادث شده روزی با سکاکی گفت نکبت با آدمیان همیشه نمی‌باشد هنوز آن وبال از عمید نگذشته است؟ سکاکی گفت آری طالع وزیر از حضیض وبال باوج اقبال انتقال نموده جغتای نوبت دیگر عمید را طلبیده وزارت خود باو تفویض نمود و عمید همیشه منتهز فرصت می‌بود تا مزاج خان را بر سکاکی متغیر گرداند تا روزی چنان اتفاق افتاد که سکاکی تسخیر مریخ کرده لشکری بجغتای نمود از آتش که لباس و اسلحه ایشان نیز از آتش بود و چون نظر جغتای بر آن لشکر افتاد متوهم شده عنان تمالک و تماسک از دست بداد و از خرگاه پای برهنه بیرون دوید عمید در این وقت فرصت یافته عرض کرد که اگر سکاکی بدستیاری سپاهی چنین مملکت را فروگیرد دور نباشد چه خان بمجرد دیدن آن سپاه بدین مرتبه خوفناک گشت این سخن در باطن جغتای تأثیر تمام کرده باخذ و قید سکاکی حکم کرد و سکاکی محبوس گشته در این حبس وفات یافت از وی منقولست که نوبتی در بغداد میان من و وزیر خلیفه نقار غباری ارتفاع یافت و من سه روز آتش را بستم چنانکه بهیچ وجه افروخته نگشت دود از نهاد خلایق برخاسته غوغای عام برآمد خلیفه مرا طلبیده التماس نمود که آتش را بگشای گفتم طریق گشودن آتش منحصر در آنست که وزیر بوسه بر کون سگ مرده زند و الا بهیچ وجه آتش افروخته نخواهد شد و چون دانستند که بغیر از این چارهٔ نیست وزیر بوسه بر کون سگ زده آتش در ریش وی افتاد

حکایت: آورده‌اند که در زمان ماضی شهر سمرقند را پادشاهی بود بغایت عاقل و عادل

و ثابت رأی و صائب تدبیر و او را وزیری بود در کمال کفایت و درایت زبدهٔ دوران و عمدهٔ ملوک جهان روزی پادشاه حاجبی را فرمود که برو و وزیر را بگوی بنشیند و در مهم فلان عامل نظری کند حاجب همین قدر شنید که وزیر را بگوی بنشیند همین سخن را بوزیر رسانید که پادشاه می‌فرماید وزیر بنشیند وزیر متحیر گشته دوات از پیش برداشته بگوشهٔ رفت و بنشست بعد از لحظه پادشاه باحضار وزیر فرمان داد امرا گفتند وزیر نشسته است و دست از مهم کوتاه کرده پرسید بچه سبب گفتند حاجب چنین فرمان رسانیده پادشاه گفت من گفتم وزیر بنشیند و مهم فلان عامل را صورت دهد اما چون حاجب از بارگاه فرمان عزل بوزیر رسانیده او دست از مهم کشیده اگر دیگرباره او را در میان کار آوریم سلاطین مهمات ما را بعدم استقامت مزاج و تزلزل رأی منسوب دارند

حکایت: آورده‌اند که روزی سلطان ابراهیم غزنوی در میدان غزنین می‌رفت

حمالی را دید سنگی گران بر سر نهاده بود و بجهة عمارتی می‌برد و رنج بسیار می‌دید چون سلطان آثار مشقت در بشرهٔ حمال مشاهده نمود فرمود که این سنک را بگذار حمال آن سنگ را در میان میدان گذاشت و سنگ هم در آن موضع بماند روزی طایفه‌ای از خواص عرض کردند که آن سنک در میان میدان افتاده است و اسبان چون بآنجا می‌رسند بدچشمی می‌کنند اگر پادشاه فرمان دهد آن حجر را از آن موضع بردارند سلطان فرمان داد که چون فرموده‌ام بگذار اگر گوئیم بردار مردم آن سخن را بر تردد عزم ما حمل نمایند و آن سنک همچنان در میان میدان غزنین بود و بجهة تعظیم سلطان ابراهیم هیچ‌یک از اولاد او برفع آن حکم نکرد.