زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل شش

از ویکی‌نبشته

فصل ششم از جزو پنجم در فواید امانت که شیمهٔ مرضیه سالکان مسالک حقیقت است

آورده‌اند که تاجری همیشه بسفر چین می‌رفت نوبتی در بصره کشتیها مهیا ساخته متوجهٔ آن ولایت بود روزی بر ساحل بحر نشسته بود و هرکس که اندک بضاعتی داشت نزد او می‌آورد تا بواسطه سلامتی راه بامانت بچین برده بجهت صاحب بفروشد و متاع آنجا خریداری نموده بیاورد ناگاه پیری آمده یک خروار بسته آورد گفت ای خواجه این قلعی را بتو می‌دهم مشروط بآنکه چون بمیان دریا رسی در بحر اندازی خواجه قبول نمود چون بمیان دریا رسید طوفانی عظیم روی نموده خاطر اهل کشتی پریشان شد و از غایت سختی سخن پیر قلعی از خاطر خواجه محو شده چون بچین رسید دانست که قلعی پیرمرد را در دریا نینداخته با خود گفت که این قلع را بجهة او می‌فروشم و متاعی خریده می‌برم ناگاه جوانی از او قلعی طلبیده خواجه گفت خرواری قلعی دارم که امانت شخصی است و آن امانت را طلبیده همچنان سربسته بجوان فروخت و بهای آن گرفته متاعی خرید و چون ببصره رسید از حال پیر پرسید گفتند وفات یافت از وارثانش سؤال کرد جواب دادند که وارثی از او نمانده است لیکن برادرزادهٔ داشت او را بسیار می‌رنجانید آن جوان از این شهر رفته دیگر کسی از او خبر ندارد تاجر آن اجناس را آورده بمبلغ هفتصد دینار فروخته نام آن پیر را بر کیسه نوشت و آن زرها را در آن کیسه کرده برسم امانت گذارد تا وارث پیدا شود بعد از مدتی روزی جوانی آمده بر او سلام کرد و گفت ای خواجه مرا می‌شناسی گفت نی جوان بر زبان آورد که من فلانم که در ولایت چین از تو قلعی خریدم و چون بخانه بردم شکافتم زر سرخ بود چون آن زرها بر من حرام بود آورده‌ام تا بتو تسلیم کنم تاجر گفت آن قلعی از فلان پیر بود و او بمن داده بود که در دریا اندازم و آن معنی از خاطر من فراموش شده چون بچین رسیدم بگمان آنکه قلعست بتو فروختم جوان از استماع این سخن متبسم شده گفت الحمد للّه رب العالمین ای خواجه بدان که من برادرزاده اویم و آن پیر عم من بود و غرض او از اتلاف آن مال این بود که بمن نرسد و عاقبت خداوند عالم جل ذکره بچندین وسایل و وسایط آن را بمن رسانید و چون تاجر ثابت کرد که برادرزاده پیر است هفتصد دینار زر را نیز بوی داد

حکایت: آورده‌اند که تاجری بامداد عزم گرمابه کرده

دوستی باو رسیده از مقصدش سؤال نمود در این اثنا بسر دو راه رسیدند آن دوست براه دیگر رفت و او را خبر نکرد طراری که بعزم دزدی نیمشب از خانه بیرون آمده بود و تا آن‌وقت گردیده صیدی نیافته در آن صبحگاه ارادهٔ آن داشت که دستاری رباید یا کیسه ببرد خود را بخواجه رسانید خواجه روی بعقب کرده کیسه زر که هزار دینار طلا بود بطرار سپرد و گفت این را نگاهدار تا من از حمام بیرون آیم و چون هنوز روشن نشده بود خواجه طرار را دوست خود تصور نمود خواجه چون از حمام بیرون آمد طرار زر را باو داد و گفت ای خواجه امانت خود بگیر خواجه پرسید تو کیستی گفت من فلان طرارم که کیسه چرخ می‌شکافم و خنجر از دست مریخ می‌ربایم:

چون روی بسوی آسمان میآرم نه فکر دعا و ذکر یزدان دارم رو سوی سپهر کرده می‌اندیشم تا کیسه سیم اختران بردارم تاجر گفت پس چرا این زرها را بازدادی جواب داد که تو بامانت سپردی اگر من بصنعت خود بردمی بازندادمی

حکایت: یکی از دلالان بازار کرخ بغداد آمد

و متاع بسیار آورده می‌فروخت و متاع دیگر می‌خرید و من از دلالی متاع او چندان نفع می‌یافتم که تا سال دیگر مرا کفاف بود سالی آن خواجه نیامد و در معاش من فتوری تمام راه یافته پریشان گشتم در دکان را بربستم و از بیم غرماء در خانه نشستم روزی غسلی بر من واجب شده بکنار آب شتافتم و لحظهٔ بواسطه حرارت هوا در دجله توقف کردم و چون بیرون آمدم در کنار دجله پایم بر یک فرورفته افتادم برخاستم و نگاه کردم همیانی پر از زر پیش پای خود یافتم زرها را شمردم هزار مثقال طلا بود با خود گفتم فقر و فاقه‌ام ظاهر است این زرها را تصرف می‌کنم هرگاه صاحبش پیدا شود هزار مثقال طلا تسلیم او نمایم و آن وجه را سرمایه کردم و بدکان نشستم و در اندک زمانی مال من بده هزار دینار رسید بعد از هفت سال روزی در دکان نشسته بودم مردی را دیدم بر دکان من آمد جامهای کهنه پوشیده بر من سلام کرده بایستاد من تصور کردم صدقه می‌طلبد خواستم چیزی باو بدهم روی از من بگردانید من از عقبش رفته خوب در روی او نگریستم خواجه خراسانی را دیدم که پیش از این سمسار او بودم چون او را به این حال مشاهده کردم گریان شدم وی را بحمام بردم و جامهای پاکیزه باو پوشاندم و گفتم حال خود با من بگوی گفت سالی عزم بغداد کردم امیر خراسان مرا طلبیده گفت یاقوتی مسطح بر مثال کف دستی دارم که مقومان از قیمت آن بعجز اعتراف دارند و آن جواهر لایق خلیفه است می‌خواهم که ببغداد برده بفروشی و قیمت آن را متاع مناسب خریده بیاوری من آن یاقوت را گرفته در همیانی دوختم و هزار دینار در آن همیان کردم و چون ببغداد رسیدم روزی بکنار دجله رفته بجهة زیادتی حرارت بآب درآمدم چون از دجله برآمدم همیان را فراموش کردم و چون بخاطرم آمد بر لب دجله شتافتم چندانکه جهد کردم اثری از آن نیافتم ناچار بولایت معاودت نمودم امیر خراسان مرا گرفته محبوس ساخت و مجموع اموال و اسباب و ضیاع و عقار مرا گرفته و امسال بشفاعت معارف و اشراف خلاص شدم و ببغداد آمدم چه تحمل شماتت اعدا نمی‌توانستم نمود دلال گوید چون این سخن شنیدم گفتم آفریدگار جل شأنه بسبب حسن اعتقاد تو بعضی از اموال تو ظاهر سازد گفت چگونه گفتم هفت سال پیش بر کنار دجله چنین همیانی یافتم که هزار دینار در آن بود و آن وجه برسم امانت تصرف کردم اکنون آن وجه نزد منست آن را بستان و در مصالح خود صرف کن تاجر گفت آن همیان که ظرف آن زر بوده بجایست گفتم آری گفت آن را حاضر ساز من آن همیان را بخدمت آوردم آن را برگردانید و بشکافت و از آن همیان قطعهٔ یاقوت رمانی بیرون آورد که از شعاع آن خانه روشن شد و چون نظرش بر آن افتاد بیهوش گشته بسجده افتاد و خداوند جل ذکره را شکر گفت و من آن هزار دینار را بخدمت او آوردم گفت این وجه حق تست جهد بسیار کردم از آن جمله سیصد دینار بجهت مخارج راه برداشت و باقی بمن بخشید و رو بمسکن خود نهاده اهل شهر را جمع کرده با ایشان بخدمت امیر رفته یاقوت را تسلیم کرد و اکابر دیار امیر را بر رد اموال ترغیب نمودند امیر اسباب را بالتمام بوی داد.

جهان بستاند و عاری ندارد بجز دادوستد کاری ندارد

حکایت: آورده‌اند که یکی از معارف تجار قصد زیارت کعبه نموده

بمکه معظمه توجه نمود بجهة اخراجات مبلغی زر معین ساخته جوهری نفیس که قیمت آن سی هزار درهم بود در آن کیسه گذاشته بر میان بست و در مرحلهٔ از مراحل بقضای حاجت رفت میانش گشوده گشته بیفتاد چون تاجر از آن کار فارغ شد از زر فراموش نموده برفت چون مسافتی قطع کرد گذاشتن همیان زر بخاطرش رسید مراجعت نمود اما اثری نیافت و چون دیگر اموال در تصرف داشت او را چندان تفاوت نکرد و چون حج اسلام گذارد بوطن اصلی معاودت نمود انواع محن روی بوی آورده بخت برگشت هر تیر تدبیر که می‌گشود خطا می‌شد و هر داد که می‌زد باعث خسران می‌گشت.

مجو نقش مراد از طاس چرخ و مهره انجم که هرگز کعبتین نامرادان راست ننشیند و کار بجائی رسید که رطب و یابس اموال او تلف شده مبلغی وام بر ذمهٔ او مجتمع گشت از خوف غرما و شماتت اعدا وطن اصلی خود گذاشته با عیال و اطفال روی بغربت نهاد نه مقصدی معین داشت و نه راحله‌ای مهیا و نه زادی پیدا بالجمله مراحل و منازل قطع می‌کرد تا بدیهی نزول نمود اتفاقا فصل زمستان بود و پشت زمین از شدت ز مهریر جوشن‌پوش گشته بود.

دشت پر فولاد و گوران مانده محروم از چرا کوه پرکافور و کبکان گشته خاموش از صفیر عقدهای گلستان درهم شکسته فصل دی سازهای بلبلان درهم شکسته از ضمیر ناوک اسفندیار انداخته باد شمال ورقهٔ رستم بر وی اندر کشیده آبگیر اتفاقا متقاضی وضع حملی حلقه بر در زد و عیال آن بیچاره را درد زادن گرفت با شوهر گفت برخیز و تدبیر چراغی کن و بجهة من قدری روغن و شکر مهیا ساز تاجر مفلس گوید در آن نیمشب بدر دکان بقالی رفتم و در آن‌وقت دانگی و نیم نقره داشتم زاری و تضرع بسیار نمودم تا در گشود و قدری روغن و شکر بمن داده در آن راه وحلی عظیم بود و من بملاحظه تمام قدم برمیداشتم ناگاه پایم بسنگی برآمد و بیفتادم و کاسه شکسته و روغن ریخته چراغ بمرد و جامه‌ام گل‌آلود شد فریاد از نهاد من برآمد بآواز بلند بگریستم و بر خود نوحه کردم مردی در غرفه نشسته بود حال مرا مشاهده می‌نمود آواز داد که‌ای شیخ ترا چه رسیده که در این نیم شب فریاد می‌کنی و خلایق را بخواب نمی‌گذاری صورت حال بیان کردم گفت این‌همه اضطراب تو برای دانگی و نیم نقره می‌کنی گفتم ای خواجه افسوس مکن که نوبتی من نیز جمعیتی و ثروتی داشتم در فلان محل همیانی از من گمشد که در آنجا سه هزار دینار بود و جوهری که بسی هزار دینار می‌ارزید من قطعا جزع نکردم اما در این ساعت که در خزینه سینه جز نقد آرزو نمانده بر فوت این محقر این‌همه زاری می‌نمایم آن مرد گفت وصف همیان کن گفتم ای خواجه از سر استهزای من درگذر و بیچارگان را تمسخر و ایذا مکن که گفته‌اند:

تو چون شیری غریبان را میفکن غریبان را سکان باشند دشمن خواجه گفت معاذ اللّه که من بتو استهزا کنم راست بگو که در کدام تاریخ آن همیان را انداخته در کدام سرزمین این صورت واقع شده من تمامی حال تقریر نمودم خواجه گفت دانستم که تو مردی متمول بودهٔ و بضرورت بر این محنت افتادهٔ عیال تو کجا است گفتم در فلانخانه جمعی از خدمتکاران خود را فرستاد تا مردم مرا بخانهٔ او نقل کردند و مردم حرم خود را فرمود تا آن ضعیفه را تعهد کنند روز دیگر با من گفت چون تو مقصدی معین نداری نزد من توقف کن تا سرمایه بتو دهم تا بآن تجارت کنی و سیصد دینار بمن داد من از آن وجه تجارت می‌کردم در اندک مدتی بپانصد دینار رسید مجموع آن زر بخدمت او بردم گفت اکنون سرمایه بدست درآمده و از فقر و فاقه خلاص شدی اگر همیان گمشدهٔ خود را به‌بینی بشناسی گفتم بلی آن همیان را بمهر من حاضر ساخت و گفت چون مرا محقق گشت که این همیان از تست نخواستم که همان لحظه بتو دهم چه فقر و فاقه ترا زبون ساخته بود ترسیدم که بوصول آن ترا از فجاء ضرری رسد اول سیصد دینار بتو دادم تا چشم و دل تو پر شود من سر کیسه را گشودم و آن زر را پیش او گذاشتم و گفتم این مال تست هرچه خواهی چنان کن و گفت من مدتهاست که بمحافظت این نقد مبتلا بودم و این ساعت که بصاحبش رسانیدم پشتم راست شد و این حق تست و مرا بآن احتیاجی نیست

حکایت: گویند در سامره سه برادر بودند ابراهیم و عون و مسلمه

ابنای سعید بن نصر ابراهیم مردی متمول بود و صاحب مکنت و عون متوسط الحال بود و مسلمه در غایت فقر و فاقه چون اضطرار او بغایت رسید با عون گفت ای برادر حال من پریشانست از ابراهیم التماس نمای تا او مرا بخدمت خود بازدارد و آنچه به بیگانه می‌دهد بمن دهد عون سخن مسلمه را با برادر بزرگ گفته ابراهیم چنانکه باید متوجه احوال او نمی‌شد روزی عون بخدمت وکیل خرج متوکل عباسی امیر یوسف رفته در اثنای محاوره امیر یوسف گفت مردی حلال‌زاده می‌خواهم که متقلد اشراف مطبخ من گردد که دیگران اسراف و خیانت می‌کنند عون گفت من برادری دارم که در راستی و امانت کاملست اما در فصاحت و انشاء چندان نیست امیر یوسف گفت این‌قدر مهم که من می‌خواهم از وی می‌آید او را حاضر ساز و چون مسلمه را نزد امیر برد اشراف مطبخ باو حواله نمود و وظیفه محقر بجهة وی تعیین فرمود و بعد از یک ماه امیر یوسف باخراجات خود نظر کرده مبلغی تفاوت ظاهر شده بود در اکرام مسلمه مبالغه نمود و وظیفهٔ او را زیاد ساخت و مسلمه مدتی در خدمت او بماند و آثار کفایت و راستی بظهور رسانید و امیر یوسف در انعام وی مبالغه می‌نمود تا مسلمه از ارباب نعمت و اصحاب ثروت گشت روزی متوکل با امیر یوسف گفت شخصی می‌خواهم که متولی اقطاعات من گردد و متوکل پنجاه پسر و پنجاه دختر داشت و بجهة هر پسری سیصد هزار دینار اقطاع مقرر کرده بود و برای هر دختری صد و پنجاه هزار دینار امیر یوسف گفت من مردی کافی معتمد دارم و مسلمه را نزد متوکل برده متوکل تصرف آن اقطاعات را برای و رویت مسلمه مفوض داشت و او را در آن باب امتحان نموده چون کمال راستی و دیانت او ظاهر شد از جزویات و کلیات مملکت در قبضهٔ اقتدار مسلمه نهاد و کار مسلمه درجهٔ عالی یافت روزی متوکل از خانهٔ یکی از زنان خود بخانهٔ دیگری می‌رفت مسلمه را دید که پیاده تردد می‌کرد او را طلبیده گفت هر روز ترا بجمع حرمها تردد باید کردن و مصالح همه را منتظم باید گردانید و از قصری بقصری مسافت بعید است و از این تردد ترا کلفتی تمام خواهد رسید پس فرمود که نوبتی خاصه را باو دادند و غرض از ایراد این حکایت آنکه امانت و دیانت باعث غنا و ثروت است

حکایت: خالد ربیعی گوید نوبتی بمسجد رفته نماز گذاردم

و کیسهٔ زر داشتم که هزار دینار در آنجا بود وقت بیرون آمدن فراموش کردم اما چون بخانه رسیدم بخاطرم رسید گفتم مسجد محل غریبان و جای بی‌برگانست و یقین است که تا این زمان کیسه برجای نمانده است پس مراجعت من چه فایده دارد بعد از یک سال که پریشانی حال و قلت منال من بدرجهٔ کمال رسید شبی به آن مسجد رفتم و چند رکعت نماز بگذاردم و سر بسجده نهادم گفتم الهی مال مرا بمن ده که از خانه تو بدر نبردم و پیر زنی در پس ستونی نماز می‌گذارد گفت ای مرد صفت زر خود بگوی گفتم کیسه سفید بود و در آنجا از درم سی هزار عدد بود پیرزن گفت زر تو نزد منست و یک سالست که آن را محافظت می‌نمایم و همان لحظه کیسه درم آورده پیش من نهاد

حکایت: در زمان حکومت عبد الملک مروان در دمشق تاجری بود

که باموال مردم معامله می‌کرد و سودا- گران از اطراف ولایت امتعه و اقمشه پیش او می‌آوردند و بامانت نزد او می‌گذاشتند تا هر وقتی که خریدار پیدا شود جهة ایشان بفروشد اتفاقا نوبتی خیانتی از او در وجود آمده تجاران را بر او اعتماد نمانده دیگر کسی چیزی باو نداد که بفروشد لاجرم مهم وی روی در تراجع نهاد و بمبلغی کثیر قرض‌دار شده بی‌اعتبار گردید و این مرد پسری داشت که در فهم و فراست بی‌نظیر بود چون پسر دید که کار پدرش بواسطهٔ تصرف در اموال مسلمانان از روی خیانت پریشان گشت طریق زهد و تقوی پیش گرفت و در جوار ایشان امیری از امرای عبد الملک توطن داشت سالی عبد الملک آن امیر را بغزای روم می‌فرستاد امیر آن پسر را طلبیده گفت خلیفه مرا بغزای نصاری می‌فرستد و عاقبت کار معلوم نیست و من مبلغی بجهة اولاد خود مهیا ساخته‌ام آن را بتو می‌سپارم اگر از این سفر بسلامت بازآیم حقوق تو بگذارم و الا عشر این مال که نزد تو می‌سپارم بجهة خود بردار و باقی را باولاد من ده و لیکن وقتی‌که آثار احتیاج بر صفحه احوال ایشان مشاهده کنی و بعد از این سخنان ده هزار مثقال طلا حاضر ساخته بدو سپرده امیر بغزا رفت کشتی حیاتش بغرقاب فنا افتاد پدر خاین با پسر امین گفت امیر شهادت یافته و اکنون این اموال را طالبی معین نیست و دست تنگی ما از حد اعتدال گذشت اگر بگذاری تا از این زر قدری تصرف نمائیم و چون خداوند تعالی ما را مکنتی دهد باز بجا نهیم چه زیان داشته باشد پسر جواب داد که‌ای پدر مهم تو از خیانت اموال امانت بدین درجه رسیده و اللّه که اگر اعضای مرا بمقراض ریزه‌ریزه گردانند در امانت خیانت روا ندارم و چون مدتی برآمد و حال اولاد آن امیر بپریشانی انجامید اولاد او نزد این جوان آمده که عرضه داشتی از زبان ما بعبد الملک نویس بمضمون آنکه پدر ما را در روم کشتند و احوال ما در غایت پریشانیست اگر خلیفه از بیت المال ما را رعایت فرماید از کرم خلیفه بدیع نباشد چون امین بموجب التماس ایشان عمل نمود و رقعه بعبد الملک رسید گفت هرکه کشته شود نصیب او از بیت المال منقطع گردد و ایشان مأیوس بازگشتند جوان یأس و حرمان ایشان ملاحظه نموده گفت پدر شما مبلغی برسم امانت نزد من گذاشته بود که هرگاه احتیاج شما بر من ظاهر شود تسلیم شما نمایم و عشر آن وجه را بمن بخشیده است اگر بموجب وصیت عمل کنید فبها المطلوب و الا با شما در آن باب مضایقه نمی‌کنم ایشان گفتند هرچه او وصیت نموده ما مضاعف می‌سازیم جوان بمنزل شتافته و آن زرها را نزد اولاد امیر آورد و ایشان دو هزار دینار باو دادند و باقی را نزد خود حصه کردند و بعد از روزی چند عبد الملک از حال اولاد آن سرهنگ پرسیده ایشان را طلب نمود و از حالشان سؤال کرد آن طایفه صورت قضیه را نقل کردند و از امانت پدر اعلام دادند عبد الملک متعجب شده گفت آن جوان امین را نزد من آرید تا او را به‌بینم چون او را حاضر کردند عبد الملک گفت خزینه‌داری خود را بتو دادم زیرا که من هیچکس را نمیدانم که مانند تو شرایط امانت بجا تواند آورد و این از نوادر است که شخصی مبلغی خطیر پیش کسی بامانت گذارد و دیگری بر آن علم نداشته باشد و صاحب او کشته گردد و مدتی بر این بگذرد و او در این امانت خیانت نکرده بورثه رساند.