زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل سه

از ویکی‌نبشته

فصل سوم در وفا و عهد و حسن میثاق که از مکارم اخلاق است

آورده‌اند که محمد امین کنیزکی داشت نادره‌نام که از رساقت قدش سرو راستین پای در گل بود و از گیسوی پرتابش بنفشه منفعل طرهٔ مشکینش مانند شب بر روی روز افتاده و زلف پرچینش دام بر خورشید نهاده.

کمند مشک را ماند که برهم تافتن گیرد سپاه زنگ را ماند چو برهم تاختن گیرد گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد چو سنبلهای نورسته است برطرف سمن‌زاران که دید است این عجب سنبل که اطراف سمن گیرد و محمد امین آشفته جمال او بود و شیفته غنج و دلال او روزی با وی گفت ای غادره من بغایت خایفم که ناگاه اجل دست تمتع مرا از تو کوتاه سازد و برادرم ترا ممال فریب داده در عقد زوجیت آورد غادره سوگندان عظیم خورده و عهد و پیمان بغلاظ ایمان تاکید داد که اگر عیاذا باللّه من بی‌خلیفه در این محنت‌سرا زنده بمانم آرزوی مصاحبت و مزاوجت هیچ مخلوقی را در سراپردهٔ ضمیر راه ندهم چشمی که بمشاهدهٔ دیدار تو استیناس یافته باشد بر روی که باز کنم و بگوشی که از لطایف مقال تو محظوظ گشته ذکر که استماع نمایم چشمی که ترا دیده بود ای دلبر چون باز کنم بروی مطلوب دگر و چون امین کشته شد مامون بر سریر خلافت نشست و ببغداد آمد ذکر جمال غادره و حکایات آن حسن نادره مسموع او شد متوسطان برانگیخت و زر بسیار در راه او ریخت تا غادره بمناکحت او رضا داد و شب زفاف که غادره در کنار مامون خفته بود محمد امین را در خواب دید که با او عتاب نمود و سه بیت بر زبان راند که مشتمل بود بر نقض عهد و پیمان او و عدم اعتماد بر وفای زنان و چون غادره از خواب برآمده نعرهٔ زده صورت واقعه را با مامون تقریر نمود و ناله و زاری می‌کرد تا از حجلهٔ عروسی بخلوت خانهٔ لحد شتافت

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا و ز هر دو نام ماند چه سیمرغ و کیمیا

حکایت: آورده‌اند که در ایام ماضی و اعوان سلف در خطهٔ بلخ امیری بود عادل

و والی فاضل و باذل و ملکی عریض و جاهی مستفیض و نعمتی وافر و ملکی ظاهر داشت وقتی این امیر عزم سفر حجاز کرده برای احراز ملک آخرت روی بمکه آورد و چون حج اسلام بگذاشت در وقت مراجعت روزی ببادیه می‌رفت هودجی دید که پرده بر وی گذاشته بودند ناگاه باد صبا برآمد و آن پرده از روی هودج برگرفت امیر نگاه کرد صاحب جمالی دید که از میان آن هودج مانند آفتاب از پردهٔ سحاب پیدا شد چون نظر امیر بر آن جمال افتاد زورق او در گرداب محنت افتاد

عشقست که شیر نر زبون آید از او بحریست که طرفها برون آید از او گه دوستی کند که روح افزاید گه دشمنیی که بوی خون آید از او و آن زن در حباله مردی بود از دلالان بغداد و عشق آن جمیلهٔ جهان در خاطر امیر تاثیر کرد که ترک خواب و خور نموده و چون قافله ببغداد رسید هرچند از دلدار نشان طلبید هیچ نشان نیافت بیچاره بیدل و حیران بماند در بغداد چون قافلهٔ خراسان روی براه آوردند امیر هرچند خواست که مراجعت نماید دلش نداد که دلدار را در بغداد گذاشته بوطن شتابد لاجرم در آنجا رحل اقامت انداخت شعر:

چشم مسافر که بر جمال تو افتد عزم رحیلش بدل شود با قامت و اکثر اوقات امیر بر در دکان دلالی می‌نشست که شوهر معشوقهٔ او بود اما هر دو از حال یکدیگر بیخبر بودند و امیر گاه‌گاه حدیث ملک و دولت خود را با دلال تقریر می‌نمود و کثرت خدم و حشم خود را بیان می‌فرمود و از خوان احسان خود او را محظوظ و بهره‌مند می‌گردانید تا دوستی و مودت استحکام یافت روزی دلال از امیر استفسار نمود که باعث بتوقف امیر در بغداد چیست امیر گفت قصهٔ من دراز است دلال مبالغه و الحاح نموده امیر حدیث عشق خود در میان نهاد دلال دانست که زن او بوده است که این فتنه انگیخته و این خار بلا در راه او ریخته گفت ایها الامیر من آن زن را می‌شناسم و عن‌قریب بانتظام کار می‌پردازم و ترا بمقصود می‌رسانم پس بخانه آمده زن را طلاق داد و زن هرچند اضطراب می‌نمود که موجب جدائی چیست سود نداشت و صورت حال با زن گفته تضرع بسیار کرد تا زن رضا داد و چون عده منقضی شد امیر را اخبار نمود که مطلوب تو در دام افتاد و اکنون تجسس فرمای تا او را بنکاه خود درآوری امیر این بشارت بشنید نزدیک بود که از فرح مفرط مرغ روحش قفس غالب درهم شکند شعر:

ترسم که ز خوشحالی بسیار بمیرم با من سخن وصل بیکبار مگوئید بعد از انعقاد عقد امیر در شب وصال بحجرهٔ عروس رفته خواست که از گلزار وصالش گلی چیند و از کوثر دهانش آبی بر آتش عشق زند معشوقه آغاز گریه و زاری کرد امیر بر زبان آورد که‌ای آرزوی دل و ای بیوفای پیمان گسل مدتهاست که از هوای جمال تو از ملک و دولت دور مانده‌ام و در کنج محنت با هزار مشقت نشسته و اکنون دولت وصال میسر شده موجب این گریه چیست شعر:

مرا چشمی تو چون خندان نشینم که چشم خویش را در گریه بینم آن دلارام سیم‌اندام بر زبان آورد که گریهٔ من از برای آنست که مرا از یاری که از هفت سالگی در کنار او پرورده شده‌ام جدا کردی امیر پرسید که شوهر تو که بود جواب داد که فلان دلال امیر از استماع این سخن پریشان‌دل و منفعل شده گفت این مرد کاری کرده که هیچ آفریدهٔ بر آن اقدام ننموده و اکنون من از سر شهوت‌پرستی برخاسته این زنا شوهری بخواهر برادری مبدل ساختم که «ما للحب الا لحبیب الاول» یعنی اگر چه خدمت مغتنم است اما حبیب اول محبوب‌تر است امیر بیاع را گفت هرچند دست امکان از پاداش احسان تو قاصر است اما اگر بخراسان آئی در آنچه ممکن باشد ترا خدمتی کنم و محملی ترتیب داده آن زن را بخراسان برد و چون خبر وصول او بخراسان رسید امرا و اعیان باستقبال او مبادرت نمودند امیر فرمود که خواهری داشتم که مدتها بود که از من گمشده بود اکنون او را بدست آورده‌ام برای او قصری رفیع مهیا سازید و چون امیر در بلخ فرود آمد زن بیاع را در قصری که از باغ جنان نشان می‌داد فرودآورده هر روز پیش او می‌رفت و در امور ملکی با او مشورت می‌نمود و کنیزکان و خدم در خدمت او بازداشته دست او را در جمیع امور مطلق گردانید و بعد از اندک روزگار مهم دلال روی در تراجع نهاد روز دولت او تیره و چشم بخشش خیره ماند وام بسیار بر ذمت او مجتمع شد لاجرم بناکام املاک و اسباب خود را فروخته از بغداد متوجه خراسان شد و چون ببلخ رسید با خود گفت که شاید امیر وفای عهد منظور دارد لاجرم روزی چند بخدمت نه‌پیوست اتفاقا وقتی امیر بشکار می‌رفت در بازار نظرش به بیاع افتاده او را بشناخت و از حال او استفسار نمود و در تعظیم و تکریم او مبالغه تمام کرده او را بقصر سلطنت فرستاد و گفت اگر تمام مملکت خود بتو دهم از عهدهٔ جوانمردی تو بیرون نتوانم آمد روز دیگر بیاع را طلبیده شغلی خطیر باو تفویض نمود و در مدتی اندک مالی بسیار بدست بیاع آمد روزی امیر با او گفت که ما ارادهٔ آن داریم که خواهر خود را در سلک ازدواج تو کنیم بیاع قبول نموده چون مهم عقد صورت یافت بیاع بحرم عروس شتافته عروس او را استقبال نموده گستاخ‌وار او را در کنار گرفت بیاع حیران بماند از سبب آشنائی پرسید جواب داد که من یار قدیم توام و آنچه میان او و امیر گذشته بود تقریر کرد روزی امیر از بیاع سؤال کرد که هیچ آرزوئی داری گفت آری می‌خواهم که بوطن خود روم تا مردم احسان امیر را در شان من مشاهده فرمایند امیر کس نزد بیاع فرستاده تا مجموع ضیاع و عقار بیاع را خریداری نموده بجهة او مهیا ساختند آنگاه او را با جمعیت تمام ببغداد گسیل کرد چنین کنند بزرگان چه کرد باید کار

حکایت: آورده‌اند که در خراسان پسر مردی از مریدان بکر بن فضل که از مشایخ کبار بود

در ماه رمضان ازاله بکارت دختری نموده حاکم بر این قضیه اطلاع یافته آن پسر را حبس کرد آن شخص بخدمت شیخ رفته التماس نمود که پسر مرا نزد امیر شفاعت فرمای شیخ جواب داد که این گناهی عظیم است چه زنا در ماه رمضان امری بزرگست من این گناه را شفاعت نتوانم نمود و این سخن لایق من نیست مرد صفحهٔ کاغذ را پیش برده گفت بجهة من شفاعت نامه نزد مالک دوزخ نویس تا مرا در دوزخ عذاب نکند شیخ گفت برات من نزد مالک دوزخ اعتباری ندارد و مرا آنجا مجال شفاعت محالست مرد گفت ای شیخ هرگاه صحبت من با تو مقتضی نفع دنیا نباشد و سبب فایدهٔ آخرت نگردد پس انصاف بده که ثمرهٔ خدمت تو چیست شیخ لحظهٔ تامل نموده گفت راست گفتی حقوق خدمت مقتضی آنست که بلاتاخیر بقضای حاجت تو پردازم و سوار شده بخانه حاکم رفت و صورت قضیه را بیان نمود و سخن مرید را تقریر نمود امیر خراسان بسیار خندیده فرمود تا پسر مرید او را اطلاق کردند

حکایت: سعد بن عمرو گوید که چون عمر عبد العزیز یزید بن مهلب را از خراسان طلبیده

بجهة مالی که از طبرستان در زمان سلیمان بن عبد الملک گرفته بود بند کرده محبوس ساخت خواستم که او را به‌بینم چه میان من و او طریقه محبت و وداد مسلوک بود و بنای مصادقت استحکام داشت و موکلان مردم را از دیدن او منع می‌کردند لاجرم روزی با عمر بن عبد العزیز گفتم پنجاه هزار درم نزد یزید دارم و در آن باب حجتی در دست من نیست می‌ترسم که اگر او در حبس فوت شود مال من ضایع گردد و اگر امیر رخصت فرماید تا بمجلس روم و آن وجه از او طلب نمایم از معدلت او بدیع نباشد عمر رخصت داده من نزد یزید رفتم او را دیدم که بندی گران بر پای داشت و موکلان غلاظ و شداد در پیش او نشسته بودند چون مرا دید تعجب نموده گفت چگونه نزد من راه یافتی من حیله‌ای که انگیخته بودم بیان کردم یزید وکلاء خود را فرمود تا پنجاه هزار درم بمن تسلیم نمودند گفت نشاید که جماعتی گویند که سعید بن عمرو با خلیفه دروغ گفت و تزویر کرد سعید گفت که بخدمت عمر عبد العزیز رفته صورت حال را براستی تقریر نمودم عمر از صدق مودت و حسن عهد من و کمال همت یزید تعجب نمود

حکایت: از ابو عبد اللّه احمد فقیه چنین روایت کنند

که گفت در آن‌وقت که خواجه ابو العباس وزیر سلطان محمود در بلخ مدرسه بنا فرمود و من مشرف عمارت بودم روزی مردی را دیدم که بر سر آن عمارت آمده و بر من سلام کرده پرسید که بانی این مدرسه کیست گفتم خواجه ابو العباس سفرانی آن پیر گفت وقتی‌که او وکیل موفق بود و در بخارا اقامت داشت خانه مرا باجاره گرفته با او در یک منزل می‌بودیم و او مردی کریم است چه هرگاه خیاطت فرمودی زیاده از مزد عطا نمودی و بمراقبت احوال من و اولاد من پرداختی و در وقت رفتن از ولایت ماوراء النهر بعضی از اسباب که امکان نقل نداشت بمن بخشیده و اکنون شنیده‌ام که مهم او عالی گردیده لاجرم احرام ملازمت او بسته‌ام باشد که حق صحبت قدیم را رعایت نموده در باب من انعامی نماید چون این سخن از آن پیر شنیدم گفتم ای شیخ تو بسی ساده‌لوح و سلیم القلبی این چه حق باشد که خانه را بمردی اجاره دهی و آن را وسیله مقصود خود ساخته و راه دورودراز طی کردهٔ احتمال دارد که ترا نشناسد گفت راست گفته‌اند که تا کسیرا نشناسی با او مشورت مکن این سخن گفته روان گشت و مرا بر ساده‌لوحی او رحم آمده روان شدم و از او عذر خواستم و باو گفتم او مردی کریم است شاید که انعام تو بجا آورد و ده دینار بدو دادم و گفتم مرا بحل کن پیر زر نگرفته گفت که من گدا نیستم و از تو طمعی ندارم و از تو بدی بمن نرسیده که ترا بحل کنم و بعد از پنج و شش ماه پیر را دیدم که نزد من آمده با دو غلام صاحب‌جمال از حالش پرسیدم جواب داد که چون از پیش تو رفتم با خود گفتم که این مرد راست می‌گوید که این‌قدر آشنائی قابل آن نیست که من بوسیله آن این همه راه را بروم شاید که مرا نشناسد یا آنکه چون او را در حالت قلت و مذلت دیده‌ام از آشنائی احتراز نماید عزم مراجعت نموده بازگفتم چون مسافتی بعید طی کرده باینجا رسیده‌ام بغزنین روم و روزی چند بخیاطت مشغول شده از آن ممر چیزی بدست آرم و ارمغانی عیال ترتیب نموده مراجعت نمایم چون بغزنین رسیدم بکاروانسرائی نزول نمودم روزی به در خانه وزیر رفته از دور ایستادم و چون آمد و نظرش بر من افتاد سواری فرستاده پرسید که تو صالح خیاط نیستی گفتم بلی سوار مرا بخانه وزیر برد و چون وزیر از نزد سلطان بیرون آمده مهمات خلایق را انتظام داد مرا طلبیده چون بخدمتش رسیدم خدمت کردم خواجه گفت خوب کردی که حق صحبت قدیم فرونگذاشتی و ما را فراموش نکردی مرا پیش خود بنشاند و از اهل و اولاد من سؤال کرد من از همه حالات خویش او را اعلام دادم و فرمود تا بجهت من منزلی ترتیب دادند روز دیگر خادمی پنج هزار دینار و پنج ثوب جامه نفیس نزد من آورده عذر خواست و چون هفته برآمد مرا طلب نموده گفت راست بگو ارادهٔ ماندن اینجا داری بگو تا کس بفرستم و کوچ ترا بیاورم یا میل رفتن داری گفتم اگرچه درگاه صاحب قبله آمالست اما حب الوطن من الایمانست فرمود فردا ترا روانه سازم روز دیگر هزار دینار نزد من فرستاد و بجهة دو پسر من دویست دینار و برای چهار دخترم نیز دویست دینار و بجهة عیالم سیصد دینار و بعضی اقمشه فرستاد و رخصت مراجعت ارزانی داشت

حکایت: احمد بن ابی خالد احول گوید که از پدر خود شنیدم

که گفت در ایام ماضی من و ابو عبد اللّه که وزیر مهدی بود و ابو ایوب با یکدیگر مصادقت داشتیم و ابو عبد اللّه در علم و فضیلت و انشاء فصاحت درجه کمال داشت روزی با او گفتم که مخایل دولت و اقبال در ناصیه تو مشاهده می‌نمایم زود باشد که بدولت بلند و بمرتبه ارجمند فایز گردی با ما عهدی در میان آور که اگر چنین صورتی دست دهد مرا ضایع نگذاری گفت اگر روزی مرا دولتی روی نماید ابو خالد را نایب خود گردانم و ابو ایوب را هر شغلی که باید بوی تفویض کنم ابو ایوب گفت اگر روزی آید مرا عامل مصر سازید آن شرط که هفت سال مرا بجهة مصادره و حساب صداع ندهی و بدین جمله عهد کرده بعد از مدتی در بغداد قحطی عظیم روی نمود ثعلبة بن قیس فرمود تا خلایق باستسقاء بیرون روند و از او التماس نمود که مجموع بدعا اشتغال نمایند و چون خلایق دعا کردند حق سبحانه و تعالی بارانی فرستاد که آب مانند دجله در صحرا روان شد و قحط و غلا برخص و وسعت مبدل گشت ثعلبه دبیر را فرمود تا در این باب نامه بخلیفه نویسد چون نامه تمام شد ثعلبه گفت کسی می‌خواهم که فصیح‌تر و بلیغ‌تر از این نامه نویسد او را بابو عبد اللّه دلالت کردند و گفتند اگرچه بسال خوردست اما بعلم بزرگست ثعلبه ابو عبد اللّه را بانشاء آن نامه امر کرد بعد از اتمام نامه ثعلبه بر زبان آورد و زبان بتحسین ابو عبد اللّه گشوده آن نامه را بخدمت خلیفه فرستاد و چون بصالح بن علی که وزیر خلیفه بود رسید گفت این مکتوب در غایت فصاحت و بلاغت انشای کیست گفتند جوانی خورد سالست صالح قاصدی فرستاده ابو عبد اللّه را طلب نمود و منشی خود گردانید روزی مکتوبی از دیوان وزارت نوشته بود بعرض ابو جعفر منصور رسید گفت مکتوبات دیوان صالح همیشه پریشان و مشوش می‌بود اکنون برخلاف آن مشاهده می‌رود گفتند قبل از این‌چنین بود که امیر می‌فرماید اکنون جوانی بخدمت وزیر آمده است و این مکتوبات انشای اوست منصور ابو عبد اللّه را طلبیده وزیر مهدی ساخت و چون امر خلافت بمهدی رسید منصب وزارت خود را بابو عبد اللّه مفوض داشت و در زمان وزارت بوعده‌ای که کرده بود وفا نموده ابو خالد را وزیر خود گردانید و ابو ایوب را حاکم مصر ساخت.