زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل دو

از ویکی‌نبشته

فصل دوم در فضیلت خاموشی عجل و رجحان نطق بوقت

در کتب حکمای هند آورده‌اند که شبی دزدی بطلب مالی بیرون آمده به هر طرف می‌رفت تا چیزی بچنگ آورد گذار او بر کارگاه دیبابافی افتاد که دیبای زربفت او را جز رای دیگر کسی نمی‌توانست خرید چه بغایت نفیس و گرانبها بود رای فرموده بود که در آن شب تا استاد جامه را تمام نکند نرود دزد با خود گفت ساعتی توقف نمایم چون دیباباف بخوابد جامه را بدست آورم پس از راه روزن بدرون کارگاه آمده در گوشهٔ مخفی بنشست و دیباباف هرگاه که تاری پیوستی گفتی ای زبان می‌خواهم که دست از من بداری و سر مرا بباد ندهی همه‌شب با زبان در مخاطبه بود و دزد فرصت می‌جست تا کی استاد بخواب رود تا او جامه ببرد چون استاد دیبار را تمام کرده فروگرفت و در پیچید طلایع صبح صادق از افق مشرق روی نمود و جهان ظلمانی نورانی گشته دزد از کارخانه بیرون آمده بر کوچه بنشست و استاد جامه را برداشته متوجه بارگاه رای شد و دزد در عقب او روان شد تا مشاهده نماید که پادشاه جامه را بچند خواهد خرید و تیغ زبان استاد چه جوهر ظاهر خواهد ساخت چون استاد پیش تخت رای رفته جامه عرض کرد رای تحسین نموده در نقوش غریب و صور بدیع آن نگران مانده از استاد سؤال نمود که این دیبا بجهة کدام نوع از ملبوسات نیکوتر باشد استاد جواب داد که رای این جامه را نگاه دارد تا در وقت فوت در تابوتش اندازند رای از این سخن برآشفته فرمود تا آن جامه را بسوزانند و زبان استاد را از قفا بیرون آورند مرد دزد از مشاهدهٔ این حال خنده بقهقهه زده رای چون خندیدن او را ملاحظه کرد وی را طلبیده از سبب آن پرسید دزد گفت اگر پادشاه مرا از گناه ناکرده مؤاخذه ننماید صورت حال این مرد را براستی تقریر نمایم رای او را امان داده دزد حکایت استاد و استغاثه نمودن و از زبان ریانکار نالیدن باز گفت رای بر زبان آورده که بیچاره تقصیری نکرده است اما شفاعت او نزد زبان مقبول نیفتاده است و فرمود تا دست از او بازدارند

ببد یا رب زبان من مگردان زبان من زیان من مگردان

حکایت: بوزرجمهر را گفتند کدام عطیه است که از خداوند سبحانه نسبت به بنده اعظم عطایا تواند بود

گفت خرد طبیعی گفتند اگر آن نباشد گفت ادبی که بتعلیم آن اشتغال نموده باشد گفتند اگر آن نباشد گفت خوی خوش که با آن مدارا و مواسا با خلایق نماید گفتند اگر باین صفت نیز متصف نباشد گفت مرک او را از پشت زمین بردارد زیرا که هرکس که بیکی از این خصال پسندیده آراسته نباشد موت او بر حیاتش را حج باشد چنانکه گفته‌اند:

با همه خلق جهان گر چه از آن بیشتر گمره و کمتر برهند تو چنان زی که چه میری برهی نه چنان زی که چه میری برهند

حکایت: آورده‌اند که جمعی از امرا که متابعت عبد الرحمن بن محمد اشعث کرده بودند

اسیر گشتند ایشان را نزد حجاج آورده آن ظالم بقتل آن طایفه فرمان داد و در میان آن طایفه مردی عالم فاضل فصیح بود زید بن اسلم وزیر حجاج شفاعت او را قبول ننمود چون نوبت سیاست باو رسید خواستند که او را بقتلگاه برند خنده زد حجاج پرسید که در این مقام موجب خنده چیست:

خنده که بیوقت گشاید گره گریه از آن خندهٔ بیوقت به آن شخص گفت که خندهٔ من از نادانی وزیر تست که از تو چیزی استدعا می‌نماید که در دست تو نیست و از آن جمله تو که در آن مضایقه مینمائی بر آن قادر نیستی چه مرک و زندگی در قبضهٔ خالق ارض و سما است نه در دست شما: اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای

حکایت: آورده‌اند که در بغداد جوانی بود که اموال بسیار از پدر باو میراث رسیده بود

و او همه را تلف نموده رطب و یابس خود را صرف کرد.

خشک و تری که داشتم از دست رفت و نیست در دست من بغیر لب خشک و چشم تر از غایت تنکدستی حیرت و ضجرت بر او مستولی شده زبان حالش بدین مقال گویا شد.

عمر دراز گرچه ز هر نعمتی به است بدنعمتا که عمر دراز است در نیاز اندر نیاز عمر درازی برادران عمریست سخت کوته و جان کندن دراز روزی جوان بر لب دجله آمد که خود را در آب اندازد و از محنت افلاس خلاص سازد در این اثنا ورقی دید در آن نشست چون بمیان آب رسید ملاح از او پرسید که بکجا خواهی رفت گفت نمیدانم که از کجا می‌آیم و بکجا می‌روم ملاح با خود گفت این مرد مفلس است یا عاشق پس از او پرسید که از این دو صفت بکدام اتصاف داری یعنی بعشق یا بافلاس جوان سخن تنگدستی خود با او گفت ملاح بر زبان آورد که ترا بدان جانب آب برم شاید که مسبب الاسباب بجهة حصول مقصد تو سببی سازد و جوان را بدان طرف رسانیده مجمعی دید از علما و فضلا بجائی می‌روند او نیز خود را در میان انداخته اتفاقا مأمون یکی از خویشان خود را با دیگری عقد می‌بست چون عقد منعقد شد نزد هریک از حضار طبقی زر نهادند نزد آن جوان چیزی نیاوردند خادمی بعرض مأمون رسانید که جوانی مانده است که نزد او چیزی نبرده‌اند مأمون گفت شما اسامی ائمه و قضات نوشته بودید گفتند بلی اما این شخص ناخوانده آمده است مأمون فرمود که باو بگوئید که ندانسته‌ای که ناخوانده بمجلس خلفا و سلاطین نباید رفت و او را هیچ مدهید جوان گفت من ناخوانده نیامده‌ام مأمون گفت ترا که طلبیده جوان گفت ایشان را که طلبیده گفت خدم ما جوان بزبان آورد که «هؤلاه یدعو خدمک و انا یدعو کرمک» مأمون را خوش آمده فرمود تا طبقی زر و خلعتی فاخر باو دادند.

ز سیر هفت ستاره در این دوازده برج بده دوازده سال اندرین دیار و حدود هزار مرد کریم از جهان برون رفتند که یک کریم نمی‌آید از عدم بوجود

حکایت: در تاریخ آل عباس مرویست که چون میان امین و مأمون

مخالفت و نزاع قایم شد فضل بن سهل وزیر مأمون تدبیرهای صایب و افکار مناسب و ثبات عزم و کفایت حزم چنان کرد که امین بر مأمون غالب آمده بر سریر خلافت نشست و اگر چه فضل از کفات جهان و فضلای زمان بود اما کمیت زبانش گاهی اختیار از قبضه اصطبار او می‌گرفت و راز دل با دوست و دشمن تقریر می‌کرد و این معنی نزد ارباب خرد ناپسندیده و نکوهیده است

زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد خموش باش که سر بر سر زبان نکنی بالجمله چون مأمون در امر سلطنت استقلال یافت فضل در مجالس می‌گفت که آنچه من کردم مگر ابو مسلم مروزی را میسر شده باشد که او باصابت رأی و حسن تدبیر دولت از خاندان بنی عبد الشمس بدودمان بنی عباس نقل نمود روزی در اثنای تقریر این سخن شخصی گفت ایها الوزیر ابو مسلم خلافت را از قبیله‌ای که مدتها زمام مهام جمهور در قبضه اقتدار ایشان بود و خلایق گردن طاعت بر احکام ایشان نهاده بودند بقبیله‌ای نقل فرمود که در غایت بی‌اعتباری بودند و آنچه تو کردی همین بیش نبود که امین و مأمون دو برادر بودند و مأمون بعد از او ولیعهد بود وصیت عدالت و سخاوت و علم و فضیلت او باستماع حشم رسیده بود لاجرم ایشان را در این باب مضایقه نبود که این مخلوع شود و مامون خلیفه گردد اکنون این قضیه بحکایت ابو مسلم چه نسبت دارد و از استماع این سخن عنان تمالک و تماسک از دست فضل رفته بر زبان آورد که من چنان کنم که خلافت از دودمانی بدودمانی منتقل گردد پس با مامون گفت که بر رای انور امیر مخفی نیست که خلافت رسول صلی اللّه علیه و اله بحسب نفس الامر حق علی بن ابی طالب علیه السّلام بود امروز از فرزندان رسول (ص) هیچکس از علی بن موسی الرضا افضل نیست اگر امیر با او بیعت کند و حق به مستحق سپارد سعادت دنیا و آخرت او را حاصل آید چه در دنیا ملک و پادشاهی او برقرار بماند و بواسطهٔ احقاق این حق ذکر جمیل یادگار گذارد و در آخرت بثواب جزیل و خشنودی رسول جلیل برخورداری یابد دیگر آنکه در شهری از شهرهای عراق و شام و یمن و حجاز یکی از علویان ظهور نموده و دعوی خلافت می‌کند و دفع این نایره بغایت مشکلست لیکن چون خلیفه با علی بن موسی الرضا بیعت نماید مجموع سادات بتقدیم این بزرگوار رضا داده ترک فتنه انگیزی کنند و چون این سخنان بحسب خارج و نفس الامر حقیقت تمام داشت مأمون قبول نموده خال خود رجان بن ضحاک را باحضار حضرت امام رضا علیه السّلام ارسال داشت بطریقی که در ذکر ائمهٔ اثنی عشر نگاشته قلم بیان گشت با آن حضرت بیعت نموده رایات و البسهٔ اسود را باعلام و لباس خضرا تبدیل کرد و جمعی از غلات شیعهٔ عباسیه در بغداد بابراهیم بن مهدی بیعت کرده از مأمون بدین سبب متفرق گشتند و حسودان از اطراف و جوانب درآمده کیدها ساختند و سخن فضل بن سهل را بسمع مأمون رسانیدند و گفتند غرض فضل بن سهل از این مصالحه خلیفه نبود بل ارادهٔ او اینست که ملک و دولت از دودمان بنی عباس انتقال نماید و از این مقوله چندان گفتند که مامون از بیعت امام هشتم پشیمان شده بجهة دفع فتنه ابراهیم متوجه بغداد گردید چون بسرخس رسید بقتل فضل بر سبیل خفیه فرمان داد چنانکه گذشت.

گر زیان زبان تو وارستی تیغ را با سرت چکارستی تیغ را چون بقصد جان کردند راست بر صورت زبان کردند حکایت احمد بن ابو خالد گوید قبل از تصدی امر خلافت ندیم مأمون بودم روزی مجلس را آراسته بود و جمعی از ندما آنجا حاضر بودند ابراهیم بن مهدی این بیت بر زبان راند:

و احیا لکم و اجلووا سلاحکم و اشمروا انها الیوم من غلبا یعنی اسبان خود را بگردانید و سلاحها نیکو دارید که امروز آن‌کسی است که غلبه کند چون مأمون این بیت استماع نمود در غضب شده از مجلس برخاست بعد از لحظهٔ مرا طلب نمود من لباس منادمت بیرون کرده جامهٔ خدمت پوشیدم و بخدمت شتافتم مأمون را دیدم بر بالشی نشسته اسحاق و ابراهیم بن مهدی پیش او بزانو درآمد مأمون ابراهیم را مخاطب ساخت گفت ترا چه چیز بر آن داشت که بر من خروج کردی و خود را مستحق خلافت دانستی ابراهیم گفت حال از دو بیرون نیست یا مرا دیوانه میدانی یا عاقل تصور می‌کنی اگر دیوانه‌ام افعال و اقوال مجانین را اعتباری نباشد و ایشان را بر قولی و فعلی ملامت نکنند و اگر میدانی که از عقل نصیبی دارم آنچه بر زبان بنده می‌رود امیدوارم که سبب خلاص من گردد و بر رأی انور معلوم است که در عدت و شوکت و کثرت گنج و لشکر هیچکس بمحمد امین برابری نتوانست کرد و چون من معاینه دیدم که او بواسطه کمال اقبال خلیفه مستاصل گردید و مع‌ذلک من مردی عاقلم چگونه هوس هوس استقلال کرده سودای خلافت داشته باشم اما چون خلیفه با علی بن موسی الرضا علیه السّلام باغوای فضل بن سهل بیعت کرد من آن کار پیش گرفتم که شاید رایت عالی متوجه این دیار گردد و این بیعت منقوض گشته ملک در دودمان بنی عباس بماند و من در خدمت او کمر بندم مأمون غلام را گفت که آن کاغذی که در مرو بتو دادم بیاور مأمون چون حاضر ساخت بخط خود نوشته بود که چون ببغداد روم از ابراهیم بن مهدی سؤال کنم که سبب این مخالفت چه بود اگر گوید مستحق خلافت بودم سرش بردارم و اگر بر زبان آورد که بواسطهٔ بیعت علی بن موسی الرضا و استیلای فضل بر این کار اقدام نمودم بتربیتش بپردازم و آنچه اکنون ای ابراهیم بر زبان تو گذشت ما پیش از آن بدو سال در خاطر رسانیده بودیم.