زینت‌المجالس/جزء پنج: فصل ده

از ویکی‌نبشته

فصل دهم از جزو پنجم در اختلاف طبایع آدمیان

عمرو بن حافظ در کتاب طبایع الحیوان آورده که اگر شخصی خواهد که بر اختلاف طبایع انسان وقوف و بر عیار اختلاف انسان اطلاع پیدا کند محکی عیار آدمی را مانند شراب نیست

خوش بود گر محک تجربه آید بمیان تا سیه‌روی شود هرکه در او غش باشد چه بعضی باشد که شراب بادب خورند و اصلا حرکات نامناسب از ایشان در وجود نیاید و جز لطایف و ظرایف از لبشان نشنوند و بعضی باشند که چون شراب خورند تفاوتی در اقوال و افعال ایشان بدید آید تا آنگاهی که عقل از پای خویشتن‌داری بنشیند و بعضی چون شراب در ایشان اثر کند در دست زدن و پای کوفتن آیند و بعضی چون مست شوند بشمشیر سخن گویند و تا عربده نکنند نیارامند و برخی را چون اثر شراب بدماغ رسد در گریه افتند و از فراق دوستان یاد آورند و قطرات حسرات بر رخسار بارند و زمره‌ای باشند که خنده بر ایشان افتد و از هرچه که می‌بینند و می‌شنوند میخندند و بعضی در حال مستی مردم را مراعات کنند و دلداری واجب بینند و دست و پای ایشان بوسه دهند و این افعال و اقوال از اختلاف طبایع است

حکایت: عمرو بن حافظ گوید روزی اولاد عبد الملک هاشمی مجلسی ترتیب داده مرا بخدمت خود طلبیدند

چون بوثاق حاضر شدم مجلسی دیدم آراسته و حریفان مهذب و اسباب مهیا و شرابهای مروق و مطربان خوش‌آواز ساعتی در میان ایشان بنشستم در میان حریفان مردی عظیم‌الجثه نشسته در اثنای سخن گفتن لکنتی در زبانش ظاهر گشته چون دوری چند گذشته دماغ حریفان از بخار شراب گرم گشت ساعت فساعت در فصاحت و بلاغت آن شخص می‌افزود و فضل و درایت وی متزاید می‌گردید من متعجب شدم چه او در حالت هشیاری بر تکلم قادر نبود و بعد از آنکه چندین شراب خورد و مجموع حریفان مست شدند این فصاحت از کجا روی نمود پس از حال او سؤال نمودم گفتند او عبد اللّه غمیست که کیفیت هرگز او را مست نمی- سازد بلکه از خوردن شراب بسیار شعور وی زیاده می‌گردد و چون دو رطل شراب بخورد هیچکس در مباحثه و مناظره بر او غالب نیاید و بعضی از علما و حکما اختلاف طبایع را از اختلاف صور معلوم کرده‌اند از آن جمله گفته‌اند هر مردی که کوتاه‌قد باشد بیداد- گر و ستم‌پیشه و مکار و غدار بود آورده‌اند که نوبتی مردی کوتاه‌بالا بحضرت نوشیروان دادخواست و بر زبان آورد که شخصی بر من ستم کرده و در حق من تعدی بینهایت روا داشته کسری گفت دروغ میگوئی هیچکس بر کوتاه‌قامتان ستم نتواند کرد چه ایشان بغایت مفتن و مزورند آن شخص گفت ای پادشاه آن‌کس‌که بر من ستم کرده از من کوتاه‌تر است چون مشخص کردند آن مرد ظالم که بر آن شخص ظلم کرده بود از او کوتاه بالاتر بود و این قسم از نوادر طبیعت آدمیست و النادر کالمعدوم یکی از ندمای آل سامان گفت من از اختلاف طبایع آدمیان آن مشاهده کرده‌ام که عقل در آن حیران ماند از آن جمله یکی آنست که تاش حاجب بزرگ امیر اسماعیل بود و او را پدر امیر اسماعیل خریده بود و بزرگ کرده روزی این تاش ببازار صرافان بخارا می‌گذشت مردی صراف غلام خود را آواز داد که‌ای تاش حاجب فرمود تا آن مرد را حبس کردند و مصادره فرمود گفت مراد تو استخفاف من بود آن مرد در استخلاص خود بمن توسل طلبید من در خدمت امیر عادل عرضه داشتم که نوبتی عبد العزیز بن مروان که والی مصر بود روزی بطرفی می‌رفت شنید که مردی پسر خود را آواز می‌داد که یا عبد العزیز امیر را نظر بر آن مرد افتاد فرمود تا هزار درم باو دادند تا آن پسر را تربیت نماید و آن خبر در مصر فاش شد و اکثر اولاد ذکور خود را که در آن سال از ایشان تولد نمود عبد العزیز نام نهادند صراف بیش از این جریمه ندارد که حاجب او را بتعذیب مبتلا گردانیده و تفاوت بیش از این نیست که عبد العزیز از صنادید عرب بود و حاجب بندهٔ زرخرید است

حکایت: در کتب حکمای هند مسطور است که شخصی جوهری گرانبها داشت

که آن را در حقهٔ نهاده نزد پادشاه می‌برد و هر لحظه در آن نظر کرده در محافظت آن طریق حزم رعایت می‌فرمود اتفاقا چهار نفر بوی همراه گشتند روزی یکی از رفقای اربعه فرصت یافته حقه را دزدید و هرچند اضطراب کرد بازنداد.

گر تضرع کنی وگر فریاد دزد زر بازپس نخواهد داد بیچاره متحیر شده با ایشان بشهری آمد که دار الملک رای بود آنگاه نزد رای رفته صفت جوهر کرد و گفت جوهری چنین بجهة پادشاه آورده بودم چهار نفر با من همراه شدند و آن گوهر قیمتی را دزدیدند رای آن جماعت را طلبیده هرچند شیوه تهدید و وعید مسلوک داشت اقرار ننمودند تا بحبس ایشان حکم کرده بهیچ وجه معلوم نتوانست نمود که خیانت از کدام صادر شده در کار ایشان متحیر گشته دختر رای که عاقله زمانه بود با پدر گفت اگر پادشاه می‌خواهد که صورت قضیه معلوم نماید ایشان را نزد من فرستد تا آن گوهر را از روی حکمت ظاهر سازم رای فرمود تا آن چهار نفر را بخدمت دختر بردند دختر رای بند از پای ایشان برداشته گفت شما مردم جهان‌دیده‌اید و بتجارب روزگار مهذب گردیده و ملوک را از صحبت امثال شما گزیر نیست باید که همواره بمجلس ما تردد کنید و از احوال این دیر ششدر هرچه بنظر شما رسیده است و خالی از غرابتی نیست بیان فرمائید و ایشان هر روز بخدمت دختر آمدوشد می‌نمودند تا در خدمت او گستاخ شدند روزی دختر رای با ایشان گفت مدتیست که مسئلهٔ بر من مشکل گشته و مشکلی در خاطر من گره شده و هیچکس آن را نگشوده چون شما عاقل و کاملید در کشف آن نظری کنید گفتند از هرچه ملکه سؤال نماید هریک بر وفق دانش خود جوابی گوئیم ملکه بر زبان آورد که در کتب متقدمین خوانده‌ام که در سراندیب پادشاهی بود و دختری داشت که شکنج سلسلهٔ زلف خم اندر خمش زنجیر سودا بر پای شهریان نهاده بود و دام طرهٔ پرشکنش ابواب بلا بر روی تاجداران گشاده.

زلفش هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره‌گر از چار سو ببست و پادشاه این دختر را بغایت دوست می‌داشت روزی دختر با کنیزکان در باغچه حرم می‌گردید نظرش بر گلی افتاد که بتازگی شکفته بود دلش بدان میل نمود پسر باغبان آن گل را چیده نزد ملکه برد دختر از او پرسید که چه چیز می‌خواهی و در آن ایام رسم چنان بود که هرکس نوباوهٔ نزد پادشاهان و پادشاهزادگان بردی هرچه طلب نمودی بشرف انجاح و اسعاف اقتران یافتی چون دختر بنابر رسم معهود از او پرسید که چه طمع داری پسر باغبان بر زبان آورد که می‌خواهم ملکه را وقتی‌که بشوهر دهند اول نزد من آید تا از گلستان وصالش میوهٔ مراد بچینم و از لاله‌زار رخسارش هر لحظه در سایه سرو نازش نشینم.

خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من بزمی که در آن بزم تو و امانی و من من بر سر بسترت بخوابانم و تو آن نرگس مست را بخوابانی و من آنگاه نزد شوهر خود رود و ملکه بر آن جمله عهد نمود و چون بعد از مدتی او را بشوهر دادند با شوهر گفت خود را بتو تسلیم نکنم مادام که بعهد خویش وفا ننمایم و قصهٔ پسر باغبان را تقریر کرد شوهر بیچاره چون این قفل بسته را کلیدی نداشت ناچار او را رخصت داده متوجه منزل باغبان گشت در اثناء راه شیری سیاه دید که متوجه اوست گفت ای شیر مرا با پسر باغبان عهدیست و اکنون بآنجا می‌روم و مرا چندان امان ده که بازگردم آنگاه تو دانی شیر از سر راه او دور شد و چون قدمی چند رفت دزدی را دید خواست که جواهر و البسهٔ او را بستاند دختر تضرع نموده صورت معاهدهٔ خویش را با پسر باغبان باز گفت و التماس نمود که البسه خود را بعد از مراجعت باو تسلیم نماید دزد نیز او را گذاشت و چون بسر وقت پسر باغبان رسید گفت ای پسر برخیز که سعادت ابدی سایه بر سرت افکند.

سحرم دولت بیدار ببالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد قدحی درکش و سرخوش بتماشا بخرام تا به‌بینی که نگارت بچه آئین آمد پسر باغبان برجسته دختر را چون سروی بر جویبار تر و شمایلی چون خورشید انور بر بالین خویش دید بوسه بر پای او زده گفت بسلامت بازگرد که در آن‌وقت که این کلمه از من صادر شد و این تمنا بر زبان من جریان یافت چهل مرکب پردهٔ خفا در پیش دیدهٔ عقل من کشیده بود و اکنون آن پرده ارتفاع یافت دانستم که آن آرزو حد مانند من بنده نباشد شاهباز بلندپرواز را با پشهٔ ضعیف چه مناسبت و آفتاب عالم‌تاب را با ذرهٔ حقیر چه نسبت مرا چه زهره که نام تو بر زبان آرم ملکه گفت من بعهد خود وفا کردم و نزد تو آمدم باقی تو دانی پسر باغبان بار دیگر زبان معذرت گشوده ملکه باز گشته چون بدزد رسید صورت حال بیان نمود دزد گفت چون پسر باغبان جوانمردی چنین کرد همان بهتر که من نیز مروت پیشه سازم و دست بحلی و زیور دختر نیاورم و شیر چون از حال پسر باغبان و دزد خبردار شد او هم کرم پیشه کرده از سر خوردن دختر در گذشت اکنون می‌خواهم که بر من ظاهر گردد که کدام یک از این چهار نفر کریم‌ترند یکی از آن چهار نفر بر زبان راند که شوهر دختر سخی بود که بچنین کاری تن در داده و بچنان عاری همداستان گشته دیگری گفت پسر باغبان کریم‌تر بود که با وجود دولتی چنانکه بسر او رسیده بود و چنان شاهدی بیمضایقه در برابر او آمده از سر لذت نفس گذشت سیم گفت دزد کریم‌تر بود که از سر آن‌همه مال درگذشته چهارم گفت آن شیر صاحب سخاوت‌تر بود که از سر طعمهٔ خود درگذشته و این صورت از سبعی بعید است دختر چون این سخنان از ایشان استماع نمود نزد پدر رفته عرض کرد که این چهار نفر مختلف الطبایعند، آنکه پسر باغبان را ترجیح نمودی مردی شهوت پرست است و او بمتابعت هوا و حظ نفسانی و وساوس شیطانی گرفتار است او را از حرم خود دور دار و آنکه شیر را در کرم از دیگران مرجح داشت شکم بنده و بسیارخوار است او را نانی میده و کار می‌فرمای و آنکه شوهر دختر را اکرم از دیگران تصور نمود مردی بی‌حمیت است و از غیرت بهره ندارد و از قبیل بهایم چیزیست اما آنکه دزد را ترجیح نهاده گوهر را او برده است ملک گوهر را بضرب شکنجه از آن مرد گرفته بر حسن رای دختر آفرین کرد.