زینتالمجالس/جزء هفت: فصل چهار
فصل چهارم از جزو هفتم در مذمت خیانت در ملک و مال
آوردهاند که در زمان ابو حنیفه دانشمندی بود از علمای بغداد که زهد ریائی دام راه خلایق ساخته بود و سیمروی اندود خود را چون طلای دستافشار بمردم مینمود و در آن ایام مردی از اهل خراسان به نیت حج ببغداد آمده مبلغی زر برسم امانت نزد آن عالم بیعمل گذاشته و چون از مکه مراجعت نمود امانت خود را طلبید امین انکار نمود خراسانی مضطرب و متحیر شده ندانست که تدبیر آن کار چه سازد شخصی باو گفت نزد نعمان برو که مردی فاضل و دانشمند است شاید که در باب تو تدبیر کند مرد خراسانی نزد ابو حنیفه رفته صورت حال بیان کرد نعمان آن عالم را طلبیده باو گفت تو دانستهٔ که خلیفه مدتهاست که تکلیف مینماید و مرا بر قبول منصب قضا ترغیب و تحریص مینماید و من بقبول آن امر قیام نمینمایم دیروز با من گفت که اگر بنفس خود متکفل این عمل نمیشوی شخصی از علمای بغداد را اختیار نما تا بنیابت تو در آن منصب قیام نماید من دراینباب فکری نموده هیچکس را از تو به این کار لایقتر نمیدانم دانشمند مذکور از غایت حب جاه نزدیک بود که شادی بمرگ شود نعمان با او گفت امروز دراینباب فکری کن و فردا بیا و جواب با من بگو و مرد صاحب زر را طلبیده گفت فردا در وقتی که دانشمند نزد من آید تو حاضر شو و امانت خویش را از او طلب نمای روز دیگر دانشمند مزور بمجلس ابو حنیفه حاضر شده زبان بقبول منصب قضا گشوده در این اثنا مرد خراسانی درآمده طلب امانت خویش نمود و آن شخص بطمع منصب فی الفور بر زبان آورد که امانت تو حاضر است و در این مدت خواب و آرام از من مفارقت نموده بود که مبادا ترا واقعهٔ پیش آید و امانت تو در دست بماند ابو حنیفه گفت چون اقرار کردی امانت را در حضور من تسلیم نمای دانشمند بخانه رفته همیان زر بمجلس آورده بصاحبش داد ابو حنیفه با وی گفت اکنون بمنزل مراجعت نمای که غرض ما از این سخنان حصول اموال این مرد بود
حکایت: در تاریخ یمینی مسطور است که سلطان محمود غزنوی غلامی داشت موسوم و معروف بسنبل
اموال بینهایت و جمعیت بیغایت داشت و در زمان سلطنت سلطان ابراهیم غزنوی وفات یافت سلطان از اموال او تفحص نموده ریحاننام غلامی که بر اسرار او وقوف داشت عرض کرد که نزد فلان و فلان این مبلغ و این مقدار دارد از آن جمله گفت که نزد محمد مویدوزده آفتابهٔ زر برسم امانت است سلطان محمد موی- دوز را طلبیده از آن نقود سؤال نمود جواب داد که دو آفتابه زر نزد من زیاده نیست سلطان خواست از او بتعذیب اقرار کشد محمد مویدوز بخدمت امام ابو المؤید رفته گفت بنده از جملهٔ مریدان شماام و سلطان میخواهد که مرا بمجرد گمان ایذا فرماید التماس دارم که زبان بشفاعت من بگشائی امام ابو المؤید بخدمت سلطان رفته پادشاه او را تعظیم نموده بدو زانو در برابر او نشسته و امام ابو المؤید بخدمت حدیث «ولدت فی زمان الملک العادل» در زبان رانده در بسطی تمام ادا نمود و مذیل بذکر محمد مویدوز ساخت و زبان بشفاعت او گشوده گفت از پادشاهان عادل سزاوار آنست که بمجرد گمانی بایذای مردم قیام ننمایند سلطان بر زبان آورد که حضرت مقدس نبوی این حدیث در آخر سلطنت نوشیروان فرمودهاند که «انا ولدت فی زمان الملک العادل» و آثار او بظهور آمده بود و الا در اوایل حال هیچیک از ملوک عجم ظالمتر از او نبودهاند و سبب عدالت او آن بود که در جوار کسری مردی بود که ملت عیسی داشت و هرگاه کسری از بام قصر بجانب منزل او نظر کردی وثاق او را از مهمان مملو دیدی و چون از حال او تفحص نمود زبان خلایق را بمکارم اخلاق او گردان یافت بجهة امتحان روزی منکروار بمنزل او رفته گفت مهمانم خواجه از خانه بیرون آمده او را باعزاز و احترام تمام بخانه برد و شربت قند پیش آورده بعد از لحظهٔ بیآنکه میزبان از جای خود برخیزد با خدام اشاره کرد انواع اطعمه بمجلس آوردند انوشیروان بجانب صفهٔ خانه نظر کرده باغی بنظرش درآمد مملو از فواکه و میزبان اگرچه تکلف بسیار کرد اما از آن باغ بهیچ وجه میوه نیاورد کسری از این معنی متحیر شده در وقت مراجعت بر زبان آورد که میخواهم هدیهٔ بجهة تو بفرستم تا موجب زیادتی محبت گردد خواجه جواب داد که پادشاه ما مردی ستمکار و جبار است و هنوز باغ مرا خرص نکردهاند و خراج پادشاه از آن افراز ننمودهاند اگر من از این انگور بخورم خیانت کرده باشم و خیانت در ملت من حرامست و من میخواهم که حق آتشپرستی در گردن من نباشد نوشیروان این سخن شنیده گفت آن پادشاه ظالم ستمکار منم و اکنون بسبب دیانت تو از خواب غفلت بیدار شدم و خراج این باغ بتو بخشیدم و عهد کردم که از هیچکس زیاده از عشر نگیرم و بهیچ آفریدهٔ ظلم نکنم و حال رعیت نوشیروان باوجود کفر و ضلالت در امانت و دیانت بدین مرتبه بود و در زمان ما راستی و امانت مانند سیمرغ از دیدهها روی پنهان ساخته.
منسوخ شد امانت و معدوم شد وفا وز هر دو نام ماند چه سیمرغ و کیمیا عمال ما اموال مسلمانان را بظلم و ستم میستانند و در مال دیوانی خیانت میکنند و در وقت مطالبه شما را زحمت میدهند و از شما التماس شفاعت مینمایند و میخواهند که بدین وسیله حق مرا ببرند شیخ ابو المؤید برخاسته گفت کلام الملوک ملوک الکلام و چون بمنزل آمد محمد مویدوز بخدمتش آمده پرسید که مهم بنده با سلطان تا کجا رسید ابو المؤید جواب داد که تو مرد پیری و معلوم نیست که از عمر تو چه باقی مانده مناسب آنست که مال سنبل را بصاحبش سپاری و بواسطهٔ میراثخوار وبال نیندوزی و صورت مکالمهٔ خود را با سلطان و جواب پادشاه را بتفصیل تقریر نمود محمد مویدوز چون دانست که فایدهٔ بر آن انکار مترتب نخواهد شد هشت آفتابه زر سرخ که نزد او باقی مانده بود نزد پادشاه برد و ابو المؤید این سخن شنیده توبه کرد که من بعد دربارهٔ کسی شفاعت نکند.