زینت‌المجالس/جزء هفت: فصل پنج

از ویکی‌نبشته

فصل پنجم از جزو هفتم در مذمت زنا و ناحفاظی

حکایت: آورده‌اند که ابو الفضل نیشابوری که مردی از جملهٔ دبیران معروف بود

اتفاقا مهم او در وطن مألوف روی بتراجع نهاده حالش پریشان شد از او مرویست که گفت چون در نیشابور مجال اقامت نیافتم روی بطبرستان نهادم و در آن‌وقت نویسندهٔ تاجری شدم و همواره در دکان او نشسته با فراغ محاسبات او می‌پرداختم و بسبب او با اکثر مردم آن دیار آشنا شدم از آن جمله با مردی بندارنام که از معارف آن دیار بود آشنا شدم و او پیوسته مرا بضیافت بخانهٔ خود می‌طلبید شبی محمد زید علوی بندار و مرا بمنزل خود برده بعد از طعام لحظهٔ نزد ما نشسته بحرم رفت و بندار صراحی شراب ارغوانی طلبیده با هم بتجرع اقداح اقراح مشغول شدیم و دماغها از حرارت می‌افروخته گشته بندار با من گفت که زوجه محمد بن زید که موسوم بکلثوم است با من سری دارد و میان ما تعلق و تعشق بدرجهٔ کمال رسیده همواره بمنزل من می‌آید و من نیز باینجا می‌آیم من گفتم این عمل که تو می‌کنی از مروت دور است بدو سبب یکی آنکه میان تو و محمد بن زید قواعد محبت استحکام دارد و حق ممالحت در میانست دوم آنکه خیانت در حرم پیغمبر موجب دخول در نار سقر است و هرچند از این سخنان گفتم اثری در بندار نکرد بعد از لحظهٔ جامه خواب گسترده خوابیدم بعد از ساعتی از جامهٔ خواب کلثوم بر سر بالین من آمده گفت چون امشب ترا دیدم و سخن تو شنیدم خاطرم باختلاط تو مایل شد گفتم ای سیده میان من و شوهر تو دوستی و نمک‌خوارگیست دیگر آنکه من خیانت در حرم سادات روا نمی‌دارم کلثوم بخشم از بستر من برخاسته نزد بندار رفت و با هم درآویختند من از غایت پریشانی خاطر بخواب رفتم در واقعه حضرت امام حسین علیه السّلام را در خواب دیدم در مسجدی نشسته نزدیک آن حضرت رفتم و سلام کردم آن حضرت بجهة تعظیم من برخاست من دست او را گرفته خواستم که ببوسم فرمود اگر شراب نخورده بودی می‌گذاشتم که دستم بوسه دهی گفتم ای سلالهٔ طاهره نبوت و ای لاله چمن ولایت بر دست تو توبه کردم که من بعد بر این عمل اقدام ننمایم و آن دست مبارک را بوسه دادم و از غایت ذوق و فرح بیدار گشتم بعد از زمانی بندار بیدار شده ناله و افغان باوج آسمان رسانید از سبب آن سؤال نمودم گفت در واقعه حضرت حسن علیه السّلام مشاهده نمودم که آمد از مسجدی بیرون چون نظرش بر من افتاده فرمود ای ملعون چونست که در خاندان نبوت طریقت خیانت و ناحفاظی مسلوک می‌داری و طپانچه از روی قهر بر من زد پنداشتم که آتش بر روی من زدند و اکنون بمرتبهٔ وجع بر من استیلا یافته که طاقت مصابرت ندارم کلثوم نیز گریان شده گفت هم از این فعل شنیع توبه کردم و بندار بخانه رفته رویش سیاه شد ورم کرد و زبانش بسته گشت بعد از سه روز بمرد و کلثوم بعد از بندار بشانزده روز وفات یافت

حکایت: عبد الکریم فاریابی گفت در وطن خود وام بسیار بر من جمعشده از بیم غرما بهندوستان گریختم

نوبتی از ولایتی بولایت دیگر می‌رفتم و جمعی همراه بودند در آن میان مردی سنکونام بود که زنی صاحب‌جمال داشت و بجهة محبتی مفرط که او را با آن زن بود هرچه از آن جمیله صادر می‌شد تغافل می‌نمود و آن عشوه‌ساز طناز در اثنای راه چند نوبت تیر غمزه از شصت ناز بجانب من گشاد داد اما بر جوشن صلاح من کارگر نیامد عاقبت با یکی از رفقا که ابو الیسر نام داشت درساخته در هر منزلی که نزول واقع می‌شد مقداری شراب بدست آورده سنکو را مست می‌کردند و تا روز یکدیگر را در کنار می‌کشیدند شبی بر باطی فرود آمدیم بدستور معهود سنکو را مست ساخته ابو الیسر و آن زن در خانه رفته بعیش مشغول گشتند چون ساعتی چند از شب گذشت ناگاه هزبری دیدم مانند لخت‌کوهی بمیان کاروان درآمد من از بیم جامهٔ خواب در سر کشیده و دست از جان شیرین شستم اما هزبر بهیچکس ملتفت نشده به آن خانه درآمد که ابو الیسر و آن زن در آنجا خوابیده بودند هر دو را درربوده بیرون برد و چنان بغرید که مجموع کاروان بیدار شدند و سنکو نیز بهوش آمده چون صورت حال معلوم کرد لحظهٔ اضطراب و گریه نمود و تا صباح از بیم بخواب نرفتیم علی الصباح که از آن مرحله کوچ کردیم و چند میلی طی نمودیم هر دو را دیدیم کشته در میان راه افتاده هزبر از گوشت ایشان هیچ نخورده دانستیم که آن از عذابهای الهی بود مجموع کاروان از زنا توبه کرده بخدا بازگشتند

حکایت: در مجمع الامثال مسطور است که خداش بن حامد السدوسی

که بمزید سخاوت و شجاعت از قبیله بنی سدوس ممتاز بود و هم از آن قبیله جمیلهٔ در عقد خویش آورد که موسوم برباب بود و در حسن و جمال فتنه عقول اولوالالباب و بعد از مدتی او را سفری پیش آمده مدت غیبت او امتداد یافت رباب از دوری شوهر چون تنبور دست بر سر ماند و در این اثنا مردی سلیم‌نام رباب را دیده چون حلقه محبتش در گوش کشیده چون چنگ در پایش افتاد و متوسطان برانگیخته صورت محبت خویش را بر مرآت ضمیر رباب جلوه داده التماس مواصلت نمود و رباب دعوت او را بحسن قبول تلقی نموده سلیم رباب را بچنگ آورده چون بربط در کنار کشید و چون نی دهان بر دهانش نهاده و بعد از مدتی که از وصال یکدیگر متمتع می‌بودند شبی شتران سلیم گم‌شده سلیم از عقب شتران رفته اتفاقا در آن شب خداش از سفری که رفته بود مراجعت نموده با سلیم همراه شد از او احوال پرسید که تو از کجائی خداش نام و نسب خود را پوشیده داشت و خواست که تا از اوضاع و اطوار زن خود سؤال نماید در این اثنا سلیم بیتی چند بر زبان آورد که مشتمل بود بر تعلق و تعشق او با رباب، خداش با سلیم گفت صورت حال معشوقه خود را بیان نمای سلیم جواب داد که روزی نظر من بر رباب زوجه خداش افتاده محبتش در دل من جای گرفت متوسطان برانگیختم و او دعوت مرا بحسن قبول تلقی نموده میان من و او مواصلت روی نمود خداش از او پرسید که چون تو شبها پیش او روی چه داند که آمدهٔ سلیم گفت بر در خیمه او روم و باین بیت تکلم نمایم- یا لیل هل من سایل فیک طالب هو حل لا یرحق متعاها -چون رباب این بیت استماع نماید بیرون آمده مرا بوثاق خود برد خداش این سخن شنیده تیغ زهر آب داده آتشبار که گفتی

ناریست آبرنک شرار اندرو حباب آبیست نار فعل و حباب اندرو شرر طبعش همی ز خوردن خون معتدل شود کاین سرد و خشک باشد و آنست گرم و تر از نیام انتقام کشیده به یک ضرب سر سلیم را از بدن جدا کرد و همان لحظه بدر خیمه رباب آمده بآن بیتی که از سلیم شنیده بود تکلم نمود رباب تصور نمود که مگر سلیم است بی‌تحاشی بیرون آمده خداش چنان تیغی بر فرق وی زد که تا سینه‌اش بشکافت و بجهنم پیوست و بشومی ناحفاظی و خیانت دو خون ریخته شد.