پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء هفت: فصل هشت

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم از جزو هفتم در مذمت تعجیل در امور و فایده تأنی و ثمره آن

آورده‌اند که یکی از رایان قوی رأی هند بر چهار جوان اعتمادی داشت و هر چهار از روی نسبت برادر بودند از اوایل ایام صبی و عنفوان نشو و نما تا آن غایت در خدمت او آثار اخلاص بظهور رسانیدند و مقرر چنان بود که هر شب این چهار نفر بحراست پادشاه قیام می‌نمودند بدین‌طریق که هریک یک پاس از شب بیدار می‌بود شبی یکی از چهار مرد بر بالین رای نشسته پاس می‌داشت ناگاه ماری عظیم دید که از سقف خانه فرود آمده قصد بستر پادشاه کرده سر برآورد تا زن پادشاه را زخمی زند جوان حارس اندیشید که اگر مار دلدار پادشاه را زخم زند او را هلاک گرداند و پادشاه بفراق او مبتلا گردد و اگر بر سر بالین او رفته مار را دفع کند شاید که پادشاه بیدار شود و او را بامری متهم دارد لاجرم کمان گروهه برداشته مهرهٔ بطرف مار افکند چنانچه سرش را از بدن جدا کرد در این اثنا قدری از لعاب دهان مار بر سینهٔ زن چکیده آن جوان گفت که اگر این رطوبت را بر سینهٔ زن بگذارم ناگاه زهر سرایت کند و اگر دست بر اندام او نهم از دیانت دور باشد؛ دستمالی بر گوشهٔ کمان بسته بتخت نزدیک آمده و کمان را دراز کرده آن آلایش از سینه آن کمان‌ابرو پاک کرد مقارن این حال رای بیدار شده جوان را دید که از پیش دلدار او بازمیگشت پادشاه نسبت باو بدگمان شده چون محل پاس او منقطع گردید حارس دیگر که برادر او بود حاضر گشته او بخوابگاه خود شتافت رای با وی گفت برو و سر برادرت را بیاور جوان بوثاق برادر رفته او را خفته یافت با خود گفت اگر او گناهکار بودی از فکرت و اضطراب بخواب نرفتی و بمنزل پادشاه بی‌مقصود ملک مراجعت کرد رای پرسید که چه کردی حارس جواب داد که مثلی بخاطرم گذشت بعرض رسانم اگر پادشاه بقول خویش و فرمان خود مصر باشد بقتل برادر مبادرت نمایم رای گفت بگوی جوان بر زبان آورد که در ایام سلف پادشاهی بود که بصید و شکار حرصی تمام داشت و از جملهٔ طیور شکاری او را بازی بود که از بیم چنگال وی نسر طایر فلک در سنبله پنهان می‌شد.

ز بهر طغرل تو آفتاب زرین‌چشم بر تذرو برآرد ز کوه زرین پر ز بیم منقهٔ تو بفکند بوقت شکار کلنک موزه و هدهد کلاه و صعوه کمر پادشاه این باز را بغایت دوست می‌داشت از نوادر روزی پادشاه در اثنای شکار از عقب آهوئی شتافته از لشکر دور افتاد و تشنه شده چون رکابدار حاضر نبود پادشاه جامی که همراه داشت دست گرفته بطلب آب به هر جانب می‌تاخت ناگاه بموضعی رسیده دید که قطره‌قطره آب از کوه می‌چکد جام را در زیر آن داشت تا اندکی بر وی جمع گشت خواست که در لب نهد باز در اضطراب آمده پر بآنجام زده جام سرنگون گشته آب بریخت پادشاه عالیجاه بار دیگر جام سرنگون‌گشته را در زیر آن داشته پر ساخت و چون عزم خوردن کرد بازباز بر جام پر زد آب بریخت ملک در غضب گشته باز را بر زمین زده هلاک گردانید مقارن این حال رکابدار رسید باز را کشته و پادشاه را خشمناک یافت ملک با او گفت بر این قلهٔ کوه درآی و بنگر که این قطرات آب از کجا می‌آید از منبع آن جام را پر ساخته بیاور که این جانور ما را از آب خوردن و خود را از نعمت حیات برآورد رکابدار ببالا رفته اژدهائی عظیم دید مرده و حرارت آفتاب او را گداخته آبی از آن روان گشته از آن کوه فرومیچکید ملک را از این قضیه خبر داد و پادشاه از هلاک باز متحیر و متأسف گشته تأسف سودی نداشت رای این حکایت شنیده خاموش شد چندانکه نوبت پاس او گذشته بمنزل خود رفت و دیگری بجای او آمد ملک با وی گفت که برو و سر فلان برادر خود حاضر کن که پادشاهان اگر خاین و بی‌دیانت را زنده گذارند در اساس ملک ایشان خللها روی نماید جوان بخانهٔ برادر رفته او را بر بستر استراحت خفته یافت شفقت اخوت او را از امتثال مثال رای مانع آمده بی‌آنکه آسیبی باو رساند مراجعت نموده بعرض رسانید که چون اراده قتل برادرم کردم حکایتی بخاطرم رسید بازگشتم تا بموقف عرض رسانم شاید که ملک در آن باب تأملی فرماید

حکایت: در کتاب حکمای هند مسطور است که پادشاهی قاهر و قادر مدتی آرزومند فرزندی بود

که ملک او را ضبط نماید بعد از چندگاه که پیوسته نذر و صدقات بمردم می‌رسانید واهب بی‌منت پسری باو عطا فرمود که آثار بزرگی در ناصیهٔ او باهر و شمائل مکارم اخلاق از حرکات او ظاهر بود و بجهة تربیت او را بدایگان صحیح البدن مستقیم المزاج سپرده پادشاه را سوئی داشت که پیوسته با گهواره ملک‌زاده بازی می‌کرد و شاه از جستن و بازی نمودن راسو محظوظ می‌بود روزی راسو در پای گهواره ملک‌زاده خسبیده بود ناگاه ماری عظیم قصد گهواره کرد راسو چون مار را دید با او در مقام جنگ و جدال آمده بعد از محاربهٔ بسیار مار را بکشت در این اثنا دایهٔ ملک‌زاده رسید و دهان راسو را خون‌آلود دیده فریاد برکشید که راسو ملک‌زاده را کشته است پادشاه از این سخن مضطرب گشته نزدیک بود که روح از بدنش مفارقت کند و همان لحظه بی‌آنکه تفتیش حال پسر نماید تیر بر راسو زده او را بکشت و چون نزدیک گهواره رسید پسر را بسلامت یافته ماری کشته آنجا دید دانست که راسوی بیچاره آن مار را که قصد پسر داشته است کشته از هلاک راسو پشیمان گشته مدت العمر متحسر بود اکنون من اندیشیدم که پادشاه بی‌تفحص و تجسس اگر بقتل بندگان خود حکم فرمایند شود که همچنان پشیمانی و ندامت مفید نباشد چون رای این سخن استماع نمود باحضار برادر مثال داده از او پرسید که تو ندانستهٔ که غیرت پادشاهان مانند آتش سوزانست که بهیچ آبی کشته نشود سبب آمدن تو پیش تخت من چه بود جوان گفت ای پادشاه عفت و پاکدامنی مرا از این مهلکه نجات داده گمان ملک در حق من خطا بوده است و اگر پادشاه خواهد که صدق سخن من بر تو ظاهر شود در زیر تخت نظر کند شاه در زیر سریر نگریسته ماری بزرگ دید که کشته افتاده است چون پادشاه این صورت را ملاحظه نمود بر سلامت ذات آن خدمتکار مخلص شکرها گفت و برادران او را بجهة آن نصیحت که کرده بودند شرف احماد ارزانی داشته همه را بانعام و احسان مخصوص گردانید

حکایت: در تاریخ ناصری آورده که در وقتی‌که سلطان محمود ببلدهٔ هرات آمده

عبد الرحمن خان که از ارکان دولت محمودی بود در خانه دانشمندی که از مشاهیر و معارف بلده بود و منزلی در غایت نزاهت داشت نزول نمود عبد الرحمن بعرض رسانید که منزلی که بنده در آن نزول نموده‌ام ملک پیریست که خود را فاضل و دانشمند میداند و خلوتخانهٔ دارد که همواره بآنجا رفته بیرون نمی‌آید پرسیدم که درون خانه چه می‌کند گفتند بعادت نماز اشتغال دارد شبی ناگاه به آن خانه رفتم او را دیدم سبوئی شراب پیش خود نهاده و بتی پریچهره پیش خود گذاشته شراب می‌خورد و سجدهٔ صنم می‌کرد من آن بت و سبو را برداشته بخدمت آمدم که پادشاه زمان در شان آن پیر پر تزویر حکمی فرماید سلطان لحظهٔ تامل نموده گفت آن پیر را حاضر کنید تا درین باب تفحص نمایم و با عبد الرحمن گفت تو دست بر سر من نهاده سوگند خور که آنچه گفتی مطابق واقع بود عبد الرحمن گفت بجان و سر تو که دروغ می‌گفتم سلطان گفت ای جوانمرد ترا چه چیز بر آن داشت که در حق آن پیر فقیر چنین اندیشیدی جواب داد که سرائی نیکو دارد خواستم که پادشاه او را سیاست نموده خانهٔ او را بمن بخشد سلطان خداوند عز و علا را شکرها گفت که او را از شیوهٔ ناستوده تعجیل و شتاب در آن کار مصون داشت تا تأنی و تأمل را شعار خود ساخته حقیقت آن حال بر او ظاهر گشت و دیگر اعتبار و اعتماد بر عبد الرحمن خان نکرد در ضمیر ازکیا مخفی و مستور نماند که ثبات و تأنی در امور منتج فواید بسیار و تعجیل در مهام موجب ندامت بیشمار.