زینتالمجالس/جزء هفت: فصل شش
فصل ششم از جزو هفتم در مذمت کفران نعمت
آوردهاند که در کوفه صرافی بود صاحب ثروت و خداوند مروت
سپاهی با او دوستی داشت که ملازمت امیران کوفه مینمود و چون مختار کشته شده مصعب بن زبیر بر آن ولایت استیلا یافت آن سپاهی در خانه صراف متواری شد و مدتی مدید و عهدی بعید در منزل او مانده صراف در آن مدت در خدمت او هیچ تقصیری نکرد و سپاهی بر اموال و اسباب او وقوف یافت و چون حجاج بامارت کوفه نامزد شده به آن ولایت آمده در اندک روزی استقلال یافت و دست بظلم و ستم گشاد آن سپاهی بخدمت حجاج پیوست و در ملازمت او آثار کفایت بظهور رسانید روزی حجاج از او پرسید که از مخالفان ما و دوستان ابو تراب کسیرا نمیشناسی که صاحب مال و ثروت باشد تا او را بقتل آورده مالش تصرف کنم سپاهی از آنجا که خبث طینت و فساد عقیدت او بود دفتر حقوق صراف را بر طاق نسیان نهاده و بر زبان آورد که در این شهر صرافیست صاحب سامان که اموال فراوان دارد و نعمت بیپایان و مبلغ هشت هزار دینار از مال مصعب بن زبیر نزد او مانده است حجاج باحضار صراف مثال داده فرمود تا بضرب شکنجه و تعذیب آن مبلغ را از او بستاند صراف التماس نمود که مرا نزد امیر برید چون او را نزد حجاج بردند حجاج باو خطاب کرد کهای مرد مال مصعب که نزد تست تسلیم نمای و خلاص شو صراف گفت امیر را بقا باد هرگز میان من و مصعب معاملهٔ نبوده حجاج گفت فلان عوان چنین میگوید صراف گفت ای امیر گناه من همین بیش نیست که دو سال او را مخفی داشتهام و در آن مدت خرج از او و اولاد او بازنداشتهام و اگر امیر میخواهد که بر این معنی وقوف یابد از عیال و اطفال او تحقیق نماید حجاج فرمود تا باحضار ایشان پرداختند صورت حال از ایشان پرسیده سؤال نمود که آنچه صراف میگوید مطابق واقعست یا نه گفتند هزار چندانست ما چندان لطف و شفقت از او مشاهده کردهایم که مزیدی بر آن تصور نتوان نمود حجاج فرمان داد تا آن سپاهی کافر نعمت را هزار چوب زدند و ریسمانی در گردنش کرده در اسواق گردانیده ندا کردند که جزای کفران نعمت اینست و صراف را اطلاق نمود
حکایت: چون معتصم عباسی حیدر بن کاوس را که افشین لقب داشت از سایر امرا برگزیده تربیت نمود
و افشین بحرب بابک خرمدین رفته بر او ظفر یافت از خزانه بابک اموالی بیپایان و اسباب فراوان بدست آورده هوای امارت در خاطرش جایگیر آمده چون میدانست که با وجود عبد الله بن طاهر این معنی او را میسر نخواهد شد همواره نزد معتصم زبان بغیبت عبد الله میگشاد و چون دید که از اینجهت کاری از پیش نمیرود تدبیری دیگر کرده نامهٔ باحمد بن نصر امیر طبرستان و جرجان که ملت مجوس داشت نوشت و او را بر مخالفت عبد الله طاهر ترغیب نمود احمد مال مقرر بخراسان نفرستاد غرض افشین آن بود که شاید معتصم او را بدفع احمد فرستد لاجرم باحمد نوشت که چون به آن ولایت رسیم با تو اتفاق نموده عبد اللّه را از میان برداریم و مملکت را قسمت کنیم در این اثنا افشین پنجاه خروار اقمشه نفیسه با هزار شمشیر جوهردار بولایت جغانیان که مولد و منشأ او بود فرستاده تا آن اموال را بالتمام و سایر کاروانیان را آسیبی نرسانیدند و عبد الله نامهٔ بدار الخلافه نوشته صورت واقعه را بیان کرد معتصم در جواب او نوشت که آن اموال را نگاه دار تا از تو طلب نمائیم و افشین از بردن آن اموال خبر یافته با خلیفه گفت که از غایت ضعف حال عبد اللّه دزدان در خراسان سر برآوردهاند و مال مردم میبرند چون خلیفه معلوم داشت که حال چیست باین سخن ملتفت نگشت نوبتی دیگر افشین صد کس از معتمدان خود را بجانب ماوراء النهر ارسال داشت هریک را سه هزار مثقال طلا مصحوب گردانید و صد خروار از اسباب سلطنت از مفارش بتکلف قیمتی و خیمه و خرگاه و غیرهما بایشان تسلیم نمود و چون ایشان بخراسان رسیدند نوبتی دیگر عبد اللّه بن طاهر جمعی را فرستاده تا نیمشبی بر سر ایشان ریخته همه را اسیر کرده ده نفر را کشتند و باقی را محبوس گردانید و دست تصرف بآن اموال دراز کرده صورت را در قلم آورده بدار الخلافه فرستاد معتصم فرمود که اسباب را ببغداد فرست و نقود را بلشکریان داده متوجه احمد بن نصر شو عبد اللّه بموجب فرموده عمل نموده با سپاه فراوان متوجه جرجان شده بعد از محاربات بسیار احمد را اسیر کرده ببغداد فرستاد و نامهای افشین که باحمد نوشته و او را بر مخالفت ترغیب نموده بود بدست آورده ارسال داشت معتصم افشین را طلبیده آن مکاتیب را باو نمود افشین انکار نموده گفت من از این مراسلات خبر ندارم و اینها ساخته عبد اللّه ابن طاهر است معتصم از احمد بن نصر پرسید که این نامها را احمد بتو نوشته بود یا نه احمد از افشین شرم داشته که در حضور او بدین قضیه اقرار کند لاجرم گفت در این باب افشین بیگناه است معتصم فرمود تا بضرب تازیانه از احمد اقرار کشیدند که افشین این نامها را باو نوشته است و معتصم افشین را مخاطب و معاتب ساخته گفت که چنین مسموع من شده که تو زند در خانهداری و آن را تعظیم مینمائی و آن کتاب را حق میدانی افشین جواب داد که آن کتاب از پدران بمن میراث رسیده دیگری گفت تو سجدهٔ آتش میکنی بر زبان راند که شما معتصم را که اگر انگشت بآتش دراز کند انکشت میشود سجده تعظیم میکنید اگر من آتش را سجده کنم چه شود گفتند تو بسنت ختان عمل ننمودهٔ جواب داد که من در سی سالگی مسلمان شدم حیا مرا مانع بود که عورت خود را بکسی بنمایم و شما که دعوی اسلام میکنید اکثر سنن سنیه مصطفویه صلی اللّه علیه و اله را فرو میگذارید اگر من ترک سنتی کنم چه زیان دارد معتصم در خشم شده فرمود تا او را بر دار کردند و بعد از چند روز جثهٔ او را بآتش سوختند
حکایت: از ابو عمرنامی که کاتب دیوان رسالت بود در زمان سلطان مسعود غزنوی منقولست که
چون طغرل کافر- نعمت عبد الرشید بن سلطان محمود را گرفته بقتل آورد و بر سریر سلطنت متمکن شد روزی نوشتکیننامی از سلاحداران با من گفت میبینی که آن سک کافر نعمت چگونه بر مخدوم خویش خروج کرده چه حرکات از او صادر شد و اکنون بفراغت بر مسند سلطنت نشسته ابر است بر جای قمر زهر است بر جای شکر سنگست بر جای گهر خار است بر جای سمن و من عزم جزم کردهام که خود را فدای این دولت سازم و کینه مخدومزادگان خویش از این دولت برگشته بخواهم اگر کشته شوم باری نام من بوفاداری بر صفحه روزگار بماند من گفتم این مهمی که تو پیش داری کاری عظیم است در آن باب اندیشه کن جواب داد که چون من از سر جان برخاستهام چه اندیشه کنم نوشتکین چند نفر از ارباب جلادت با خود در آن باب همداستان ساخته منتهز فرصت میبودند تا روز نوروزی که طغرل کافر- نعمت جشنی عظیم ساخته بود و چون ببارگاه آمده خواست که بر تخت نشیند نوشتکین و یارانش که سلاحها در دست گرفته در زمرهٔ سلاحداران انتظام داشتند پیش رفتند از نوشتکین منقولست که گفت چون نظر من بر طغرل افتاد چنان مضطرب شدم که صدای دندانهای من بگوش جمعی که در پهلوی من ایستاده بودند میرسید لاجرم چوبی بدندان گرفته تا آن صدا کمتر شود و با یاران گفتم من دور باشی بر سینه این سک میزنم اگر کارگر آمد فبها المطلوب و الا شما بضرب ناخج تیز اعضای او را ریزریز کنید و چون طغرل نزدیک رسید چنان دور باشی بر سینهاش زدم که یک وجب در سینهاش نشست و از بیم و هول بیفتادم و رفقای من بضرب ناخج اعضای او را پارهپاره کردند و من برجسته سرش را بریده بر سر نیزه کردم در آن حال ابو سهل زوزنی که وزیر او بود با جمعی از اعیان که از این حال خبر نداشتند و متوجه بارگاه بودند این خبر شنیده هریک بگوشهٔ گریختند و امرا و سرداران سوار شده همت بر تعیین پادشاهی گماشتند و بسمع ایشان رسید که مسعود بن مودود بسلامت در قلعه مانده است و از تیغ بیداد طغرل جان برده علی الفور او را طلبیده بر مسند سلطنت نشاندند و شئامت کفران نعمت شامل طغرل کافر نعمت شده بجهنم پیوست.