زینت‌المجالس/جزء هفت: فصل سه

از ویکی‌نبشته

فصل سوم از جزو هفتم در مذمت اسراف

آورده‌اند که ندیمی از ندمای مامون شبی در خلوت پیش خلیفه حکایتی چند می‌گفت در این اثنا بر زبان راند که در جوار من سوداگری صاحب سامان بسیار نعمت نیکوسیرت دین‌دار پرهیزکار بود و پسری جوان داشت چون متقاضی اجل حلقه طلب بر در خانهٔ حیاتش زد پسر را گفت ای جان پدر بمشقت بسیار و تحمل شبگیر و ایوار اموال بیشمار جمع آوردم اکنون بی‌ارتکاب زحمتی بتصرف تو در می‌آید زینهار تا طریق اسراف مسلوک نداری و در تضییع این نعمت نکوشی و من یقین میدانم که بعد از من مصاحبان نااهل و همصحبتان صاحب جهل ترا بر فسق و فساد ترغیب خواهند نمود و تمامت اموال ترا ضایع خواهند اکنون ترا وصیتی می‌کنم که اگر ناطق و صامت خود را فروخته بر باد دهی چنانچه هیچ‌چیز نماند باید که خانه را نفروشی که مرد بیخانه مانند مرغ بی‌بالست و چون بمحنت فقر و فاقه گرفتار شوی دوستان هم‌پیاله از تو کرانه گیرند باید که خانه در فلانخانه روی کرسی گذاشته‌ام و ریسمانی از سقف خانه درآویخته‌ام آن ریسمان را بحلق خویش نهی و کرسی را بقوت پای دور کنی که مردن بخواری از دشمن کام بودن بهتر است و بعد از رحلت خواجه جوان دست ببذل اموال گشاده با حریفان خام اموال خود را صرف کرده مجموع اسباب خانه را فروخته کارش بجائی رسید که سه شبانه‌روز هیچ نداشت که غذا سازد لاجرم از زندگانی به تنگ آمده بموجب وصیت پدر بخانه در آمده ریسمانی که از سقف آویخته بود بر حلق خویش نهاده کرسی را بقوت پای دور کرد و از ثقل جثهٔ جوان چوبی که ریسمان بر آن محکم بود شکسته ده هزار مثقال طلا بیکبار فروریخت چون آن حالت مشاهده کرد حیات دوباره یافته دانست که غرض پدرش از آن وصیت چه بوده آن اموال را در تصرف آورده ترک اسراف نموده از مناهی توبه کرد و باندک روزگاری از توانگران مشهور بغداد گردید

حکایت: در فرج بعد الشدة مسطور است که عقبی شاعر گفت

در همسایگی من تاجری بسیار مال فوت شده از او پسری ماند و آن پسر بتجارب روزگار مهذب نشده و سیلی زمانه نخورده و گرم و سرد روزگار نچشیده باندک مدتی آن نقود نامعدود بالوندان و رندان تلف کرده و کارش بجائی رسید که در خانه کنده بفروخت و بآن معاش کرد نوبتی بخانه‌اش رفتم او را دیدم که مقداری پنبه کهنه بر زمین گسترده بود و اندکی هم از آن جنس بر زبر خود پوشیده در میان پنبه پنهان گردیده چون او را بدان حال دیدم بر او رقت نموده گفتم هیچ آرزوئی در دل‌داری گفت بلی یکدست جامه بعاریت می‌خواهم که بپوشم و بخانهٔ آن زن مطربه روم که بر او عاشق زارم و مجموع اموالم را صرف او نموده‌ام من ملتمس او را مبذول داشته وی را بحمام بردم و با او مرافقت نموده بخانهٔ معشوقه‌اش رفتم چون آن رعنای بیوفا جوان را بآن هیئات دید تصور نمود که مگر بتجدید مالی بدستش آمده است لاجرم در باز کرده آغاز ناز کرده چون معلوم نمود که آن جوان لباس را از من بعاریت گرفته است در خانه بسته بر منظری برآمد چون لحظهٔ توقف نمود در دیدار او حیران مانده بود ناگاه آن بیوفا کاسهٔ آب بر سر او ریخت بیچاره چون حال بدین منوال دید روی بمن آورده و گفت خدای را و ترا گواه گرفتم که من بعد دل بدین طبقه ندهم و گرد اختلاط ایشان نگردم گفتم «الآن قد ندمت و ما ینفع الندم» اکنونکه تر و خشک خویشتن را با اینان صرف کردی و بغیر از لب خشگ و چشم تر چیز دیگر نداری توبه کردن چه سود و چون بمنزل مراجعت نموده لباسهای خود را از او گرفتم و دوری جستم بعد از سه سال او را در بازار بغداد دیدم بر اسبی سوار و غلامان در رکاب او روان پیش رفته سلام کردم چون مرا دید بمنزل خود برده خانهٔ دیدم که یاد از گلستان ارم می‌داد و از غایت خرمی مفارش بتکلف انداخته و در و دیوار آن را بدیبای رومی آراسته همان لحظه غلامان شربت و میوه حاضر کردند بعد از آن طعام کشیدند و چون سفره برداشتند بادهٔ ارغوانی بمجلس آوردند.

بادهٔ گر باد بر وی بگذرد باد را رنگین نماید بی‌درنگ آنکه ناید از لطیفی بر زمین گر رسد آسیب جامش را ز سنک چون جرعهٔ چند تجرع نمودم و بخار شراب بدماغ بالا رفته حجاب حیا از میان برخاست گفتم التماس من آنست که شمهٔ از حال خود تقریر فرمائی که از آن درجه چسان به این مرتبه رسیدی جواب داد که در آن ایام تنگدستی که جهان در نظرم چون حلقهٔ خاتم تنگ می‌نمود ناگاه شخصی آمده مرا بشارت داد که از غلامان پدرت شخصی در مصر وفات یافته و اموال فراوان گذاشته و همچنان پسر عمت هم در آن دیار بعالم آخرت شتافته از او وارثی نمانده است و اموال ایشان را مضبوط ساخته منتظر وارث‌اند من از آن مرد محقری بقرض گرفته متوجه مصر شدم و آن اموال را اخذ کرده بدین ولایت آمدم آنگاه فرمود تا کنیزان مغنیه که رشک و ماه مشتری و نیر فلک دلبری بودند حاضر گشته آغاز ساز نمودند جوان گفت این کنیزان بهترند یا آن طناز عشوه‌ساز که آن روز با ما چنان استخفافی کرد گفتم آفتاب را با سها چه مناسبت و خزف را با یاقوت چه نسبت هریک سپهر حسن و بدری منیرند گفت آنچه بهای این کنیزان داده‌ام در مدت یک ماه خرج آن مکار کردم اکنون توبه کردم که من بعد گرد اسراف نگردم

حکایت: در کتب تواریخ آورده‌اند که رئیس مهنه که صاحب ثروت و بسیار مال بود

پسر خود اوحد الدین را به نیشابور فرستاد تا تحصیل علوم نماید اوحد الدین در فن ریاضی مهارتی تام پیدا کرده بود و بمرتبهٔ رسید که در آن فن مصنفات او بر صفحهٔ روزگار باقیماند و چون رئیس وفات یافت اوحد الدین بمهنه رفته ضیاع و عقار پدر را فروخته متوجه نیشابور گشت و دست باسراف گشوده هرگاه که مجلس شراب آراستی در روز شمعهای کافوری برافروختی

ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد زود باشد کش بشب روغن نباشد در چراغ عاقبت کار بجائی رسید که از آن‌همه هیچ نماند در فصل زمستان جامهٔ نداشت که بپوشد و شب روغن نمی‌افتاد که چراغ برافروزد و تا آفتاب بلند نمی‌شد و سورت سرما منکسر نمی‌گشت از خانه بیرون نمی‌آمد روزی حکیمی این ابیات را که زادهٔ طبع انوریست نزد وی فرستاد:

از بسکه جهان جبهٔ درویش بریدی از فضلهٔ زنبور بر او دوختمی جیب اکنون همه شب منتظرم تا که برآید شمعی که بهر حجره چراغی نهد از غیب آن روز فلک را چه بر آن شکر نکردم امروز ز من زشت بود گر کنمش عیب