زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل چهار

از ویکی‌نبشته

فصل چهارم از جزو هشتم در ذکر تفألات و آثاری که بدان مترتب است

یکی از غرایب تفألات فال قرآنست ابن احمد بن ندیم گفت از معتضد شنیدم که گفت در ایام خلافت عمم معتضد باللّه پدرم موفق باللّه که مهمات کلی و جزوی خلافت در قبضهٔ اهتمام او بود و عم از خلافت بجز نامی نداشت چون از محاربهٔ زنج عربی بازآمد اسماعیل‌نامی که از جملهٔ مقربان او بود مرا سعایت نموده کار بجائی رسانید که پدر مرا محبوس ساخت و خوف و هراس بر من استیلا یافت در این اثنا پدرم بجائی رفته در غیبت او ترس من ازدیاد یافته چه می‌اندیشیدم که در باب من حکمی کند و دست تدارک از دامن دفع آن کوتاه ماند همواره قرآن می‌خواندم و از خداوند جل ذکره نجات خویش مسئلت می‌نمودم و اسماعیل که ساعی و قاصد من بود پیوسته تردد می‌کرد و چنان ظاهر می‌ساخت که این آمدوشد بسبب دلجوئی من از او صادر گردد اما غرضش آن بود که ملاحظه کند که از من چه حرکت صادر می‌شود و چه سخن بر زبان می‌آورم و چون او نزد من آمد ترک قرائت کرده با او بسخن کردن مشغول می‌شدم روزی مصحف از من گرفته گفت می‌خواهم که از برای عاقبت کار تو تفأل نمایم و بدین نیت گشود این آیه برآمد که «عَسیٰ رَبُکُمْ أَنْ یُهْلِکَ عَدُوَکُمْ وَ یَسْتَخْلِفَکُمْ فِی اَلْأَرْضِ فَیَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ» چون نظر اسماعیل بر این آیه افتاد رنگش متغیر گشت و بار دیگر بهمین نیت مصحف گشوده این آیه برآمد «وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَ عَلَی اَلَذِینَ اُسْتُضْعِفُوا فِی اَلْأَرْضِ» تغیر اسماعیل از این آیه زیاده شد نوبت سوم تفأل نمود این آیه برآمد «وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَهُمْ فِی اَلْأَرْضِ» اسماعیل مصحف بر زمین گذاشته گفت ای امیر بیشک تو خلیفهٔ روی زمین خواهی شد و بی‌شبهه مرغ اقبال بآشیان جلال تو فرود خواهد آمد حق بشارت من چیست گفتم زینهار که در خون من سعی مکن مرا با خلافت چکار من مردی مقید و محبوسم و همگی مراد من آنست که خداوند تعالی امیر المؤمنین را سالهای دراز بر مسند دولت و اقبال پایدار بدارد و هرچند از این نوع سخنان گفتم مفید نیفتاد و سخنان ما بتطویل انجامید و اسماعیل مادهٔ نقار خاطر پدرم را سوگندان غلاظ و شداد بر زبان آورد که او را در آن ابواب هیچ گناهی نبوده است و چون این معنی را ببرهان ثابت کرد من از سر او درگذشتم و در آن چند روز پدرم وفات یافت و عمم معتمد مرا از حبس بیرون آورده ولایت عهد بمن ارزانی فرمود بعد از او بدولت سلطنت رسیدم

حکایت: ابو علی مقله که واضع خط نسخ است

و از اکابر وزرای بنی عباس بوده روایت کرد که پیش از تقلد امر وزارت در شهر فارس محبوس بودم و امیر فارس یاقوت بود نزدیک من آمده گفت امیر ترا سلام می‌رساند و می‌گوید که التفات من باستخلاص تو بسیار است اما «المأمور معذور» من بمحافظت تو مأمورم اکنون اگر آرزوئی داشته باشی بفرمای که مبذولست من گفتم دیریست که قبضی عظیم در خاطر من استیلا یافته است و اندیشهٔ عاقبت حال در لذت زندگانی من نقصانی فاحش ظاهر ساخته امیر لطف فرموده مغنئی را بفرستد تا لحظهٔ باستماع نغمات خاطر حزین را بهجتی و دل غمگین را مسرتی روی نماید چون التماس کردم رفیقی که داشتم با من محبوس بود فریاد برآورد که چه وقت این التماس است غنا و سماع مفتاح ابواب عشرت و مصباح لیالی لذتست در این محنت که ما گرفتاریم چه جای آنست گفتم «لا خصومة فی الشهوات» می‌خواهم که از آن افعال فالی گیرم وزیر یاقوت بیرون رفته مغنی خوش‌لهجه با اسباب طرب نزد ما فرستاد چون آن شخص آغاز ساز کرد و بیت اول که بر زبان آورد من بآن تفأل نموده گفتم عن‌قریب ما را از این بلا فرجی خواهد رسید چون مغنی بیرون رفت رفیق گفت تفأل شما بکجا رسید گفتم شنبه دیگر ما را خلاصی روی خواهد نمود چون هفته بآخر رسید روز شنبه خورشید طلایع نور باطراف و اکناف فرستاد، یاقوت نزد ما آمده زبان بتهنیت گشوده مرا بوزارت خلیفه بشارت داد و مثال القاهر باللّه بمن نمود که منصب وزارت را نامزد تو ساخته‌ایم اموال فارس جمع کرده با دلی قوی و املی فسیح وی توجه بدرگاه ما آور و من بند از رفیق خود برداشته در اندک روزی اموال آن ولایت را جمع کرده بدار السلام بغداد شتافتم و از آن بلیه خلاص یافتم

حکایت: ابراهیم بن عباس صولی گفت من دبیر احمد بن ابی خالد وزیر مامون بودم

روزی بخدمت او رفتم و علامات تحیر در ناصیهٔ او ظاهر بود از سبب آن پرسیدم رقعهٔ پیش من انداخت در آن بود که فلان کنیزک خاصه در حرم تو خیانت می‌کند و اگر خواهی که صدق این حال بر تو روشن شود از دو خادم که در حرمند استفسار نمای خادمان را طلبیده سؤال نمودم اول انکار نمودند و بعد از تهدید بسیار بموجب نوشته اقرار آوردند وزیر گفت من از دیروز باز هیچ نخورده‌ام و در این باب تأمل نموده‌ام اگر کنیزک را سیاست کنم داغ هجرانش جان مرا بسوزد و اگر تحمل کنم غیرت چنگ در دلم زند ابراهیم گوید من مصحف برداشته تفأل نمودم این آیه برآمد که قوله تعالی «یٰا أَیُهَا اَلَذِینَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَکُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلیٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِینَ» چون نظر من بر این آیه افتاد متضمن گشتم که کنیز بیگناه است خادمان را بگوشهٔ بردم و برفق و مدارا و حیله و زبان چربی از ایشان اقرار کشیدم که کنیز از آن بیگناه است و خاتون بزرگ ایشان را فریفته بوده تا در حق آن کنیز گواهی دادند احمد بن ابی خالد مسرور و خوشحال شده مرا بانعام دو هزار مثقال طلا مبتهج گردانید

حکایت: در زمانی که طاهر ذو الیمینین در ری نشسته مترصد رسیدن علی بن عیسی بود

روزی آستین پر درهم کرده بدست درویشان می‌داد در این اثنا غافل گشته آستین فروگذاشته و زرها ریخته پریشان شد طاهر او را بفال بد گرفته آزرده‌خاطر گشت شاعری که در ملازمت او ایستاده بود این دو بیت در بدیهه انشاد کرده بر طاهر خواند:

هذا یفرق جمعهم لا غیره و ذهابه یوشک ذهاب الهم شیء یکون الهم بعض حروفه لا خیر فی امساکه فی الکم چون طاهر این ابیات شنیده مسرور گشته سی هزار درهم بآن شاعر انعام فرمود و با علی بن عیسی محاربه نموده مظفر و منصور گشت