پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل هشت

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم از جزو هشتم در ذکر جماعتی که ببلای عاشقی گرفتار شدند و برخی بمراد خود رسیدند و بعضی دست در گردن مقصود حمایل نتوانستند کرد

در تاریخ بغداد مسطور است که محمد بن عبد الرحمن بن ثابت که از زهاد بغداد بود وقتی با جماعتی از جوانان که یاران او بودند در محلهٔ از محلات بغداد می‌گذشت ناگاه نظرش بر کنیزکی افتاد که در حسن و ملاحت و لطف و صباحت بی‌نظیر بود.

اگر از فروغ رویش بفلک رسد شعاعی همه ذرهٔ هوا را مه و آفتاب بینی بیک نظر مرغ دلش در دام محبت آورده عشق زور آورد و خللی کلی بدماغ او راه یافت خواب و آرام رخت از ساحتش بیرون برد.

این هر دو گرد بالش مشکین دیده را شبهاست تا بکار نیاید برای خواب و صورت حال خود را پنهان داشته قطعا با رفقا از آن باب هیچ نمی‌گفت و همیشه بطوف کوی دلدار می‌رفت نوبتی آن کنیزک را دیده رنگش متغیر گشت و اضطراب تمام در او بدید آمد هرچند یاران خواستند که از او تحقیق نمایند که حال چیست و این اضطراب از جهة کیست سرپوش از سر طبق برنگرفت عاقبت از یاران دوری جسته انزوا و انقطاع پیشه کرده جان در سر عشق و عاشقی کرد

حکایت: استاد ابو القاسم قشیری رحمه اللّه در مصنف خود آورده

که اصمعی گفت نوبتی در اثنای اسفار بقبیله بنی عذره رسیده نزول نمودم و بیشتر آن قبیله مردم عاشق‌پیشهٔ عشق‌اندیشه باشند و برقت دل و لطافت طبع موصوف چون بقبیله مذکور رسیدم بوثاق شخصی فرود آمدم و بعد از لحظه بیرون آمده برسم سیر گرد قبیله می‌گشتم ناگاه جوانی دیدم ضعیف‌تر از هلال و نزارتر از خلال با رخی زعفرانی و خطی ریحانی بر سر پای نشسته آتش در زیر دیگ می‌افروخت و با خود زمزمه می‌کرد گوش باو داشتم این رباعی می‌خواند

عشق آمدوشد چه خونم اندر رگ و پوست تا ساخت ز خود تهی و پر ساخت ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامی است ز من با من و باقی همه اوست از شخصی پرسیدم که این جوان کیست و صورت حال او چیست گفتند وی بر آن دختری که تو در وثاق او آمدهٔ عاشقست و با وجود که دختر خویش ویست ده سالست که یکدیگر را ندیده‌اند اصمعی گوید بخانه بازگشتم و حال آن جوان با دختر تقریر کردم دختر گفت راست است او دل ریش غمزهٔ منست گفتم عرب رعایت خاطر مهمان را از واجبات میدانند و من مهمان شماام از تو التماس می‌کنم که امروز بدیدار خود آن بیچاره را میزبانی کنی دختر گفت صلاح او در آن نیست اصمعی گفت پنداشتم که بهانه می‌کند گفتم ای دختر از گرفتاری قیامت اگر می‌اندیشی یکباره جانب گرفتاران خود مگذار و این عذر سقیم را بگذار دختر گفت شفقت و مرحمت من نسبت بآن جوان بیش از مرحمت تست نسبت باو من می‌دانم که مصلحت او نیست که مرا به‌بنید و چون عذر مسموع نمی‌داری برو و پیش او بنشین تا من بر شما بگذرم اصمعی گوید نزد جوان رفتم و گفتم آگاه باش که از دلدار تو التماس کرده‌ام تا خود را بتو نماید در این سخن بودم که ناگاه آن دختر از دور پیدا شد و دامن بر زمین می‌کشید و گردی از آن بر هوا می‌شد چون نظر جوان بر او افتاد نعره زده در آن دیگدان افتاد تا او را از آن موضع برمیداشتم چند جای اندام او سوخته بود و من بخانه مراجعت نمودم آن دختر با من عتاب کرده گفت آنچه امروز بدان نامراد رسید بسبب تو بود و اکنون ترا معلوم شد که چون او طاقت رفتار ما ندارد چگونه تاب دیدار ما دارد شخصی را از قبیلهٔ بنی عذره سؤال نمودند که سبب چیست که هرکه در قبیلهٔ شما عاشق شود بمیرد جواب داد که «لان فی قلوبنا خفة و فی نسائنا عفة»

رسمی است قدیم سوگواری در عشق شرطیست عظیم بیقراری در عشق داری سر این حدیث باید که چو شمع سر در بازی و پای‌داری در عشق

حکایت: آورده‌اند که توانگر بچهٔ در دام عشق کنیزکی افتاده

او را ببهای عظیم خریداری نموده وی را بخانه برده کنیزک روی بدیوار کرده هرچند که جوان با او گرمی کرد و از سر لطف سخنان گفت فایدهٔ بر آن مترتب نشده کنیزک زبان بسخن نگشوده روی بجانب او نکرد بیچاره بیگبارگی عنان اصطبار از دست داده صورت واقعه را با دوستی در میان نهاد آن شخص گفت روزی چند طعام و شراب از او بازگیر جوان بموجب فرموده عمل نموده کنیزک مضطر گشته گفت ای خواجه دوستان با دوستان چنین کنند.

آخر ای پیمان گسل یاران بیاران این کنند دوستان بیموجبی با دوستاران این کنند جوان چون معشوقه را رام و صید را در دام دید گفت ای آرزوی جان چه طعام می‌خواهی گفت حلوا هوس دارم جوان چون آغاز حلوا پختن کرد کنیزک سخنان عتاب‌آمیز گفت جوان چون از ذوق کلام معشوقه بیخبر شده بود که انگشتان بجای دیک در دیگ کرده حلوا حرکت می‌داد کنیزک فریاد کرد که‌ای خواجه دست نگهدار چون جوان نگاه کرد هر پنج انگشت او سوخته بود و خبرش نبود.

گرش به‌بینی و دست از ترنج نشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را حکایت: برادرزادهٔ شیخ ابو بکر شبلی حکایت کرد که من وقتی بدبیرستان می‌رفتم

و امیرزادهٔ در آن مکتب می‌بود که عارض لاله فامش رشک آفتاب تابان بود و طرهٔ عنبر بویش غیرت سنبلستان و پسر کفشگری شیفتهٔ حرکات موزون او شده بود و دل از دست داده بود امیرزاده نیز با او التفات تمام داشت و همواره با او مجالست و مصاحبت می‌نمود روزی یکی از محتشمان بدان مکتب آمده و امیرزاده را با کفشگر بچه نشسته دید با ادیب گفت پسر کفشگر را از مکتب بیرون کن که بسبب مجالست او امیرزاده دون‌همت و پست‌فطرت می‌گردد ادیب پسر کفشگر را از مکتب بیرون کرد بیچاره روزی چند معشوق را ندیده بر بستر هلاک افتاد و بامیرزاده پیغام داد که کارم بجان و کارد باستخوان رسیده اگر رسم دلداری بجای آری از کرم تو بدیع نباشد امیرزاده جواب داد که دل خود را نزد ما فرست تا بتعهد او پردازیم کفشگر قاصد را گفت زمانی توقف نمای و بعد از لحظهٔ بخانه درآی طبقی سرپوشیده می‌بینی نزد امیرزاده بر این سخن گفته بخانه درآمد و شکم خود را شکافته دل خود را بیرون آورده بر طبق نهاد و همان لحظه جان داد قاصد بدرون رفته آن طبق را همچنان سرپوشیده نزد امیر برده صورت حال بیان نمود امیرزاده متحیر شده از گفتن آن سخن پشیمان شد.

شد دیده بعشق رهنمون دل من تا ساخت پر از غصه درون دل من زنهار اگر دلم نماند روزی از دیده طلب کنید خون دل من

حکایت: محمد بن اسحاق در کتاب مغازی خود آورده است

که روزی حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و اله لشکری بسرداری خالد بن الولید بقبیله‌ای فرستاد و با وجود آنکه آن قبیله مسلمان بودند سلاح پوشیده در برابر خالد آمدند و آن طایفه در جاهلیت عم خالد را کشته بودند چون نظر خالد بدان طایفه افتاد فرمود که سلاح بیندازید آن بیچارها سلاح افکندند امر کرد تا دست یکان‌یکان را بر عقب بستند هرچند آن جماعت گفتند ما مسلمانیم فایدهٔ بر آن مترتب نشد چون شب شد خالد حکم بقتل مردان آن قبیله کرد و در میان آن قبیله مردی ضعیف و نحیف بود با یکی از اصحاب رسول گفت که از تو التماسی دارم که مرا بنزد یکی از زنان قبیله بری تا وصیتی کنم آن شخص را بخیمهٔ که زنان آن قبیله بود برده جوان زنی را از آن میان آواز داده سخنی چند گفت پس نفسی سرد برآورده جان بداد.

خوبرویان چه پرده برگیرند عاشقان پیششان چنین میرند

حکایت: آورده‌اند که جوانی از ولایت خراسان ببلخ آمده بتحصیل علوم اشتغال می‌نمود

و در علوم عقلی و نقلی یک لحظه از مطالعه و مذاکره و مباحثه نمی‌آسود تا در اندک زمانی مذکور السنه و افواه گشت از نوادر اتفاقات روزی جوان بر در خانهٔ یکی از بازاریان گذر کرده ناگاه دختری سر از دریچه بیرون کرد که رخسار لالهٔ رنگش طعنه بر گلبرک طری و آفتاب خاوری می‌زد در ساعت دل بباد داده سودای وصال یار در سویدای سینه او متمکن شده خلل تمام در خورد و خواب او بدید آمده کار بجائی رسید که صاحب فراش شد استاد او طایفهٔ اطبا را بر سر بالین او فرستاد تا او را علاج کنند و طبیبان ببالین او رفته از اطوار او معلوم کردند که عاشقست.

دردی که دوای آن وصال تو بود ز آمد شدن طبیب سودی نبود استاد او جمعی از طلبه را پیش او فرستاد تا از او تحقیق نمایند که این شور و فتنه انگیخته کیست آن جماعت بر سر بالین او رفته گفتند در خون خود سعی مکن و سرپوش از طبق بردار و سر عشق پنهان مدار.

نهانی که خواهی تو او را شکار همان به که گردانیش آشکار پس جوان معشوقهٔ خود را نشان داد اتفاقا آن مرد که پدر دختر بود از جملهٔ مریدان شیخ بود شیخ او را بخواند گفت تو میدانی که من در کاری که در شرع محظور باشد اقدام نمی‌نمایم اکنون جوانی بسبب محبت دختر تو در معرض هلاک افتاده است و صورت حال بالتمام باز گفت و بر زبان راند که دختر را بر سر بالین او فرست شاید که جوان را صحتی روی نماید مرد بازاری بخانه رفته فرمود تا دختر را آراسته کرده با جماعتی زنان بحجرهٔ جوان بردند و دختر را گفتند که طریق شرم و خویشتن‌داری مسلوک مدار و امروز با او برفق و مدارا تکلم نمای دختر بر سر بالین جوان رفته آغاز تملق و دلنوازی نموده بر زبان راند که چرا نخست مرا از حال خود آگاه نکردی تا بدوای درد تو اشتغال نمودمی اکنون که پدرم از حال تو وقوف یافته می‌خواهد مرا در سلک ازدواج تو کشد و آن روز همه روز بر سر بالین جوان نشسته بود و شربت و غذا ترتیب می‌داد چندانکه شب شد دختر از او اجازت مراجعت خواسته گفت بامداد بازآیم جوان آب در دیده بگردانید و آه سرد از سینه برکشیده بر زبان آورد.

امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم کشته چه سود اشک ندامت و چون دختر او را وداع کرده بیرون رفت این رباعی بر زبان راند.

ای آنکه بآمدن قدم رنجانی هر روز مرا بوعده‌ای رنجانی صد عذر نکو نیامدن را دانی یک حیله برای آمدن نتوانی و بعد از لحظهٔ از غیبت دلدار نفسی سرد زده جان تسلیم کرد و این آوازه در شهر افتاده اهل آن ولایت بغایت اندوهناک شدند و قرب هزار نفر از لطیف طبعان در مصیبت آن جوان جامه در نیل زدند.

امید کامرانی نیست در عشق صفای زندگانی نیست در عشق بود آغاز او خون خوردن و بس بود انجام کارش مردن و بس حکیمی را از تعریف عشق پرسیدند جواب داد که عشق طایریست که جز دانهٔ دل نخورد و حکمای عرب گویند عشق از عشقه مشتق است و عشقه گیاهیست که بر هر نهال که پیچد آن را خشک گرداند.

حکایت: صاحب جامع الحکایات گوید که شخصی از معارف بصره با من حکایت کرد

که ابو الحسن میمون وزیر متقی باللّه عباسی بود و بعد از متقی چون عبد اللّه یزدی ببغداد آمده متقلد امر وزارت شد ابو الحسن را بند کرده ببصره فرستاد و فرمود تا در منزل من فرود آید و چون ابو الحسن بوثاق من نزول نمود بجهة آنکه مردی شیرین سخن، چرب‌زبان بود لحظهٔ از مصاحبت او مفارقت نمی‌نمودم و زمانی از خدمت او غایب نمی‌گشتم و با وجود استعدادات مردی عاشق‌پیشهٔ خوش بود روزی حکایت کرد که در خلافت مقتدر وزیر متقی بودم و مهمات پسر خلیفه و مادرش را سامان می‌دادم در این اثنا بر کنیزک مطربهٔ که ملک زنی بود عاشق شده در صدد بیع او برآمدم خداوند کنیزک گفت که قیمة او سه هزار مثقال طلا کمتر نیست هرکه خواهد بدین بها بخرد چه وصل سبک‌روحان بکابین گران گردد.

هرچه بجایست بباید فروخت مهر چنان روی بباید خرید و بنابر آنکه من مردی زود سیرم و از مکررات طبعم زود ملول می‌شود ترسیدم که اگر من مبلغ خطیر بذل کنم و باندک روزی از وصال او سیر شوم و فروختن وی باین بها صورت نبندد در خریداری او تکاهل می‌نمودم و با خود می‌گفتم شاید که از قیمة او کم کند چندگاه حال بر این منوال میگذرانیدم و هر روز بوثاق آن زن می‌رفتم و کنیزک بجهة من بربط می‌نواخت و از مشاهدهٔ دیدار آن سرو ناز و استماع آواز آن دلنواز تسکین خاطر نمی‌یافتم روزی بوثاق آن زن رفتم کنیزک را ندیدم از حالش پرسیدم گفتند که بجهة خلیفه کنیزکان مغنیه می‌خریدند و او را نیز با ایشان بخدمت بردند خلیفه او را پسندیده با بعضی از کنیزکان خریداری نمود چون این سخن شنیدم عالم نورانی در نظرم ظلمانی گشته آتش شوق مشعله زده بنیاد صبر را بیک لحظه بسوخت.

بسا عاشق که بر هجران دلیر است بآن پندار کز معشوق سیر است فلک چون آتش هجران فروزد چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد روزی چند از دولت وصال یار محروم ماندم قیامت از وجود من برخاسته غلبهٔ سودا در خورد و خواب من خلل تمام ظاهر ساخت و کار بجائی رسید که از انتظام مصالح خویش بازماندم و شب و روز آب از دیده می‌باریدم و در مفارقت دلدار چون هزاران بصد زبان می‌زاریدم.

ما را نبود دلی که کار آید از او جز ناله که در دیده هزار آید از او چندان گریم که کوچها گل گردد نی روید و نالهای زار آید از او آخر الامر از پرداخت معاملات متقی و مادرش که ولینعمت من بودند بازماندم و از انتظام مهمات متقاعد شدم و در معاملات سر کار ایشان خللی تمام راه یافت متقی مرا طلب کرده با من در معاملهٔ از معاملات مشورت نمود و از غایت استیلای محبت نمی‌دانستم که او چه می‌گوید متقی گفت ترا متحیر و مبهوت و محزون و پریشان‌خاطر می‌یابم حال خود را با من بگوی من صورت حال براستی عرض کردم و از او استعانت طلبیدم تا نزد امیر المؤمنین شفاعت کند کنیزک را بمن دهد متقی حال مرا با مادر گفته مادرش قصه مرا بسیده مادر مقتدر عرض کرد سیده گفت مرا از آرزوی ابو الحسن عجب نمی‌آید که از خلیفه هوس سودا می‌پزد اما از تو عجب می‌دارم که میگوئی خلیفه را بگوی که کنیزک خود را بدیگری دهد که آن شخص او را دوست می‌دارد چون این سخن بمن رسیده مایوس و محروم شدم اما صبر و قرار و سکون که مایهٔ وقار است چون در صدمهٔ اول بباد رفته بود از تمنای خود متقاعد نمی‌شدم و بدر اماثل و اعیان می‌رفتم و حال خود حکایت می‌کردم و از ایشان یاری می‌خواستم و هریک بقدر فهم خود با من کلمهٔ می‌گفتند و بعضی بر من ترحم می‌نمودند و طایفهٔ ملامت می‌کردند و قومی پند می‌دادند و بعضی تخویف می‌نمودند و جماعتی تمسخر و افسوس می‌کردند و من از آن سخنان منزجر نمی‌شدم و بگفتگوی ایشان از جستجوی باز نمی‌ایستادم و در این مدت ترک خدمت مخدومان خود گفته بودم و احوال من پریشان گشته بود و زبان بیانم بمضمون این رباعی گردان

عشقا تو در آتشی نهادی ما را درهای بلا بدل گشادی ما را صبرا بتو در گریختم تا چه شود تو نیز بدست باد دادی ما را در این اثنا بسمع رسید که متقی می‌خواهد دیگری را بمهم من بازدارد شبی با خود اندیشه کردم که اگر از عمل معزول گردم و درویش شوم و چون درویشی با عشق یار شود دمار از نهاد من برآورد و اگر آن کنیزک بدست من آمده بودی تا اکنون از او سیر گشتمی و همچنین خود را تا صباح پند می‌دادم آخر الامر دل بر صبر نهادم روز دیگر که خورشید انور بر سریر فیروزه فام فلک برآمد بدر سرای ولینعمت خود رفته در مصارف امور ایشان نظر کردم و بشرایط شغل خویش قیام نمودم متقی چون مرا بدید شادمان شده بتفقد حال من پرداخته فرمود که تو حقوق بسیار بر ذمت دولت ما ثابت کردهٔ و اگر امروز دیگری را بمنصب تو رسانم مدتی باید که بر مزاج خدمت ما واقف گشته بر کیفیت و کمیت امور اطلاع یابد آنگاه زبان بنصیحت من گشوده و از هر باب سخنان گفت و چون از دیوان مراجعت نمودم غلام را اشاره کردم که بآراستن مجلس بزم قیام نمود چه در آن مدت بشرب شراب اقدام ننموده بودم چون مجلس آراسته شد جمعی از دوستان را طلب نمودم و بعد از لحظهٔ که دماغ حریفان از کیفیت بادهٔ ارغوانی گرم شد مطربی طلبیدند گفتم می‌ترسم که اگر مغنی بیارم نغمات او سلسله عشق را تحریک دهد بعد از آنکه رفیقان سرمست شدند بمنازل خود مراجعت نمودند و من تنها ماندم قدحهای مالامال در خیال مشاهدهٔ یار نوشیدم تا از شب پاسی بگذشت ناگاه بقوت حلقه بر در زدند چنانکه از هیبت آن صدا متوهم گشتم غلام رفته خبر آورد که غلامان امیر المؤمنین آمده‌اند گمان بردم که مگر فرمان سیاست من صدور یافته خواستم که از دری دزدیده بیرون گریزم که خادمان خلیفه در آمدند و عماریئی درآوردند و چند کنیزک از عماری بیرون آمدند از آن جمله یکی معشوق من بود چون نظرم بدو افتاد بیخود شدم و بعد از آنکه بهوش آمدم خدام خلیفه گفتند امیر ترا سلام می‌رساند و می‌گوید که چون قصهٔ محبت تو با این کنیزک بسمع ما رسید بر تو رحم نمودیم و او را با نفایس اموال و اسباب و صندوقهای اقمشه با کنیز بمن سپرده مراجعت نمودند من سر در پای آن دلبر نهادم و دست او را گرفته به آن خانه درآمدیم چون نظرش بر مجلس شراب افتاد گفت ای بیوفا از من فراموش کردهٔ که بشراب خوردن نشسته بودی سوگند یاد کردم که از آن روز باز که جام مفارقت بر کف نهاده تا امروز دستم بصراحی نرسیده و اکنون بجهة استیلای غم لحظهٔ با یاران نشستم اما تو بیان نمای که سبب این دولت چه بود و این راحت بعد از محنت از کجا رو نمود.

اینکه می‌بینم به بیداریست یا رب یا بخواب خویشتن را در چنین راحت پس از چندین عذاب کنیزک گفت از آن روز باز که خلیفه مرا خریده است امشب بخدمت او رسیده‌ام و باقی اوقات در خدمت مادر خلیفه سیده می‌بودم و چون او از حال تو واقف بود پیوسته سخنان آشنا گفته با من مزاح می‌فرمود و هرگاه نام تو بر زبان می‌آورد من آب از دیده می‌گشودم امشب خلیفه جمعی از کنیزکان مغنیه را طلبیده من نیز با ایشان بخدمت رفتم و سیده در آن مجلس حاضر بود خلیفه با من گفت اگر فلان صوت میدانی بگوی خدمت کردم و بربط در کنار گرفتم.

بی‌روان گویندهٔ کورا سخن دستان بود علت گفتارش اندر نوک انگشتان بود و چون گرم سماع گشتم خیال تو در مقابل آمده آب حسرت از مژگان فرو باریدم و این ابیات بر زبان آوردم.

جان بر لب آمد آفت جان را خبر کنید وی آه و ناله هم‌نفسان را خبر کنید طوفان اشگ خواست ز باران چشم من زین موج فتنه دو جهان را خبر کنید امیر پرسید که موجب گریه چیست من متحیر ماندم و ندانستم که در جواب چگویم سیده و کنیزکان بخندیدند و خلیفه مادر را سوگند داد که بیان فرمای که سبب گریهٔ این کنیز و خندهٔ شما چه بود سیده گفت بگویم بشرط آنکه او را نرنجانی خلیفه فرمود که او را ایمن گردانیدم سیده حال را بتفصیل بیان نمود خلیفه روی بمن آورده فرمود که این گریه تو بواسطه پسر میمون بود من خاموش شدم گفت اگر راست بگوئی من ترا باو بخشم گفتم بلی خلیفه با مادر خود گفت چه زیان دارد اگر ما کنیزکی را بیکی از بندگان خود بخشیم و این دو بیچاره را در رنج فراق نگذاریم پس فرمود تا خادمان مرا با هرچه در آن مدت بمن داده بودند بخانه تو آوردند بالجمله مدتی مدید با او بسر می‌بردم و از گلستان وصال گلهای رنگارنگ می‌چیدم عاقبت زمانهٔ غدار او را بمرگ از من جدا کرد

حکایت: گویند جوانی در بغداد متوطن بود که از پدر میراث بسیار یافته بود

روزی نظرش بر کنیزکی مطربه افتاده مفتون او شد و چون لشکر محبت بر شهرستان دلش هجوم آورده آن کنیزک را بقیمتی خطیر خریده بخانه برد و هرچه داشت صرف کرده بغایت مفلس و تنگدست شده کنیزک با او گفت ای خواجه در وقت توانگری اسراف کردی و اموال بیکران تلف نمودی اکنون آدمی را از قوت لا یموت چارهٔ نیست حرفتی پیشه ساز تا از آن ممر وجه معاش حاصل کنی جوان مردی لطیف‌طبع بود و در ایام توانگری که مغنیان استاد بخانه می‌آورد و نزد ایشان نشسته تعلیم علم موسیقی می‌گرفت تا از کثرت ممارست در این فن مهارتی حاصل کرده در این وقت که درماند دوستی را طلب نموده در باب مهم خود با وی مشورت کرد آن شخص جواب داد که چارهٔ تو آنست که سر بمطربی برآری و با کنیزک بمجالس بزرگان روی تا از آن ممر مایهٔ حاصل کنی و عمر در عیش و طرب گذرانی جوان گفت مرگ نزد من بسی آسانتر است از آنچه تو بآن اشاره می‌کنی و مدتی دیگر بر تنگدستی اشارت رفت روزی کنیزک با او گفت ای خواجه هرچند هلاک من در ضمن این مندرجست اما صلاح تو در آنست که مرا بفروشی و از بهای من اسباب خود مهیا سازی تا تو از این محنت برهی و من نیز بنعمتی برسم چون جوان این سخن شنیده با درد دل و سوز سینه او را ببازار برده دل بر فراق جانان و فوات جان نهاد.

وقت ضرورت چه نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز اتفاقا جوانی هاشمی که از بصره بتماشای بغداد آمده بود کنیزک را دیده پسندیده بهزار و پانصد دینار ازو بخرید چون بایع زر قبض کرد پشیمان شد سیماب اشک بر چهرهٔ چون زر ریختن آغاز نهاد و چون کنیزک حالی چنان دید فریاد برآورده اضطراب عظیم نمود و هرچند جهد کردند که بیع را اقاله نمایند جوان هاشمی قبول نکرد و بر زبان راند.

جمادی چند دادم جان خریدم بنام ایزد عجب ارزان خریدم بیچاره زر برداشت و متحیروار روان شد و زبانش بدین مقال در ترنم آمد که:

گران جانان که نقد جان فروشند چنان جنسی چنین ارزان فروشند جوان با خود اندیشید که اگر بخانه رود و خانه را بی‌جانانه بیند دیوانه گردد لاجرم بی‌آنکه مقصدی معین داشته باشد گرد محلات بغداد می‌گردید و باین رباعی ترنم می‌نمود.

هجران و فراق دست من تافته‌اند آری‌آری مرا زبون یافته‌اند شبهای سیاه هجر را پنداری از تار گلیم بخت من بافته‌اند بالجمله جوان گفت از غایت تحیر بمسجدی برآمدم و بسیار بگریستم در این اثنا خواب بر من غلبه کرده کیسهٔ زر را در زیر سر نهاده بخواب رفتم ناگاه سرم آمد بر زمین چشم باز کردم مردی را دیدم که کیسهٔ زر را در زیر سر من ربوده بتک پای بیرون رفت خواستم که بر اثر او بشتابم پای مرا بر طنابی بسته بود آتش اندوه بر سرم دویده آب حسرت از دیده روان شد خاک برسرکنان روی بر لب آب نهادم تا خود را در دجلهٔ بغداد اندازم چون بر لب دجله رسیدم خویشتن را در غرقاب فنا انداختم چون در آن حالت مرگ را بر حیات راجح شناختم جمعی از ملاحان تصور کردند که مگر از راه خطا در آب افتاده‌ام خود را در آب انداخته مرا خلاص کردند و چون مردم از حال من پرسیدند قصهٔ خود حکایت کردم برخی را بر من ترحم آمد و بعضی بر حماقت من استهزا کردند پیری نورانی که در آن میان بود دست مرا بگرفته بگوشه‌ای برد و زبان بنصیحت من گشوده گفت ای جان پدر مالت رفت و دلدارت بدیگران پیوست اکنون تو ماندهٔ و نیم جانی آن را نیز بباد می‌دهی نمیدانی که هر که بعمد قصد هلاک خود کند از عذاب آخرت نجات نیابد دست از این افعال بدار و دل در کرم الهی بند شاید که این شب هجران را سحری روی نماید.

نومید مشو اگرچه امید نماند کس در غم روزگار جاوید نماند و پنجاه مثقال طلا بمن داده عذرخواهی نمود و فرمود که از این شهر سفر کن زر گرفتم و بر لب آب آمدم کشتی دیدم عریشی بر سر آن ساخته و صندوقهای اقمشه چیده ملاحان را گفتم می‌خواهم که مرا بواسط رسانید یکی از آن طایفه گفت دو درم بما ده و با ما در این کشتی نشین اما این کشتی از خواجه هاشمی است از اهل بصره این جامها بیرون کن و لباس ملاحان بپوش تا ترا یکی از ما داند چون نام هاشمی شنیدم با خود گفتم شاید آن‌کس باشد که کنیز از من خریده پس جامهٔ ملاحان پوشیده در کشتی نشستم بعد از لحظهٔ کنیزک خود را دیدم می‌آمد و دو کنیز دیگر در خدمت او چون نظرم بر جمال یار افتاد خداوند عالم را شکر کردم آنگاه جوان هاشمی رسید با طایفهٔ از خدمتکاران و در کشتی نشسته روان شدند مطبخیان طعام حاضر آوردند جوان با کنیزک من نشسته طعام خوردند و باقی را بملاحان و خدمتکاران دادند بعد از طعام جوان با کنیزک گفت آخر این گریه و زاری و ناله و سوگواری تو تا کی خواهد بود وقت آن نیامد که خورسند گردی و ما را بنغمهٔ چند محظوظ گردانی و دراین‌باب الحاح بسیار کرد تا او بربط برداشته آغاز ساز کرد و باین بیت ترنم نمود.

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران با ساربان بگوئید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل بروز باران سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمی‌توان کرد الا بروزگاران در این اثنا چنان بگریست که از سماع بازمانده عیش بر آن جماعت منغض گشت و من از مشاهدهٔ آن حالت بیهوش افتادم و ملاحان گمان بردند که علت صرع دارم بعد از لحظهٔ بهوش آمدم آن جماعت کنیزک را ملامت بسیار کردند و گاهی بلطف و گاهی بعنف با او سخنان گفته بار دیگر او را تکلیف‌ساز کردند وی بربط بر برداشته این رباعی آغاز کرد.

در هجر تو چند آبرویم ریزد خون جگر از دیده برویم ریزد هر دم ببهانهٔ دگر دست فراق صد کاسهٔ زهر در گلویم ریزد و آهی سرد برکشیده آب از دیده روان ساخت من نعره زده بیفتادم ملاحان با یکدیگر گفتند این دیوانه از کجا دوچار ما شد و قرار دادند که چون بدهی رسند مرا بیرون کنند چون این سخن شنیدم دود از نهاد من برآمد خود را ملامت کردم و خویشتن را بتکلف نگاه می‌داشتم و گفتم نوعی می‌باید کرد که کنیزک از حال من آگاه گردد و چون بمداین رسیدند کشتی را بساحل راندند و بیرون رفتند تا زمانی در صحرا طواف نمایند من مترصد و مترقب می‌بودم تا کنیزکان از عریش بیرون آمدند من پنهان به آن موضع رفته بربط او را برداشتم و ساز آن را بگردانیدم و بسازی که کسی جز من نمی‌توانست کوک ساختم و بموضع خود رفتم و چون آن جماعت بکشتی در آمدند شبی بود که ماهتاب عکس در آب انداخته و هوا بغایت لطیف گشته هاشمی از کنیز درخواست نمود که امشب ما را بنغمات جانسوز محظوظ گردان و وقت ما را بگریه کردن منغض مگردان کنیزک بربط برگرفته چون زخمه بر وی راند نعره زده گفت بخدا سوگند که این بربط را خواجهٔ من ساز کرده و او با ما در این سفینه است جوان هاشمی بر زبان آورد که کاش در این سفینه بودی تا رنج تو کم گشته ما را بسماع خویش آسوده می‌ساختی پس از ملاحان سؤال کرد که هیچ بیگانهٔ در این کشتی نشانده‌اید ایشان انکار کردند و من ترسیدم که مبادا از من غافل مانند آواز دادم که بلی آن‌کس که شما از حال او می‌پرسید منم غلامی آمده مرا بخدمت جوان هاشمی برد چون مرا به آن حالت دید رقت نموده پرسید که این چه حالست قصهٔ خود بیان کردم جوان با جملهٔ حاضران را بر من دل بسوخت و جوان سوگند یاد کرد که آن روز باز که این کنیزک را خریده‌ام با او خلوت نکرده‌ام و من بجهة سیر و تماشا ببغداد آمده بودم و الا احتیاجی بتجارت نداشتم و چون عزم مراجعت کردم خواستم که کنیزی مغنیه بخرم و با خود ببصره برم این کنیزک را خریدم چون حال شما بر این نسق هست خداوند جل ذکره را گواه گرفتم که چون ببصره رسم این کنیزک را آزاد کنم و در حبالهٔ زوجیت تو آورم و اسباب معاش شما مرتب دارم اما بشرطی گفتم آن شرط کدامست فرمود که هرگاه ما را هوای او باشد ترا طلب نمائیم تو او را با خود بیاوری تا در پس پرده نشسته ما را بساز خویش محظوظ دارد و چون بوثاق خود باز گردی او را ببری من در پای او افتادم و زبان به ثنای او گشودم جوان هاشمی غلام را فرمود تا جامه نفیس بر من پوشانیده طعامی پاکیزه نزد من آورد و چون تشریف پوشیده بخدمت آمده در زمرهٔ ندیمان نشستم کنیزک خوشحال شده شراب طلبید و بربط بر کنار گرفته برغبت تمام بنواخت و من از او صوتهای غریب التماس می‌نمودم و او بعمل می‌آورد و اهل مجلس بغایت خرم و شادمان گشتند و کشتی می‌رفت تا بنهر معقل رسید سفینه بر ساحل کشیدند و من بقضاء حاجتی از کشتی بیرون رفتم و در خشگی خواب غفلت بر من مستولی شده بخفتم و آن جماعت کشتی براندند و چون آفتاب برآمد بیدار شدم بر لب دجله آمدم هیچکس را ندیدم در آن موضع بر کنار نهر معقل بیخود افتادم و محنت بار دیگر معاودت نمود و عافیت رخت بربست گفتم سبحان اللّه این چه طالع واژگون و بخت زبونست که من دارم.

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم آخر روز زورقی در کنار آمده آواز دادم کشتی را بکنار آوردند در آنجا نشسته ببصره رفتم و بصره شهری بود بغایت عظیم و خلایق بینهایت در آن شهر بودند و من غریب و بی‌آشنا بودم بکاروانسرائی فرود آمدم و متحیر فروماندم و با وجود بلای فراق و رنج عذاب دست قدرتم چون دهان دلدار تنگ بود بالجمله همه روز گرد شهر می‌گشتم تا باشد که آشنائی بنظرم درآید ناگاه جوانی بغدادی را دیدم که میان من و او معرفتی بود خواستم که از او چیزی طلبم حیا مرا مانع آمده اندیشیدم که رقعهٔ باو نویسم و حال خود شرح دهم بدکان بقالی رفتم و دوات و قلم بعاریت گرفتم و رقعهٔ نوشتم بقال رقعه را از من گرفته چون حسن خط مرا مشاهده نموده گفت اگر سررشتهٔ جمع و خرج مرا نگاهداری هر روز نیم درم بتو دهم و مأکول و ملبوس ترا مهیا دارم و بمصاحبت او تن در دادم و چون ماهی چند برآمد بقال بحساب خود نظر کرد مبلغی کلی فایده دید و قبل از این غلامان و شاگردانش دست خیانت باموال او دراز می‌کردند و چون معاملات او را ضبط نمودم دست آن جماعت از اموال بقال کوتاه شده لاجرم تفاوتی کلی ظاهر گشت بقال زبان به ثنای من گشوده دختری که بخانه داشت بحباله زوجیت من درآورده و مدت دو سال در خانه او بماندم و در این مدت همیشه غمناک و محزون می‌بودم و هرگاه که او مرا بشراب تکلیف می‌نمود امتناع می‌کردم و از غایت پریشانی میل شراب ارغوانی نمی‌نمودم روزی مردم بصره را به تهیه اسباب عیش و طرب یافتم از سبب آن پرسیدم گفتند فردا عید نصاری خواهد بود و ظرفای شهر بتماشا می‌روند من نیز با آن مردم موافقت نمودم بامید آنکه باشد بجوان هاشمی راه یابم چون از شهر بیرون آمده بکنار دجله آمدم همان کشتی را دیدم و جوان هاشمی با ندمای خویش در آن زورق نشسته بود و کنیزکان مغنیه در خدمت او نشسته بودند خود را بخدمت ایشان رسانیده سلام کردم و حال خود عرض نمودم گفت تو چون از کشتی بیرون رفتی و هنگام رحیل رسید هرچند تفحص نمودیم ترا نیافتیم ملاحان گفتند که او دوش مست خواب بود شاید که در آب افتاده غرق شده باشد چون کنیزک این سخن شنید جامه بر تن چاک کرده بربط بشکست و گیسوها ببرید و چندان گریه و زاری و ناله و بیقراری کرد که مرغ هوا و ماهی دریا بر حال او رقت آوردند و چون ببصره رسیدم با او گفتم که من شرط کرده بودم که من ترا بخواجهٔ تو دهم اکنون این قضیه در حیز تعویق ماند ارادهٔ تو چیست با تو چه باید کرد گفت بجهة سکن من خانهٔ مقرر کنید و مرا در آنجا برده قوت لایموتی بمن دهید و بگذارید تا بر مفارقت یار خود گریه کنم تا مرغ روح از زندان بدن خلاص یابد اکنون دو سالست که لباس سیاه پوشیده و در مفارقت تو می‌نالد و چون بازگشتند مرا نزد کنیزک بردند چون بیچاره را نظر بر من افتاد نعره زده بیهوش شد چنانچه حاضران گفتند که مگر کالبد خالی کرد و چون بهوش بازآمد.

او دامن من گرفت و من آستنش او بر سر من فتاد و من در پایش جوان هاشمی گفت من این کنیزک را بتو بخشیدم و چون ترتیب ما یحتاج شما بر ذمهٔ همت خود لازم گردانیده و دو سال شد که تو غایب گشتهٔ این پانصد مثقال طلا را در وجه زمان گذشته بستان و در ازمنه مستقبل آنچه محتاج الیه شما باشد باز کار شما را ترتیب خواهم داد روز دیگر نزد بقال رفته دخترش را طلاق دادم و بخدمت جوان هاشمی رفته روزگار بخرمی بگذرانیدم.

حکایت: اسحاق بن ابراهیم موصلی گوید که چون موکب دولت هرون الرشید عزیمت سفر قبله کرده ببصره آمد

روزی جعفر بن یحیی برمکی با من گفت که چنین بسمع من رسیده که شخصی کنیزکی مغنیه دارد که آفتاب از خجلت جمالش در نقاب سحاب متواری می‌گردد و با وجود حسن و ملاحت و نیکوئی و صباحت در نواختن چنگ و نغمه و آهنگ بی‌نظیر و شبیه است.

قرطهٔ فستقی فلک چاک زند ز فندقش گرنه قواره را کند زهره نهان بچادری زهره ز رشک خون دل در بن چادر آورد چون سر ناخنش کند بر رگ چنک نشتری با من موافقت نمای تا بخانهٔ صاحب او رویم و ساز آن کنیزک بشنویم جعفر لباس تجار دربر کرده بر درازگوشی مصری سوار شده مرا نیز بر حماری هم از آن نوع سوار کرده نخاس در عنان ما روان شد تا بدر سرائی رسیدیم که اثر بزرگی خاندان و قدمت دودمان از دهلیز آن پیدا بود نخاس حلقه بر در زده جوانی بیرون آمد متغیر حال و پریشان روزگار پیراهنی درشت پوشیده اما سیمای مهتری از جبین او ظاهر بود چون نظرش بر ما افتاد بخانه تکلیف نموده ما به آن خانه رفتیم منزلی دیدیم بغایت عالی اما خرابی بآن راه یافته صفه‌های آن از فرش خالی مانده جوان حصیر کهنهٔ آورده و ما را بر بالای آن نشانده عذر بسیار تمهید نمود و بدرون خانه رفته بعد از زمانی کنیزی دیدیم که از آن خانه بیرون آمد همان پیراهن پوشیده و بربطی بر دست گرفته جعفر بجلوس او اشارت نموده کنیزک بنشست و آن فراخ‌شکم تن باریک سطبر ساق یکدست هشت زبان‌تر سخن و خشک دهان چهارگوش عنابی‌پوش بتحریک غمزه همچون چشم خود خسته گردانیده به نیکوترین صوتی این ابیات بر زبان آورد:

بلرزم چون براندیشم ز هجران چو گنجشکی که تر گردد ز باران سیه گردد جهان در پیش چشمم چو در دل بگذرانم روز هجران و بعد از ادای این ابیات گریه بر وی زور آورده چندان در اشک از سلک مژه فروبارید که دامن روزگار از لؤلؤ مکنون پر گردید در این اثنا آواز گریهٔ جوان از درون خانه بسمع ما رسیده کنیزک برخاست افتان و خیزان و گلاب اشک از نرگس چشم ریزان در خانه شده جوان از خانه بیرون آمد همان جامه‌ای که کنیزک پوشیده بود دربر کرده روی بما آورده گفت ای یاران آنچه از من صادر شده لحظهٔ گوش بقصهٔ پرغصهٔ من کنید جعفر گفت بیان نمای جوان بر زبان راند که خدا را بر او و شما گواه گرفتم که این کنیزک را از مال خود آزاد کردم و از شما التماس می‌نمایم که او را در عقد زوجیت من آورید جعفر متحیر شده این سخن بر خاطرش گران آمده با کنیزک گفت که می‌خواهی که ترا در نکاح او آوریم گفت بلی جعفر و من صیغهٔ نکاح گفتیم و صداق معین ساختیم جعفر از جوان پرسید که سبب این حرکت چه بود جوان جواب داد که‌ای خداوند پدرم از وجوه معارف بصره بود و اموال وافر و اسباب متکاثر داشت در وقتی که مرا بدبیرستان می‌فرستادند این کنیزک که ملک مادرم بود و از من بسال خوردتر بود همراه من بمکتب می‌آمد و قرآن می‌آموخت و چون از تعلیم قرآن و نحو و سایر مقدمات فارغ شدیم در مکتب عشق و محبت سبق شوق آغاز کردیم و میان من و این کنیزک محبت مفرط روی نمود و مهم بجائی انجامید که اگر یک لحظه از او دوری می‌جستم زندگانی بر من تلخ می‌گشت در این اثنا مادرم یکی از مطربان را بخانه آورد تا این کنیزک را چنک نواختن و علم موسیقی تعلیم دهد و من نیز از عشق او در این شیوه مهارتی حاصل کردم و چون بسن بلوغ رسیدم معارف بصره بمصاهرت من رغبت نمودند اما من شیفتهٔ این کنیزک بودم و مردم را تصور آن بود که من از غایت اشتغال بکسب فضل و کمال‌پروای کدخدائی ندارم و چون کنیزک در فن مطربی بکمال رسید مادرم عزم فروختن او کرد چه حال من بر او روشن نبود، چون من از اندیشهٔ مادر خبر یافتم از خود بیخبر گشتم و قصهٔ محبت خود را نزد مادر فرو خواندم و مادرم صورت قضیه را با پدرم گفت و بجهت کنیزک جهازی مناسب ترتیب داده او را بمن دادند و من در زمان زندگانی ایشان بعیش و کامرانی مشغول می‌بودم و چون پدر و مادر از سرای فانی بدار باقی پیوستند بهیچ کاری نپرداختم و با یار خود در خانه نشستم و دست باتلاف اموال پدر بگشادم و در اندک روزگاری مجموع ضیاع و عقار و نقود و اجناس در حیز اتلاف آمده درویشی روی نمود و خانمان ویران گشت و مدت سه سالست که روزگار من بفقر و فاقه گذرانست و در این ولا که موکب خلافت بدین صوب خرامید روزی با کنیزک گفتم ای مونس دل و جان نزد من به یقین پیوسته که اگر از تو مفارقت نمایم یک لحظه نقد جان در خزانه بدن من قرار نگیرد اما چون ترا می‌بینم که روزگار بمحنت و مشقت می‌گذرانی از این‌جهت بغایت پریشانی بخاطر من می‌رسد اگر خواهی ترا بصاحبدولتی بفروشم تا از این تنگی خلاص گردی و من رنج خود بجهة راحت تو ارتکاب می‌نمایم بیچاره گریه بسیار کرده به بیع رضا داده من نزد نخاس رفته صورت واقعه تقریر کردم و درخواست کردم که خریداری پیدا کند و با او گفتم که من این کنیزک را جز در منزل بمشتری عرض نخواهم کرد چه از آن روز که او را با من اتصال افتاده و اقران دست داده تا امروز هرگز آواز او را هیچ نامحرمی نشنیده و من مکروه می‌دارم که او را در بازار بنشانم و بر خریداران عرض کنم دیگر آنکه میان او و من این پیراهن مشترکست هرگاه ببازار می‌روم که طعامی بخرم من می‌پوشم و چون بخانه می‌آیم باو می‌دهم و من ازاری در میان می‌بندم و این لحظه که بخدمت شما رسیدم بدرون خانه رفتم و پیراهن را باو دادم تا بدن خویش را بآن پوشید و بملازمت شما آمده ساز نواخت و مرا بر مفارقت او در آن ساعت گریهٔ عظیم روی نمود و آواز زاری من او را مضطرب ساخته بخانه درآمد و گفت حالی عجب از تو مشاهده می‌کنم از وصال من سیر شدهٔ و دل بر هجر نهادهٔ و مع‌ذلک می‌نالی و می‌زاری من سوگندان یاد کرده که فراق تو نزد من بسی از مرگ دشوارتر است. بود مرک دشوار و مشکل و لیک فراق تو از مرک مشکل‌ترست اما می‌خواستم که ترا از بلیهٔ فقر و فاقه نجات دهم گفت و اللّه که اگر من بجای تو می‌بودم هرگز ترا نمی‌فروختم و بفراق تو رضا نمی‌دادم اگرچه آتش فقر دود از نهادم برآوردی گفتم بجهة تو آن حرکت می‌کردم اکنون ترا آزاد کرده و در نکاح خویش آوردم سرگذشت من این بود که گفتم امید می‌دارم که شما مرا معذور دارید و بر من خرده مگیرید جعفر گفت که تو معذوری و از غرامت دور و از آنجا برخاسته عزم رفتن کرد اسحاق گوید نزد جعفر رفتم گفتم سبحان اللّه مردی چون تو چنین حالی مشاهده نماید و این دو مسکین را در محنت گذارد و برود بخدا که دل من بجهة این جوان پاره‌پاره است جعفر گفت مرا نیز بر حال او رحم آمده اما بجهة کنیزک که خاطرم باو نگرانست غصه دارم گفتم آخر طلب ثواب آخرت و نام نیکو تا قیامت باعث آن می‌شود که در حق ایشان شفقتی فرمائی جعفر با نخاس گفت بجهة بهای این کنیزک چه مبلغ از خزانه گرفته‌ای گفت سه هزار مثقال طلا پرسید که حاضر است گفت بلی جعفر با من و نخاس فرمود که این زر را هر دو نزد آن جوان برید و بگوئید که از این وجه اسباب تجمل ترتیب دهد و بخدمت ما پیوندد تا منصبی که لایق حال او باشد باو دهیم اسحاق گوید از غایت فرح آب از دیدهٔ من روان شد کیسهٔ زر پیش جوان بردیم گفتیم خداوند جل ذکره از این مشقت ترا خلاصی بخشید جوانی که کنیزک از تو می‌خرید جعفر بن یحیی برمکی بود وزیر خلیفه زر تسلیم کرده پیغام او رسانیده جوان از غایت شادی روی بر زمین نهاده بیهوش گشت و چون افاقه یافت زبان به ثنای جعفر گشوده عذر بسیار خواست و من بخدمت جعفر آمده حال جوان بازگفتم جعفر خداوند جل ذکره را بر توفیق آن خیر شکر کرده چون شب‌هنگام که زمانه لباس عباسیان دربر کرد جعفر بمجلس خلیفه شتافت و صورت حال آن جوان را بعد از عرض مهمات و معاملات دیوانی بر آئینهٔ ضمیر او جلوه‌گر ساخت هرون الرشید از جعفر سؤال نمود که در حق او چه انعام کردی جعفر بر زبان آورد که سه هزار مثقال طلا که بجهة بهای کنیزک برده بودم خلیفه گفت نیکو کردی اما علی الصباح او را طلب نمای و وظیفهٔ که در دیوان باسم بزرگ‌زادگان رسمست بنام او توقیع نمای جعفر بموجب فرموده عمل نموده آن بیدل بیدولت بواسطهٔ محبت صادق از آن مشقت خلاص گشته از ذل بی‌زری بفر توانگری رسید عشق است که شیر نر زبون آید از او

حکایت: آورده‌اند که نوبتی عبد اللّه بن جعفر بن ابو طالب در مکه کنیزکی صاحب‌جمال بیع کرده بمدینه برد

اتفاقا جوانی را که دل در حلقهٔ دام آن سرو سیم‌اندام در بند بود و مرغ خاطرش در هوای خال آن دلارام بی‌آرام چون سایه در دنبال عبد اللّه افتاده بمدینه آمد و در جوار عبد اللّه منزلی گرفته مترصد می‌بود که شاید بدولت دیدار یار سرافراز گردد اما بهیچ وجه این معنی از حیز قوت بعرصهٔ فعل نیامد جوان بی‌صبر و بیقرار گشته شبی بحیلهٔ خود را بآستانهٔ خانهٔ عبد اللّه انداخته مقارن حال عسسان رسیده او را گرفته بخدمت عبد اللّه آوردند عبد اللّه صورت حال از او پرسید و جوان بیچاره جز راستی چارهٔ ندیده قصهٔ محبت خود را با کنیزک بر زبان راند عبد اللّه کنیزک را طلبیده از آن حال استفسار نمود و چون قصهٔ عاشقی ایشان بتحقیق پیوست عبد اللّه کنیزک را بر جوان بخشید و بعد از این قضیه مردی بر کنیزکی از آل طلحهٔ تمیمی عاشق شده عنان تمالک و تماسک از دست بداد و بامید آنکه ایشان نیز مانند آل جعفر طیار بنظر لطف و مرحمت بر او نگرند قصهٔ عشق خود نزد ایشان فروخواند ابن طلحه چون از عشق آن جوان آگاه شد در قیمة کنیزک بمرتبهٔ افزود که مزیدی بر آن متصور نبود جوان بیچاره مضطرب بود آنچه او گفته بود تسلیم نمود و کنیز را بتصرف خویش آورد.

اینجا حسن وزیر است آنجا حسین وزیر لیکن تفاوتی بود ار بشنوی ز من گر عقل این بسنجی آید دو صد وزیر ور ریش او بتابی یابی دو صد رسن حاصل این ابیات آنکه تفاوت در میان اکابر و صفات حمیده و سمات نکوهیده بسیار است

حکایت: صاحب کتاب فرج بعد الشدة آورده است

که ابو الحسن البحرانی روایت کرده که جمعی از طلبه در حلقهٔ درس ابو بکر مرقدی حاضر می‌شدیم و جوانی شریک ما بود از اهل خراسان بغایت صاحب طبیعت و عاقل و پدر او هر سال ما یحتاج جوان را از خراسان مصحوب امینی که بحج می‌آمد میفرستاد و او معاش خود از آن ممر مرتب داشته همه‌ساله بتحصیل علوم می‌پرداخت در این اثنا بستهٔ زلف کنیزکی رومیه شده او را بهزار درم خریداری نمود و بدین سبب خللی تمام در امر معاش او راه یافته بامید آنکه سال آینده پدرش وجه مقرر خواهد فرستاد آن مبلغ را قرض کرده با کنیزک صرف نمود چون آن سال حاجیان از خراسان رسیدند جوان تفحص حال پدر نمود گفتند پدرت را مرضی عارض‌شده نتوانست که امسال بجهة تو چیزی فرستد جوان از این خبر بسی اندوهناک شده غریمان آغاز تقاضا کردند بیچاره بفروختن کنیز ملجأ شده او را ببازار فرستاد بمبلغ هزار درم بسرکار ابو بکر خالد که خازن بیت المال بود فروخت ابو محمد گوید که وثاق جوان خراسانی در جوار من بود و میان ما اتحاد تمام چون شب درآمد جوان بدر خانهٔ من آمده دلتنگ و مضطرب پرسیدم که حالت چیست جواب داد که اندیشهٔ کنیزک خواب و آرام از من ربوده است و مرا مضطرب ساخته بیم آنست که مرغ روحم قفس قالب را درهم شکند اکنون علاج آنست که کنیزک را بازپس‌گیرم و اگر غریمان دعوی مال خود کنند اقرار نمایم و در زندان بنشینم تا وقتی که قادر مختار دری از غیب بگشاید گفتم چون تو نشستن در زندان با خود قرار دادی این معنی بسهولت روی نماید من چنان کنم که ابو بکر خالد بیع کنیز را اقاله نماید و روز دیگر که آفتاب نورانی سر از عقبهٔ مشرق برآورد بخدمت استاد رفته حال خود را تقریر نمودم و التماس نمودم که رقعهٔ بخالد نویسد که بیع کنیزک و جوان را اقاله نماید استاد در آن باب رقعهٔ نوشته بمن داد من با آن جوان بخانه ابو بکر خالد رفتیم و رقعهٔ شیخ را تسلیم نمودیم وی رقعه را مطالعه کرده گفت کنیزک ملک تو بود گفتم از این جوان بود و حال خود را عرض کردم خواجه ابو بکر گفت من در این روزها کنیزکی نخریده‌ام گفتم زنی از حرم شما خریده است خواجه بیکی از غلامان اشاره کرد که بحرم درآی و تفحص نمای که کنیزکی بدین هیأت که خریدهٔ حاضر ساز خادم کنیز را حاضر ساخته خواجه ابو بکر پرسید که این کنیز است گفت بلی از کنیزک پرسید که می‌خواهی ترا باین جوان بازدهم وی گفت ای خداوند مرا در این کار چه اختیار دیگر آنکه شخصی که سعادت خدمت شما دریابد از دیگران مستغنی بود لیکن او را نیز بر من حق تربیت هست خواجه فرمود که این کنیز عاقله است و با جوان گفت دست کنیز را گرفته بخانه بر جوان کیسهٔ زر بیرون آورده در خدمت خواجه گذاشته گفت قیمة کنیزکیست که به بنده داده‌اند خواجه تبسم نموده خادم را اشاره کرد که بحرم رو و تفحص نمای که از دیروز باز بجهة این کنیزک چیزی ترتیب داده‌اند آنها را بیاور و بدو ده خادم بدرون رفته چند جامهٔ قیمتی بیرون آورده بکنیزک داد خواجه فرمود که‌ای جوان این زر بردار و قرض خویش را ادا کن و هر ماه از سر کار ما دو مثقال طلا و هر روز یک قفیز آرد میده بستان و در تحصیل تعطیل جایز مدار جوان خوشحال و شادمان از منزل خواجه ابو بکر بیرون آمد و تا خواجه در قید حیات بود آن وظیفه از وی منقطع نگشت.

رحم اللّه معشر الماضی که بمردی قدم فشردندی راحت جان بندگان خدای راحت خویشتن شمردندی باری آنان چه زنده می‌نشوند کاش این ناکسان بمردندی

حکایت: ابو العباس گفت روزی در مجلس محمد بن صالح بن موسی بن عبد اللّه بن حسن ابن امام حسن بن امیر المؤمنین علی مرتضی علیهما السلام بودم

اعرابی حکایت کرد که در قبیله ما جوانی بود که او را بشیر بن عبد اللّه اشتری گفتند بر دختری هم از اهل آن قبیله جیدانام عاشق گشته بود و این جیدا شوهر داشت چون حدیث عشق ایشان سمر شد و حکایت محبت ایشان ورد هر زبان گردید شوهر جیدا رقیبان برگماشت تا شرایط محافظت جیدا بجا آورند چنانکه ابواب وصال بر بشیر مسدود گشت و بعد از مدتی که حال بر این موال گذشت شوهر جیدا او را بقبیلهٔ دیگر برد و بیچاره بشیر را بدست فراق سپرد راوی گوید روزی بشیر نزد من آمده شمهٔ از قصهٔ مهاجرت یار حکایت کرد و بر زبان آورد که هیچ توانی که مرا در این محنت یاری کنی شاید که بمعاونت تو یک‌بار دیگر دیده بدیدار دلدار روشن کنم گفتم بسم اللّه قدم در راه نه و هر دو بر جمازگان بادپای هامون نورد.

سبک‌روحی سلیمی بردباری ز صحرای جهان قانع بخاری سوار شده روی بآن قبیله که جیدا در آنجا بود نهادیم و چون قریب بآنجا رسیدیم بشیر با من گفت تو بمیان قبیله رو و کنیزکی بدین هیأت و صفت دوچار خواهد شد حال جیدا از او استفسار نمای چون ظاهر شود که کنیزک جیداست با او بگوی که بشیر آمده در فلان؛ مترصد وصال تو نشسته است من بمیان آن قبیله رفتم و تردد بسیار کردم تا آن کنیزک را یافته پیغام بشیر را باو رسانیدم کنیزک مرا بتوقف امر کرده خود غایب شد و بعد از زمانی آمده گفت جیدا می‌گوید نماز شام به آن صوب خواهم آمد باید که بشیر آگاه باشد من بازگشتم و بشیر را مژدهٔ دیدار دادم و هر دو در پس تلی تاریک که نزدیک به آن حوالی بود مخفی نشستیم چون هوا تاریک شد جیدا را دیدم که خرامان‌خرامان می‌آمد بشیر بر پای او افتاده بر زبان راند: ای روی تو در لطافت آئینه روح خواهم که قدمهای خیالت بصبوح در دیده کشم ولی ز خار مژه‌ام ترسم که شود پای خیالت مجروح نمیر بن خیف الهلال راوی این حکایت گوید که من خواستم در آن ساعت از صحبت ایشان مفارقت کنم ایشان مرا سوگند دادند که از حضور ما دور مشو که در میان ما امری که از تو باید پوشید روی نخواهد نمود و چون زمانی با یکدیگر راز گفتند جیدا بر خاسته عزم مراجعت نمود بشیر در قدم او افتاده التماس نمود که امشب مرا بوصال خود میزبانی کن جیدا گفت اگر این یار تو با من موافقت نماید و معاونت دریغ ندارد، این معنی صورت بندد من برخاسته گفتم اگر از دست من برآید تقصیر ندارم جیدا گفت طریق آنست که جامه مرا بپوشی و بوثاق من روی و بعد از نماز خفتن شوهر من بنزد تو آید و از تو قدحی طلبد که شیر در آنجا کند باید که قدح بر دست نهی که هرگز من درین مدت قدح بدست او نداده‌ام بلکه قدح را نزد او بر زمین نهی چون شیر بیاورد با تو گوید که شیر خود بستان زنهار که نستانی که آداب من نیست او قدح بر زمین نهد و برود و تا صباح دیگر او را نه‌بینی نمیر گوید جامه جیدا پوشیدم و بوثاق او رفتم و بعد از زمانی شوهر جیدا آمده از من قدح طلبید و سه نوبت مبالغه نمود من قدح برگرفته نزد او نهادم عرب قدح را گرفته بیرون رفت و آن را پر شیر ساخته هرچند مبالغه و الحاح کرد من از دست او نگرفتم خواست که بر زمین نهد کاسه کج شده شیرها بریخت از مشاهدهٔ این حالت آتش غضب اعرابی مشتعل شده تازیانه برداشت و موی مرا گرفته قریب سی تازیانه بر پشت و پهلوی من زد چنانچه از غایت درد و الم خواستم چند نوبت بر زبان آورم که جیدا نیستم باز خود را نگاه داشتم در این اثنا خواهران جیدا دویده مرا از دست آن عفریت خلاص ساختند و آن اعرابی از خیمه بیرون آمده مادر جیدا بیامد و زبان بملامت من دراز کرد گفت چرا با شوهر خود نمی‌سازی و ترک این بدخوئی نمی‌کنی خیال خام از خاطر بیرون کن که طریق مواصلت میان تو و بشیر بن عبد اللّه مسدود گشته است و ارادهٔ الهی بتعلق شما نپذیرفته و این فضولی می‌پرداخت و من گاهی از الم آن تازیانها آهی می‌کشیدم و گاهی از آن وضع بو العجب می‌خندیدم مادر جیدا برخاسته گفت من رفتم تا خواهرت را نزد تو فرستم که امشب با تو باشد بعد از ساعتی از رفتن آن زال دختری دیدم که بنزد من آمده بلندبالای معتدل‌اندام موزون حرکات چنانچه از دیدن او مرغ دلم در طپیدن آمد، پیش من نشسته زبان بنفرین شوهر خواهر برگشود و جامه خواب گسترده دست من گرفته بخوابانید و دست در آغوش من کرده بخوابید چون آن حال مشاهده نمودم طاقتم طاق شده دست بر دهان او نهاده گفتم من جیدا نیستم جیدا با بشیر بن عبد اللّه در فلان‌موضع بعیش و عشرت مشغولست و تو بپوشیدن سر خواهرت از من اولی‌تری اگر کلمهٔ بگوئی فضیحت شوی و من خود بتک پای بیرون روم امشب بمراد من زندگانی کن و الا این بدنامی در خاندان شما بماند دختر از بیم بر خود بلرزید و آنگاه بسیار بخندید و تن بصحبت من درداد و آن شب تا صبح از گلستان وصالش گلهای رنگارنگ چیدم چون صبح صادق طلوع نمود از خیمه بیرون رفتم و بنزد بشیر رفتم جیدا از من پرسید که امشب چگونه گذرانیدی گفتم از خواهر خود معلوم خواهی کرد آنگاه پشت و پهلوی خود را باو نمودم بیچاره از غایت خجلت آب در دیده بگردانید و عاشق و معشوق یکدیگر را وداع کرده بازگشتیم.

حکایت: آورده‌اند که عیسی بن موسی عباسی روزی با زن خود نرد معاشرت می‌باخت

در این اثنا بر زبان آورد که اگر تو از ماه بهتر نباشی از من بسه طلاق بوده باشی زن روی خود را پوشانیده گفت من بر تو حرامم زیراکه یقین است که آدمی بحسن ماه نباشد عیسی مضطرب شده بخدمت ابو جعفر منصور آمد صورت قضیه بر زبان رانده گفت اگر این زن مطلقه شود و از من مفارقت نماید کار من بدشواری خواهد انجامید و بیم هلاک من باشد ابو جعفر از علما استفسار نمود مجموع گفتند که طلاق واقع شده یکی از علما که در مجلس بود گفت طلاق وقوع نیافته پرسیدند که چون؟ گفت قوله تعالی «وَ اَلتِینِ وَ اَلزَیْتُونِ وَ طُورِ سِینِینَ وَ هٰذَا اَلْبَلَدِ اَلْأَمِینِ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسٰانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ» یعنی بتحقیق که آدمی را باحسن تقویم خلق کردیم و و چون چنین است یقین است که از ماه نیکوتر است ابو جعفر منصور تحسین او نموده در شأن او انعامات فرمود

حکایت: بر ضمیر ازکیا و خاطر مهر تنویر فضلا مخفی نماناد که حکایت قیس که بمجنون اشتهار دارد

بروایات مختلف در کتب ارباب اخبار مسطور است اما قولی که بصواب اقرب می‌نماید اینست که روزی قیس را بر قبیلهٔ بنی کعب که بطنی از بنو خزاعه‌اند عبور افتاد اتفاقا در آن روز مردان آن قبیله مکان خود خالی گذاشته بطرفی از اطراف رفته بودند قیس تشنه گشته بدر خیمه حباب کعبی رفته آب طلبید دختر حباب لیلی از خانه بیرون آمده قدحی آب در دست چون نظر قیس بر طلعت دلارای لیلی افتاد- بیک دیدارش افتاد آنچه افتاد -و بهمان یک نظر صبر و قرار از شهربند خاطرش رخت بربست

ز طاق ابرویش با لاله شد جفت ز خواب‌آلوده چشمش غرق خون گفت و چون لیلی کمال حیرت و دهشت قیس را مشاهده نمود عیسی‌وار بنفس جان- بخش آن بیدل را حیاتی مجدد بخشید گفت ای جوان نتواند بود که امشب مهمان ما باشی؟ قیس را چون پای در گل مانده بود و یارای حرکت نداشت انگشت قبول بر دیده نهاده نزول نمود بعد از لحظهٔ حباب پدر لیلی رسیده شرایط میزبانی بتقدیم رسانیده و از دقایق تعظیم و احترام قیس شمهٔ نامرعی نگذاشت و چون قیس بمنزل خود بازگشت با درد فراق و الم اشتیاق انباز گشت و در ایام مفارقت اشعار آبدار در سلک نظم کشیده و حدیث عشق او افسانهٔ مرد و زن شد و بعد از مدتی کرت دیگر بقبیلهٔ دوست گذر کرده بامید وصال بحوالی خیمهٔ لیلی شتافت بعد از سعی موفور دیده بجمال آن آرزوی جان روشن ساخته حدیث هجران و قصهٔ ستمکاری دوران بر زبان راند و اشک خونین بر صفحهٔ رخسار ریخت و لیلی نیز اظهار محبت کرده قیس را بیش از آن طاقت دوری نماند نزد پدر رفته قصهٔ محبت خویش با لیلی شرح داده که ترکان بیمحابای عشق لیلی صبر و عقل از خزانه دل و دماغ من غارت کردند اگر پیشرفت شود مرا از دست این غوغا نجات ده

رفت آن دلدار و در دل حسرت رویش بماند همچو موئی گشتم و در دل غم مویش بماند داستانی بشنو از من داشتم وقتی دلی سالها شد در فراقش خانه و کویش بماند پدر قیس گفت ای پسر از بیگانه آشنائی طمع مدار و از دور نزدیکی مطلب و بگذار هم از عشایر تو دختری در حبالهٔ نکاح آورم تا اموال موروث و مکنت از خاندان ما بیرون نرود قیس از پدر نومید شده بخدمت مادر آمده گفت:

دریاب که از دست بشد کار رهی زان پیش که از دست تو هم این گذرد و حدیث عشق خود با مادر گفته همان جواب استماع نمود و چون از والدین نومید شد بخدمت حضرت امام حسن علیه السّلام آمد و گویند قیس برادر رضیعی آن حضرت بود چون بخدمت امام حسن علیه السّلام رسیده اضطراب خویش را بر مرآت ضمیر آن حضرت جلوه داد، آن حضرت فرمود که غم مدار که مهم ترا بکفایت مقرون گردانم آنگاه با قیس بقبیلهٔ کعب در خانهٔ پدر لیلی نزول فرمود حباب بخدمت آن جناب آمده روی بر زمین نهاده گفت ایدر دریای نبوت و ای گوهر معدن ولایت بنده را چه قدر آنکه مانند تو شاهی بکلبهٔ محقر او تشریف آورد اگر فرمان واجب الاذعان نفاذ یافتی بنده از سر قدم ساخته بخدمت شتافتمی حضرت امام حسن علیه السّلام فرمود بجهة مهمی آمده‌ام تا باتمام آن پردازی حباب گفت فرمان تو بر جان و مال من روانست حضرت امام حسن علیه السّلام فرمود که می‌خواهم لیلی را در حبالهٔ نکاح قیس آوری حباب گفت یا ابن رسول اللّه امر تو مطاعست و نفس و مال من فدای حضرت تست اما باید که پدر قیس لیلی را خواستگاری نماید تا عاری بما لا حق نشود امام حسن علیه السّلام بخانهٔ پدر قیس رفته چون نظر وی بر جمال حضرت علیه السّلام افتاد چون پروانه که شمع نورانی بیند یا ذرهٔ که آفتاب تابان مشاهده نماید بیخود شده سر در پای آن حضرت نهاد آن سرور فرمود که می‌خواهم لیلی را بجهة قیس خطبه نمائی پدر قیس انگشت قبول بر دیده نهاده بقبیله بنی کعب رفت و آن دختر را خطبه نمود و آن خطبه بخطبه ادا کرده مهر تسلیم نمودند و لیلی را بخانه آوردند و مدتی مدید قیس و لیلی بطرب و عیش گذرانیدند و بوصال یکدیگر شادمان بودند و قیس قبل از تزویج لیلی همیشه بخدمت مادر قیام می‌نمود چون میان او و لیلی اتصال روی نمود در آن باب تقصیر می‌نمود و کما ینبغی رضای مادر نمی‌جست تا از اتفاقات قیس رنجور شده عارضه هایل او را روی نمود چون آن مرض بصحت مبدل شد مادرش با قیس گفت ای پسر بر عمر اعتمادی نیست و من بغایت هراسانم از اینکه تو عالم فانی را وداع کنی و یادگاری نگذاری چه لیلی زنی عقیم است دیگر آنکه پدر تو اموال موفور و اسباب نامحصور دارد و بغیر از تو فرزندی ندارد اگر از تو ولدی نماند مال به بیگانگان منتقل گردد و صواب آنکه زنی دیگر کنی شاید که ترا فرزندی شود هرچند از این نوع سخنان گفت در قیس اثر نکرد چه بافسونه و افسون عاشق ترک وصال معشوق نگوید.

عاشق شب وصل یار بگزیده خویش از بهر قرار دل غمدیدهٔ خویش تابو که درازتر شود بردوزد بر دامن شب سیاهی دیدهٔ خویش چون زن از پسر نومید شد صورت قضیه با پدر وی در میان نهاد پدر قیس اقارب و عشایر را جمع کرده زبان بنصیحت قیس برگشاده و همان فصول را بتجدید بر او خواند قیس بر زبان آورد

دوری ز دوست مایهٔ خون جگر بود بگذر ازین قضیه که جان در خطر بود حاشا که من ترک وصال لیلی گویم زیراکه مقرر است که بدن بی‌جان نتواند بود و حیات بی‌روح ممکن نباشد و این‌همه گفتگوی بجهة آنست که مال تو بعد از تو تلف نگردد علاج این معنی بغایت سهلست تو زنی دیگر بخواه تا فرزندی دیگر متولد شود و بعد از تو وارث او باشد و ما را بگذار تا بقبیلهٔ لیلی رویم و باقی عمر آنجا باشیم پدر قبول نکرده سوگند خورد که در سایه هیچ سقفی نیاسایم تا مادامی که تو لیلی را طلاق ندهی و برخاسته در آفتاب بایستاد و قیس بدامن خویش سایه می‌کرد او را و همه روزه در خدمت پدر می‌ایستاد و چون آفتاب میل غربی می‌کرد بوثاق خود می‌رفت و نزد لیلی نشسته آب از دیده می‌ریخت و خون جگر بر صفحهٔ رخسار ریخته می‌گفت:

بلرزم چون براندیشم ز هجران چو گنجشکی که تر گردد ز باران و پدر قیس بقولی یک سال و بروایتی چهل شبانه‌روز در آفتاب ایستاده بود عاقبت اهل قبیله جمعشده قیس را زجر و منع کردند تا لیلی را طلاق گفته و از قیس مرویست که گفت مدت ده سال پدر و مادر بجهة لیلی از من در غضب بودند و بالجمله چون لیلی مطلقه شد بپدرش خبر رسیده هودجی فرستاد تا او را بقبیله خود برد چون آن جماعت بقبیله بنی عامر رسیدند رخوت و اسباب لیلی بر شتر بار کردند قیس مضطرب شده پرسید که این جماعت چه خواهند کرد گفتند از لیلی پرس خواست که بنزد لیلی رود خویشان لیلی او را منع نمودند و زنی از آن میان با وی گفت ای نادان جاهل نمیدانی که امشب لیلی می‌رود بیچاره چون این سخن استماع نمود خروش از جان برآورد و گریبان تا بدامن چاک کرده بیهوش شد چنانکه حاضران گمان بردند که مرغ روحش از قفس کالبدش پرواز نمود و بعد از زمانی دیر بهوش آمد زبان باین رباعی گویا ساخت:

اول که جمال دلفریبت دیدم وصل تو بنقد جان و دل بخریدم می‌ترسیدم کز تو فتم روزی دور اینک دیدم از آنچه می‌ترسیدم چون مردم لیلی روان شدند مجنون در شتر می‌نگریست و زارزار می‌گریست و بوسه بر نشان پای اشتر می‌داد و روی در خاک می‌مالید عشایر وی جمعشده او را از آن حالت منع کردند و زبان بنصیحت برگشودند قیس ایشان را مخاطب ساخته این بیت بر زبان راند:

اشکم نشود ساکن از پند نکوخواهان دریا چو بجوش آمد از باد نیارامد و قصهٔ پرغصهٔ قیس که از محبت و هجران و تخویف خصمان و طعن طاعنان بر وی چه رسیده در مؤلفات ارباب نظم و نثر مسطور است و این مختصر گنجایش تفصیل آن ندارد و بالجمله چون مدتی از این قضیه بگذشت لیلی را بشوهری دادند و قیس اشعار آبدار در مفارقت لیلی انشا می‌کرد و خلایق یاد گرفته در محافل و مجالس می‌خواندند و شوهر لیلی در تاب شده نزد معویه رفت و از او درخواست نمود که زبان قیس را از ساحت عرض من کوتاه ساز که مرا شهره ساخت معویه مثالی بمروان بن الحکم که از قبل او والی مدینه بود نوشته فرمان داد که قیس را از ذکر لیلی منع کند و چون مثال بمروان رسید قیس را طلبیده زبان بتهدید و وعید برگشود و او را بتیغ تیز و شمشیر خونریز تخویف نمود قیس بعد از استماع این سخن ناله و فریاد برآورد و چندان زاری کرد که دوست و دشمن را بر او رحم آمده و اهل روزگار او را مجنون خواندند در این اثنا روزی ابن العتیق که برادر رضاعی قیس بود نزد حضرت امام حسن علیه السّلام و عبد اللّه بن جعفر طیار آمده گفت بر شما ظاهر است که من از شیعه و موالی دودمان بزرگوار شماام و بشما حاجتی دارم حضرت از مقصد او استفسار نمودند ابن العتیق گفت با من نزد شوهر لیلی آئید آن دو بزرگوار عالی‌مقدار بخانهٔ شوهر لیلی تشریف بردند و آن شخص را چون نظر بر ایشان افتاد پیش رفته بوسه بر دست و پای ایشان داده از سبب تجشم استفسار نمود گفتند پسر عتیق بتو حاجتی دارد و ما را بشفیع آورده است اما معلوم ما نیست که مطلوب او چیست شوهر لیلی بر زبان راند که جان من فدای شما باد هرچه اراده فرمائید مبذولست ابن العتیق گفت حاجت من بتو آنست که لیلی را طلاق دهی و این مسکین یعنی مجنون را از قید هجران خلاص‌سازی آن شخص گفت گواه باشید که من او را سه طلاق دادم و وصال او را ایثار قدم شما ساختم حضرات متأثر شده سوگند خوردند که ما ندانستیم که پسر عتیق ما را به چه مهم نزد تو آورده و الا مرافقت او اختیار نمی‌کردیم حضرت امام حسن علیه السّلام صد هزار مثقال نقره بشوهر لیلی بخشید و از قوم لیلی درخواست کرد تا لیلی را بار دیگر بمجنون دادند.

چه خوش باشد که بعد از انتظاری بامیدی رسد امیدواری بر افروزد چراغ آشنائی رهائی یابد از داغ جدائی