پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل شش

از ویکی‌نبشته

فصل ششم از جزو هشتم در ذکر مردمی که بدست جماعتی قطاع الطریق گرفتار گشته و بفضل الهی از آن خلاص یافتند

یکی از سیاحان روایت کند که در ایام جوانی بغایت دلیر و بی‌باک و متهور و قوت ناک بودم نوبتی از واسط ببصره می‌رفتم در رباطی که از ابنیه حجاج بن یوسف بود و بر سر راه واقع شده بود نزول نمودم و در آن موضع مردی بود که در آن رباط بسر می‌برد و بجهة مسافران مأکولات از آبادانی خریده بدانجا نقل می‌کرد و بکاروانیان می‌فروخت اما عادت آن بیسعادت آن بود که چون کسی بر آن رباط نزول کردی در شب او را بقتل آورده اموال او را تصرف نمودی چون من در آن رباط فرود آمدم رباطبان بیرون آمده دید که من بر اسب قیمتی سوارم و جامهای نفیس دارم در من طمع کرده و من از شیوهٔ او بیخبر بودم چون بخانهٔ از خانهای رباط فرود آمدم رباطبان طعام حاضر کرده گفت بشراب رغبت می‌کنی گفتم آری آن شخص صراحی شراب بدست پسر خود که جوانی صبیح الوجه موزون الحرکات بود داده نزد من فرستاد تا ساقی باشد پسر آمد و با من آغاز حریفی کرد و چون جرعهٔ چند آشامیدم مرا باو میلی روی نموده در او آویختم- گه بوسه بر لبش زدمی گاه بر دهان -و چون وقت خواب رسید رباطبان برای من در خانه بستر افکنده پسر را بر در آن خانه بخوابانید و من همه‌شب از ذوق وصل و شوق اتصال او بخواب نمی‌رفتم ناگاه رباطبان را دیدم که مانند زبانیه با تیغی همچون زبانهٔ آتش به آن خانه توجه نمود و چون من نقل مکان کرده بودم از من درگذشته خنجر بر سینهٔ پسر خود زده او را بر زمین دوخت چون این صورت مشاهده کردم شمشیر کشیده بانک بر وی زدم چون آن مدبر پسر را مرده و مرا زنده دید دود حیرت بکاخ دماغش متصاعد گشته آغاز عجز و نیاز کرده بر زبان آورد که عاقبت غدر دیدم و شربتی که از برای تو مهیا ساخته بودم چشیدم اکنون بشکرانهٔ سلامتی خود مرا زینهار ده گفتم خنجر از دست بینداز آن غدار خنجر از دست انداخته دست او را از عقب بستم و بدر رباط آورده در این اثنا سواری چند از بیابان دررسیدند من صورت حال با آن جماعت گفتم ایشان بدرون رباط آمده اموال فراوان یافتند که آن ملعون بطول مدت مردم را کشته بود و اموال مقتولان را تصرف نموده و مجموع آنها را بیرون آورده قسمت کردند و حصه من زیاده تکلف نمودند و رباطبان را بقتل رسانیدند

حکایت: از ابن سازح منقولست که گفت نوبتی عزیمت سفری داشتم

گفتند در راه دزدی خونخوار است که کسی را مقاومت وی نیست و من از آن معنی بسی اندیشناک بودم، چون یک منزل قطع کردم جوانی با من همراه شد با سلاح تمام که آثار شجاعت از او ظاهر می‌گشت چون بدان منزل رسیدیم که دزد در آنجا بود ناگاه آن شخص مانند شعله از آبگیری خراب بیرون آمده سر راه بر من گرفت رفیق من بقدم مقاتله پیش رفته به یک ضرب تیغ بر خاک هلاک افتاد دزد قصد من کرد گفتم ای جوانمرد در حین مقاتله با رفیق مدد نکردم و هرچه دارم بیمضایقه تسلیم می‌نمایم و از قتل من ترا نفعی نخواهد رسید همان بهتر که بر جان من منت نهی آن شخص دست و پای مرا بسته در گوشهٔ بینداخت و اموال ما را برداشته روان شد آن روز همچنان افتاده بودم و در آخر روز خود را گشودم و چون بغایت تشنه بودم در طلب آب به هر طرف پویان شدم چون شب درآمد ناگاه از دور آتشی دیدم بگمان آنکه آبادانیست متوجه آن طرف شدم چون نزدیک رسیدم آواز العطش برآوردم مردی با تیغ کشیده از خیمه بیرون دوید چون نگاه کردم همان دزد را دیدم که ما را برهنه ساخته بود بانک بر من زده قصد قتل من کرد زنی که با او در آن خیمه بود درخواست کرد که او را اینجا مکش بنابر آن مرا دورتر برده بجوئی خشک رسید و مرا بر زمین زده چون خواست که مرا هلاک گرداند آواز شیری برآمد من از غایت بیم و هراس بیهوش شده بودم چون بحال خود آمدم دیدم که شیر نصف اعضا و احشای او را خورده بود شکر الهی بتقدیم رسانیده شمشیر او را برگرفته پیش زن رفتم گفت آن مرد را کشتی گفتم خدای او را کشت و از زن نشان دفاین وی خواستم و او را تهدید کردم چند جا نشان داد آن اموال را برداشتم و صورت حال از آن زن پرسیدم گفت من از فلان قریه‌ام و این مرد مرا بزور و تغلب آورده بود پس او را بآن دیه رسانیدم و از جملهٔ ارباب ثروت گشتم.

حکایت: غلام ابن الیمان روایت کرد که من در بصره خدمت تاجری می‌کردم

روزی پانصد مثقال نقره در کیسه کرده از بصره عزیمت ابله نمودم و بر لب دجله آمدم تا زورقی بکرایه بگیرم ناگاه مردی را دیدم که کشتی خالی داشت آن کشتی را باجرت گرفته روان شدم و کیسهٔ زر پیش خود گذاشتم چون کشتی از در مسمار گذشت نابینائی دیدم که بر لب آب قرآن می‌خواند بصوتی حزین چنانچه دلم از استماع صوت آن بیاسود در این اثنا ملاح تکبیر گفته نابینا آواز داد که‌ای ملاح مردی فقیرم و نابینا می‌ترسم که شب درآید و در این موضع سباع ضاره مرا ضایع سازد چه شود اگر مرا بآبادانی رسانی ملاح او را دشنام داد من ملاح را ملامت کرده گفتم نابینائی حافظ قرآن از تو التماس سهلی می‌کند و تو زبان بشتم او میگشائی این چه قساوت قلبست که تو داری ملاح کشتی بسوی او برده او را بزورق درآورد و پیر همچنان قرآن می‌خواند و من باستماع مشغول بودم چون قریب بابله رسیدیم ترک قرائت کرده خواست که از کشتی بیرون آید نگاه کرده کیسهٔ زر ندیدم فریاد برآوردم که سیم من که برد ملاح چون این سخن شنیده آغاز تشنیع کرده گفت من با تو در میان کشتی بودم و در هیچ موضعی نزول نکردم و نابینا نیز بتضرع پیش آمد و هر دو برهنه گردیدند چون دانستم که چیزی از ایشان حاصل نمی‌شود دست از ایشان بازداشتم با خود گفتم صاحب مال این معنی از من باور نمی‌کند و بتعذیب و تهدید مال خود را طلب دارد و مجموع ما یعرف من آن‌قدر نیست که این وجه بگزارم بجز آنکه ترک اوطان و مهاجرت خلان اختیار کرده از این دیار بروم چارهٔ نیست آن شب بوثاق رفتم روز دیگر عزم مسجد کرده با سینهٔ ریش و دیدهٔ خونریز بهر گامی آهی می‌کردم و بهر قدمی نالهٔ می‌کشیدم در راه مردی بمن رسیده آن گریه و زاری من مشاهده کرد رقتی در دل وی بدید آمد از حال من پرسید صورت واقعه بیان نمودم گفت غم مخور که من علاج تو کنم ببازار رو و طعامی لذیذ خر و نزد زندانیان رو و التماس نمای که ترا بزندان گذارد و چون بزندان روی مردی که در پیشگاه زندان نشسته است و او را ابو بکر نقاش می‌گویند طعام نزد او بنه و بعد از اکل طعام چون از تو پرسد که حاجت تو چیست قصهٔ خود تقریر نمای که مال تو بتو رساند بموجب اشارهٔ او عمل نمودم چون آن شخص از طعام خوردن بازپرداخت از حال من سؤال نمود ماجرا تمام بازگفتم بر زبان آورد که بقبیلهٔ بنی هلال رو و بفلان دروازه در آخر محله علاقه‌سرائی بدین نشان هست در آن خانه می‌گشای و بدرون رو چهار صفه بنظر تو خواهد آمد حصیرها کشیده و میخها بر دیوار زده و دستارها از آن آویخته و مبرزها نصب کرده یکی از آنها برداشته بپوش و در گوشهٔ بنشین و جماعتی به آن خانه درخواهند آمد هرچه کنند تو نیز با ایشان موافقت نمای و چون بط شراب در گردش آید و دور چند بگردد تو قدح بردار و بگوی بشادی و سعادت روی خالم ابا بکر نقاش و چون ایشان نام من شنوند بشاشت و خوشحالی نمایند و مرا ثنا و محمدت گویند و چون از تو پرسند که او خال تست بگوی بلی و دعا می‌رساند و می‌گوید که آن کیسهٔ سیم که دوش از نهر ابله برده‌اید از آن خواهرزادهٔ منست باو تسلیم کنید من او را دعا کرده از زندان بیرون آمدم و هم بدان ترتیب که گفته بود در آن خانه درآمدم آن جماعت را بر آن قرار که نشان داده بود یافتم و چون اقداح اقراح در میان آمده سر حریفان گرم گشت جامی برداشته گفتم بشادی روی خالم ابا بکر نقاش آن جماعت فرحناک شده گفتند که آن بزرک که استاد ماست با تو چه نسبت دارد گفتم من خواهرزادهٔ اویم و پیغام وی رسانیدم و مال طلب کردم همان لحظه کیسه زر بمن تسلیم کردند گفتم آن بزرک که استاد شماست بگفت از شما التماس نمایم که بیان نمائید که این زر چگونه بردید لحظهٔ مدافعه نمودند عاقبت یکی از ایشان گفت مرا می‌شناسی چون نیک نظر کردم آن نابینای مصحف خوان را دیدم که ملاح در پهلوی او نشسته بود گفت یکی از یاران ما در میان آب می‌باشد چون من حریف را بخود مشغول گردانم و او را مست سماع قرآن سازم کیسهٔ زر بردارم و در آب اندازم و آنکه در میان آبست آن را ربوده ببرد و بشنا از دجله بگذرد.