زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل دو

از ویکی‌نبشته

فصل دویم از جزو هشتم در عواید خوف و فواید رجا

آورده‌اند که چون طاهر ذو الیمینین بغداد را محاصره نمود محمد امین را مضطر گردانیده روزی محمد امین رقعهٔ بطاهر فرستاد مضمون آنکه دانسته باشی که هرکه اسلاف ما را خدمت کرده غایت حق گذاری و جان سپاری بجای آورده و در موافقت و اخلاص باقصی الغایة کوشیده است باز ای آن خدمت جز شمشیر تیز و سنان خونریز مزدی نیافته و واقعهٔ ابو مسلم مروزی و ابو سلمه خلال و یحیی بن خالد برمکی و دیگر اعیان بسمع تو رسیده باشد چه احتیاج به تنبیه منست چون حال بر این منوالست چرا در آئینهٔ صواب روی مصلحت نه‌بینی و از برای دودمانی چنین ما را عرضهٔ بلاء و خود را متعرض فنا می‌گردانی و چون این رقعه بطاهر رسید ظاهر نساخت لیکن با یکی از خواص که محرم اسرار او بود گفت که محمد امین از تهدید آتشی در دلم برافروخت که مدت العمر انطفا نخواهد یافت و خیال امن گرد دیدهٔ من نخواهد گذاشت و اثر همان بی‌اعتمادی بود که در آخر عمر مخالفت مأمون اظهار کرد

حکایت: از قاضی ابو عمر مرویست که در آن اوان که مقتدر عباسی را گذاشته

عبد اللّه بن معتز را بر سریر خلافت نشاند بعد از اندک مدتی نوبت دیگر خدام دار الخلافه با مقتدر بیعت کردند و عبد اللّه معتز را مقید ساخته در این اثنا مرا و قاضی مثنی و محمد بن داود جراح را محبوس ساختند در سه خانه که هر سه خانه متصل بهم بود چنان اتفاق افتاد که من در خانه وسطی واقع شدم و محمد بن داود و قاضی مثنی را در دو خانه که بر یمین و یسار من بود بازداشتند و ما از غایت حیرت و دهشت همه روز وصیت می‌کردیم و در آن ایام من در سن شباب بودم و محاسنی مانند پر غراب داشتم شبی صدای گشودن قفل بسمع من رسیده چون گوش فراداشتم شنیدم که جمعی محمد بن داود را از خانه بیرون آورده در صحن زندان مانند گوسفندان خوابانیده خواستند که بذبح او پردازند محمد بن داود تضرع بسیار نموده صد هزار مثقال طلا تقبل نمود و آن جماعت نشنیده سر او را چون گوسفند از تن جدا ساختند چون این حال مشاهده نمودم خوف و هراس تمام بر ضمیر من استیلا یافته از حیات مأیوس شدم و بقرائت قرآن و استغفار مشغول شدم بعد از لحظهٔ طایفهٔ آمده قاضی مثنی را از آن خانه بیرون آوردند و گفتند امیر المؤمنین می‌فرماید چرا نقض بیعت من کردی و به چه تأویل گردن از اطاعت من پیچیدی قاضی جواب داد که از بهر آنکه شایستهٔ سریر امامت نبودی گفتند که خلیفه فرموده است که اگر از این کفر برگردی و از این معصیت استغفار کنی ترا بحبس بازبریم و الا شرط سیاست بجا آوریم قاضی بر زبان آورد که من ارتکاب کفر ننموده‌ام و گناهی عظیم از من در وجود نیامده که توبه لازم آید و چون آن جماعت از توبهٔ او مایوس شدند برخی بیرون رفتند و بعضی ماندند و بعد از زمانی آنها که مانده بودند قاضی را بقتل آوردند و جسد او را در چاه انداختند چون آن حالت مشاهدهٔ من گشت چنان شدم که هر ساعت عقل از من زایل می‌شد و پناه بخداوند ذوالجلال می‌بردم و چون نسیم سحری وزیدن آغاز کرد آن طایفه مراجعت نموده مرا از خانه بصحن سرای آوردند و گفتند امیر المؤمنین می‌فرماید ای بدبخت چه چیز ترا بر آن داشت که در شکستن بیعت من کوشیدی گفتم خطا و سهو و نسیان و شقاوت اکنون از آن گناه توبه کردم و من اول کسی نیستم که ارتکاب معاصی کرده باشم یکی از آن جماعت رفته چون مراجعت نمود گفت امیر المؤمنین ترا طلب می‌نماید و آهسته در گوش من گفت دل قوی دار که باکی نیست وزیر دربارهٔ تو سخنی گفته ترا باو دادند اضطراب من از استماع این کلام کمتر شده چون مرا بخدمت ابن الفرات وزیر بردند زبان بتعداد گناهان من گشوده مرا بر ارتکاب آن ملامت نموده و من بدان خطایا اعتراف نموده از آن استغفار می‌کردم آنگاه گفت امیر المؤمنین خون ترا بخشیده مشروط بر آنکه صد هزار دینار بخزانهٔ عامره رسانی گفتم خدای دانا است که که من هرگز نصف این مبلغ را بچشم ندیده‌ام وزیر اشارت کرد که خاموش باش و طایفهٔ از کتاب که خدمت وزیر بودند گفتند غرض از این سخن استخلاص تست نه ایذای تو ابن الفرات مرا خلعت داد بحمام فرستاده و مبلغ سی هزار دینار من بخزانه رسانیدم و باقی را ابن الفرات گذرانیده قبض وصول صد هزار دینار بمن داد و بالجمله بعد از دو روز در آئینه نظر کردم محاسن خود را که مانند پر زاغ بود چون سینهٔ بازیافتم دانستم که خوف و هراس موی سیاه را سفید گرداند و جوان را پیر سازد

حکایت: در کتب تواریخ از مهتر صافی فراش مرویست که گفت من سردار صد فراش بودم که در حرم‌سرای المقتدر باللّه خدمت می‌کردند یکی از آن جماعت را چند روز ندیدم اتفاقا روزی در بازار می‌گذشتم آن فراش را دیدم که هیأتش متغیر گشته و محاسن سیاهش سفید گردیده و لباس فراشانه بجامهٔ تاجرانه مبدل ساخته یکی از فراشان را فرمودم تا او را بوثاق من بردند تا حقیقت حال از او معلوم نمایم و سبب تخلف از خدمت بدانم چون بمنزل رفتم او را طلبیده از آن اسرار سؤال کردم جواب داد که اگر عهد و پیمان کنی که مکروهی بمن نرسانی و آنچه گویم بهیچکس نگوئی ترا از حال خود اطلاع دهم من او را ایمن گردانیده بر زبان آورد که رسم ما در خدمت امیر المؤمنین آن بود که هر روز یکی از مهتران فراش‌خانه با خیل خود صحن دار الخلافه و حرم‌سرای را آب زده می‌رفتیم چون نوبت بمن رسید با خیل خود بحرم دار الخلافه رفتم و چون مخمور بودم مرا خواب گرفته با یاران خود گفتم چون از خدمت خود فارغ شوید مرا بیدار کنید و ایشان بآوردن آب رفتند و من در یکی از آن خانها رفته خوابیدم و چون نسیمی از بادگیر بمن می‌رسید خواب غالب آمده فراشان فراموش کردند و مرا بیدار نکردند چاشتگاه بیدار شدم آواز زنان شنیدم با خود گفتم همین لحظه که مرا به‌بینند کشته خواهم شد از غایت خوف بمیان بادگیر درآمده و پایها در دیوار مستحکم کرده ایستادم و منتظر آن بودم که نظر یکی از عورات بمن افتاده فی الفور کشته گردم بعد از نماز دیگر کنیزکی فراش آمده جامها را برداشته مجلس بزم آراسته گردانید و فی الفور خلیفه با کنیزکان مغنیه بآنجا آمده بصحبت مشغول شد و من بر بالای سر آنها ایستاده بودم و هرچه می‌گفتند می‌شنیدم و خوف و بیم بمرتبهٔ بر من استیلا یافته بود که نزدیک بود مرغ روح قفس تن را درهم شکند و خلیفه با کنیزکان مغنیه نشسته بود تا پاسی از شب بگذشت آنگاه یکی از آن جماعت را نگاه داشته باقی را رخصت داد و مجلس خالی گشته خواستم که از آن بالا بزیر آیم دیگر اندیشه کردم که اگر کسی را نظر بر من افتد مرا بقتل آورند و در خون خود سعی کرده باشم پس در همان موضع توقف کردم تا روز روشن شده خلیفه از آنجا بیرون رفت و فراشان در آمدند از آنجا فرود آمدم و با ایشان بیرون آمدم صباح تمام محاسن خود را سفید دیدم توبه کردم که دیگر خدمت هیچ مخلوقی نکنم و اسباب خانهٔ خود را فروختم سرمایه ساخته بتجارت اشتغال نمودم