زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل ده

از ویکی‌نبشته

فصل دهم از جزو هشتم در عجایب قضا و غرائب قدر

در کتاب مکر الاعراف آورده است که در زمان قدیم زاهدی در یکی از قبایل عرب توطن داشت و اهل قبیله بوجود او تیمن و تبرک می‌جستند در حوادث و وقایع رجوع برأی دوربین او می‌کردند و بنصایح و مواعظ او بهره‌ور می‌گشتند چنان اتفاق افتاد که وبا در میان کلاب و مرغان خانگی آن قبیله افتاد در مدت دو روز همه مردند قوم بخدمت زاهد آمده صورت واقعه را تقریر نمودند زاهد گفت:

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست در صراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست شاید که خیر شما در این امر باشد گفتند که چه چیز در ضمن این قضیه تواند بود که خروس مؤذن و سگ پاسبان ما بودند و اکنون ما بدین دو چیز محتاجیم زاهد گفت البته در این سری خواهد بود و فایدهٔ در ضمن آن بشما خواهد رسید قضا را در آن زمان لشکری بعارت و تاراج بادیه آمده بودند و چون از قبیلهٔ ایشان آواز کلاب و بانک خروس مسموع ایشان نشد در شب از آن حوالی گذشته پی بر سر آن طایفه نبردند

حکایت: در زمان خلافت هرون الرشید در ناحیهٔ اهواز فوجی از قطاع الطریق پیدا شده متعرض آینده و رونده می‌شدند این سخن بسمع خلیفه رسیده فرمود که مسرور خادم به آن طرف توجه نماید و دمار از روزگار ایشان برآورد مسرور بموجب فرموده عمل نموده با جمعی از سپاهیان متوجه آن صوب شدند و مجموع آن قوم خاکسار را بدار البوار فرستادند و سرهای ایشان را برداشته متوجه دار الخلافه گشتند و چون بدار السلام بغداد رسیدند فرمود تا رؤس دزدان را تعداد نمایند بعد از آنکه شمردند یکسر کم آمده مسرور اندیشمند شد چه صاحب برید سرهای ایشان را نوشته بود و بیم آن بود که هرون از آن سر استفسار نماید و عتاب فرماید در اثنای این اندیشه پیری بنظر مسرور و بر شتری نشسته و طیلسانی بر روی افکنده و مصحفی در دست گرفته قرآن می‌خواند چون نزدیک مسرور رسید سلام کرد مسرور از او پرسید که چه کسی و از کجا میآئی جواب داد که مردی فقیر و قاری قرآنم و از حرم کعبه می‌آیم مسرور گفت در بشرهٔ تو غیر از آثار شرارت امری دیگر مشاهده نمی‌کنم فرمود تا او را گرفته گردن زدند و سر او را آورده بعوض سر گمشده در سلک سرهای بریده انتظام دادند و چون لباس او را کاویدند کمند و کمان و استره‌های تیز و خنجرهای خونریز و آلات و ادوات دزدان و عیاران ظاهر شد مسرور دانست که در این امر سری بود از اسرار قضا و قدر پس فرمود تا بار دیگر سرها را شماره کردند یکی زیاده آمد مسرور ببغداد آمده صورت حال را بعرض هارون رسانید هرون مسرور شده گفت من بهلاک این مرد خوشحال‌ترم که از فنای آن چهل قطاع الطریق، چه ایشان دزدان آشکارا بودند و این طرار پنهان و فساد این یک از ایشان زیاده بوده.

تعبیها بین که روزگار برآرد تا ز دل ظالمی دمار برآرد

حکایت: در مصنفات ارباب اخبار مرقوم است که نوشیروان نوبتی بشکار رفته

از حشم و لشکر بتقریبی دور ماند و در اثنای راه نظرش بر پیری خارکش افتاد که پشتهٔ خاری بر دوش کشیده.

لنگ لنگان قدمی برمیداشت هر قدم دانه شکری می‌کاشت ناگاه استخوانی در پای او رفته خون از وی روان شد پیر بیچاره قدری خاک از جای خشک دارو بر آن ریش افکنده در رفتار آمد پادشاه را بر حال او رحم آمده گفت ای پیر ترا وقت راحت و آسایش است نه هنگام مشقت و گدازش پیر جواب داد که‌ای سپهبد دوران چهار دختر دارم و هر روز پشتهٔ خاری فراهم آورده ببازار می‌برم و بچهار درهم می‌فروشم و از آن جمله یکدرهم را نان می‌خرم و نیمدرهم به پنبه صرف می‌کنم تا دختران بجهة خود جامهٔ ترتیب دهند و روزگار من بدین منوال گذرانست و اگر یک روز بصحرا نروم فرزندانم بی‌قوت بمانند نوشیروان از مسکن او پرسید پیر گفت منزل من در این قریه است و اشاره بدهی کرد که در آن ورود می‌نمود پادشاه عادل مرحمت- گستر نیکوسیر پرتو التفات بر حال آن محنت‌زده انداخته انگشتری خویش را که گوی زمین در زیر او تعبیه بود بیرون کرده بدست پیر داد و فرمود آینده را با مراعی و مواشی و آنچه متعلق بمنست بتو بخشیدم پیر به آن ده رفته انگشتری را برئیس و مرؤس و امیر و مأمور نمود گردن در چنبر اطاعت وی آوردند و باندک روزگاری چندان نعمت و مال و سامان و جمعیت در سلسله پیر بهمرسید که ما فوق آن متصور نبود و بعد از مدتی از این قضیه نوبت دیگر پادشاه رعیت‌پرور با دو سه کس از خواص در اثنای صید به آن قریه رسید و از صاحب قریه پرسید که کیست گفتند شهریار سخاوت شعار آینده را بفلان پیر خارکش بخشیده است ملک را از قضیهٔ او یاد آمده پرسید که منزل او کجا است پادشاه را به در وثاق پیر آوردند جمعی از ملازمان بنظر پادشاه درآمد که بدرسرائی عالی نشسته بودند از ایشان سؤال کرد که مهتر شما کجاست گفتند اندک کوفتی بدو رسیده بدان سبب صاحب فراش است و امروز بیرون نیامده است پرسید این کوفت از چیست گفتند کنیزکان گل بسیار بر او زدند بدان سبب صاحب فراش شده نوشیروان متعجب مانده و قصهٔ استخوان که در اثنای راه پای او را مجروح ساخته بود یادش آمده فرمود که او را خبر کنند که مهمانی عزیز رسیده است ملازمان پیر را خبر نموده و رخصت بار یافته پادشاه بدرون خانه رفته او را دید که بدرون دیبای زربفت خوابیده و کنیزکان ترک بدلک او اشتغال دارند چون نظر پیر بر جمال پادشاه جهانگیر افتاد او را شناخته و برجست و سر در پای مبارکش نهاد پادشاه فرمود که در آن روز استخوانی چنان که در پای تو رفته هیچ از آن الم ننالیدی و امروز چونست که بسبب گلی که رعنایان گل‌اندام بجانب تو انداخته‌اند صاحب فراش شدهٔ پیر گفت ای خداوند مرد باید که در محنت و مشقت مصابرت نماید و در نعمت و راحت رخش تکلف در میدان تنعم تازد در رزم چو آهنیم و در بزم چه موم - ملک را از حسن گفتار پیر خوش آمده او را بنواخت. حکایت: صاحب کتاب خلق الانسان از محمد مهلبی که عاقبت بدرجهٔ وزارت رسید

روایت کرده است که نوبتی با جمعی در زورقی نشسته از بصره متوجهٔ بغداد شدم شخصی در آن کشتی بود که با مردم مزاح می‌کرد یاران از روی ظرافت زنجیری بر پای او نهادند بعد از لحظهٔ که خواستند آن قید را بگشایند گشاده نگشت چون ببغداد رسیدیم آهنگری طلبیدیم که بحل آن عقد پردازد آهنگر جواب داد که من این قید را بی‌حکم شحنه نگشایم اهل کشتی باتفاق نزد شحنه رفته صورت حال تقریر نمود و درخواست نمودیم که اشاره نماید که آهنگر آن بند را بگشاید در این اثنا جوانی بمجلس آمده تیزتیز در او نگریست و دست در گریبان وی زد و گفت تو فلان بن فلان نیستی که در بصره برادر مرا بناحق بکشتی و گریختی مدتیست که من از پی تو پویانم آنگاه محضری بخطوط امنا و اکابر بصره ظاهر ساخت که مشتمل بر صدق دعوی او بود و مع‌ذلک دو گواه بر طبق مدعای خود گذرانید شحنه آن مرد را بدست او داد تا بقصاص رسانید این معنی از نوادر اتفاقات بود که مردی را از روی مزاح بند کنند و قید گشاده نشود و حال بدینجا آمده که کشته شد.

اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال برخلاف رضاست