پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء شش: فصل پنج

از ویکی‌نبشته

فصل پنجم از جزو ششم در ذکر لطائف احوال گدایان

آورده‌اند که در نیشابور قدیم تاجری بود روزی با جمعی از سوداگران نشسته و از هر مقوله سخنان در پیوسته ناگاه دختری دید در کمال حسن و لطافت و نهایت جمال و ملاحت:

مه بر سر سرو بسته کاین روی منست آتش بجهان درزده کاین خوی منست و آن دختر جامهٔ دریده پوشیده بود چنانچه اندام او از شکافهای خرقه چون خورشید از زیر ابر تنک می‌درخشید و او جهد می‌کرد که بدن خود را بپوشد اما هرگاه که طرفی از آن جامه درکشیدی و گوشهٔ از اندام بپوشیدی گوشهٔ دیگر گشاده گشتی دختر در برابر سوداگران ایستاده گفت ای خداوندان غنا ترحم کنید یکی از سوداگران ایستاده گفت باین جمال زیبائی و حسنی باین دلارائی که تو داری حیف باشد چنین آمدهٔ گل را اثر روی تو گلپوش کند جان را سخن خوب تو مدهوش کند آنش که شراب وصل تو نوش فتد از لطف تو خویشتن فراموش کند چرا شوهری نکنی تا ترا همچو جان عزیز دربردارد و بدن نازنینت را بدیبا بیاراید دختر گفت من پدری دارم که زمام اختیار من در قبضهٔ اقتدار اوست تاجر گفت ولی خود را بمن نمای تا ترا از او بخواهم آنگاه هریک از تجار قراضهٔ زر بدختر دادند دختر روان گشت و تاجر چون دل از دست داده بود در قفای دختر افتاده زبان حالش به این مقال در ترنم آمد:

از دیده درم خرید روی تو شدم وز گوش غلام های‌هوی تو شدم بازیچهٔ کودکان کوی تو شدم بی‌روی تو بر مثال موی تو شدم در این اثنا دختر بدرسرائی رسیده خواجه را بتوقف امر فرمود و خود بآنجا رفته بعد از لحظه‌ای شخصی آمده خواجه را طلب کرد خواجه بدرون خانه رفته منزلی دید آراسته و فرش‌های ملون انداخته و پیری باصفا نشسته سلام کرد، پیر بجواب سلام زبان گشوده بجهة تعظیم خواجه قیام نمود و مقدم او را باعزاز و اکرام تلقی کرد بعد از لحظهٔ شربت و میوها و طعامهای لذیذ پیش آوردند و چون از طعام خوردن فراغ حاصل شد پیر گفت ای خواجه بدان معجونی که دل را قوت دهد و طعام را هضم نماید رغبتی داری خواجه گفت میهمان را جایز نیست که فضولی کند ادب آنست که هرچه میزبان حاضر سازد امتناع ننماید و بخوردن آن مشغول شود پیر اشاره کرد تا صراحی می ارغوانی که از عکس آن خاک زر و سنگ یاقوت احمر می‌شد حاضر کردند.

خوشبوی‌تر ز عنبر و رنگین‌تر از عقیق صافی‌تر از ستاره و روشن‌تر از روان گر بگذرد پری بشب اندر شعاع آن از چشم آدمی نتواند شدن نهان پیر جرعهٔ کشیده و قدحی دیگر بجوان داد و چون قدحی چند گردان شد شراب نقاب حجاب از پیش برداشت تاجر گفت حالی عجب مشاهده می‌کنم دختر ترا چنان برهنه دیدم و ترا باین تجمل و تکلف ملاحظه می‌نمایم پیر گفت ای خواجه من مردی گدایم و مقرر چنانست که هر روز دخترم یک دینار طلا می‌آرد و زنم بهمین طریق و من نیز اگر زیاده از ایشان بدست نیارم کمتر از ایشان پیدا نکنم علی الصباح بمسجد جامع حاضر شو تا شمهٔ از کسب خود بتو نمایم و چون وقت خواب شد بستر حریر جهة خواجه بگسترانید خواجه همانجا آسوده چون صبح صادق پیراهن نیلی خود را خرقه کرد خواجه بیدار شد شیخ او را گفت وضو ساخته بمسجد جامع که میان بازار است حاضر شو تا کسب مرا به‌بینی تاجر بموجب فرموده عمل نموده به آن مسجد رفت و پیر بآن مسجد آمد چون خلایق مجتمع گشتند پیر برخاست و فصلی از موعظه و وعده و وعید بر میان آورد سخنان دلپذیر ادا کرده چنانچه سینها در جوش و دلها در خروش آمد و آب از دیدها ریزان گشت- چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد آنگاه گفت یا معشر المسلمین من مردی محتاجم و فقیر و اعتقاد ببهشت و دوزخ و ثواب و عقاب و حشر و نشر دارم و یقین میدانم که عباد در روز معاد بدان مؤاخذ گردند که طمع در حق الناس نمایند امروز صباح بمسجد می‌آمدم ناگاه صرهٔ بنظر من آمد آن را برداشتم و گمان من چنانست که این کیسه مشحون بزر و زیور و جواهر است و اینک در دست منست و کیسه را بیرون آورده بمردم نمود و گفت ملتمس آنکه سر این صره را گشاده ملاحظه نمائید که در آن چه چیز است و آن را ضبط نمائید تا صاحبش پیدا شود، کیسه را تسلیم نموده امام جماعت صره را گشوده در آنجا حلی و زیور عورات بود که قیمة آنها بدویست مثقال طلا می‌شد خلایق زبان به ثنای پیر گشوده گفتند نهایت دیانت اینست که مردی با وجود کمال افلاس نقدی چنین را در او طمع نکند پیر گفت یاران من بغایت بینوا مانده‌ام و هوا سرد شده پوششی که دفع برودت کند ندارم.

دوشینه که برد برد بر دوشم بود سرما چه نگارتر در آغوشم بود پوشیدنیی نبود غیر از چشمم چیزی که بزیر سر نهم گوشم بود و مردم برغبت تمام هریک درمی نقره باو دادند قریب بپانصد مثقال نقره بدست پیر افتاد چون لحظهٔ برآمد آواز نوحه‌ای از در مسجد برآمد خواجه تاجر پیرزنی را دید که زوجهٔ مرد بود سراسیمه بمسجد درآمده بآب دیده گفت ای جماعت مسلمانان بفریاد من رسید تا خداوند جل ذکره بفریاد شما رسد این سخن می‌گفت و اشگ چون باران بر صفحهٔ رخسار می‌بارید و مشت بر سر و روی خود می‌زد مردم گفتند ای عورت ترا چه مصیبت رسیده است و باعث بر این اضطراب چیست گفت من عورتی مشاطه‌ام بجهة دختری که او را بخانهٔ شوهر می‌بردند حلی و زیور از مردم بعاریت گرفته بودم امروز بامداد آنها را در صرهٔ نهاده بخانه صاحبش متوجه شدم تا برد امانت پردازم آن صره از گریبان من افتاده، مرا خبر نشده و نمیدانم بدست که افتاده است و اگر عیاذا باللّه آن زرینه گم شود صاحبش مرا حبس مخلد کند تا از زندان قاضی بزندان لحد پیوندم اهل مجلس گفتند ای عورت اضطراب منما و نشان آن اشیا را براستی بیان کن زن مجموع صفات آنها را بیان کرد امام مسجد صره را بیرون آورده بزن تسلیم کرد عجوزه گفت ای مسلمانان بلای عظیم از من درگذشت اکنون توبه می‌کنم که ترک این عمل نموده دیگر بمشاطگی قیام ننمایم از شما التماس دارم که هریک درهمی بمن دهید تا مبلغی محقر بدست من آید و آن را سرمایهٔ معاش سازم و دیگر خود را در مخاطره نیندازم اهل مجلس هریک مثقالی نقره باو دادند پیرزن مشتی درهم و دینار فراهم آورده روان شد تاجر گوید از مشاهدهٔ این حال متعجب شدم و بعد از لحظهٔ بخانهٔ پیر رفتم پیر گفت مرا شیخ عباس دوس می‌گویند کسب مرا ملاحظه نمودی گفتم بلی گفت من دختر بکسی نمی‌دهم مگر آنکه همکار من باشد اگر می‌توانی گدائی کنی قدم پیش نه و الا در پس زانوی نومیدی نشین تاجر گوید گفتم من از معارف تجارم و مال فراوان دارم و خلق مرا می‌شناسند چگونه دست سؤال پیش مردم دراز کنم شیخ عباس گفت در این باب ترا تعلیمی دهم چند روز بخانه بنشین و از وثاق بیرون مرو و ابواب اختلاط خلایق مسدود ساز چون بدیدن تو آیند خود را مضطرب و غمناک نمای یقین است که ارباب اعتبار و تجار چون ترا نه‌بینند بخانهٔ تو آیند و از حالت تفحص نمایند باید که تو مغموم و محزون نشینی و با ایشان کم سخن گوئی و بعد از ماهی با شخصی که بمزید خصوصیت با تو ممتاز باشد بگوئی که سری با تو می‌گویم و می‌خواهم که بافشای آن مبادرت ننمائی و در کتمان آن مبالغه نمائی که سر مرا فاش نگردانی و بعد از آن بر زبان‌آوری که در این مدت مرا نقصان بسیار رسیده و تجار که باطراف فرستاده بودم بعضی در دریا غرق گشته و برخی در صحرا بدست قطاع الطریق گرفتار شده‌اند و در دست من چیزی نمانده است و بقوت لا یموت محتاج شده‌ام عزم کرده‌ام که از خانه بیرون نیایم تا از بی‌برگی هلاک شوم تاجر بتعلیم استاد عباس عمل نموده منزوی شد و دوستان او هرچند از حال او تفحص کردند و از سبب انقطاع و اعتکاف او سؤال نمودند با هیچکس سخن نمی‌گفت آخر الامر آنچه استاد عباس تعلیم نموده با آن دوست گفت آن شخص بیرون رفت و صورت حال را با سوداگران گفته ایشان بر پریشانی حال آن تاجر تأسفها خوردند و مجمعی ساخته تجار را جمع آوردند و هریک بقدر حالت صد دینار و پنجاه دینار از مال خود جدا کردند تا آن را سرمایه سازد و چون زرها مجتمع گردید قریب ده هزار مثقال بود و آن را نزد تاجر برده التماس نمودند که این محقر را راس المال ساخته بآن تجارت نما و دیگر در خانه منشین شیخ گفت اکنون دختر بتو می‌دهم مشروط بآنکه ترک کدیه نکنی تاجر گفت حاشا که من ترک این پیشه کنم من همیشه مال و جان را در مخاطره و مهالک انداختم تا ده دوازده سود بدست آوردم و امروز بیمایه و بیرنجی مبلغی کلی پیدا کردم هرگز دست از این عمل ندارم شیخ عباس گفت جان پدر گدائی کن تا محتاج نشوی

حکایت: گویند مردی از گدایان نامدار و استادان این کار به نیشابور آمده

اصحاب کدیه اتفاق نموده او را ضیافت کردند در اثنای محاوره سخن از لطایف گدائیهای استاد عباس در میان آوردند آن شخص گفت من فردا بگدائی روم و بحیلهٔ زر از مردم بگیرم که هرگز بخاطر استاد عباس خطور نکرده باشد گدایان گفتند فردا در فلان‌موضع جمعیتی دست خواهد داد و اکثر اکابر و اصاغر شهر در آنجا اجتماع خواهند نمود و روز دیگر چو بفکند زرین سپر آسمان مه نو بزه کرد سیمین کمان آن مرد و گدایان در آن موضع حاضر شده آغاز موعظه کرد و سخنان فصیح و بلیغ بر زبان آورد چنانکه خلایق محظوظ گشتند آنگاه گفت ای اکابر انام و ای مشایخ کرام بنظر اعتبار در این ضعیف شکسته نظر کنید فَاعْتَبِرُوا یٰا أُولِی اَلْأَبْصٰارِ بسمع شما رسیده باشد که طایفهٔ از بنی اسرائیل بسبب نقض و خلف میعاد مسخ گشته قرده و خنازیر گشتند من از نسل آن طایفه‌ام و نشانی دارم که از آباء و اجداد میراث بمن رسیده گفتند این چه نشانست جواب داد که مانند بوزینه دمی دراز دارم تا غایت حال خود را بکسی نگفته‌ام و خویشتن را رسوا نکرده‌ام اما امروز احتیاج بمرتبهٔ کمال رسیده است و پریشانی حال بسرحد افراط کشیده می‌خواهم که دم خود را بشما بنمایم مشروط بآنکه هریک از اهل این مجلس مرا رعایتی کنند تا من نیز آن امر عجیب و غریب که مورخان در هیچ زمان مانند آن نشان نداده‌اند بشما بنمایم مشروط بآنکه هریک از اهل این مجلس مرا رعایتی نمایند آنگاه در میان مردم گشته و از هرکس چیزی گرفته مبلغی زر بدست آورد آن را مضبوط ساخته گریان شده گفت ای یاران چون من بر افشای سر خود قیام ننمودم از غایت حیا اعضا و اجزای من منقلب شده آن دم که در پس بود در پیش آمده و من میدانم که شما در این مجلس بکشف عورت من رضا نخواهید داد حاضران همه در خنده شدند و بر او آفرین کردند و آن مرد بدین تدبیر مبلغی بدست آورد.

حکایت: آورده‌اند که قاضی اوش بغایت فصیح و بلیغ خوش و طبع بود

و در فن گدائی بمرتبهٔ عالی رسیده و در آن باب کتابی تصنیف کرده و آن نسخه را بمفتاح النجاح موسوم گردانیده پیوسته گدایان بخدمت او می‌آمدند و از اطراف بلاد احوالات از ایشان می‌پرسید ایشان بر زبان می‌آوردند که مردم ولایت نیمروز سیستان بغایت بیدار و هشیارند و بهیچ وجه تیر تزویر ما بر جوشن حذاقت ایشان کارگر نمی‌آید و چیزی بما نمی‌دهند قاضی اوش گفت من بسیستان رفته و از آن مردم بحیلهٔ که توانم زر بستانم و روی بسیستان نهاده چون بآن بلاد رسید سبوئی چند و کوزهٔ خریده بسقائی مشغول شد و چنان بمردم نمود که گنگست و پیوسته باشاره مدعای خود را بیان می‌کرد و گرد شهر برآمده مدعای خود را بیان و بمردم آب می‌داد و از هیچکس چیزی قبول نمی‌کرد و اشاره می‌کرد که در حق من دعا کنید تا زبانم گویا گردد و بعد از مدتی که در میان اهل نیمروز مشهور گردید و بگنک سقا شهرت نمود و مردم بدعای او تقرب می‌نمودند و بدعای او که بزبان بی‌زبانی گوید معتقد بودند شبی قریب بسحر بدر خانهٔ قاضی شهر رفته در بکوفت و چون قاضی بیرون آمد گنک سقا را دید اشاره کرد که سبب آمدن تو در این وقت چیست گنک‌سقا گفت امشب حضرت مقدس نبوی را در واقعه دیدم که بجانب من می‌آمد از غایت اشتیاق در پای عرش‌سای آن حضرت افتادم و تضرع کردم آب دهان مبارک در دهان من انداخته دست بسینهٔ من فرود آورد.

دوش در واقعه سلطان رسل را دیدم کاش از آن واقعه بیدار نمی‌گردیدم چون بیدار شدم زبان خود را گشاده دیدم و نوری در دل خویش مشاهده می‌نمایم التماس دارم تا مولانا بفرماید تا مردم را اخبار کنند که در مسجد جامع مجتمع گردند و بنده بر منبر روم و موعظهٔ گویم تا معجزهٔ حضرت رسالت پناهی صلی اللّه علیه و اله را برأی العین مشاهده نمایند روز دیگر آوازه در شهر افتاد که گنک سقا گویا شده است و موعظه خواهد گفت خلایق بمسجد جامع مجتمع گشتند و قاضی اوش بمنبر برآمده زبان بحمد و ثنای الهی و درود حضرت رسالت پناهی بگشاد و خلایق در فصاحت و بلاغت او متحیر فروماندند قاضی اوش گفت مدتی در اقطار و امصار جهان گشتم و از همت بزرگان هر دیار استمداد نمودم اما قفل خاموشی از زبان من نخواست چه مفتاح نجاح در دست مردم این بلده جنت‌نشان بوده و چون خداوند جل ذکره بهمت عالی شما فصاحت و فضیلت بمن ارزانی داشت آرزوی آن دارم که بولایت خود روم و زبان بشکرانهٔ شما بگشایم در حق من مکرمتی فرمائید تا ارمغانی خویش مرتب سازم اهل شهر دست برعایت او گشاده هریک درمی چند باو دادند مبلغی حاصل گشته قاضی اوش آن اموال را در تصرف آورده بوطن اصلی مراجعت نمود و از فرغار که مسکن او بود نامهٔ باهل سیستان فرستاده که باین ابیات مذیل بود:

کریمان سجستان را بقا باد شراب روح و راحت بادشان نوش نبودم کنک سقا لیک بودم جهان فضل و دانش قاضی اوش

حکایت: آورده‌اند که در ولایت خراسان واعظی بود

که فصاحت بیانش قفل خاموشی بر زبان فصحای دوران می‌نهاد و طلاقت لسانش بند لکنت بر زبان بلغای جهان می‌آورد.

ذکای طبعش گوئی که لوح محفوظ است که ذره‌ای نبود جایز اندرو نسیان کلام او همه علم است و خاطرش همه نور دماغ او همه عقلست و شخص او همه جان مدتی موعظه می‌گفت و خلایق از الفاظ رنگین و معانی متین او محظوظ می‌گشتند و باستماع مواعظ او رغبتی کامل و حرصی شامل داشتند روزی بر منبر برآمده وعظ می‌گفت و جمعی کثیر در مجلس وعظ او فراهم آمده چون کلام متواتر شد آتش دلها آب دیده روان ساخت جوانی آمده بیمحابا گریبان واعظ گرفته از منبر فروکشید و او را خطاب کرد که‌ای طرار بازار تذویر و ای فتان شریر ای زرصورت مس‌سیرت و ای خونریز بی‌باک و ای ظالم ناپاک مدت دو سال باشد که پدر مرا کشته‌ای و من در طلب تو مفارقت خلان و مهاجرت اوطان اختیار کرده گرد جهان می‌گردیدم و از درد پدر رخساره بآب دیده تر می‌دارم مستمعان چون این سخنان شنیدند بمنع او اشتغال نموده خواستند که آن شخص را ادبی بلیغ کنند واعظ گفت ای مسلمانان امروز را فردائی هست گیرم که امروز انکار کنم فردا در عرصهٔ محشر چه چاره سازم و چه تدبیر پردازم هیچ به از آن نیست که اعتراف نمایم چه این عمل در ایام شباب از روی خطا از من صادر شده اگر عفو کند که «فمن عفی و اصلح فاجره علی اللّه» و اگر قصاص کند امروز بتیغ قصاص کشته شوم بهتر که فردا بنار جحیم سوخته گردم و بعذاب الیم گرفتار آیم و مدعی او را بقتلگاه برد و تیغی چون قطرهٔ آب کشیده قصد قصاص کرد خلایق گفتند ای جوان ترا از قتل این مرد عالم چه حاصل صلاح تو در آنست که دیت مقتول را از ما بستانی و این مرد را بگذاری بعد از قیل و قال و جواب و سؤال آن شخص راضی شده خلایق بقدر همت خود هریک مبلغی دادند چون دو هزار دینار زر سرخ جمع شده به آن مرد دادند واعظ از شهر بیرون رفته گفت شرم دارم که در این شهر اقامت نمایم راوی گوید بعد از مدتی واعظ را با خصم در نیشابور دیدند که از شرابخانه بیرون می‌آمدند بایشان گفتند این چه خصومت بود و این چه موافقت هر دو بخندیدند و گفتند ما انباز بودیم و این طلسمی بود که ساخته بودیم و بدان وجه چندان زر بدست آوردیم و بعد از اتمام آن از پی صید دیگر رویم

حکایت: آورده‌اند که در دار الشفای غزنین وقتی دیوانهٔ را بزنجیر کشیده بودند

و آن دیوانه سخنان خوب و کلمات مرغوب بر زبان می‌آورد و مردم حمل بصحبت او می‌کردند و نزدیک او می‌نشستند دیوانه ایشان را غافل ساخته با یکی که در آن میان دستاری نفیس بر سر داشتی دست در دستار وی افکنده آن را پاره‌پاره ساختی و چون صاحب دستار آزرده‌خاطر گشتی دیوانه با وی گفتی که در فلان محل مردیست که جامهٔ پاره را چنان رفو می‌کند که نمی‌توان دانست که آن پاره‌پاره بوده و آن مرد نزد رفوگر رفته ده مثقال نقره باو می‌داد تا او را رفو می‌کرد بعد از مدتی دیوانه و رفاف را در شهر هری دیدند از صورت حالشان پرسیدند دیوانه گفت من مجنون نبودم بلکه با این مرد شریک بودم من دستار مردم را می‌دریدم و او می‌دوخت تا از این کار مبلغی کرامند پیدا کرده باین شهر آمدیم

حکایت: در ملج و نوادر آورده‌اند که ابو دلایه شاعر قصیدهٔ غرا در مدح ابو العباس سفاح گفته

بگذرانید خلیفه فرمود که هرچه می‌خواهی بطلب تا با تو دهم ابو دلایه گفت کلبی شکاری می‌خواهم سفاح فرمود تا آنچه می‌خواست بوی تسلیم نمودند ابو دلایه گفت ای امیر من مردی شاعرم چون بشکار روم از عقب کلب پیاده نتوانم دوید سفاح امر کرد تا اسبی بوی دادند ابو دلایه گفت محتملست که این کلب روزی چند آهو بگیرد من از حمل و نقل آن عاجز آیم دراین‌باب فکری فرمای سفاح فرمان داد تا شتری نیز بوی دادند شاعر بر زبان آورد که‌ای امیر گوشت صید بی‌نان نتوان خورد سفاح گفت که صد جریب زمین عامر و صد جریب دیگر غامر در ولایت عراق باو دهند تا نان خویش از آن زمین بردارد ابو دلایه گفت ای امیر المؤمنین زمین عامر را دانستم ارض غامر چیست سفاح گفت زمین خرابی که قابلیت عمارت داشته باشد ابو دلایه بر زبان آورد که من از این قسم زمین صد هزار جریب در بادیه دارم امیر ده گز زمین از خزانهٔ عامره بمن بخشد سفاح گفت سهلست اموال را برداشته زمین را بتو دهند ابو دلایه گفت بعد از آن آن زمین نامعمور باشد و من زمین معمور می‌خواهم سفاح بخندید و فرمود تا هزار مثقال طلا و دویست جریب زمین آبادان بوی دادند.